• /
حرکت امام به سوی بصره

حركت امام به سوى بصره

برنامه اميرمؤمنان -عليه السلام در نخستين روزهاى حكومت‏خويش پاكسازى محيط جامعه اسلامى از حكام خودكامه اى بود كه بيت المال مسلمانان را تيول خويش قرار داده،بخش مهمى از آن را به صورت گنج در آورده بودند وبخش ديگر را در راه مصالح شخصى خود مصرف مى‏كردند وهركدام در گوشه اى، حاكمى خود مختار وغارتگر وآفريننده اختناق بود. در راس آنان معاويه فرزند ابوسفيان بود كه از دوران خليفه دوم، به اين بهانه كه در همسايگى قيصر قرار دارد، در قصرهاى قيصرى غرق در ناز ونعمت‏بود وهركس كه سخنى بر ضد او مى‏گفت فورا تبعيد يا نابود مى‏شد.

وقتى خبر سرپيچى حاكم خودكامه شام به امام -عليه السلام رسيد، وى با سپاه رزمنده خويش تصميم گرفت كه به تمرد معاويه با قدرت پاسخ بگويد ودر اين فكر بود كه ناگهان نامه ام الفضل، دختر حارث بن عبد المطلب، به وسيله پيك تندرو رسيد وامام -عليه السلام را از پيمانشكنى طلحه وزبير وحركت آنان به سوى بصره آگاه ساخت. (1) ) وصول نامه تصميم امام را دگرگون ساخت وسبب شد كه آن حضرت با همان گروهى كه عازم شام بود به سمت‏بصره حركت كند تا پيمانشكنان را در نيمه راه دستگير كند وفتنه را در نطفه خفه سازد. از اين جهت،« تمام‏» فرزند عباس را به فرماندارى مدينه و«قثم‏» فرزند ديگر او را به فرماندارى مكه نصب كرد(2) وبا هفتصد نفر(3) فدايى از مدينه راه بصره را در پيش گرفت. وقتى به «ربذه‏» رسيد آگاه شد كه پيمانشكنان قبلا احتمال دستگيرى خود را در نيمه راه پيش بينى كرده بودند وبه وسيله افراد آشنا از بيراهه عازم بصره شده اند.(4)

اگر امام -عليه السلام از حركت آنان زودتر آگاه شده بود در نيمه راه دستگيرشان مى‏كرد ودستگيرى آنان بسيار آسان بود وبا مقاومتى روبرو نمى‏شد. زيرا اتحاد زبير با طلحه اتحادى صورى بود وهر يك مى‏خواست‏خود زمام امر را به دست‏بگيرد وديگرى را از صحنه طرد كند. نفاق آنان به حدى بود كه از لحظه حركت از مكه آثار اختلاف در بين آن دو آشكار شد. حتى در مسير بصره كار امامت در نماز به جاى باريك كشيد وهر كدام مى‏خواست پيشواى همراهان در نماز شود. به سبب همين اختلاف، به فرمان عايشه، هر دو از امامت در جماعت محروم شدند وامامت نماز به فرزند زبير، عبد الله واگذار شد. معاذ مى‏گويد:به خدا سوگند اگر اين دو نفر بر على پيروز مى‏شدند هرگز در مسئله خلافت‏به توافق نمى‏رسيدند.(5)

برخى از ياران امام ياد آور شدند كه از تعقيب طلحه وزبير منصرف شود، ولى امام نظر آنان را نپذيرفت. على -عليه السلام در اين مورد سخنى دارد كه ياد آور مى‏شويم:

«والله لا اكون كالضبع تنام على طول اللدم حتى يصل اليها طالبها و يختلها راصدها. و لكني اضرب بالمقبل الى الحق المدبر عنه و بالسامع المطيع العاصي المريب ابداحتى ياتي علي يومي‏».(6)

به خدا قسم، من هرگز مانند كفتار نيستم كه با نواختن ضربات آرام وملايم بر در لانه اش به خواب رود وناگهان دستگيرش سازند.بلكه من با شمشير برنده علاقه مندان حق آنان را كه پشت‏به آن كنند مى‏زنم وبه يارى دستهاى فرمانبرداران، عاصيان وترديد كنندگان را عقب مى‏رانم تا آن گاه كه مرگ من فرا رسد.

على -عليه السلام با اين سخن برنامه خود را اعلام كرد وسكوت را در برابر ياغيان وباجگيران روا نداشت وبراى تحقق اين هدف به فكر تجديد سازمان سپاهيان خود افتاد.

تجديد سازمان ارتش

امام -عليه السلام پس از آگاهى از فرار ناكثان تصميم گرفت كه آنان را تا بصره تعقيب كند، ولى گروهى كه همراه آن حضرت بود از هفتصد يا نهصد نفر تجاوز نمى‏كرد. هرچند اكثر آنان را رزمندگان زبده مهاجرين وانصار، كه برخى در نبرد بدر نيز شركت داشتند، تشكيل مى‏داد، اما اين تعداد براى مقابله با گروهى كه براى نبرد اجير شده بودند وقبايلى از اطراف بصره را نيز با خود هماهنگ ساخته بودند كافى نبود. ازاين رو، امام تصميم گرفت كه به ارتش خود سازمان جديد دهد واز قبايل اطراف كه تحت اطاعت امام بودند كمك بگيرند. براين اساس، عدى بن حاتم به سوى قبيله خود (طى) رفت وآنان را از حركت على -عليه السلام براى سركوبى پيمانشكنان آگاه ساخت ودر انجمن سران قبيله چنين گفت:

بزرگان قبيله طى! شما در دوران پيامبر از نبرد با او خوددارى كرديد وخدا وپيامبرش را در حادثه «مرتدان‏» يارى داديد.آگاه باشيد كه على بر شما وارد مى‏شود. شما در عصر جاهلى براى دنيا نبرد مى‏كرديد; هم اكنون، در عصر اسلام، براى آخرت بجنگيد.اگر دنيا را بخواهيد، نزد خدا غنيمتهاى فراوانى وجود دارد. من شما را به دنيا وآخرت دعوت مى‏كنم.هم اكنون على ومجاهدان بزرگ اسلام، از مهاجرين وانصار وبدرى وغير بدرى، به سوى شما مى‏آيند وبر شما وارد مى‏شوند. تا دير نشده است‏برخيزيد وبه استقبال امام بشتابيد.

سخنرانى عدى شور عجيبى در آن انجمن پديد آور دوصداى تاييد وتصويب از هر طرف بلند شد واعضاى انجمن، همگى، آمادگى خود را براى نصرت وكمك امام -عليه السلام اعلام كردند. هنگامى كه امام بر آنان وارد شد، پيرمردى در برابر آن حضرت ايستاد وبه او به اين نحو خوش آمد گفت:

آفرين بر تو اى امير المؤمنين، به خدا سوگند، اگر بيعت تو بر گردن ما نبود ما تو را به سبب خويشاونديت‏با پيامبر وسوابق درخشانت‏يارى مى‏كرديم. تو راه جهاد را در پيش بگير وهمه مردم قبيله طى پشت‏سر تو قرار دارند وهيچ كس از آنان از سپاه تو تخلف نمى‏كند.

نتيجه اقدام عدى اين بود كه گروهى سوار نظام به ارتش امام -عليه السلام پيوستند وارتش او تجديد سازمان يافت.

در كنار قبيله طى قبيله بنى اسد زندگى مى‏كردند. يك نفر از سران آن قبيله به نام زفر، كه از مدينه ملازم امام -عليه السلام بود، از حضرتش اجازه گرفت كه وى نيز به ميان قبيله خود برود وآنان را به يارى امام دعوت كند. وى پس از مذاكره با افراد قبيله خود موفق شد كه گروهى از آنان را براى يارى على -عليه السلام آماده سازد وهمراه خود به اردوگاه آن حضرت بياورد. البته نتيجه اقدام زفر، از نظر موفقيت، به سان عدى نبود وعلت آن اين بود كه عدى، به سبب اصالت‏خانوادگى وبذل وبخششهاى پدرش (حاتم) در ميان قوم خود نفوذ فوق العاده اى داشت، در حالى كه زفر از اين موقعيت‏برخوردار نبود. گذشته از اين، قبيله طى استوارى عقيده وانضباط اسلامى خود را در حادثه مرتدان به خوبى نشان داده بود وپس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يك نفر از آنان مرتد نشد، در صورتى كه قبيله بنى اسد راه ارتداد را در پيش گرفت وبار ديگر، بر اثر مجاهدتهاى قبيله‏طى، بنى اسد به اسلام بازگشتند.(7)

پى‏نوشتها:

1- تاريخ طبرى، طبع مصر، ج‏5، ص‏167.

2- تاريخ طبرى، ج‏5، ص‏169.

3- الامامة والسياسة، ص‏51. به نقل تاريخ طبرى(ص‏169)تعداد آنان نهصد نفر بود.

4و5- تاريخ طبرى، ج‏5، ص‏169.

6- نهج البلاغه، خطبه‏6.

7- الامامة والسياسة، صص 54-53.

فروغ ولايت ص‏403

آيت الله شيخ جعفر سبحانى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:45:52

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
حركت امام به سوى بصره

حركت امام به سوى بصره

سرزمين ربذه سرزمين خاطره هاست. امام -عليه السلام از دير باز اين منطقه آشنايى داشت، بالاخص از روزى كه ربذه به صورت تبعيدگاه برخى از ياران صميمى آن حضرت در آمد واز جمله ابوذر، صحابى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، به جرم پرخاشگرى بر تبعيضها واسرافها به آن سرزمين تبعيد شد. پس از گذشت‏سالها، تقدير الهى على -عليه السلام را به اين منطقه سوق داده بود تا براى دستگيرى پيمانشكنان نيرويى گرد آورد.

امام -عليه السلام در اين سرزمين بود كه خبر ناگوار كودتاى پيمانشكنان را شنيد وآگاه شد كه طلحه وزبير وارد شهر بصره شده‏اند وماموران حفاظت دار الاماره ومسجد وبيت المال وزندان را كشته‏اند وبا ريختن خون صدها نفر بر شهر مسلط شده‏اند واستاندار امام را، پس از ضرب وشتم وكندن موى سر وصورت، از آنجا بيرون كرده‏اند وبا تبليغات مسموم توانسته‏اند گروهى از قبايل بصره را با خود همراه سازند.

در اين مرحله، نظر امام -عليه السلام اين بود كه براى سركوبى ناكثين از مردم كوفه كمك بگيرد، چه تنها سنگرى كه براى او در سرزمين عراق باقى مانده بود شهر كوفه وقبايل اطراف آن بود. ولى در اين راه والى كوفه ابوموسى اشعرى مانع بود، زيرا هر نوع قيام را فتنه مى‏پنداشت ومردم را از يارى كردن امام -عليه السلام باز مى‏داشت.

ابو موسى پيش از بيعت مهاجرين وانصار با امام -عليه السلام والى كوفه بود وپس از روى كار آمدن آن حضرت، به صلاحديد مالك اشتر، در پست‏خود باقى ماند. آنچه امام را بر ابقاى او درمقام خود واداشت، علاوه بر نظر مالك اشتر، پيراستگى ابوموسى از اسراف در بيت المال وحيف وميل آن بود واز اين حيث‏با ساير استانداران عثمان تفاوت وتمايز داشت.

بارى، امام‏عليه السلام چاره را آن ديد كه شخصيتهايى را به كوفه اعزام كند ودر اين مورد نامه هايى براى ابو موسى ومردم كوفه بفرستد تا زمينه را براى اعزام نيرو آماده سازند ودر غير اين صورت، به عزل استاندار ونصب ديگرى بپردازد. اينك شرح كارهايى كه امام‏عليه السلام در اين زمينه انجام داد:

1- اعزام محمد بن ابى بكر به كوفه

امام -عليه السلام محمد بن ابى بكر ومحمد بن جعفر را همراه با نامه اى به كوفه اعزام كرد تا در يك مجمع عمومى نداى استمداد او را به سمع مردم كوفه برسانند، ولى سماجت ابو موسى در راى خود، تلاش هر دو نفر را بى نتيجه ساخت.هنگامى كه مردم به ابوموسى مراجعه مى‏كردند، مى‏گفت:«القعود سبيل الآخرة و الخروج سبيل الدنيا» (1) . يعنى: در خانه نشستن راه آخرت وقيام راه دنيا است(هر كدام را مى‏خواهيد برگزينيد!).از اين رو،نمايندگان امام -عليه السلام بدون اخذ نتيجه كوفه را ترك گفتند ود رمحلى به نام «ذى قار» با آن حضرت ملاقات كردند وسرگذشت‏خود را بيان داشتند.

2- اعزام ابن عباس واشتر

امام -عليه السلام در اين مورد نيز، همچون ديگر موارد، بر آن بود كه تا كار به بن بست نرسد دست‏به اقدام شديدتر نزند. لذا مصلحت ديد كه پيش از اعزام ابو موسى دو شخصيت نامى ديگر، يعنى ابن عباس ومالك اشتر، را به كوفه روانه سازد تا از طريق مذاكره مشكل را بگشايند. پس به اشتر فرمود: كارى را كه انجام دادى واكنون نتيجه‏بدى داده است‏بايد اصلاح كنى. آن گاه هر دو نفر رهسپار كوفه شدند وبا ابو موسى ملاقات ومذاكره كردند.

اين بار ابو موسى سخن خود را در قالب ديگرى ريخت وبه آنان چنين گفت:

«هذه فتنة صماء، النائم فيها خير من اليقظان و اليقظان خير من القاعد و القاعد خير من القائم والقائم خير من الراكب والراكب خير من الساعي‏».(2)

اين شورشى است، كه انسان خواب در آن بهتر از بيدار است وبيدار بهتر از نشسته واو بهتر از ايستاده واو بهتر از سوار وسوار بهتر از ساعى است.

سپس افزود:شمشيرها را در غلاف كنيد و...

اين بار نيز نمايندگان امام، پس از سعى وتلاش بسيار، مايوسانه به سوى امام -عليه السلام باز گشتند واو را از عناد وموضعگيرى خاص ابوموسى آگاه ساختند.

3- اعزام امام حسن(ع) وعمار ياسر

اين بار امام -عليه السلام تصميم گرفت كه براى ابلاغ پيام خود از افراد بلند پايه تر كمك بگيرد وشايسته ترين افراد براى اينكار فرزند ارشد وى حضرت مجتبى -عليه السلام وعمار ياسر بودند. اولى فرزند دختر پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم بود كه پيوسته مورد مهر او بود ودومى از سابقان در اسلام كه مسلمانان ستايش او را از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بسيار شنيده بودند. اين دو بزرگوار نيز با نامه اى از امام -عليه السلام وارد كوفه شدند. نخست‏حضرت مجتبى -عليه السلام نامه امام -عليه السلام را، كه بدين مضمون بود، بر مردم خواند:

از بنده خدا على امير مؤمنان به مردم كوفه، ياوران (3) شرافتمند وبلند پايگان عرب.اما بعد، من شما را از كار (قتل) عثمان آنچنان آگاه سازم كه شنيدن آن به سان ديدنش باشد. مردم بر كارهاى او خرده گرفتند ومن مردى از مهاجران بودم كه سعى مى‏كردم او را خرسند سازم وكمتر ملامتش كنم.د رحالى كه مثل طلحه وزبير نسبت‏به او همچون شتر رميده اى بود كه كمترين فشار بر او موجب تند بردن شتر وآهسته راه بردن آن «حداء» هاى ناراحت كننده او باشد. علاوه بر اين دو، عايشه نيز ناگهان بر او خشمگين شد وسرانجام گروهى بر او دست‏يافتند واو را كشتند.آن گاه مردم، بدون كمترين اكراه، بلكه با كمال رغبت، با من بيعت كردند. اى مردم! براى هجرت(مدينه) اهل خود را بيرون رانده وبه صورت ديگ جوشان در آمده وفتنه بر پا شده است. به سوى فرمانده خود بشتابيد وبه جهاد با دشمن خود مبادرت ورزيد.(4)

پس از قرائت نامه امام -عليه السلام وقت آن رسيد كه نمايندگان آن حضرت نيز سخن بگويند واذهان مردم را روشن سازند. وقتى فرزند امام آغاز به سخن كرد چشمها به او دوخته شد وشنوندگان زير لب او را دعا مى‏كردند واز خدا مى‏خواستند كه منطق او را استوارتر سازد. حضرت مجتبى -عليه السلام، د رحالى كه بر عصا يا نيزه اى تكيه داده بود، سخن خود را چنين آغاز كرد:

اى مردم! ما آمده‏ايم كه شما را به كتاب خدا وسنت پيامبرش وبه سوى داناترين ودادگرترين وبرترين واستوارترين فرد در امر بيعت از مسلمين بخوانيم. شما را به سوى كسى دعوت كنيم كه قرآن بر او ايراد نگرفته، سنت او را انكار نكرده ودر ايمان به كسى كه با او دو پيوند داشت (:ايمان وخويشاوندى) بر همه سبقت داشته وهرگز او را تنها نگذاشته است. در روزى كه مردم از اطراف او ( پيامبر) پراكنده شده بودند، خدا به كمك او اكتفا كرد. واو با پيامبر نماز مى‏گزارد، در حالى كه ديگران مشرك بودند.

اى مردم! چنين كسى از شما كمك مى‏طلبد وشما را به حق دعوت مى‏كند واز شما مى‏خواهد كه او را پشتيبانى كنيد وبر ضد گروهى كه پيمان خود را شكسته‏اند وصالحان از ياران او را كشته‏اند وبيت المال او را به غارت برده‏اند قيام كنيد. برخيزيد، كه رحمت‏خدا بر شما باد وبه سوى او حركت كنيد وبه كارهاى نيك فرمان دهيد واز بديها باز داريد وآنچه را كه نيكان آماده مى‏سازند شما نيز آماده سازيد.

ابن ابى الحديد از قول مورخ معروف ابومخنف براى امام حسن -عليه السلام دو سخنرانى نقل مى‏كند كه ما به ترجمه يكى اكتفا كرديم. هر دو سخنرانى حضرت مجتبى -عليه السلام، در تحريك عواطف وتشريح مواضع على -عليه السلام، كاملا اعجاب انگيز است.(5)

وقتى سخنان امام مجتبى -عليه السلام به پايان رسيد، عمار ياسر برخاست وخدا را ثنا گفت وبر پيامبر او درود فرستاد وسپس چنين گفت:

اى مردم! برادر وپسر عم پيامبر شما را براى كمك به دين خدا مى‏خواند.بر شما باد امامى كه كار خلاف انجام نمى‏دهد ودانشمندى كه نياز به تعليم ندارد وصاحب قدرتى كه هرگز نمى‏ترسد وداراى سابقه اى در اسلام كه كسى به پايه او نمى‏رسد. اگر با او روبرو شويد حقيقت را براى شما بازگو مى‏كند.

سخنان فرزند پيامبر وصحابى بلند پايه او دلها را بيدار ووجدانهارا بيدارتر كرد وآنچه را كه استاندار ساده لوح رشته بود از هم گسست.چيزى نگذشت كه جوش وخروش در سراسر جمعيت افتاد.خصوصا وقتى كه زيد بن صوحان نامه عايشه را بر مردم كوفه خواند همه را در اعجاب فرو برد. او در نامه خود به زيد نوشته بود كه در خانه خود بنشيند وعلى را يارى نكند. زيد پس از خواندن نامه فرياد زد:مردم! آگاه باشيد كه وظيفه ام المؤمنين در خانه نشستن است ووظيفه من نبرد كردن در ميدان جهاد. اكنون او ما را به وظيفه خودش دعوت مى‏كند و خود وظيفه ما را بر عهده مى‏گيرد!

مجموع اين وقايع وضع را به نفع امام -عليه السلام تغيير داد وگروهى آمادگى خود را براى يارى آن حضرت اعلام كردند ودر حدود دوازده هزار نفر خانه وزندگى خود را براى پيوستن به امام -عليه السلام ترك گفتند.

ابو الطفيل مى‏گويد: امام، پيش از ورود سپاهيان كوفه به اردوى او، به من گفت كه تعداد يارانى كه از كوفه به سوى او مى‏آيند دوازده هزار ويك نفرند. من همه را پس از ورود شمردم; از آن عدد نه يك نفر كم بود ونه يك نفر فزون.(6)

ولى شيخ مفيد آمار سپاهيانى را كه از كوفه به سوى امام -عليه السلام شتافتند شش هزار وششصد نفر ذكر مى‏كند ومى‏گويد:امام -عليه السلام به ابن عباس گفت كه در ظرف دو روز تعداد ياد شده به سوى او مى‏آيند وطلحه وزبير را مى‏كشند. وابن عباس مى‏گويد كه چون از آمار سپاهيان تحقيق كرد گفتند كه شش هزار وششصد نفرند.(7)

تلاش بى ثمر ابو موسى

ابو موسى از دگرگونى وضع كوفه سخت‏برآشفت ورو به عمار ومردم كرد وگفت:

از پيامبر شنيده ام كه به زودى فتنه اى رخ مى‏دهد كه در آن نشسته بهتر از ايستاده وهر دو بهتر از سواره‏اند، وخداوند خون ومال ما را به يكديگر حرام كرده است.

عمار،با روح پرخاشگرى كه داشت، گفت:آرى پيامبر خدا تو را قصد كرده وقعود تو بهتر از قيام توست نه ديگران.(8)

در اينجا بايد كمى در باره‏حديث‏ياد شده تامل كرد.

فرض مى‏كنيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين حديثى را بيان كرده است، ولى از كجا معلوم كه مقصود او حادثه‏جمل بوده است؟ آيا جلوگيرى از تجاوز گروهى كه براى كسب قدرت چهار صد نفر را مانند گوسفند سر بريدند فتته اى است كه قاعد در آن بهتر از قائم است؟

پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حادثه‏هاى بسيارى رخ داده است; از سقيفه تا قتل عثمان. چرا حديث پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ناظر به اين حوادث نباشد؟ اگر تاريخ را ورق بزنيم وحوادث سالهاى 11تا 35 هجرى را از نظر بگذرانيم خواهيم ديد كه برخى از آن حوادث بسيار اسف انگيز بوده است. مگر مى‏توان از حادثه تلخ مالك بن نويره به سادگى گذشت؟ حوادث دوران خليفه سوم را، از جمله ضرب وشتم وتبعيد صالحان، مگر مى‏شود فراموش كرد؟ چرا اين حديث ناظر به دوران خلافت معاويه ومروان وعبد الملك نباشد؟

به علاوه، اصولا اسلام محكماتى دارد كه به هيچ وجه نمى‏توان آنها را ناديده گرفت واز آن جمله اصل اطاعت از اولو الامر است.اطاعت‏خليفه منصوص يا منتخب از جانب مهاجرين وانصار يك وظيفه اسلامى است كه همگان بر آن صحه گذارده‏اند وابو موسى نيز امام -عليه السلام را به عنوان «ولى‏امر» مى‏شناخت، زيرا فرمان آن حضرت را پذيرفت ودر پست استاندارى كوفه باقى ماند و از آن پس هر كارى انجام مى‏داد به عنوان والى على -عليه السلام انجام مى‏داد. در اين صورت نبايد در برابر آيه: اطيعوا الله واطيعوا الرسول و اولى الامر منكم حديث مجملى را دستاويز قرار مى‏داد وبا نص قرآنى مخالفت مى‏ورزيد.

عزل ابو موسى از مقام استاندارى

اعزام نمايندگان متعدد وبى ثمر ماندن تمام كوششها، امام -عليه السلام را بر آن داشت كه ابوموسى را از مقام خود معزول دارد. آن حضرت قبلا نيز در طى نامه اى حجت را بر او تمام كرده، به وى نوشته بود:من هاشم بن عتبه را اعزام كردم كه به كمك تو مسلمانان را به جانب ما روانه سازد، لذا بايد با او همكارى كنى. وما تو را به اين مقام گمارديم كه ياور حق باشى.

وقتى امام -عليه السلام از تاثير نامه‏ها واعزام شخصيتها در تغيير تفكر وراى استاندار مايوس گرديد، همراه با اعزام حضرت مجتبى -عليه السلام نامه اى نيز به ابو موسى نوشت ورسما او را از مقام ولايت معزول كرد وقرظة بن كعب را به جاى وى گمارد. متن نامه امام چنين است:

«فقد كنت ارى ان تعزب عن هذا الامر الذي لم يجعل لك منه نصيبا سيمنعك من رد امري و قد بعثت الحسن بن علي و عمار بن ياسر يستنفران الناس و بعثت قرظة بن كعب واليا على المصر فاعتزل عملنا مذموما مدحورا».

چنين مصلحت مى‏بينم كه از اين مقام كنار بروى ;مقامى كه خدا براى تو در آن نصيبى قرار نداده است. وخدا از پيامد مخالفت تو مرا باز مى‏دارد. من حسن بن على وعمار ياسر را اعزام كردم تا مردم را براى كمك به ما گسيل دارند وقرظة بن كعب را والى شهر قرار دادم. از كارگزارى ما كنار برو، د رحالى كه نكوهيده ورانده شده هستى.

مضمون نامه در شهر منتشر شد وچيزى نگذشت كه مالك اشتر، كه به درخواست‏خود او اين بار نيز به كوفه اعزام شده بود دار الاماره را تحويل گرفت ودر اختيار استاندار جديد قرار داد وابو موسى، پس از يك شب اقامت، كوفه را ترك گفت.(9)

پى‏نوشتها:

1- تاريخ طبرى، ج‏3، ص‏393، وص‏496.

2- تاريخ طبرى، ج‏3،ص‏496.

3- در نامه امام -عليه السلام در اينجا لفظ «جبهة الانصار» آمده است.جبهه به معنى گروه وپيشانى است ومقصود از انصار همان ياوران است، نه انصار در مقابل مهاجر، زيرا پيش از مهاجرت امام -عليه السلام ازمدينه به كوفه، اين شهر مركز انصار اصطلاحى نبود.

4- نهج البلاغه، نامه نخست.

5- ر.ك. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏14، ص‏14- 11; تاريخ طبرى، ج‏3، ص‏500 -499.

6- ر.ك. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏14، ص‏14- 11; تاريخ طبرى، ج‏3، ص‏500 -499.

7- جمل، ص‏157.

8- تاريخ طبرى، ج‏3، ص 498.

9- تاريخ طبرى، ج‏3، ص 501.

فروغ ولايت ص‏422

آيت الله شيخ جعفر سبحانى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:47:31

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
حركت امام به سوى بصره

 

حركت امام به سوى بصره

پسر اميه يا منيه(يعلى را گاه به پدر و گاه به مادر مى‏خواندند)ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟)در اختيار جمع نهاد.سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟عبد الله عامر گفت:«به بصره مى‏رويم،مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى.»و سرانجام آهنگ بصره كردند.مردم مكه را گفتند:«ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مى‏روند.هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مى‏خواهد به راه بيفتد.اگر باركش و پول مى‏خواهد حاضر است.»

گويا روى اين فقره از سخنان على(ع)با اين گروه است.

«چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند.گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند،و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد:سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى‏جويند و راه تبهكارى نمى‏پويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است.» (1)

جدائى‏طلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان،به راه افتادند و در راه مردمى به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.

چون به ذات عرق كه ميان نجد و تهامه و احرام جاى عراقيان است رسيدند،سعيدبن عاص،مروان حكم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد:«كجا مى‏رويد؟خود را به كشتن مى‏دهيد.آنان كه خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند،آنان را بكشيد سپس همگى به خانه‏هاى خود باز گرديد .»(از خون به گردن‏ها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود كه عثمان را در چنگ مهاجمان رها كردند .)گفت:

ـ«مى‏رويم شايد همه كشندگان عثمان را بكشيم.»

سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت:

ـ«راست بگوئيد اگر پيروز شديد كار حكومت را به كه مى‏سپاريد؟»گفتند:

ـ«هر كدام از ما كه مردم بپذيرند.»گفت:

ـ«نه كار را به فرزندان عثمان بدهيد.چه شما براى خونخواهى او بيرون شده‏ايد.»

گفتند:«پيران مهاجر را بگذاريم و كار را به يتيمان بسپاريم؟»

سعيد گفت:«نمى‏بينيد.من مى‏كوشم تا خلافت از بنى عبد مناف بيرون رود.»او بازگشت.عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت.مغيرة بن شعبه گفت:

ـ«سعيد درست مى‏گويد هر كس از ثقيف اينجاست باز گردد.»ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند. (2)

در راه بصره از مردى شترى را خريدند.شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند،و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت.نام آن مرد را عرنى نوشته‏اند.وى گويد :من بر شتر خود مى‏رفتم.سوارى به من رسيد گفت:

ـ«شترت را مى‏فروشى؟»

ـ«آرى!»

ـ«چند؟»

ـ«هزار درهم!»

ـ«تو ديوانه‏اى،شترى را به هزار درهم مى‏خرند؟»ـ«آرى شتر من بدين قيمت مى‏ارزد،چون بر او سوار شوم در پى هر كس كه باشم بدو مى‏رسم و اگر كسى به دنبال من بود به من نمى‏رسد .»

ـ«اگر بدانى آن را براى چه كسى مى‏خواهم سخن نمى‏گوئى.»

ـ«براى كه مى‏خواهيد؟»

ـ«ما آن را براى مادر مؤمنان عايشه مى‏خواهيم.»

ـ«حال كه چنين است آن را بى‏بها به شما مى‏دهم.»

ـ«نه!من به تو ماده شترى و مبلغى پول مى‏دهم.»

پذيرفتم و با آنها رفتم.ماده شترى را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد.سپس پرسيدند :«راه را مى‏دانى؟»گفتم:«آرى از همه كس بهتر.»گفتند:«پس با ما باش!»با آنان به راه افتادم،به هر جا مى‏رسيدند نام آن را مى‏پرسيدند،چون به حوئب كه نام آبى است رسيدم سگان بانگ برداشتند .پرسيدند:

ـ«نام اين آب چيست؟»

ـ«حوئب!»عايشه فريادى بلند برآورد و گفت:

ـ«إنا لله و إنا إليه راجعون.»در جمع زنان رسول خدا بودم.گفت كاش مى‏دانستم سگان حوئب بر كدام يك از شما بانگ مى‏كنند.مرا باز گردانيد.» (3)

روز و شبى همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند.عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مى‏گويد.عايشه نمى‏پذيرفت تا آنكه عبد الله گفت:«هم اكنون على بر سر ما مى‏رسد .»پس رو به بصره نهادند.و مرا دشنام دادند.من از آنان جدا شدم.اندكى راه رفتم كه على را با سوارانى در حدود سيصد تن ديدم. (4)

و على درباره آنان چنين مى‏فرمايد:

«بيرون شدند و حرم رسول خدا را با خود به اين سو و آن سو كشاندند،چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند.او را با خود به بصره بردند،وزنان خويش را در خانه نشاندند.و آن را كه رسول خدا در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته،نماياندند.با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.» (5)

هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشانده‏ايد و زن رسول خدا را همراه آورده‏ايد و به آنان نپيوست.مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند،اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.

بارى،ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند.سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامه‏اى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با على بيعت كردند يا با ناخشنودى.اگر با رضا بيعت كرده‏اند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كرده‏اند عثمان بصره را واگذارد.

كعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد.همه خاموش ماندند .اسامة بن زيد گفت:«با ناخشنودى بيعت كردند.»اما حاضران بر او شوريدند.كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد.جدائى طلبان،شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند .او را كوفتند و موى ريشش را كندند.گفته‏اند در كار او از عايشه راى خواستند.نخست گفت :

ـ«او را بكشيد.»زنى گفت:

ـ«تو را به خدا او از صحابه رسول است.»گفت:

ـ«پس او را زندانى كنيد.»مجاشع بن مسعود گفت:

ـ«او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد.»چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد. (6)

على درباره آنان چنين مى‏گويد:

«بر كارگزاران و خزانه‏داران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند و برمردم شهر كه طاعت و بيعتم مى‏نمودند درآمدند.آنان را از هم پراكندند و به زيان من ميانشان اختلاف افكندند و بر شيعيان من تاختند و گروهى از آنان را طعمه مرگ ساختند.» (7)

نيز نوشته‏اند:

هنگامى كه طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربى نزد آنان آمد و گفت:

ـ«شما را به خدا آيا رسول خدا درباره اين سفر به شما دستورى داده؟»طلحه برخاست و او را پاسخ نداد.وى از زبير همين را پرسيد.زبير گفت:

ـ«نه ليكن شنيديم شما پول‏هائى داريد آمديم تا شريك شما باشيم.» (8)

راستى چنين داستانهايى رخ داده است؟يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساخته‏اند؟خدا مى‏داند .آنچه مسلم است اينكه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشكركشى فرمان نداده بود بلكه آنان را منع كرده بود.آنان در بيعت خليفه وقت بودند،و بايستى در مدينه بمانند و او را يارى دهند.همه اين نافرمانى‏ها را نمى‏توان به حساب رأى و اجتهاد شخصى گذارد،و گفت آنان مجتهدانى بودند كه به خطا رفتند،زيرا كه در اين صورت جائى براى اجراى احكام فقه نمى‏ماند.

اندك اندك كار آنان بالا گرفت چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مى‏كردند.سركوبى سركشان داخلى نيز همچون جهاد با دشمنان خارجى واجب است و گرنه امنيت از كشور رخت خواهد بست و قدرت حكومت ضعيف خواهد گشت.

قرآن در اين باره مى‏گويد:

«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد.» (9)

طلحه و زبير در بيعت با على بودند،يعلى پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند،اما شنيدند انبوه مردم با على بيعت كردند.آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايه‏اى از على دارند با او در ميان نهند اما چنين نكردند.

مادر مؤمنان نيز بايد نزد على مى‏آمد و يا در خانه مى‏نشست،اما او نيز چنين نكرد.حال على مى‏تواند آنان را به حال خود رها كند؟و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامى تباهى پديد آرند،نزد خدا حجتى خواهد داشت؟

على(ع)ناچار شد از مدينه روانه عراق شود.تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود:

«به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند،فريبش دهند و شكارش كنند.من تا زنده‏ام به يارى جوينده حق با رويگردان از حق پيكار ميكنم و با فرمانبردار يكدل،نافرمان بد دل را سر جاى مى‏نشانم.» (10)

پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت:

«پايان اين كار جز بدانچه آغاز آن بود سازوارى نمى‏پذيرد خدا را يارى كنيد تا خداتان يارى كند و كار شما را سامان دهد.» (11)

و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد:

«آنچه مى‏گويم در عهده خويش مى‏دانم و خود،آن را پايندانم. (12) آنكه عبرت‏ها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد،تقوى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد.بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت،مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را برانگيخت.به خدائى كه او را به راستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت،و چون دانه كه در غربال بيزند،يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند،روى هم خواهيد ريخت .تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود.و آنان كه واپس مانده‏اند پيش برانند و آنان كه پيش افتاده‏اند واپس مانند.به خدا سوگند كلمه‏اى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم،از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كرده‏اند.» (13)

حاضران از خود گرانى نشان دادند.زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت:«اگر اينان آماده يارى تو نيستند.من هستم و در ركاب تو مى‏جنگم.»دو تن از انصار نيز همچون زياد سخنانى گفتند و على به اميد آنكه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنان‏برسد،با جمعى كه شمارشان را نهصد تن نوشته‏اند،روز آخر ماه ربيع الآخر سال سى و ششم هجرى از مدينه بيرون رفت . (14)

در راه مردى كه نام او عبد الله بن سلام بود نزد وى آمد و گفت:«اى امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو!كه اگر بيرون شدى قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.»حاضران او را دشنام دادند،امام فرمود بگذاريدش كه او از ياران رسول خداست.در راه رفتن به عراق،نامه‏اى به مردم كوفه نوشت:

«من شما را از كار عثمان آگاه مى‏كنم چنانكه شنيدن او همچون ديدن بود.مردم بر عثمان خرده گرفتند.من يكى از مهاجران بودم بيشتر خشنودى وى را مى‏خواستم و كمتر سرزنش مى‏نمودم .و طلحه و زبير آسانترين كارشان آن بود كه بر او بتازند،و برنجانندش و ناتوانش سازند .عايشه نيز سر برآورد و خشمى را كه از او داشت آشكار كرد و مردمى فرصت يافتند و كار او را ساختند.پس مردم با من بيعت كردند به دلخواه،نه از روى اجبار،بلكه فرمانبردارانه و به اختيار،و بدانيد!مدينه مردمش را از خود راند،و مردم آن در شهر نماند.ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاى و خروشان.پس به سوى امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يكديگر پيشى جوييد.ان شاء الله.» (15)

در ربذه مردمى از قبيله طى نزد وى آمدند.به امام گفته شد بعض اين مردم آمده‏اند تا همراه تو باشند و بعضى هم آمده‏اند تا نشان دهند تسليم تواند گفت:«خدا همه را پاداش نيك دهد .فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيما.»

چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائى كه يكى از آنان بود برخاست و گفت:«دل من با زبانم يكى است من در هر جا با دشمن تو مى‏جنگم.تو از همه مردم زمان برترى.»امام فرمود:«خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.» (16)

پى‏نوشتها:

1.قصص،83،نهج البلاغه،خطبه .3

2.طبرى،ج 6،ص 3104ـ3103،الكامل،ج 3،ص .209

3.المعيار و الموازنه،ص .55

4.طبرى،ج 6،ص 3109ـ3108،الكامل،ج 3،ص .210

5.خطبه .172

6.الكامل،ج 3،ص .213

7.خطبه .218

8.طبرى،ج 6،ص .3136

9.حجرات،آيه .9

10.نهج البلاغه،گفتار 6،و رجوع شود به طبرى،ج 6،ص .3108

11.كامل،ج 3،ص .211

12.ضامن.

13.خطبه .16

14.كامل،ج 3،ص 222ـ .221

15.نهج البلاغه،نامه .1

16.طبرى،ج 6،ص 3140،كامل،ج 3،ص .225

على از زبان على(ع) ص 29

جعفر شهيدى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:49:11

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
اتمام حجت

اتمام حجت

على -عليه السلام در ربذه بود كه از كودتاى خونين ناكثان آگاه شد ودر ذى قار بود كه تصميم قاطع بر تاديب مخالفان گرفت.

اعزام شخصيتهايى مانند امام مجتبى -عليه السلام وعمار به كوفه، شور وهيجانى د رمردم كوفه پديد آورد وموجب شد كه گروهى به سوى اردوگاه امام -عليه السلام در ذى قار بشتابند. پس، على -عليه السلام با قدرت رزمى بيشتر منطقه ذى قار را به عزم بصره ترك گفت.

آن حضرت، همچون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏خواست پيش از رويارويى در ميدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام كند; هرچند حقيقت‏بر آنان آشكار بود. از اين رو، نامه‏هاى جداگانه اى براى سران ناكثين، يعنى طلحه وزبير وعايشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محكوم كرد وكشتار نگهبانان دار الاماره وبيت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمى كه نسبت‏به عثمان بن حنيف روا داشته بودند آنان را شديدا نكوهش نمود. امام -عليه السلام هر سه نامه را به وسيله صعصعة بن صوحان فرستاد. او مى‏گويد:

نخست‏با طلحه ملاقات كردم ونامه امام -عليه السلام را به او دادم. وى پس از خواندن نامه گفت كه آيا اكنون كه جنگ بر على فشار آورده است انعطاف نشان مى‏دهد؟ سپس با زبير ملاقات كردم واو را نرمتر از طلحه يافتم.سپس نامه عايشه را به او دادم، ولى او را در برپايى فتنه وجنگ آماده تر از ديگران يافتم. وى گفت:من به خونخواهى عثمان قيام كرده ام وبه خدا سوگند كه اين كار را انجام خواهم داد.

صعصعه مى‏گويد:پيش از آنكه امام -عليه السلام وارد بصره شود به حضور او رسيدم. او از من پرسيد كه در پشت‏سر چه خبر است.گفتم:گروهى را ديدم كه جز جنگ با تو خواسته ديگرى ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)

وقتى على -عليه السلام از تصميم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با اين سه نفر ملاقات كن وبه سبب حق بيعتى كه بر گردنشان دارم با آنان احتجاج كن. وى وقتى با طلحه ملاقات كرد وياد آور بيعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بيعت كردم در حالى كه شمشير بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را ديدم كه با كمال آزادى بيعت كردى; به اين نشانه كه در وقت‏بيعت، على به تو گفت كه اگر مى‏خواهى او با تو بيعت كند وتو گفتى كه تو با او بيعت مى‏كنى.طلحه گفت:درست است كه على اين سخن را گفت، ولى در آن هنگام گروهى با او بيعت كرده بودند ومرا امكان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستيم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحويل دهد وخود را از خلافت‏خلع كند تا خلافت در اختيار شورا قرار گيرد وشورا هر كه را خواست انتخاب كند. در غير اين صورت، هديه ما به او شمشير است.

ابن عباس فرصت را غنيمت‏شمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر دارى كه تو عثمان را ده روز تمام محاصره كردى واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدى وآن گاه كه على با تو مذاكره كرد كه ا جازه دهى آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نكردى ووقتى كه مصريان چنين مقاومتى را مشاهده كردند وارد خانه او شدند واو را كشتند وآن گاه مردم با كسى كه سوابق درخشان وفضائل روشن وخويشاوندى نزديكى با پيامبر داشت‏بيعت كردند وتو وزبير نيز بدون اكراه واجبار بيعت كرديد. اكنون آن را شكستيد. شگفتا! تو در خلافت‏سه خليفه پيشين ساكت وآرام بودى، اما نوبت‏به على كه رسيد از جاى خود كنده شدى. به خدا سوگند، على كمتر از شما ها نيست. اينكه مى‏گويى بايد قاتلان عثمان را تحويل دهد، تو قاتلان او را بهتر مى‏شناسى، ونيز مى‏دانى كه على از شمشير نمى‏ترسد.

در اين هنگام طلحه، كه در ضمير خود شرمنده منطق نيرومند ابن عباس شده بود، مذاكره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از اين مجادله‏ها دست‏بردار. ابن عباس مى‏گويد: من فورا به سوى على -عليه السلام شتافتم ونتيجه مذاكره را ياد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد كه با عايشه نيز مذاكره كنم وبه او بگويم:لشگر كشى شان زنان نيست وتو هرگز به اين كار مامور نشده اى، ولى به اين كار اقدام كردى وهمراه با ديگران به سوى بصره آمدى ومسلمانان را كشتى وكارگزاران را بيرون كردى ودر را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى. به خودآى كه تو از سخت ترين دشمنان عثمان بودى.

ابن عباس سخنان امام -عليه السلام را به عايشه بازگو كرد و او در پاسخ گفت: پسر عموى تو مى‏انديشد كه بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چيزى در دست اوست، در اختيار ما بيش از اوست.

ابن عباس گفت: براى على فضيلت وسوابقى در اسلام است ودر راه آن رنج‏بسيار برده است. وى گفت:طلحه نيز در نبرد احد رنج فراوان ديده است.

ابن عباس گفت: گمان نمى‏كنم در ميان اصحاب پيامبر كسى بيش از على در راه اسلام رنج كشيده باشد. در اين هنگام عايشه از در انصاف وارد شد وگفت:على غير از اين، مقامات ديگرى نيز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده كرد وگفت: تو را به خدا از ريختن خون مسلمانان اجتناب كن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه اى ريخته مى‏شود كه على وياران او خود را بكشند.

ابن عباس مى‏گويد: از سستى منطق ام المؤمنين تبسم كردم وگفتم: همراه على افراد با بصيرتى هستند كه در اين راه خون خود را مى‏ريزند.سپس محضر او را ترك كرد.

ابن عباس مى‏گويد:

على -عليه السلام به من سفارش كرده بود كه باز بير نيز گفتگو كنم وحتى المقدور او را تنها ملاقات نمايم وفرزند وى عبد الله در آنجا نباشد.من براى اينكه او را تنها بيابم دو باره مراجعه كردم، ولى او را تنها نيافتم.بار سوم او را تنها ديدم واو از خادم خود به نام «شرحش‏» خواست كه به احدى اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگين يافتم ولى به تدريج او را رام كردم. وقتى خادم او از تاثير سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر كرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع كردم. فرزند زبير براى اثبات حقانيت قيام پدرش خون خليفه وموافقت ام المؤمنين را عنوان كرد. من در پاسخ گفتم:خون خليفه بر گردن پدر توست; يا او را كشته يا لااقل او را كمك نكرده است. موافقت ام المؤمنين هم دليل بر استوارى راه او نيست. او را از خانه اش بيرون آورديد، د رحالى كه رسول اكرم به او گفته بود: «عايشه! مبادا روزى برسد كه سگان سرزمين حواب بر تو بانگ زنند».

سرانجام به زبير گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنى هاشم مى‏شمرديم. تو فرزند صفيه خواهر ابوطالب وپسر عمه على هستى. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پيوند خويشاوندى را قطع كرد. (2)

ولى از سخنان على -عليه السلام در نهج البلاغه استفاده مى‏شود كه وى از ارشاد طلحه كاملا مايوس بود و از اين رو به ابن عباس دستور داده بود كه فقط با زبير ملاقات ومذاكره كند وشايد اين دستور مربوط به ماموريت دوم ابن عباس بوده است.

اينك كلام بليغ امام در اين مورد:

«لا تلقين طلحة فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب و يقول هو الذلول! و لكن الق الزبير فانه الين عريكة فقل له يقول‏ابن خالك عرفتني بالحجاز وانكرتني بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)

با طلحه ملاقات مكن، زيرا اگر ملاقاتش كنى او را چون گاوى خواهى يافت كه شاخهايش به دور گوشهايش پيچيده باشد. او بر مركب سركش سوار مى‏شود ومى‏گويد رام وهموار است! بلكه با زبير ملاقات كن كه نرمتر است وبه او بگو كه پسر دايى تو مى‏گويد:مرا در حجاز شناختى ودر عراق انكار كردى. چه چيز تو را از شناخت نخست‏بازداشت؟

اعزام قعقاع بن عمرو

قعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در كوفه سكونت داشت ودر ميان قبيله خود از احترام خاصى برخوردار بود. او به دستور امام -عليه السلام مامور شد كه با سران ناكثين ملاقات كند.متن مذاكره او را با سران، طبرى در تاريخ خود وجزرى در «كامل‏» آورده‏اند. او با منطق خاصى توانست در فكر ناكثان تصرف كند وآنان را براى صلح با امام -عليه السلام آماده سازد. وقتى به سوى على -عليه السلام بازگشت واو را از نتيجه مذاكره آگاه ساخت، امام -عليه السلام از نرمش آنان متعجب شد. (4)

در اين هنگام گروهى از مردم بصره به اردوگاه امام -عليه السلام آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران كوفى خود كه به امام پيوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام -عليه السلام در ميان سربازان خود به سخنرانى پرداخت وسپس از آن منطقه حركت كرد ودر محلى به نام «زاويه‏» فرود آمد. طلحه وزبير وعايشه نيز از جايگاه خود حركت كردند ودر منطقه اى كه بعدها محل قصر عبيد الله بن زياد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام -عليه السلام قرار گرفتند.

آرامش بر هر دو لشكر حاكم بود. امام -عليه السلام افرادى را اعزام مى‏كرد تا مسئله ياغيان را از طريق مذاكره حل كند.حتى پيام فرستاد كه اگر بر قولى كه به قعقاع داده‏اند باقى هستند به تبادل افكار بپردازند. ولى قرائن نشان مى‏داد كه مشكل از طريق مذاكرات سياسى حل نخواهد شد وبراى رفع فتنه بايد از سلاح بهره گرفت.

سياست امام (ع) در كاستن از نيروى دشمن

احنف بن مالك علاوه بر آنكه رئيس قبيله خود بود در قبايل مجاوز نيز نفوذ كلام داشت. به هنگام محاصره خانه عثمان در مدينه بود ودر آن ايام از طلحه و زبير پرسيده بود كه پس از عثمان با چه كسى بايد بيعت كرد و هر دو نفر امام -عليه السلام را تعيين كرده بودند. وقتى احنف از سفر حج‏بازگشت وعثمان را كشته ديد با امام -عليه السلام بيعت كرد وبه بصره بازگشت. وهنگامى كه از پيمان شكستن طلحه وزبير آگاه شد در شگفت ماند. وقتى از طرف عايشه دعوت شد كه آنان را يارى كند درخواستشان را رد كرد وگفت: من به تصويب آن دو نفر با على بيعت كرده‏ام وهرگز با پسر عم پيامبر وارد نبرد نمى‏شوم، ولى جانب بى طرفى را مى‏گيرم. از اين رو، به حضور امام -عليه السلام رسيد وگفت: قبيله من مى‏گويند كه اگر على پيروز شود مردان را مى‏كشد وزنان را به اسارت مى‏گيرد.امام -عليه السلام در پاسخ او گفت:«از مثل من نبايد ترسيد. اين كار در باره كسانى رواست كه پشت‏به اسلام كنند وكفر ورزند، در حالى كه اين گروه مسلمانند» احنف با شنيدن اين جمله رو به امام -عليه السلام كرد وگفت: يكى از دو كار را برگزين. يا در ركاب تو نبرد كنم يا شر ده هزار شمشير زن را از تو برطرف سازم. امام -عليه السلام فرمود: چه بهتر كه به وعده بى طرفى كه داده اى عمل كنى. احنف در پرتو نفوذى كه در قبيله خود وقبايل مجاور داشت، همگان را از شركت در نبرد بازداشت.وقتى على -عليه السلام پيروز شد، همه آنان از در بيعت‏با آن حضرت وارد شدند وبه او پيوستند.

امام (ع) با طلحه وزبير ملاقات مى‏كند

در جمادى الثانى سال‏36 هجرى، امام -عليه السلام در ميان دو لشگر با سران ناكثين ملاقات كرد وهر دو طرف به اندازه اى به هم نزديك شدند كه گوشهاى اسبانشان به هم مى‏خورد. امام -عليه السلام نخست‏با طلحه وسپس با زبير به شرح زير سخن گفت:

امام‏عليه السلام: شما كه اسلحه وقواى پياده وسواره آماده كرده‏ايد، اگر براى اين كار دليل وعذرى نيز داريد بياوريد، در غير اين صورت از مخالفت‏خدا بپرهيزيد وهمچون زنى نباشيد كه رشته‏هاى خود را پنبه كرد. آيا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمى‏شمردم وشما نيز خون مرا محترم نمى‏شمرديد؟ آيا كارى كرده‏ام كه اكنون خون مرا حلال مى‏شماريد؟

طلحه: تو مردم را بر كشتن عثمان تحريك كردى.

امام -عليه السلام: اگر من چنين كارى كرده ام در روز معينى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مى‏رساند وآن هنگام حق بر همگان آشكار خواهد شد. تو اى طلحه، آيا خون عثمان را مى‏طلبى؟خدا قاتلان عثمان را لعنت كند. تو همسر پيامبر را آورده اى كه در سايه او نبرد كنى، در حالى كه همسر خود را در خانه نشانده‏اى. آيا با من بيعت نكرده اى؟ طلحه: بيعت كردم، اما شمشير بر سرم بود.

سپس امام -عليه السلام رو به زبير كرد وگفت: علت اين سركشى چيست؟

زبير: من تو را براى اين كار شايسته تر از خود نمى‏دانم.

امام -عليه السلام: آيا من شايسته اين كار نيستم؟! (زبير در شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه راى خود را به على داد). ما تو را از عبد المطلب مى‏شمرديم تا اينكه فرزندت عبد الله بزرگ شد وميان ما جدايى افكند. آيا به خاطر دارى روزى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبيله بنى غنم عبور مى‏كرد؟ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من نگريست وخنديد ومن نيز خنديدم. تو به پيامبر گفتى كه على از شوخى خود دست‏بر نمى‏دارد وپيامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبير با او مى‏جنگى ودر آن حال ستمگر هستى.

زبير: صحيح است واگر اين ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به اين راه نمى‏آمدم. به خدا سوگند كه با تو نبرد نمى‏كنم.

زبير تحت تاثير سخنان امام -عليه السلام قرار گرفت وبه سوى عايشه بازگشت وجريان را به او گفت. وقتى عبد الله از تصميم پدر آگاه شد، براى بازگردانيدن او از تصميم خويش، به شماتت او برخاست وگفت: اين دو گروه را در اينجا گرد آورده اى و اكنون كه يك طرف نيرومند شده است طرف ديگر را رها كرده ومى‏روى؟به خدا سوگند، تو از شمشيرهايى كه على برافراشته است مى‏ترسى، زيرا مى‏دانى كه آنها را جوانمردانى به دوش مى‏كشند.

زبير گفت:من قسم خورده ام كه با على نبرد نكنم. اكنون چه كنم؟

عبد الله گفت:علاج آن كفاره است.چه بهتر كه غلامى را آزاد كنى. از اين رو، زبير غلام خود مكحول را آزادكرد.

اين جريان حاكى از نگرش سطحى زبير به حوادث است. او با ياد آورى حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سوگند مى‏خورد كه با على -عليه السلام نبرد نكند، سپس با تحريك فرزند خود سخن پيامبر را ناديده مى‏گيرد وسوگند خود را با پرداخت كفاره زير پا مى‏گذارد.

اوضاع گواهى مى‏دهد كه برخورد نظامى قطعى است. لذا ناكثان بر آن شدند كه به تقويت نيروهاى خود بپردازند.

در مناطقى كه مردم به صورت قبيله اى زندگى مى‏كنند زمام امور در دست رئيس قبيله است و او به صورت مطلق مورد پذيرش است. در ميان قبايل اطراف بصره شخصيتى به نام احنف بود كه پيوستن او به گروه ناكثان قدرت عظيمى به آنان مى‏بخشيد ومتجاوز از شش هزار نفر به زير پرچم ناكثان در مى‏آمد وشمار آنان را افزون مى‏كرد. ولى احنف با هوشيارى دريافت كه همكارى با آنان جز هوا وهوس نيست. او به روشنى درك كرد كه خون عثمان بهانه اى بيش نيست وحقيقت امر جز قدرت طلبى وكنار زدن على -عليه السلام وقبضه كردن خلافت چيز ديگر نيست. از اين رو، به تصويب امام -عليه السلام، عزلت گزيد واز پيوستن شش هزار نفر از افراد قبيله خود وقبايل اطراف به صفوف ناكثان جلوگيرى كرد.

كناره گيرى احنف براى ناكثان بسيار گران تمام شد. از او گذشته، چشم اميد به قاضى بصره، كعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پيام فرستادند، او نيز از پيوستن به صفوف ناكثان خوددارى كرد. وقتى امتناع او را مشاهده كردند تصميم گرفتند كه به ملاقات او بروند واز نزديك با او مذاكره كنند، ولى او اجازه ملاقات نداد. پس چاره اى جز اين نيافتند كه به عايشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.

عايشه بر استرى سوار شد وگروهى از مردم بصره اطراف مركب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضى، كه بزرگ قبيله ازد بود ومقامى نزد مردم يمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عايشه از علت عزلت او پرسيد. وى گفت: نيازى نيست كه من در اين فتنه وارد شوم. عايشه گفت: فرزندم! برخيز كه من چيزى را مى‏بينم كه شما نمى‏بينيد.(مقصود او فرشتگان بود كه به حمايت مؤمنان، يعنى ناكثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا مى‏ترسم، كه او سخت كيفر است. وبدين ترتيب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناكثان جلب كرد.

سخنرانى فرزند زبير وپاسخ امام مجتبى (ع)

فرزند زبير پس از آرايش سپاه ناكثان به سخنرانى پرداخت وسخنان او در ميان ياران امام پخش شد. در اين هنگام امام حسن مجتبى -عليه السلام با ايراد خطبه اى به سخنان فرزند زبير پاسخ گفت. سپس شاعر توانايى در مدح فرزند امام -عليه السلام شعرى سرود كه عواطف حاضران را تحريك كرد. سخنان امام مجتبى -عليه السلام وشعر شاعر در ميان سپاه ناكثان مؤثر افتاد، زيرا فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موضع طلحه را نسبت‏به عثمان آشكار ساخت. از اين رو، طلحه به سخنرانى پرداخت وقبايلى را كه پيرو على -عليه السلام بودند منافق خواند.

سخنان طلحه بربستگان آنان كه در سپاه طلحه بودند بسيار سنگين آمد. ناگهان مردى برخاست وگفت: اى طلحه! تو به قبايل مضر وربيعه ويمن فحش مى‏دهى؟ به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند. اطرافيان زبير مى‏خواستند او را دستگير كنند ولى قبيله بنى اسد ممانعت كردند. اما جريان به همين جا خاتمه نيافت وشخص ديگرى به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تكرار كرد. اين وقايع همگى حاكى از آن بود كه طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سياست، آن هم در شرايط حساس، آگاهى نداشت.

سخنرانى حضرت على (ع)

اما م‏عليه السلام در چنان شرايط سرنوشت‏سازى برخاست وخطبه اى ايراد كرد ودر آن چنين ياد آور شد:

طلحه وزبير وارد بصره شدند، در حالى كه مردم بصره در اطاعت وبيعت من بودند. آنان را به تمرد ومخالفت‏با من دعوت كردند وهر كس با آنان مخالفت كرد او را كشتند. همگى مى‏دانيد كه آنان حكيم بن جبله ونگهبانان بيت المال را كشتند وعثمان بن حنيف را به صورت بسى شنيع از بصره بيرون راندند. اكنون كه نقاب از چهره آنان كنار رفته است اعلان جنگ داده‏اند.

وقتى سخنان امام -عليه السلام به آخر رسيد، حكيم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه اى دميد. دو بيت آن شعر چنين است:

ابا حسن ايقظت من كان نائما وما كل من يدعى الى الحق يسمع‏اى ابو الحسن!خفتگان را بيدار كردى، ونه هر كس كه به حق دعوت مى‏شود گوش مى‏كند.

وانت امرء اعطيت من كل وجهة محاسنها والله يعطي و يمنع‏تو مردى هستى كه از هر كمالى بهترين آن به تو داده شده است، وخدا به هركس بخواهد مى‏بخشد ويا منع مى‏كند.

امام -عليه السلام به ناكثان سه روز مهلت داد، شايد كه از مخالفت‏خود دست‏بردارند وبه اطاعت او گردن نهند. اما وقتى از بازگشت آنان مايوس شد، در ميان ياران خود به ايراد خطابه اى پرداخت ودر آن فجايع ناكثان را شرح داد. وقتى سخنان امام -عليه السلام به پايان رسيد، شداد عبدى برخاست ودر ضمن جملاتى كوتاه، شناخت صحيح خود را از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين بازگو كرد:

وقتى خطا كاران فزون شدند ومعاندان به مخالفت‏برخاستند ما به اهل بيت پيامبرمان پناه برديم;كسانى كه خدا به وسيله آنان ما را عزيز گردانيد واز گمراهى به هدايت رهنمون شد. بر شما مردم است كه دست‏به دامن آنان بزنيد وكسانى را كه به راست وچپ چرخيده‏اند رها كنيد وبگذاريد تا در گرداب ضلالت فرو روند. (5)

آخرين اتمام حجت امام (ع)

در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولاى سال‏36 هجرى امام -عليه السلام در برابر صفوف سپاهيان خود قرار گرفت وگفت: شتاب مكنيد تا حجت را براى آخرين بار بر اين گروه تمام كنيم. آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد وگفت: با اين قرآن به سوى سران ناكثين برو وآنان را به اين قرآن دعوت كن وبه طلحه وزبير بگو كه مگر با من بيعت نكردند؟ چرا آن را شكستند؟ وبگو كه اين كتاب خدا ميان ما وشما داور باشد.

ابن عباس نخست‏به سراغ زبير رفت وسخن امام -عليه السلام را به او رساند. وى در پاسخ پيام امام گفت:بيعت من اختيارى نبود ونيازى به محاكمه قرآن نيز ندارم.سپس ابن عباس به سوى طلحه رفت وگفت: اميرمؤمنان مى‏گويد كه چرا بيعت را شكستى؟ گفت:من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس گفت:براى گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شايسته تر است. طلحه گفت: او فردى ناتوان است وما از او تواناتر هستيم.نهايتا ابن عباس به سوى عايشه رفت واو را در ميان كجاوه اى ديد كه بر پشت‏شترى قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضى بصره، كعب بن سور، در دست داشت وافرادى از قبيله ازد وضبه اطراف او را احاطه كرده بودند. وقتى چشم عايشه به ابن عباس افتاد گفت: براى چه آمده اى؟ برو به على بگو كه ميان ما واو جز شمشير چيز ديگرى نيست.

ابن عباس به سوى امام -عليه السلام آمد وجريان را بازگو كرد. امام بار ديگر خواست كه اتمام حجت كند تا با عذر روشن دست‏به قبضه شمشير ببرد. اين بار فرمود: آيا كيست از شما كه اين قرآن را به سوى اين گروه ببرد وآنان را به آن دعوت كند واگر دست او را قطع كردند آن را به دست ديگر بگيرد واگر هر دو را بريدند آن را به دندان بگيرد؟ جوانى برخاست وگفت: من، اى امير مؤمنان، امام -عليه السلام بار ديگر در ميان ياران خود ندا كرد وجز همان جوان كسى به امام پاسخ نگفت.پس، امام -عليه السلام مصحف را به همان جوان داد وگفت:قرآن را بر اين گروه عرضه بدار وبگو كه اين كتاب، از آغاز تا به پايان،ميان ما وشما حاكم وداور باد.

جوان به فرمان امام -عليه السلام وهمراه با قرآن به سوى دشمن رفت. آنان هر دو دست او را قطع كردند واو كتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظه اى كه جان سپرد. (6)

وقوع اين جريان نبرد را قطعى ساخت وعناد ناكثان را آشكار نمود. مع الوصف، باز هم امام -عليه السلام سماحت وبزرگوارى نشان داد وپيش از حمله فرمود:

من مى‏دانم كه طلحه وزبير تا خون نريزند دست از كار خود بر نمى‏دارند، ولى شما آغاز به نبرد نكنيد تا آنان آغاز كنند. اگر كسى از آنان فرار كرد او راتعقيب نكنيد.زخمى را نكشيد ولباس دشمن را از تن در نياوريد. (7)

پى‏نوشتها:

1- الجمل، ص‏167.

2- الجمل، ص، 170-167.

3- نهج البلاغه، خطبه 31.

4- تاريخ كامل ابن اثير، ج‏3، ص‏229.

5- الجمل، ص‏179- 178.

6- تاريخ طبرى، ج‏3، ص 520.

7- كامل ابن اثير، ج‏3، ص‏243.

فروغ ولايت ص‏431

آيت الله شيخ جعفر سبحانى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:51:18

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:45:52

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:47:31

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:49:11

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 04:51:18

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد