• /
نقش ابوموسی اشعری

نقش ابوموسى اشعرى

چون فرستادگان على به كوفه رسيدند و نامه امام را به ابوموسى اشعرى كه از سوى عثمان حكومت كوفه را داشت نشان دادند،ابو موسى مردم را از يارى على بازداشت و گفت:«مردم! اصحاب پيغمبر كه با او بودند از آنان كه با او نبودند،داناترند،شما را بر ما حقى است و من شما را نصيحتى مى‏كنم،حق اين است كه حكم خدا را خوار نشماريد و بر خدا گستاخى نكنيد و آنرا كه از مدينه نزد شما آمده بدان شهر باز گردانيد،تا ياران محمد يك كلمه شوند.چه آنان بهتر مى‏دانند چه كسى شايسته امامت است آنچه پيش آمده فتنه‏اى سر در گم است كه خفته در آن به از بيدار است و نشسته به از ايستاده و ايستاده به از راه رونده.»

چون خبر نافرمانى ابوموسى به على رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:

«من به سفارش تو ابوموسى را در حكومت كوفه نگهداشتم.بر تو است كه اين كار را سامان دهى.»

اشتر و حسن بن على(ع)روانه كوفه شدند.با رسيدن مالك اشتر و امام حسن به كوفه و خواندن مردم به يارى على(ع)،سرانجام كوفيان از گرد ابوموسى پراكنده شدند و او را از قصر حكومتى راندند و چنانكه نوشته‏اند اساس او را به غارت بردند.نوشته‏اند عمار در جمع رو به ابوموسى كرد و گفت:

-«تو از پيغمبر شنيدى كه پس از من فتنه خواهد بود؟»-«آرى،من به گردن مى‏گيرم كه از رسول خدا چنين شنيدم.»

-«اگر راست مى‏گوئى روى سخن رسول با تو تنها بوده است و او از تو تنها پيمان گرفته كه در خانه بنشينى و به كارى درنيائى.» (1)

بدين ترتيب مردم كوفه خود را در اختيار خليفه نهادند و بدو وعده يارى دادند.

پى‏نوشت

1.المعيار و الموازنه،ص 114.

على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 98

دكتر سيد جعفر شهيدى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:27:26

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
نقش ابو موسی اشعری


نقش ابو موسى اشعرى

ام المؤمنين،پس از اين كه لشكريانش به بصره تسلط يافتند،نقش مهمى بازى كرد و نامه‏اى به بزرگان اهل كوفه نوشت،و آنان را از تسلط حزبش به بصره،مطلع ساخت و ايشان را به خونخواهى عثمان و خوار كردن امام (ع) وا داشت.طبيعى بود كه به ابو موسى عامل امام (ع) در كوفه نامه بنويسد و از او بخواهد كه نفوذ خود را در راه جلوگيرى مردم كوفه از كمك نظامى به امير المؤمنين،به كار بندد.در حالى كه ابو موسى نياز به كسى نداشت تا او را وادار بدان كار كند زيرا او نه از دوستداران امام بود و نه از كسانى كه آمادگى پايدارى با وى را داشته باشد.البته نامه‏هاى ام المؤمنين به اهل كوفه اثر روشنى داشت.اختلاف نظر پديدار شد بعضى مردم را به پذيرش امير المؤمنين دعوت مى‏كردند و عده ديگر خواستار خوارى او بودند.ابو موسى اشعرى پياپى‏سخنرانى مى‏كرد و مردم را از وارد شدن در صحنه جنگ براى كمك به امام بر حذر مى‏داشت،او براى آنان روايت مى‏كرد،كه از پيامبر خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:«همانا در آينده فتنه‏اى خواهد بود كه شخص بى‏طرف در آن فتنه بهتر خواهد بود از كسى كه قيام و دخالت كند.و دخالت كننده بهتر از رونده به جانب فتنه و رونده بهتر از مبارز سواره خواهد بود.»سپس به ايشان مى‏گفت:«شمشيرها را غلاف كنيد و سرنيزه‏ها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بى‏چاره را پناه دهيد تا اين كه اين كار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد.»

اگر مردم از ابو موسى اطاعت مى‏كردند امام (ع) نمى‏توانست‏با نيرويى كه نقل مى‏كنند به مقابله با آن برخيزد.هنگامى كه امام به‏«ذى قار»رسيد جز يك ارتش كوچك همراه او نبود.شگفت آور آن كه از ابو موسى روايت نشده است تا از رهبران سه گانه به خاطر هجومشان به شهر بصره،و كشاندن اجبارى مردم،در آن آشوب و بيرون انداختن فرماندار امام (ع) از بصره،انتقاد كرده باشد.گويا او همان اعتقاد را داشت كه مردم داشتند.او عقيده داشت كه مردم مسلمان را به غصب حكومت از امام و به بيعت‏شكنى او وادار كند.

شگفتا كه ابو موسى چنان،حديث فتنه را نقل مى‏كرد كه گويى تنها او از آن حديث آگاه است و هيچ كس ديگرى آن را نمى‏داند.با اين كه قرآن آن حديث را اعلان مى‏فرمايد:«آيا مردم تصور كرده‏اند كه به حال خود واگذاشته مى‏شوند تا بگويند ما ايمان آورده‏ايم در حالى كه آزموده نشوند.البته ما كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموده‏ايم،پس براستى كه خداوند به صداقت كسانى كه راست گفتند آگاه است و هم دروغگويان را محققا مى‏شناسد.» (1) .

به نظر مى‏رسد كه ابو موسى حديثى را از پيامبر نقل كرده است كه قادر به درك معنى آن نبوده است، زيرا اگر پيامبر (ص) آنچه را كه ابو موسى نقل كرده است‏به زبان‏آورده بود،پس معنى گفته پيامبر (ص) اين بود كه به زودى دعوت به باطل خواهند كرد و اين كه بر مردم واجب است تا صاحبان آن دعوت را سركوب كنند و كسى آنان را يارى نكند.مقصود پيامبر (ص) اين نبود كه مؤمنان،هنگامى كه صاحبان دعوت به صورت خطرى براى وحدت اسلامى در مى‏آيند،و اقدام به ريختن خون مسلمانان مى‏كنند در برابرشان مقاومت نكنند،و گرنه آن حديث از جانب پيامبر (ص) يك نوع دعوت از جانب پيامبر (ص) و تاييد عمل اهل فتنه بود،و هم چنين نوعى واگذارى كار مسلمانان،به آنان،پس از قوت گرفتن و فراهم آمدن چنين امكانى براى ايشان،بوده است.اگر ابو موسى،آن گونه كه مى‏بايست،سخن پيامبر (ص) را درك مى‏كرد،هر آينه در مى‏يافت افرادى كه وارد بصره شده‏اند و حكومت امام (ع) را غصب كرده‏اند و فرماندارش را از آن جا بيرون رانده‏اند،آشوبگرانى هستند كه نبايد از ايشان پشتيبانى كرد. هنگامى كه آنان امكان يافته‏اند ميان مسلمانان ايجاد نفاق كنند بر مسلمانان لازم است،با آنان مبارزه كنند،پس اينان صاحبان دعوت به باطل و شورشيان بر ضد امام قانونى و شرعى‏اند،كه ابو موسى در كوفه به نام او حكومت مى‏كرد.ابو موسى حديثى را كه نقل كرد شنيده بود ولى سخن قرآن را آن جا كه تصريح بر لزوم مبارزه با گروه مسلمانى مى‏كند كه بر گروه مسلمان ديگر ستم كند،فراموش كرده بود:

«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند،پس ميان ايشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنان بر ديگرى ستم كرد پس شما با آن گروهى كه ستم مى‏كند مبارزه كنيد تا به امر خدا باز گردد.پس اگر رجوع كرد در ميان آنان به عدالت صلح دهيد و رعايت عدالت كنيد كه خداوند عدالت كنندگان را دوست مى‏دارد. » (2) ابو موسى آيه ديگر را نيز فراموش كرده بود كه اطاعت امام را بر او واجب مى‏شمارد و وى را ملزم به تاييد امام مى‏كند.

«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!فرمان خدا و فرمان پيامبر خدا و صاحبان امر ازخودتان را اطاعت كنيد، و اگر در موردى اختلاف داشتيد پس آن را به خدا و رسول خدا باز گردانيد اگر شما به خدا و روز جزا ايمان داريد كه آن بهتر و نيكوترين تاويل است.» (3) اين آيه ابو موسى و هر مسلمان ديگر را به اطاعت ولى امر از مؤمنان-تا آن گاه كه آن ولى امر به نافرمانى خدا دستور نداده است-فرمان مى‏دهد.همين آيه امر مى‏كند در موردى كه اختلاف وجود دارد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ارجاع شود.به طور قطع على (ع) ولى امر بوده است و به نافرمانى خدا دستورى صادر نكرده،بلكه به اطاعت‏خدا امر مى‏فرموده است و هدفش يگانگى مسلمانان بوده است،در صورتى كه هدف دشمن او ايجاد آشوب در برابر وى بوده است-كارى كه وحدت امت را بر هم مى‏زد.

علاوه بر آن،فتنه‏هاى زيادى در تاريخ اسلام-پيش از بيعت‏با امام و پس از پايان خلافتش-اتفاق افتاد،در صورتى كه پيامبر (ص) در روايتى كه ابو موسى نقل كرده است،فتنه مورد نظر خود را نام نبرده است.و آنچه را كه پيامبر (ص) به شنونده خود فرموده است،هيچ گونه رابطه استوارى با فتنه مورد نظر ندارد. پس،ابو موسى چگونه دريافته است كه مقصود پيامبر (ص) همان فتنه‏اى است كه در زمان خلافت امام (ع) اتفاق افتاده است؟

اين سخن ابو موسى،هنگامى صحيح بود،كه از جانب پيامبر (ص) ،به على (ع) دستور داده مى‏شد تا هيچگونه دخالت جدى در سركوب فتنه‏هايى كه در روزگار خلافتش پيش مى‏آيد،نداشته باشد،در حالى كه پيامبر (ص) به او دستور داد تا با آن مبارزه كند.پيامبر (ص) ،نه تنها او را كه پيروان با ايمانش را هم به پيكار فرمان داد.حاكم در مستدرك (ج 3 ص 139) نقل كرده است كه پيامبر (ص) على (ع) را مامور به مبارزه با«ناكثين‏»،«قاسطين‏»و«مارقين‏»كرد.ابو ايوب پرسيد:يا رسول الله با چه كسى با اين گروهها بجنگيم؟پيامبر (ص) فرمود:«با على بن ابى طالب (ع) .»از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه پيامبر (ص) فرمود:على (ع) در آينده مطابق تاويل قرآن مبارزه خواهد كرد چنان كه من بر طبق تنزيل قرآن پيكار كردم.

البته ابو موسى خود را خيرخواه و راهنماى امت و امام قرار داده بود.سخنان او بروشنى نشانه‏اى بود بر متهم ساختن امام به شركت در آشوب برخاسته از امت.و نيز بر متهم ساختن او،به نشناختن سنتهاى پيامبر (ص) يا پيروى نكردن از آن سنتها و يا به هر دوى آنها.اين نظر ابو موسى است،در صورتى كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد:من شهر دانشم و على دروازه آن شهر است.

گويند:ابو موسى از موضع عبد الله بن عمر،متاثر شد،زيرا او را بسيار دوست مى‏داشت و بعدها مردم را به بيعت‏با وى دعوت مى‏كرد.عبد الله بن عمر نسبت‏به آن جنگ موضع بيطرفانه‏اى گرفته بود،نه حق را يارى كرد و نه باطل را سركوب ساخت.و ليكن عبد الله،بعدها از موضع خود پشيمان شد و دريافت كه او به كتاب خدا عمل نكرده است.حاكم به سند خود از زهرى و او از حمزة بن عبد الله بن عمر مطلب ذيل را نقل كرده است:

«موقعى كه او (حمزه) با عبد الله بن عمر (پدر حمزه) نشسته بود ناگاه مردى از مردم عراق وارد شد و گفت:اى ابو عبد الرحمان!به خدا سوگند كه من علاقه زيادى داشتم كه روشى مانند روش تو اتخاذ كنم و در كار اختلاف مردم از تو پيروى كنم و در حد امكان از آشوب كناره گيرم.البته من از كتاب خدا آيه محكمه‏اى را قراءت كردم كه به دل گرفتم.پس،مرا از معنى آن آگاه ساز!مقصودم اين گفته خداوند بزرگ است:

«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم در نزاع بودند پس ميان ايشان صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم روا دارد شما با مبارزه آن گروهى را كه ستمكار است وادار كنيد تا به امر خدا باز گردد و اگر باز گشت ميان آنان به عدالت اصلاح كنيد و عدالت را رعايت كنيد كه خداوند عادلان را دوست مى‏دارد.»مرا از اين آيه آگاه كن!عبد الله گفت:تو را به اين آيه چه كار؟از نزد من برو!پس،او رفت تا اين كه از چشم وى ناپديد شد،عبد الله بن عمر،رو به من كرد و گفت:چيزى در باطن خود نسبت‏به امر اين آيه يافتم،آنچه در باطن خود احساس كردم اين است كه من با اين گروه ستمكار چنان كه خداوند بزرگ دستور داده است مبارزه نكرده‏ام.» (4) حاكم در دنباله اين روايت گفته است:«اين باب بزرگى است.گروهى از بزرگان تابعين،آن را از عبد الله بن عمر،روايت كرده‏اند،حديث‏شعيب بن حمزه از زهرى را قبلا نقل كردم و بدان بسنده كردم زيرا با در نظر گرفتن شرط شيخين[مسلم و بخارى] صحيح و معتبر است.»بدين گونه،عبد الله بن عمر در موضع گيرى خود پشيمان شد.ولى ابو موسى پشيمان نشد.

ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمى‏گذاشت

گذشته از اينها،من اطمينان ندارم كه ابو موسى حديث پيامبر (ص) را چنان كه خود پيامبر فرموده است نقل كرده باشد،زيرا ما ديديم ابو موسى روزى كه استاندار بود براى مردم بصره چيزى نقل كرد كه مطابق با واقع نبود و همه مسلمانان از آن آگاه نبودند.مسلم در صحيح خود مطلب زيرا را روايت كرده است:

«ابو موسى اشعرى كسى را نزد قاريان اهل بصره فرستاد.سيصد مرد بر او وارد شدند و قرآن خواندند. او به آنان گفت‏شما خوبان اهل بصره و قاريان ايشان هستيد پس قرآن تلاوت كنيد.مبادا مدتى طولانى بگذرد و قرآن،تلاوت نكنيد كه قساوت قلب پيدا خواهيد كرد همان گونه كه افراد پيش از شما را قساوت قلب گرفت.و ما سوره‏اى را كه در طول و سختى نظير سوره براءت بود قراءت مى‏كرديم پس از خاطر برديم...مگر آن مقدارى را كه من حفظ كرده بودم:اگر فرزند آدم دو بيابان پر از پول داشته باشد هر آينه در جستجوى بيابان سوم خواهد بود و درون فرزند آدم را هيچ چيز،جز خاك پر نمى‏كند.و ما پيوسته سوره‏اى را مى‏خوانديم كه آن را شبيه تسبيحات مى‏دانستيم پس من آنرا فراموش كردم بجز آن مقدارى كه به خاطر سپرده بودم:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايدچرا چيزى را مى‏گوييد كه انجام نمى‏دهيد و به عنوان شهادتى در گردن شما نوشته مى‏شود و روز قيامت از آن باز خواست مى‏شويد.» (5) عبارتهايى را كه ابو موسى نقل كرده است‏بطور قطع از قرآن نيست و هيچ شباهتى به قرآن ندارد.و به احتمال قوى ابو موسى،دچار آشفتگى فكرى بوده،و فرقى ميان قرآن و حديث نمى‏گذاشته است و هنگامى كه حديثى نقل مى‏كرد درست روايت نمى‏كرد و آن را خوب در نمى‏يافت.

به عقيده من ابو موسى در توطئه،با طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه و معاوية بن ابو سفيان، مدست‏بوده،و تلاش خود را به كار مى‏برده است تا خلافت امام را از بين ببرد.اگر او موفق مى‏شد مردم كوفه را قانع كند تا از يارى امام دست‏بردارند.هر آينه حكومت امام در همان سال نخستين بيعت،پايان گرفته بود.روشن است كه امام،ابو موسى را امين نمى‏دانست،و از دورى او نسبت‏به اهل بيت پيامبر (ص) و بويژه از خودش آگاه بود.

امام (ع) پس از اين كه بيعت انجام گرفت عمارة بن شهاب يكى از صحابه را به عنوان استاندار به كوفه فرستاد تا جاى ابو موسى را بگيرد.و ليكن عماره پس از اين كه طليحة بن خويلد او را تهديد به قتل كرد،پيش از رسيدن به كوفه به مدينه بازگشت.رشته امنيت پس از قتل عثمان همواره ناآرام بود.سپس امام (ع) ابو موسى را به منظور پاسخ به خواست مالك اشتر كه دوست داشت او در مقام خود ابقا شود، در كوفه تثبيت كرد.اشتر به وسيله او انتظار خير داشت زيرا ابو موسى اهل يمن بود و بيشتر مردم كوفه از اهل يمن بودند.امام (ع) محمد بن ابو بكر و محمد بن جعفر را روانه كوفه ساخت و از مردم آن شهر خواست تا بسيج‏شوند و همگام با ياران و انصار دين خدا باشند،و اين كه چيزى جز بهبودى نمى‏خواهد تا مردم به برادرى و اخوت برگردند.اما آن فرستادگان توفيقى نيافتند.و موضعگيرى ابو موسى بزرگترين مانع بر سر راه هدف آنان بود.

هنگامى كه به ابو موسى سخت گرفتند،آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت و گفت:«به خدا قسم كه بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است.و اگر چاره‏اى جز مبارزه نباشد،ما با كسى جنگ نمى‏كنيم مگر پس از انجام پيكار با قاتلان عثمان در هر كجا كه باشند» (6) .

به اين ترتيب،ابو موسى معتقد بود كه همواره بيعت عثمان،حتى پس از مرگش،به گردن اوست و باور نداشت كه بيعت‏با امام زنده،اطاعت از او و لبيك گفتن به نداى او را ايجاب مى‏كند.او معتقد بود در صورتى كه از جنگ ناگزير باشد،بايد با قاتلان عثمان انجام گيرد.اما از نظر ابو موسى مبارزه با رهبران سه گانه كه نخستين دعوت كنندگان به قتل عثمان بودند،پس از غصب حكومت امام (ع) در بصره-نه تنها جايز نيست،بلكه در برابر آنان بايد ساكت‏بود!

البته يك بار ديگر ابو موسى آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت،آن جا كه عبد خير حيوانى،او را مخاطب قرار داد،و گفت:آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعت كنندگان با على بودند؟گفت:آرى.پس عبد خير از او پرسيد:آيا از على عملى سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟جواب داد:نمى‏دانم.عبد خير به او گفت:اكنون كه تو ندانستى پس،تو را به حال خود مى‏گذارم تا بدانى... (7) بى‏ترديد،ابو موسى مى‏دانست كه امام (ع) در تمام مدت زندگيش از شريعت اسلامى منحرف نشده است و با اين همه مى‏گويد نمى‏داند كه على (ع) كارى كرده است تا شكستن بيعت او جايز باشد يا نه.تمام اينها براى آن بود كه ابو موسى دستاوردهاى رهبران سه گانه را بر ضد امام (ع) نگاهدارى و پشتيبانى كند،در صورتى كه او اگر حقيقت را مى‏گفت‏بى‏گمان بدين اقرار كرده بود كه آن دو نفر بدون دليل موجهى بيعت امام را شكسته‏اند.اما اين اقرار براى هدف ابو موسى و خواسته آن رهبران زيان بخش بود.

فرستادگان امام (ع) هنگامى كه او در«ذى قار»بود،نزد او برگشتند و آنچه روى‏داده بود،اطلاع امام رساندند.بعضى گفته‏اند،آن دو نفر هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را نزد امام فرستادند تا ماجرا را به عرض امام برساند.

كليد حل مشكل

براى امام (ع) روشن بود كه ابو موسى خود نخستين مشكل است و بر كنارى او كليد حل اين مشكل،و تا وقتى كه مردم كوفه به سخن ابو موسى گوش مى‏دهند هرگز امام (ع) نخواهد توانست ارتشى را رهبرى كند،كه از عهده انجام آن مهم برآيد.براى همين بود كه به وسيله هاشم بن عتبة براى او نامه‏اى فرستاد و در آن نامه نوشت:«مردم را به حال خود رها كن،زيرا من تو را ولايت ندادم جز آن كه بحق مرا ياورى كنى!»ابو موسى از انجام فرمان امام سر باز زد،هاشم به امام (ع) نوشت:من بر مردى وارد شدم، خودخواه و ستيزه‏جو كه دشمنيش علنى و آشكار است.پس امام (ع) ،حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرستاد تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را هم به عنوان استاندار كوفه فرستاد و به همراه او نامه‏اى براى ابو موسى نوشت:«همانا من حسن (ع) و عمار را فرستادم تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را نيز به عنوان والى كوفه فرستادم،اعمال تو نكوهيده و مطرود است،از كار ما كناره بگير!و اگر نرفتى به او دستور داده‏ام تا با تو آشكارا مبارزه كند و اگر با تو مبارزه كند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا سازد».

پس ابو موسى كناره گرفت و حسن (ع) و عمار به هدف خود رسيدند و اهل كوفه به آن دو پاسخ مثبت دادند.

روايت ديگرى مى‏گويد كه ابو موسى كنار نرفت و در جاى خود ماند تا اين كه اشتر به خواست‏خويش به حسن (ع) و عمار پيوست،چرا كه او خود را مسؤول باقى ماندن ابو موسى در مقام خود مى‏ديد.اشتر به امام عرض كرد:«...اگر صلاح مى‏دانى-خدا تو را گرامى دارد اى امير مؤمنان-مرا به دنبال آن دو بفرست،زيرا مردم آن شهر،بيش از هر كس از من فرمان مى‏برند،اگر بروم اميدوارم كسى از ايشان با من مخالفت نورزد».پس امام (ع) فرمود:تو هم به ايشان ملحق شو.چون اشتر وارد كوفه شد،به هيچ قبيله گذر نمى‏كرد كه ميان آن قبيله عده‏اى را در انجمنى يا مسجدى ببيند مگر اين كه ايشان را دعوت مى‏كرد و مى‏گفت:به دنبال من تا كاخ فرماندارى بياييد.

پس با گروهى از مردم به كاخ رسيد آن گاه،قصر شلوغ شد و او در حالى وارد شد كه ابو موسى در مسجد اعظم مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را به نقل روايتى سرگرم كرده بود كه مى‏گفت از پيامبر (ص) درباره فتنه شنيده است،و شخص بى‏طرف بهتر است از كسى كه وارد در آن فتنه شود. عمار بن ياسر،هم در جواب او گفت:براستى كه پيامبر (ص) تنها به تو گفته است;قعود تو بهتر است از قيام تو،و بعد گفت:خداوند بر كسى كه بخواهد بر او چيره شود و او را انكار كند غالب و پيروز است.

غلامان ابو موسى با ناراحتى وارد مسجد شدند در حالى كه مى‏گفتند:اى ابو موسى اين اشتر است كه داخل قصر شد و ما را كتك زد و از آن جا بيرون كرد.پس،ابو موسى از منبر فرود آمد و وارد كاخ شد، اشتر به او پرخاش كرد:«اى بى‏مادر از كاخ ما بيرون شو!خدا تو را بكشد!به خدا سوگند تو از اول جزء منافقان بودى‏»ابو موسى گفت:يك امشب را مهلت‏بده،اشتر گفت:مهلت دارى اما نبايد امشب را در كاخ بمانى.مردم شروع به غارت اموال ابو موسى نمودند ولى اشتر جلو آنان را گرفت و از كاخ بيرونشان كرد، و گفت:من او را پناه داده‏ام،آن گاه نگذاشت دست مردم به او برسد.

البته امام براى خلاصى از ابو موسى،نياز به توسل به زور داشت،زيرا ابو موسى همانند ديگر استانداران نبود;هرگز;بلكه او زير چتر استاندارى امام بر ضد امام توطئه مى‏كرد.و اگر او،با امام،تنها اختلاف نظر داشت و نسبت‏به مبارزه و خونريزى بى‏طرف بود،كافى بود كه استعفاى خود را-به دليل اين كه با نظر امام مخالف است-تقديم وى كند.

به راستى اگر او مخالف پيكار مسلمانان بود بايد در كنار امام مى‏ايستاد،نه بر ضد او چون امام همواره از چنان مبارزه‏اى پرهيز مى‏كرد و براى اصلاح و از ميان برداشتن اختلاف مى‏كوشيد.اما در همان حال دستهاى رهبران سه گانه تا مرفق به خون آلوده شده‏بود.آن چه تاريخ براى ما نقل مى‏كند اين است كه آن سه تن با ارتش سه هزار نفرى وارد بصره شدند،و پيش از اين كه با امام در ميدان جنگ روبرو شوند به تعداد افراد لشكرشان و يا بيشتر از مردم آن شهر را از پاى در آوردند.پس،چرا ابو موسى با همه اين اعمال ايشان را تاكيد مى‏كند و مى‏خواهد دستآوردهايشان را كه با ريختن خونهاى مردم بصره به دست آمده است پاسدارى كند و مردم كوفه را از پيوستن به امام باز دارد،در صورتى كه امام (ع) آنان را قسم مى‏دهد تا حضور داشته باشند و در صورتى كه او مظلوم بود او را همراهى كنند و اگر ظالم بود مخالف او باشند؟

از موضعگيرى اين مرد نتيجه مى‏گيريم كه او نه مخالف كشتار و فتنه بود و نه ياور اسلام،بلكه مخالف اسلام بود و پشتيبان كسانى كه با اسلام مبارزه مى‏كردند.پس امام ناراضى‏ترين فرد نسبت‏به آن پيكار بود.آن افرادى كه ابو موسى با موضعگيرى خود به آنان كمك مى‏كرد،پيش از رسيدن امام (ع) به‏«ذى قار»،جنگ خود را شروع كرده بودند.از جمله مطالبى كه امام،در ديدار با مردم كوفه به آنان فرمود،اين بود:

«شما را دعوت كردم تا با هم،برادرانمان از مردم بصره را ديدار كنيم،پس اگر آنان باز گشتند مقصود ما حاصل شده است و اگر لجاجت كردند ما با مدارا چاره‏سازى مى‏كنيم و از آنان فاصله مى‏گيريم تا ايشان دست‏به ستم بر ما آغاز كنند ما كارى را كه در آن مصلحت‏باشد ان شاء الله ترك نمى‏كنيم،مگر اين كه به دنبال آن فساد وجود داشته باشد.و لا قوة الا بالله.» (8) ما سخن در مورد ابو موسى را به درازا كشانديم، چون موضعگيرى او تاثير زيادى در حوادث آن زمان داشت.براستى كه او بعد از پايان جنگ صفين نقشى بازى كرد كه نتايج‏خطرناكى براى جهان اسلام در برداشت.

سرانجام،تعدادى از مردم كوفه براى يارى امام بيرون شدند.شمار آنان نزديك به دوازده هزار تن بود. طبرى،ابن اثير و ديگر مورخان و عده‏اى از محدثان نقل كرده‏اند كه‏امام (ع) فرمود:«از كوفه دوازده هزار و يك مرد،به سوى شما مى‏آيند.ابو الطفيل (صحابى) راوى اين حديث مى‏گويد:بالاى تلى در«ذى قار»ايستادم و آنها را شمردم،نه يك تن زياد بود و نه يك تن كم (9) .

ترديدى نيست كه كوفه مى‏توانست دهها هزار از مردان خود را همراه امام بفرستد.و ليكن موضعى كه ابو موسى گرفت و نامه‏هاى ام المؤمنين و موقع او،همچنين جايگاه دينى طلحه و زبير در دلهاى مردم در از هم گسستن رشته تصميمهاى مردم آن شهر از پيوستن به امام (ع) بى‏تاثير نبوده است.

هنگامى كه امام با سپاه خود به سوى بصره مى‏رفت جمعى از قبيله عبد قيس به او پيوستند.با اين همه،سپاه امام بيش از بيست هزار تن نبود،در تعيين شمار سپاه رهبران سه گانه روايات مختلف است و كسانى كه زياد نقل كرده‏اند آن را بالغ بر صد هزار دانسته‏اند و آنانى كه كم قلمداد كرده‏اند به سى هزار تنزل داده‏اند.البته قبيله ازد و بنى ضبه در مبارزه امام بيشترين دفاع را عهده‏دار بودند.

پى‏نوشتها:

1-سوره عنكبوت (29) آيه:1-3.

2-سوره حجرات (49) آيه 10.

3-سوره نساء آيه 58.

4-مستدرك ج 3-ص 115.

5-ج 7-كتاب زكات در باب فضيلت قناعت و ترغيب به آن ص 139-140.

6-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 1135.

7-همان كتاب.

8-تاريخ طبرى حوادث سال 36 ص 3155.

9-همان كتاب ص 3174.

اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 379

محمد جواد شرى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:30:46

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:27:26

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:30:46

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد