ريشه خوارج به گونهاى مرتبط به عصر رسول خداست.اين گروه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فكر وايده خود را اظهار مىكردند وسخنانى مىگفتند كه روح عدم تسليم وپرخاشگرى در آنها نمايان بود.مورد زير از نمونه هاى بارز اين موضوع است:
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم غنائم «حنين» را بنابر مصالحى تقسيم كرد وبراى تاليف قلوب مشركان تازه مسلمان، كه ساليان درازى بااسلام در حال جنگ بودند، به آنان سهم بيشترى داد.در اين موقع حرقوص بن زهير زبان به اعتراض گشود وبى ادبانه رو به پيامبر كرد وگفت: عدالت كن!
گفتار دور از ادب وى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ناراحت كرد ودر پاسخ فرمود:واى بر تو، اگر عدالت نزد من نباشد، در كجا خواهد بود؟ عمر در اين هنگام پيشنهاد كرد كه گردن او را بزنند، ولى پيامبر نپذيرفت و از آينده خطرناك او گزارش داد وفرمود:او را رها كنيد كه پيروانى خواهد داشت كه در امر دين بيش از حد كنجكاوى خواهند كرد وهمچون پرتاب تير از كمان از دين بيرون خواهند رفت. (1)
بخارى در كتاب «المؤلفة القلوب» اين حادثه را به طور گسترده نقل كرده است ومىگويد:
پيامبر در باره او ويارانش چنين گفت:«يمرقون من الدين ما يمرق السهم من الرمية». (2)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لفظ «مرق» را كه به معنى پرتاب شدن استبه كار مىبرد. زيرا اين گروه به سبب اعوجاج وكجى در فهم دين به جايى رسيدند كه از حقيقت دين دور ماندند ودر ميان مسلمانان «مارقين» لقب گرفتند. (3)
شايسته روحيه حرقوص معترض اين بود كه در دوران خلافتشيخين، مهر خاموشى را بشكند وبه نحوه گزينش آن دو خليفه وسيره آنان اعتراض كند، ولى تاريخ در اين مورد چيزى از او نقل نمىكند.فقط ابن اثير در «كامل» ياد آور مىشود كه در فتح اهواز، حرقوص فرماندهى سپاه اسلام را از جانب خليفه بر عهده داشته ومتن نامهاى را كه عمر به او پس از فتح اهواز و«دورق» نوشته آورده است. (4)
طبرى نقل مىكند كه در سال 35 هجرى حرقوص در راس بصريان شورش كرده بر حكومت عثمان وارد مدينه شد وبا شورشيان مصر وكوفه بر ضد خليفه همصدا گرديد. (5)
از آن به بعد در تاريخ نام ونشانى از او ثبت نشده است تا موقعى كه امام على -عليه السلام مىخواست ابوموسى را براى داورى اعزام كند كه ناگهان حرقوص به همراه زرعة بن نوح طائى بر امام وارد شدند ومذاكره تندى ميان آن دو انجام گرفت كه در ذيل ياد آور مىشويم.
حرقوص: از خطايى كه مرتكب شدى توبه كن و از پذيرش حكمين باز گرد وما را به نبرد با دشمن اعزام كن تا با او بجنگيم وبه لقاء الله نائل آييم.
امام -عليه السلام فرمود: به هنگام طرح مسئله حكمين من اين مطلب را گوشزد كردم ولى شما با من مخالفت كرديد. اكنون كه تعهد دادهايم وميثاق بستهايم، از ما درخواستبازگشت مىكنيد؟ خداوند مىفرمايد: واوفوا بعهدالله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلا ان الله يعلم ما تفعلون (نحل:91) يعنى: به پيمان الهى، آن گاه كه پيمان بستيد، وفادار باشيد وسوگندهاى خود را بعد از استوار ساختن آنها مشكنيد، در حالى كه خدا را براين سوگندهاى خود ضامن قرار دادهايد، كه خدا از آنچه كه مىكنيد آگاه است.
حرقوص: اين گناهى است كه بايد از آن توبه كنى.
امام -عليه السلام:گناهى در كار نبود، بلكه يك نوع سستى در فكر وعمل بود كه از ناحيه شما بر ما تحميل شد ومن همان موقع شما را متوجه آن كردم و از آن بازداشتم.
زرعة بن نوح طائى:اگر از تحكيم دستبر ندارى، براى خدا وكسب رضاى او با تو مىجنگيم!
علىعليه السلام:بيچاره بدبخت! جسد كشته تو را در ميدان نبرد مىبينم كه باد بر آن خاك مىريزد.
زرعه: دوست دارم چنين باشم.
علىعليه السلام:شيطان شما دو تن را گمراه كرده است.
مذاكرات بى ادبانه ووقيحانه حرقوص با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وامير مؤمنان -عليه السلام آن گاه بر خلاف انتظار است كه او را يك مسلمان عادى بدانيم، در حالى كه وى از نظر مفسران اسلامى (6) جزو منافقان بوده وآيه زير در باره او نازل شده است:
ومنهم من يلمزك في الصدقات فان اعطوا منها رضوا وان لم يعطوا منها اذا هم يسخطون .(توبه: 58)
برخى از منافقان در باره تقسيم غنائم بر تو ايراد مىگيرند. اگر به آنان سهمى داده شود راضى مىگردند واگر محروم شوند ناگهان خشمگين مىگردند.
يكى ديگر از ريشه هاى خوارج ذوالثديه است كه در كتابهاى رجال به نام نافع از او ياد شده است. بسيارى از محدثان تصور كردهاند كه حرقوص معروف به ذو الخويصره همان ذو الثديه است، ولى شهرستانى در كتاب ملل ونحل بر خلاف آن نظر داده ومىگويد:«اولهم ذو الخويصرة و آخرهم ذوالثدية» (7) . از آنجا كه شيوه اعتراض هر دو به پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم يكسان بوده است وهر دو در تقسيم غنائم به پيامبر گفته بودند كه «عدالت كن» وآن حضرت پاسخ واحدى به هر دو داده بود (8) ، غالبا تصور شده كه اين دو اسم يك مسمى دارند، ولى توصيفى كه از ذو الثديه در تاريخ ودر لسان پيامبر وارد شده هرگز مانند آن در باره ذوالخويصره وارد نشده است. ابن كثير كه تاريخ وروايات مربوط به مارقين را گرد آورده است درآن يادآور مىشود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:گروهى همچون پرتاب شدن تير از كمان از دين خارج مىشوند وديگر به آن باز نمىگردند. نشانه اين گروه آن است كه در ميان آنان مرد سياه چهره ناقص دستى است كه منتهاى آن گوشتى استبسان پستان زن كه حالت ارتجاعى وكشش دارد. (9)
امام على -عليه السلام پس از فراغ از نبرد نهروان، دستور داد كه جسد ذوالثديه را در ميان كشتگان پيدا كنند ودست ناقص او را مورد بررسى قرار دهند. وقتى جسد او را آوردند، دست او را به همان وصفى ديدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم توصيف كرده بود.
پىنوشتها:
1- سيره ابن هشام، ج2، ص497.
2- صحيح بخارى.
3- التنبيه والرد، ملطى، ص 50.
4- كامل، ج2، ص 545، طبع دار صادر.
5- تاريخ طبرى، ج3، ص386، طبع الاعلمى.
6- مجمع البيان، ج3، ص 40.
7- الملل والنحل، ج1، ص116.ولى هم او در صفحه 115 همين كتاب هر دو را يكى شمرده ومى گويد:«حرقوص بن زهير المعروف بذى الثدية».
8- كامل مبرد، ج3، ص919، طبع حلبى.
9- سيره ابن هشام، ج2، ص496.
فروغ ولايت ص688
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
آنگاه از سپاه على كناره گرفتند و در ده حرورا در خانه عبد الله پسر وهب راسبى فراهم آمدند. عبد الله آنان را خطبهاى خواند و به پارسائى و امر به معروف و نهى از منكر دعوتشان كرد.سپس گفت:
-«از اين شهرى كه مردم آن ستمكارند بيرون شويد و به شهرها و جاهائى كه در كوهستان است پناه بريد و اين بدعت را نپذيريد.»يكى ديگر از آنان بنام حرقوص پسرزهير از مردم تميم گفت:
-«متاع اين دنيا اندك است و جدائى از آن نزديك،زيور دنيا شما را به ماندن در آن ميفريبد و از طلب حق و انكار ستم باز مىدارد ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون.»(1)
اين حرقوص همانست كه هنگام تقسيم غنيمتهاى جنگ حنين بر رسول خدا خرده گرفت و گفت:«كار به عدالت كن،تو عادلانه رفتار نكردى.»
پس گفتند:«اين جمع را مهترى بايد.در آن مجلس با عبد الله پسر وهب بيعت كردند.از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پيوستن به جمع خود خواندند.»على به آنان نامهاى نوشت كه:
«اين دو داور به حكم قرآن و سنت نرفتند چون نامه من به شما برسد نزد ما بيائيد.»
آنان در پاسخ نوشتند:«تو براى خدا به خشم نيامدهاى كه براى خود بر آنان خشمگينى.اگر بر كفر خود گواهى دادى و توبه كردى در كار تو مىنگريم و گرنه بدان كه خدا خيانتكاران را دوست ندارد.»
سپس دستبه كشتن مردم گشودند.عبد الله بن خباب را كه پدرش صحابى رسول خدا بود كشتند و شكم زن حامله او را پاره كردند.چون خبر به على رسيد،مردم كوفه گفتند:«چگونه مىتوانيم اينان را به حال خود بگذاريم و به شام رو آريم.بهتر استخيال خود را از جانب خوارج آسوده سازيم آنگاه به جانب شام تازيم.»از سوى ديگر خوارج بصره كه شمار آنان را پانصد تن نوشتهاند به خارجىهاى نهروان پيوستند و شمار آنان بيشتر و خطرشان جدىتر گشت.على(ع) خطبهاى خواند و ضمن آن گفت:
نافرمانى خيرخواه مهربان،داناى كاردان،دريغ خوردن آرد و پشيمانى به دنبال دارد.درباره اين داورى راى خويش را گفتم،و آنچه در دل داشتم از شما ننهفتم.راى درست آن بود اگر مىپذيرفتيد.اما مخالفوار سرباز زديد و نافرمانى پيش گرفتيد،جفا ورزيديد و به راه عصيان رفتيد.تا آنكهنصيحتگو درباره خود بدگمان شد و حلوا رنج دهان و داستان من و شما چنان است كه:
نصيحت همه عالم چو باد در قفس است به گوش مردم نادان چو آب در غربال(2)
«اين دو مرد كه به داورى گزيديد از حكم قرآن بيرون شدند آنچه را قرآن ميرانده بود زنده كردند و هر يك بىدليلى آشكار و سنتى پايدار به هواى خود رفت.خدا و رسول و مؤمنان درستكار از اين دو بيزارند.»(3)
پىنوشتها:
1.خدا با پارسايان و نيكوكاران است.نحل:آيه 128.
2.خطبه 35.
3.كامل،ج 3،ص 338.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 131
دكتر سيد جعفر شهيدى