• /
تلاشهای صلح

تلاشهاى صلح

امام مردى از مهتران كوفه را كه قعقاع بن عمرو نام داشت‏خواست.قعقاع از آنان بود كه صحبت رسول(ص)را دريافته بود.امام به او گفت:

«به بصره رو و آن دو تن را(طلحه و زبير)ببين و آنان را به بازگشت‏به جمع مردم بخوان و از جدائى طلبى بپرهيزان.اگر آنان چيزى از تو خواستند كه درباره آن دستورى از من نداشته باشى چه ميكنى؟»-«بدانچه تو فرموده‏اى با آنان رفتار مى‏كنم.و اگر چيزى خواهند كه دستورى نداشته باشم به راى خود آنچه مقتضى و شايسته است‏خواهم كرد.»

قعقاع چون به بصره رسيد،نزد عايشه رفت و بر او سلام كرد و گفت:

-«مادر چرا بدين شهر آمده‏اى؟»

-«اصلاح ميان مردم!»-«بفرست طلحه و زبير بيايند تا با هم گفتگو كنيم.»چون آن دو آمدند قعقاع گفت:

-«من از ام المؤمنين پرسيدم براى چه به بصره آمده‏اى گفت‏براى اصلاح ميان مردم شما چه گوئيد موافقيد يا مخالف؟»

-«موافقيم!»

-«بگوييد راه اصلاح چيست؟بخدا اگر درست‏باشد مى‏پذيريم.»

-«كشندگان عثمان،اگر آنان را واگذارند،قرآن را واگذارده‏اند.»

-«شما ششصد تن از مردم بصره را كشته‏ايد و شش هزار تن را خشمگين كرده‏ايداكنون مردمى بسيار با شما سر جنگ دارند و درگيرى بيشتر خواهد شد.»عايشه پرسيد:

-«پس چه بايد كرد؟»

-«درمان اين درد آرامش است.اگر بيعت كنيد و اين آشوبى كه برخاسته آرام گيرد مى‏توانيد آنچه را خواهان آنيد در ميان نهيد و اگر بخواهيد ايستادگى كنيد كار به كشتار مى‏كشد و همه قبيله‏ها را فرا خواهد گرفت.»گفتند:

-«راست گفتى.نزد على برو.و اگر او هم نظر تو را داشت كار درست‏خواهد شد.»

چون قعقاع نزد على بازگشت و آنچه رفته بود گفت على آن را پسنديد و روانه بصره گرديد.

با بررسى آنچه در تاريخ‏ها آمده معلوم مى‏شود در سپاه امام دسته‏اى بوده‏اند كه نمى‏خواستند كار با سازش پايان يابد.و همين دسته بودند كه آتش جنگ را افروختند.

روايتى كه طبرى و ابن اثير آورده‏اند چنين است:

«در شبى كه بامداد آن جنگ درگرفت هر دو دسته از اينكه به صلح نزديك شده‏اند،شادمان بودند.اما آنان كه بر عثمان هجوم آوردند و او را كشتند شب را در انديشه گذراندند و بامدادان و در تاريكى و روشن صبح در جنگ را گشودند و دو سپاه در مقابل كارى قرار گرفت كه نمى‏خواست.» (1)

اما از نوشته ابن اعثم ميتوان پى برد كه در سپاه بصره نيز كسانى بوده‏اند كه مى‏خواستند كار به جنگ كشد.وى مى‏نويسد:عبد الله زبير بر پا خاست و گفت:

-«اى مردمان.على،عثمان را كه خليفه بر حق بود كشته است و اين ساعت لشكر جمع كرده و بر سر شما آورده تا كار را از دست‏شما بربايد و شهر و ولايت‏شما را فرا گيرد.مردانه باشيد و خون خليفه را باز خواهيد.» (2)

كدام يك از اين روايت‏ها به حقيقت نزديك‏تر است؟خدا مى‏داند.اما دور نيست‏كه از هر دو سپاه گروهى نمى‏خواسته‏اند كار با آشتى به پايان برسد:از سوئى جدائى طلبان،آنانكه در پى خلافت و يا لااقل حكومت‏بودند و مى‏دانستند اگر كار به آشتى كشد،على كسى نيست كه آنان را بر سر كارى گمارد،و از سوئى در سپاه كوفه مردمى بودند كه بيم داشتند كشنده عثمان شناخته شود هر چه بود سپاه بصره آماده نبرد شد.

و شايد على(ع)اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:

«بار خدايا،از تو بر قريش يارى مى‏خواهم كه پيوند خويشاونديم را بريدند و كار را بر من واژگون گردانيدند و براى ستيز با من فراهم گرديدند در حقى كه بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را توانى بدست آور و توانند تو را از آن منع كرد.» (3)

چنانكه نوشته‏اند سه روز بى‏آنكه ميان آنان جنگى رخ دهد پاييدند.تنى چند از لشكريان على مى‏خواستند جنگ را آغاز كنند.اما او در خطبه‏اى فرمود:

«دست و زبان خود را از اين مردم باز داريد و در جنگ با آنان پيشى مگيريد چه آنكه امروز جنگ آغازد،فردا(قيامت)بايد غرامت پردازد.» (4)

عايشه را بر شترى نشاندند كه وصف خريدن آن را نوشتيم.اين شتر را عسگر ناميدند.شترى منحوس و بد قدم.هزاران تن جان خود را در پاى آن ريختند و شتر هم چنانكه نوشته‏اند،نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

پيش از آنكه جنگ درگيرد على،ابن عباس را نزد سران جدائى طلب فرستاد و بدو فرمود:

«با طلحه ديدار مكن كه گاوى را ماند شاخ‏ها راست كرده،به كار دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد.به سر وقت زبير برو كه خوئى نرمتر دارد و بدو بگو خاله‏زاده‏ات گويد در حجاز مرا شناختى و در عراق نرد بيگانگى‏باختى.چه شد كه بر من تاختى؟» (5)

پى‏نوشتها:

1.طبرى،ج 6،ص 3183،كامل،ج 3،ص 242.

2.ترجمه الفتوح،ص 422.

3.خطبه 217.

4.كامل،ج 3،ص 238.

5.نهج البلاغه،خطبه 31.

على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 101

دكتر سيد جعفر شهيدى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:52:20

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
تلاشهای صلح

تلاشهاى صلح

سرانجام،كاروان به بصره رسيد و همسر پيامبر (ص) با بيان خود و پايگاهى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و پدرش،خليفه اول داشت،هزاران هزار تن را گرد آورد.مردم بصره نسبت‏به عثمان بن حنيف فرماندار امام (ع) دو دسته شدند و دو گروه با هم به مبارزه برخاستند و سپس با صلحى موقت اتفاق نظر پيدا كردند.چندى نگذشت كه آن رهبران به مسجدى كه پسر حنيف آن جا نماز مى‏خواند هجوم بردند و با بركنارى او از پيشنمازى و دستگيرى ده نفر از پاسدارانش و بريدن سر آنان و تعيين كسى به جاى او و دست‏يافتن به بيت المال و نواختن شمشير به سر مخالفان و كشتن آنان بسان گوسفند،آتش بس موقت را بر هم زدند.در حالى كه مخالفان آنان،قاتلان عثمان نبودند،بلكه وفاداران به بيعت‏با امام بودند.

محتواى توافق

طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه توافق صلحى كه ميان عثمان بن حنيف،از طرفى،و طلحه و زبير،از طرف ديگر،بسته شد،بصراحت متضمن اين مطلب بود كه قاصدى از بصره به مدينه بفرستند تا از مردم آن جا بپرسد كه آيا بيعت طلحه و زبيربا على (ع) از روى اختيار بوده است و يا در نتيجه اجبار؟هر گاه اهل مدينه گواهى دادند كه آن دو نفر از روى اجبار بيعت كرده‏اند،حكومت‏بصره مال آنها خواهد شد و ابن حنيف به نفع آن دو تن از حكومت آن جا كنار خواهد رفت،و اگر از روى ميل و اراده بيعت كرده بودند،فرمان بصره دست ابن حنيف خواهد ماند.در آن صورت،طلحه و زبير اگر خواستند در بصره تحت فرمان على مى‏مانند،و آن حق ايشان است،و اگر نخواستند،بيرون مى‏روند تا به مقصود خود برسند.مؤمنان پشتيبان آن گروهى خواهند بود كه پيروز شود.

قاصد آن دو گروه براى مردم مدينه كعب بن سور قاضى بصره بود.هنگامى كه او از مردم مدينه راجع به بيعت آن دو صحابى پرسيد كسى به وى جواب نداد،جز اسامة بن زيد بن حارثه كه در جواب گفت: آن دو مجبور به بيعت‏شدند.آن گاه،سهل بن حنيف (برادر عثمان بن حنيف حاكم بصره) و مردم به اسامة بن زيد،حمله كردند،عده‏اى از مخالفان امام (ع) اسامه را يارى كردند و به همراه او شهادت دادند و اسامة را-بدون اين كه ناراحتى ببيند-به منزلش بردند.

طبرى نوشته است كه امام (ع) هنگامى كه از جريان مدينه اطلاع يافت،نامه‏اى به عثمان بن حنيف نوشت و به او نسبت ناتوانى داد،در آن نامه مى‏فرمايد:«به خدا قسم آنان مجبور به تفرقه نشدند،بلكه وادار به يگانگى و فضيلت گرديدند،پس،اگر مى‏خواهند تو را بر كنار كنند،بهانه‏اى براى آنان وجود ندارد و اگر خواستار غير آن هستند،ما و ايشان تامل و تدبر مى‏كنيم.»نامه امام به عثمان بن حنيف رسيد و ابن سور هم آمد،آنچه در مدينه شنيده بود به اطلاع رساند.طلحه و زبير كسى نزد عثمان بن حنيف فرستادند كه از نزد ما بيرون شد.و ليكن عثمان به نامه امام (ع) استدلال كرد و گفت:اين امر ديگرى است غير از آنچه ما بر آن پيمان بستيم.به دنبال آن بود كه طلحه و زبير و پيروانشان شبانه به مسجد هجوم بردند و آن گاه به عثمان حمله كردند و به زور مقر حكومت او و شهر بصره و بيت المال را به تصرف در آوردند و در پى آن دست‏به كشتار زدند (مقصود از آن كشتار،تصفيه مخالفانشان بود) و عثمان بن حنيف را پس ازاين كه اسير گرفتند بيرون كردند و مى‏خواستند او را بكشند،ولى به شكنجه او پرداختند و موهاى ريشش را كندند.

اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 372

محمد جواد شرى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:53:53

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
تلاشهای صلح

تلاشهاى صلح

امام (ع) در بصره،در مبارزه با دشمن پيشدستى نكرد.او با آن كه مى‏ديد دشمنانش در بصره خونريزيهايى كرده‏اند كه مى‏توانست پيكار با آنان را توجيه كند.اما او پيش از اين كه نهايت كوشش خود را جهت جايگزينى مسالمت‏به جاى دشمنى به كار گيرد،به چنين كارى دست نزد و به مبارزه با آنان برنخاست.البته مقصود امام (ع) اين بود كه آشوب را مهار كند،و آن را بكلى از ميان بردارد،تا به خونهاى بى‏گناهى كه ريخته شده است‏خونهاى ديگرى اضافه نشود.اگر هزاران تن از مسلمانان هستند كه-به دليل زمينه خصومت دينى در دلهايشان-امر،بر آنان مشتبه شده است،پس لازم است‏براى چنين دشمنانى،دليل خصومت‏خود را اقامه مى‏كرد،و براى توده مردم مسلمان راه‏راست را نشان مى‏داد.

مورخان نقل مى‏كنند كه امام (ع) قعقاع بن عمرو را به رايزنى پيش رهبران سه گانه فرستاد تا با ايشان صحبت كند و پيشنهاد سازش به آنان دهد،قعقاع اهل سخن و بينش بود و از جمله متهمين به قتل عثمان،نيز نبود.

قعقاع به رايزنى پرداخت و برايش ثابت‏شد كه توانسته است رهبران را براى بازگشت‏به صلح و سازش و بيعت‏با امام و باز گرداندن مسلمانان به وحدتى كه در اثر قتل عثمان و رويدادهاى بصره از هم گسسته شده بود،متقاعد كند،و سپس درباره آنچه رهبران سه گانه راجع به قاتلان عثمان سخن خواهند گفت، بينديشد.

سفير خدمت امام برگشت و نتيجه گفتگوى خود را به اطلاع او رسانيد.امام به خير و نيكى اميد بست و روانه بصره شد.اما او دريافت كه دشمنانش بيشتر به جنگ گرايش دارند تا صلح و سازش و آمادگيهاى رزمى آنها برتر از اوست.

البته زبير،هنگامى كه فهميد،عمار بن ياسر،در ميان لشگريان امام است،در مبارزه دچار تزلزل شد. مردى نزد او آمد و خبر داد كه عمار بن ياسر را ميان سپاه على (ع) ديده است و با او حرف زده است. زبير به او گفت:نه او ميان سپاه على نيست.اما آن مرد يك بار ديگر تاكيد كرد كه واقعا ميان سپاه على (ع) است.پس،زبير يكى از كسان خود را فرستاد تا حقيقت را از نزديك ببيند.هنگامى كه قاصد نزد او برگشت درستى خبر را مورد تاييد قرار داد.زبير گفت:«بينيش بريده باد،و يا،بى‏يار و ياور باد!»و لرزه بر اندامش افتاد،شروع به حركت دادن شمشيرش كرد.زبير از آنچه ساير اصحاب مى‏دانستند،آگاه بود;اين كه پيامبر (ص) روزى به عمار،فرمود:«مژده باد تو را اى عمار!تو را گروه ستمكار مى‏كشند،و آخرين آشاميدنى تو چند جرعه شير خواهد بود.»زبير ترسيد كه عمار در اين جنگ كشته شود و گروه بصره همان گروه ستمكار باشند.

على رغم آن عقيده،زبير در موضع خود ماند.امام (ع) خواست كه حجت را به او و رفيقش تمام كند. پس،ميان دو سپاه با آن دو ملاقات كرد در حالى كه هر كدام براسب خود سوار بودند.و مردم به ايشان مى‏نگريستند.امام بدون داشتن سلاح با آنان ملاقات كرد.ولى زبير تا دندان مسلح بود،هدف امام آن بود،كه نشان دهد قصد جنگ با آنان را ندارد هنگامى كه ايشان اظهار نافرمانى كردند و پرچم شورش در مقابل امام را به نشانه خونخواهى عثمان و براى اجراى فرمان خدا،برافراشتند،امام خواست تا ايشان را به ياد خدا اندازد،او آنان را مخاطب قرار داد و فرمود:«به جان خودم سوگند كه شما اسلحه، مركب سوارى و افرادى را تهيه ديده‏ايد،و بهانه‏اى در پيشگاه خدا نگذاشته‏ايد.پس از خداى سبحان بترسيد و مانند آن زنى نباشيد كه رشته خود را پس از استحكام دوباره از هم مى‏گسست.آيا من آن برادر شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من خون شما را؟آيا اتفاقى افتاده است كه خون مرا بر شما حلال كرده است؟»به زبير فرمود:چه چيز باعث آمدن تو شد؟زبير گفت:«تو.در حالى كه من تو را شايسته اين كار نمى‏بينم و تو سزاوارتر از ما به خلافت نيستى‏».امام (ع) فرمود:«آيا من پس از عثمان هم شايسته اين كار نيستم؟ما تو را از فرزندان عبد المطلب به حساب مى‏آورديم (چون زبير پسر صفيه دختر عبد المطلب بود) .تا اين كه پسرت (عبد الله) ،فرزند ناشايست تو،بزرگ شد و ميان ما و تو جدايى انداخت.اى زبير!آيا خون عثمان را از من مى‏خواهى در حالى كه تو خود باعث قتل او شدى؟خداوند امروز فردى از ما را كه نسبت‏به دفاع از عثمان سر سخت‏تر از همه كس بود،با آنچه نمى‏پسنديد،روبرو كرده است‏».

سرانجام،امام به او چيزى را يادآور شد كه او را محكوم كرد و تصميم او را بر هم زد:«اى زبير!آيا به خاطر دارى روزى را كه با پيامبر (ص) در ميان قبيله بنى غنم بر تو گذشتيم سپس،پيامبر (ص) نگاهى به من كرد و خنديد و من رو به او كردم و خنديدم.آن گاه،تو گفتى:پسر ابو طالب،بيهودگى را رها نكرده است.سپس پيامبر خدا (ص) به تو فرمود:«بيهودگى در او راه ندارد.و تو با او خواهى جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكارى؟»زبير جواب داد:«بار خدايا آرى!اگر تو از پيش به خاطرم آورده بودى اين راه را طى نمى‏كردم.به خدا قسم هرگز با تو جنگ نخواهم كرد».به راستى امام (ع) انتظار داشت كه طلحه هم راه زبير را برود.زيرا اگر پيامبر (ص) به زبير اطلاع داده باشد كه او با على خواهد جنگيد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است،در حقيقت آن گواهى از جانب پيامبر (ص) است‏بر اين كه طلحه نيز در مبارزه‏اش با على (ع) ستمكار است،زيرا موضع طلحه نسبت‏به على (ع) مانند موضع زبير،بلكه خشنتر و ظالمانه‏تر بود.طلحه،با همه اينها،متاثر نشد و بر سختى خود باقى ماند.و به امام (ع) گفت:تو مردم را بر عثمان شوراندى.امام (ع) در جواب فرمود:آن روزى كه خداوند حقيقت دين و آيين مردم را آشكار خواهد كرد،آنان خواهند دانست كه خداوند همان حقيقت آشكار است.اى طلحه! آيا خونخواهى عثمان مى‏كنى؟خداوند قاتلان عثمان را لعنت كند.اى طلحه تو همسر پيامبر خدا (ص) را آورده‏اى تا به وسيله او بجنگى در صورتى كه همسر خود را در خانه پنهان داشته‏اى؟آيا تو با من بيعت نكردى؟طلحه جواب داد:با تو بيعت كردم ولى بر من است تا با تو سرسختى كنم.زبير در سپاه خود ماند،و كمى جنگيد و سپس كنار رفت علت‏شركت زبير در جنگ تحريك پسرش و متهم كردن او به ترس بود،او به پسرش اطلاع داده بود كه مى‏خواهد از جنگ كناره گيرى كند.

امام (ع) به اصحابش دستور داد كه آغازگر جنگ با آن گروه نباشند.اما تيرهاى لشكر بصره پرتاب شد و از افراد امام چند نفر را كشت.ياران امام كشته‏ها را نزد وى آوردند.و از او خواستند تا اجازه نبرد دهد، ولى او اجازه نمى‏داد تا اين كه ياران امام به ناله در آمدند.سرانجام،امام (ع) قرآن را روى دست گرفت و آن را ميان اصحاب خود راه برد،و گفت:كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنان را به آنچه در قرآن ست‏بخواند،و خود در اين راه كشته شود؟سپس جوانى از مردم كوفه از جا بلند شد و عرض كرد:من، امام (ع) از او رو گرداند و دوباره فرياد خود را تكرار كرد و كسى آن را از امام نگرفت.باز فرياد برآورد و كسى مصحف را از دست او نگرفت مگر همان جوان.سپس قرآن را به او داد و به وى دستور داد تا آن را به ايشان نشان دهد و به آنان بگويد:ميان ما و شما از اول تا آخر اين قرآن،و خدا ناظر در خون ما و شما باشد.آن جوان فرموده امام را انجام‏داد،ولى در مقابل،دشمنان او را هدف تير خود قرار دادند.آن گاه، على (ع) به ياران خود فرمود:اكنون به شما زدن آنان مباح شد و يا فرمود:اكنون نبرد با ايشان حلال شد.

اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 390

محمد جواد شرى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:59:23

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:52:20

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:53:53

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:59:23

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد