• /
سيرى در كتابشناختى نهج‏البلاغه

سيرى در كتابشناختى نهج‏البلاغه

فاطمه نقيبى

شرح حال مختصرى از زندگينامه مرحوم دكتر محمد هادى امينى

حجة‏الاسلام والمسلمين دكتر محمد هادى امينى فرزند ارشد آيت الله علامه امينى (ره) به سال 1310 ه . ش در شهر تبريز ديده به جهان گشود و چون به سن هفت‏سالگى رسيد در مكتب شيخ اديب كه از مكتبداران فاضل و ماهر آن عصر بود تحصيلات مقدماتى را فرا گرفت و با ارشاد پدر بزرگوارشان به تحصيل علوم حوزوى پرداخت . ايشان از محضر اساتيد والامقامى چون آيت الله حكيم، آقاشيخ محمدعلى اردوبادى، آقابزرگ طهرانى، سيد على فانى، علامه محمدتقى جعفرى، سيد حسين حمامى و علامه امينى پدر گرانقدرشان كسب فيض نموده و تا سطح خارج فقه و اصول را در حوزه نجف اشرف تلمذ نمود . از طرفى به جهت علاقه و تبحر فراوان در ادبيات و شعر زبان عربى، مدرك دكترى را در رشته ادبيات عرب از دانشگاه الازهر مصر اخذ كرد .

آثار به جامانده از ايشان شامل سه دسته مى‏باشند: دسته اول، 27 اثر را در قالب كتب عربى و فارسى در برمى‏گيرد كه تاكنون به طبع رسيده است و عناوين آن در ذيل خواهد آمد .

دسته دوم آثار ايشان تحقيقاتى است كه پيرامون كتب مختلف صورت گرفته است كه اين كتابها عموما صبغه ادبى دارد و بعضا درباره فضايل و مناقب اهل بيت (ع) است كه در مجموع 20 كتاب را به خود اختصاص داده است .

دسته سوم آثار ايشان كه در آخرين سالهاى عمر آن بزرگوار به رشته تحرير درآمده است و هنوز به چاپ نرسيده است، شامل شش تاليف مى‏باشد كه عناوين آنها در پى خواهد آمد .

با توجه به تبحر مرحوم در ادب و شعر عرب و نيز آشنايى و اشراف كافى او بر كتب رجالى و تاريخى، اكثر تاليفات ايشان در خصوص موضوعات تراجم رجال و راويان ائمه اطهار (ع)، ماخذشناسى آثار مؤلفان شهير، ادب و شعر مى‏باشد . آن بزرگوار تحقيقات وسيعى را پيرامون كتاب ارزشمند نهج‏البلاغه از جنبه‏هاى ادبى، تاريخى، رجالى و . . . ، و نيز درباره گردآورنده آن شريف رضى و همچنين مناقب اميرالمومنين (ع)، پيروان و روات آن امام همام داشته است .

از آثار برجسته ايشان كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه‏ مى‏باشد كه بنابر ويژگى‏هاى خاص اين كتاب كه مهمترين آن ارتباطش با شخصيت مولا على (ع) است و جنبه‏هاى ديگرى كه بعدابه عرض خواهد رسيد به معرفى تفصيلى و تطبيقى كتاب مذكور با كتاب ديگرى از ايشان به‏نام اعلام نهج‏البلاغه‏ خواهيم پرداخت .

و سرانجام شمع پر فروغ و جودش در روز چهارشنبه 18 شعبان سال 1412 ه . ق مطابق با 25 آبانماه 1379 ه . ش به خاموشى گراييد و به ملكوت اعلى پيوست .

روحش شاد و يادش هميشه گرامى باد .

معرفى كتابها

الف - دسته اول كتابهاى ايشان از اين قرار است:

1 - اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه 2 جلد .

2 - اعلام نهج‏البلاغه 1 جلد

3 - الى ابى (شعر) 1 جلد

4 - بطل فخ 1 جلد

5 - التدخين و السرطان 1 جلد

6 - حالة المراة الاجتماعيه فى عهد الفاطميين 1 جلد

7 - الشريف الرضى 1 جلد

8 - شيوعيه ثوره و تآمر 1 جلد

9 - شيوعيه عدوه الانسانيه 1 جلد

10 - عترت در قرآن - (فارسى) 1 جلد

11 - عيدالغدير فى عهدالفاطميين 1 جلد

12 - فاطمه بنت اسد 1 جلد

13 - فاطمه بنت الحسين (ع) 1 جلد

14 - فاطمه بنت الامام موسى الكاظم (ع) 1 جلد

15 - مخطوطات مكتبة السيد محمد البغدادى 1 جلد

16 - مصادر الدراسة عن النجف و شيخ الطوسى (ره) 1 جلد

17 - مصادر ترجمة الشريف الرضى 1 جلد

18 - معجم رجال الفكر و الادب فى النجف 3 جلد

19 - معجم المطبوعات النجفيه 1 جلد

20 - مكه 1 جلد

21 - مناعه المجتمع العربى 1 جلد

22 - من نوادر مخطوطات مكتبه السيد الحكيم 1 جلد

23 - نهج‏البلاغه و اثره على الادب العربى 1 جلد

24 - ياران پايدار امام حسين ( عليه‏السلام) - (فارسى)

25 - درسهايى از مكتب ولايت - (فارسى)

26 - تاريخ مكه - (فارسى)

27 - موسوعة النبى الاعظم محمدبن عبدالله (ص)

ب - دسته دوم كتابهاى ايشان چنين‏اند:

1 - اخبار السيد حميرى للمرزبانى

2 - اخبار شعراء الشيعة للمرزبانى

3 - اختيار مصباح السالكين (شرح نهج‏البلاغه ابن ميثم بحرانى)

4 - افحام الاعداء و الخصوم سيد ناصر حسين

5 - اسنى المطالب لشمس الدين الجزرى الشافعى

6 - الايجاز فى الفرائض و المواريث للشيخ الطوسى

7 - خصائص الائمة للشريف الرضى

8 - خصائص اميرالمؤمنين (ع) للحافظ النسائى

9 - الدرر الباهرة من الاصداف الطاهرة للشهيد الاول

10 - ديوان طلايع بن رزيك

11 - رواية الطف لمحمدرضا شالچى موسى

12 - السقيفه و فدك لابى بكر احمدالجوهرى

13 - فتح الملك العلى لاحمد بن صديق

14 - فضائل فاطمة الزهراء (ع) لابن شاهين البغدادى

15 - كفايه الطالب للحافظ الگنجى الشافعى

16 - المناقب للمولى حيدرعلى الشيروانى

17 - نزل الابرار للحافظ البدخشانى

18 - نظم درالسمطين للحافظ الزرندى

19 - مواهب الواهب شيخ جعفر الفقدى

20 - شهداء الفضيله للطرفه الشيخ عبدالحسين الامينى

ج - دسته سوم كتابها كه هنوز به طبع نرسيده است از اين قرار مى‏باشند:

1 - اصحاب الامام ابى عبدالله الحسين و الرواة عنه

2 - وعاض ايران - (فارسى)

3 - الشعر و الشعراء فى كتاب المناقب لابن شهر آشوب

4 - فهرست التراجم و التصانيف المذكوره فى المجلد الثالث من مستدرك الوسائل

5 - امام زاده‏هاى مدفونين در ايران

6 - شعراء غدير خم - (فارسى) در شش جلد

گذرى بر كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه

در طول تاريخ اسلام به ويژه تاريخ تشيع كتب بسيارى درباره فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع) و تاريخ خلافت و حكومت ايشان و نيز اصحاب وفادار و معروف و فرمانروايان حضرتش به رشته تحرير درآمده است . البته بيشترين همت كه به جا هم مى‏باشد به پرداختن جوانب مختلف زندگى و شخصيت امام (ع) معطوف بوده است . اگرچه تحقيقات مجزا و مفصلى هم درباره برخى ياران مخصوص حضرت صورت گرفته است كه قابل ارزش است . اصحابى نظير: مالك اشتر، ابوذر غفارى، عمار ياسر و . . . درباره ديگر اصحاب حضرت هم كم و بيش در كتب رجالى يا تاريخى مطالبى به دست مى‏آيد ولى كتاب مجزايى كه شرح حال همه ياران حضرت اعم از راويان ايشان يا غير آن را در يكجا جمع كرده باشد - تا آنجا كه مطلع شديم - تا كنون به نگارش در نيامده است . در ميان محققان معاصر جناب مرحوم دكتر محمدهادى امينى (ره) در اين باره دست‏به ابتكار جالبى زده و بدين كار مهم همت گماشته است .

كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه‏ تاليف مرحوم دكتر محمدهادى امينى (ره) آقازاده علامه امينى (ره) صاحب كتاب گرانسنگ الغدير مى‏باشد . چاپ اول اين كتاب توسط انتشارات دارالكتاب الاسلامى (دارالغدير للمطبوعات) سال 1412 برابر با 1992 م در بيروت به چاپ رسيده است .

اين كتاب در دو مجلد تدوين شده است، ولى صفحه شمار دو جلد و نيز سلسله شماره‏هاى متعلق به هر يك از شخصيتهاى مذكور در كتاب به دنبال هم مى‏آيند . در پايان جلد دوم فهرستى از منابع و مآخذ و سپس فهرست تراجم كه به عبارتى همان فهرست اعلام مى‏باشد، آمده است . شايان ذكر است جدا از فهرست منابع مذكور، بعد از ذكر احوال راويان و اصحاب داخل متن، ذيل آن ليستى از منابع مورد استفاده آمده است .

يكى از امتيازات بارز اين كتاب، تكثر منابع و مآخذ به كار رفته از طرفى و قدمت و اعتبار اين منابع از طرف ديگر است . به طورى كه براى برخى اصحاب امام (ع) به 45 منبع يا بيشتر اشاره شده است . قابل توجه آنكه اگر توضيحات مربوط به هر يك از شخصيتها در چند جلد از يك كتاب آمده باشد، همه آنها همراه با ذكر مجلد و صفحه آمده است; كه اين امر حاكى از اشراف علمى مؤلف گرانقدر بر اطلاعات كتب رجالى و تاريخى بوده است . بنابراين همان طور كه خود ايشان در مقدمه هم اذعان مى‏دارد به دقيقترين و مهمترين منابع عربى، معاجم حديث، درايه ورجال مراجعه شده است .

مؤلف محترم در اين كتاب در پى معرفى كردن ياران و راويان اميرالمؤمنين امام على (ع) و به طور كلى هر كس كه زمان حضرت را درك نموده و به نحوى با ايشان در ارتباط بوده است، مى‏باشد . از عمار ياسر، ابوذر غفارى، مالك اشتر، سلمان فارسى، نوف بكالى و . . . كه از ياران صديق امام بوده‏اند گرفته تا اشعث‏بن قيس، شمربن ذى الجوشن، ابن ملجم مرادى و . . . كه در ابتدا با حضرت همراه بوده ولى بعدا از ايشان جدا شده و گروه خوارج را تشكيل دادند تا معاوية بن ابى سفيان و عمربن خطاب و . . . كه از امام (ع) براى رفع مشكلات حكومتى و دينى خود كمك

گرفتند و در زمان خلافت‏خود در بسيارى از مواقع در صدور حكم دينى و قضاوت بين مردم دچار معضل جدى شده و دست‏يارى به سوى حضرتش دراز كرده و از او راهنمايى خواستند . اگر چه هم اجازه خلافت و امامت‏به حضرت را نداده و كسى همانند معاويه از دشمنى آشكار خود با آن بزرگوار دريغ نكرده و سب ولعن بر ايشان را بين مسلمين رواج داد . با اين وجود، در ميان شخصيتهاى نامبرده در اين كتاب بيشتر با شيعيان مخلص حضرت روبرو هستيم تا دشمنان ايشان .

البته همان طور كه مؤلف محترم در مقدمه كتاب مى‏نويسد تاريخچه بسيارى از اين بزرگان به دلايل گوناگون كه به مهمترين آنها در مقدمه اشاره شده است، در گذشت تاريخ از بين رفته است و جز ذكر نامى از برخى آنان باقى نمانده است; بلكه نام تعدادى از ايشان هم از صفحه تاريخ محو شده است .

از اين‏رو در مواجهه با احوال تعدادى از اين شخصيتها جز ذكر نام و اشاره‏اى بسيار مختصر از وضعيت آنان نمى‏يابيم . به غير از برخى اصحاب مشهور حضرت نظير: مالك اشتر، ابوذر غفارى و . . . كه مورخين و محدثين درباره آنان مطالب زيادى نقل كرده‏اند، درباره سرگذشت ديگر اصحاب جز چند سطرى به خود اختصاص نمى‏دهد .

البته در برخى موارد شاهد اختصارگويى تعمدى مؤلف در بيان احوالات شخصيتهاى كتاب هستيم، به گونه‏اى كه به جاى ذكر توضيحى بيشتر تنها به سه نقطه اكتفا شده است و يا آنكه اشاره‏وار از آن رد شده است . گر چه شيوه نگارش كتب رجالى غالبا بر اختصارگويى استوار است، ولى اين مسئله فهم مطلب را گهگاه براى خواننده‏اى كه اطلاعات چندانى از تاريخ و دوران امام (ع) و يا ياران حضرت ندارد، مشكل مى‏نمايد .

به طور كلى مؤلف گرانقدر به شرح احوال 1401 نفر از اصحاب يا راويان حضرت پرداخته است كه به ترتيب الفبايى مى‏باشد . در اين ميان به توضيح نسب آنان، ذكر مختصرى از زندگى ايشان، ولادت و وفات يا كشته شدن ايشان و آثار فكرى، اجتماعى و عقيدتى آنها پرداخته است .

اين كتاب حاوى دو مقدمه است: مقدمه اول، كه كوتاه و چند صفحه‏اى بيش نيست و با ذكر نام مؤلف محترم در پايان آن همراه است، از چگونگى و انگيزه نگارش كتاب و سپس مختصرى درباره مطالب آن صحبت مى‏كند .

مقدمه دوم، كه نسبتا مفصل بوده و حدود چهل صفحه‏اى به خود اختصاص مى‏دهد درباره ويژگيهاى مكتب اميرالمؤمنين (ع) و دستاوردهاى آن بحث مى‏كند . آنگاه به جوانبى از برجستگيهاى شخصيتى و علمى حضرت از زبان بزرگان اصل سنت و ديگران پرداخته است . در ادامه سير تحولات و تطورات تاريخى به وجود آمده را كه بر زندگى اصحاب حضرت تاثير ويژه‏اى داشته است مورد بحث و بررسى قرار مى‏گيرد و در پايان نيز نظرات و ديدگاههاى رجال حديث (حديث‏شناسان) درباره اصحاب و راويان امام (ع) مطرح شده است كه در اين ميان دو ديدگاه محدثين شيعه، اهل سنت در مقايسه با هم بررسى شده و چگونگى برخورد بزرگان محدثين اهل سنت را در برابر راويان شيعه از زبان خود ايشان مفصلا به بحث مى‏گذارد .

نگاهى بر كتاب اعلام نهج البلاغه

صاحب كتاب اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه‏ مرحوم محمدهادى امينى (ره) كتاب ديگرى را تحت عنوان اعلام نهج البلاغه: شناختى از كسانى كه در نهج البلاغه ياد شده‏اند به زبان عربى به رشته تحرير درآورده است . اين كتاب كم حجم ولى ارزشمند كه توسط مترجم محترم جناب آقاى ابوالقاسم امامى به فارسى برگردان شده است، تنها به شخصيتهاى مطرح در نهج البلاغه پرداخته است از ياران صديق و شيعيان وفادار و مخلص امام (ع) گرفته تا دشمنان حضرت . به‏طور كلى انگيزه نويسنده بر اين بوده است كه هر شخصى كه به نحوى از وى در نهج البلاغه صحبتى به ميان آمده است و از او نام برده شده است، مورد بررسى قرار گيرد . همان‏طور كه نويسنده محترم خود در مقدمه متذكر مى‏شود، اين بحث‏براى پژوهشگرانى كه مايلند درباره رهبران اسلام و يا پيشروان فكرى تحقيق نمايند، مناسب مى‏باشد . البته بدين نكته اشاره دارد كه از پيامبران نامبرده شده در نهج‏البلاغه در اين كتاب ذكرى به ميان نيامده است .

در اين پژوهش كه به شرح حال 62 شخصيت نامبرده در نهج البلاغه پرداخته است از 58 منبع مهم و مستند تاريخى و رجالى استفاده شده است كه به اهميت كتاب مى‏افزايد . جدا از آنكه شخصيت‏برجسته علمى مؤلف و نيز مطالب بحث ما را به دقت تاريخى و اعتبار آن رهنمون مى‏سازد .

لازم به ذكر است‏براى آنانى كه مى‏خواهند از تاريخ مختصر زندگى شخصيتهاى نهج‏البلاغه كه اكثرا از شيعيان خالص و پاك حضرت و يا واليان و فرمانداران ايشانند، اطلاع يابند مطالعه اين كتاب توصيه مى‏شود .

آنچه مهم مى‏آيد آنكه مؤلف گرانقدر در بالاى هر يك از اسامى آدرس آن را در نهج‏البلاغه در پاورقى ارائه مى‏دهد كه به نوعى مى‏توان از آن به معجم اعلام نهج‏البلاغه نام برد . در اين صورت براى خواننده ميسر است كه سريعا بتواند به مكان و علت مطرح شدن شخصيت مذكور در نهج‏البلاغه و چگونگى برخورد حضرت با او و يا احيانا مخاطب نامه امام قرار گرفتن و ديگر مسائلى از اين قبيل پى ببرد .

روشن است كه اين دو كتاب در مقايسه با يكديگر هر يك از زواياى خاصى قابل توجه است . چنين به نظر مى‏آيد كه مؤلف محترم به دنبال انگيزه نگارش تحقيق اعلام نهج‏البلاغه كه به مناسبت كنگره هزاره نهج‏البلاغه در سال 1359 ه . ش بدان

كنگره ارائه داده است، به تدوين كتاب اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه‏ به صورت مبسوط و جامعتر پرداخته باشد . بنابراين، با اندك نظرى بر كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين متوجه مى‏شويم كه از پختگى قابل توجهى نسبت‏به اعلام نهج‏البلاغه برخوردار است و به جنبه‏هاى ارزشمندترى از زندگى آن بزرگان پرداخته است . البته گهگاه شاهد توضيحات تقريبا يكسانى درباره يك شخصيت در هر دو تحقيق مى‏باشيم .

جاى بسى تاسف است كه كتاب اول تنها يك‏بار در بيروت به چاپ رسيده است و به چاپ آن در ايران نه تنها توجهى نشده است كه درمراكز انتشاراتى و يا كتابفروشى‏ها نشانى از اين كتاب نمى‏يابيم . كتاب دوم هم سالها پيش در ايران چاپ شده است و تاكنون تجديد چاپ نشده و در بازار هم موجود نيست . اميدواريم مسؤولين ذيربط اهتمام جدى‏ترى در اين باره مبذول نمايند .

از خداوند متعال علو درجات براى روح بلند آن محقق و مؤلف عالى‏قدر كه عمرى را در راه ترويج و تبليغ و تحقيق معارف دينى گذراند خواهانيم . اميد آنكه در پيشگاه الهى از انوار قدسى متنعم گردد .

پيرامون مقدمه كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه‏

مؤلف گرانقدر بعد از نگارش يك مقدمه كوتاه كه در آن هدف از تاليف و چگونگى آن را توضيح مى‏دهد يك مقدمه نسبتا طولانى را پى مى‏گيرد . در اين مقدمه ابتدا درباره شخصيت‏بارز حضرت از جنبه‏هاى گوناگون و از زبان بزرگان به گفتگو مى‏پردازد .

ايشان اعتراف مى‏كند كه در طول تاريخ نوابغ زيادى سربرآوردند كه از مردم زمان خود گوى سبقت ربودند و در اين نبوغ از ديگران ممتاز شدند، ولى در هيچيك از آنان همه نمونه‏هاى كامل و برجسته جمع نشده است در حالى كه حضرت در امتيازات والا و كامل انسانى از ديگران ممتاز شده است و در شخصيت ايشان محاسن الاضداد جمع شده است كه در هيچيك از افراد در طول تاريخ وجود ندارد . چرا كه او نابغه حيات، خلقت و انسانيت است .

در ادامه ايشان چنين مى‏نويسد:

از اين‏رو براى انسان سخت و ياناممكن است - هر اندازه هم از نظر علمى، عقلى، بيان و فصاحت قوى بوده و داراى سعى و دقت فراوان هم باشد - به تمامى ابعاد شخصيت امام (ع) احاطه پيدا نمايد . و هر اندازه بخواهد در اين راه قدم بردارد، عجز او را نشانده، تعجب وى را فرا مى‏گيرد و ضعف بر او حاكم مى‏شود .

آنگاه ايشان گفته‏اى قابل تعمق را از زبان نظام‏ نقل مى‏كند:

صحبت كردن درباره شخصيت على بن ابيطالب (ع) كار دشوارى است، اگر حق او را بخواهد ادا نمايد غلو كرده است و اگر از حق او كم گذارد اسائه ادب نموده است و منزلت مابين اين دو بسى دقيق و دست نيافتنى است مگر براى آن كس كه در دين حاذق باشد .

مؤلف در ادامه به بحث درباره شخصيت علمى - فكرى حضرت پرداخته و چنين مى‏نويسد:

اگر بخواهيم از جنبه علمى و فكرى به زندگى امام (ع) بنگريم وى را عالم و مجتهدى ربانى و كامل مى‏يابيم كه بر فراز منابر و در ملاعام مى‏فرمايد:

سلونى قبل ان تفقدونى، ، فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض

بپرسيد از من قبل از آنكه مرا از دست‏بدهيد، پس به راههاى آسمان از راههاى زمين داناترم‏ .

و چه كسى جرات مى‏كند كه چنين كلامى را بگويد مگر آنكه از خود مطمئن باشد كه جواب هر سؤالى را مى‏دهد هر اندازه هم مشكل و دقيق باشد و يا اينكه اين سؤال چه علمى از علوم را شامل مى‏شود و به چه جنبه‏اى نظر دارد و چه كسى جرات بيان اين گفته را دارد تا زمانى كه مورد تاييد الهى نباشد؟ ! چنانچه بر روى منبر از او درباره مسافت مشرق و مغرب سؤال مى‏شود و ايشان پاسخ مى‏دهد كه سير آن يك روز بستگى دارد به خورشيد و . . . كه از نظر علمى اين جوابى است دقيق و قانع كننده . و تاريخ نه قبل و نه بعد از ايشان كسى را نديده است كه خود را در برابر انبوهى از سؤالات قرار دهد و شجاعانه در برابر همه بانگ برآورد كه بپرسيد از من . . . مگر همتاى ايشان، پيامبر گرامى اسلام (ص) كه پيوسته همين گفته را بيان مى‏فرمود . چرا كه اميرالمؤمنين (ع) از پيامبر (ص) علم و كرامت و غيره را به ارث برد و هر دوى ايشان در مكارم و مناقب و تمام ارزشها همتاى هم مى‏باشند .

و چگونه غير از اين باشد؟ در حالى كه آن بزرگوار باب شهر علمى است كه نبى اكرم (ص) هزار باب از علم را به ايشان آموخت كه از هر بابى هزاران باب ديگر درآمد و در روايتى است كه ايشان فرمود: پيامبر هزار باب از علم را به من آموخت كه از هر بابى هزاران باب ديگر منشعب شد .

مؤلف گرانقدر داستان دلنشين ديگرى را در اين باره نقل مى‏كند كه امام (ع) روزى بر منبر كوفه قرار گرفت در حالى كه سپر رسول خدا (ص) را پوشيده و شمشير ايشان را بسته بود و عمامه او را بر سرداشت، در اين حال شكم خود را برهنه نمود و فرمود: از من بپرسيد قبل از آنكه مرا از دست‏بدهيد چرا كه در ميان اعضاى بدنم علم زيادى نهفته است، اين ظرف علم است، اين بزاق دهان رسول الله است كه پيامبر جرعه جرعه به من چشانده است پس به خدا قسم اگر تكيه گاهى برايم قرار دهيد تا بر روى آن بنشينم، قطعا اهل تورات را از روى توراتشان و اهل انجيل را از روى انجيلشان فتوا مى‏دهم تا آنكه خدا تورات و انجيل را به زبان آورد و آن دو مى‏گويند: على راست گفت و شما را نسبت‏به آنچه كه در ما نازل شده است فتوا داد در حالى كه شما كتاب را تلاوت مى‏كنيد چرا در آن تعقل نمى‏كنيد؟ (1)

آنگاه مؤلف محترم به نقل قول برخى بزرگان از متقدمين مانند ابن مسعود تا متاخرين چون ابن ابى الحديد معتزلى شارح بزرگ نهج‏البلاغه مى‏پردازد . وى از قول عبدالله بن مسعود درباره حضرت چنين مى‏نويسد:

عبدالله بن مسعود مى‏گويد: علماى زمين سه نفرند، عالمى در شام، عالمى در حجاز، پس عالم شام ابوالدرداء و عالم حجاز على بن ابيطالب (ع) و عالم عراق برادر شما (يعنى خود ابن مسعود) مى‏باشند و عالم مردم عراق و مردم شام محتاج به عالم حجازند ولى عالم حجاز به آن دو احتياجى ندارد . و سعيدبن مسيب‏ مى‏گويد:

هيچ كس از صحابه چنين نبود كه بگويد: از من بپرسيد، مگر على بن ابيطالب و زمانى كه از او سوالى مى‏شد مانند سكه‏اى گداخته بود و . . . و ابن ابى الحديد هم مى‏گويد:

اما فضايل حضرت از نظر جلالت و بزرگى و شهرت و شيوع به جايى رسيده است كه زبان قاصر از ذكر آن است همان طورى كه ابوالعيناء به عبدالله بن يحيى بن خاقان‏ - وزير متوكل و معتمد - چنين گفت: درباره وصف فضل تو چون مخبرى مرا مى‏بينى كه از روشنايى روز روشن و ماه درخشان خبر مى‏دهد كه از ديد ناظر مخفى نمانده است پس يقين مى‏دانم كه چنانچه گفته‏ام تمام شود به عجز مى‏نشيند و از رسيدن به مقصود باز مى‏ماند، بنابراين به جاى ثناى تو، دعاى براى تو را اختيار كردم و اوصاف تو را به علم مردم از تو واگذار كردم‏ .

ابن ابى الحديد در ادامه چنين مى‏نويسد:

و چه بگويم درباره مردى كه دشمنان او به فضلش اقرار كرده‏اند و نتوانستند مناقب او را انكار و فضايل وى را كتمان كنند . با آنكه سلطه بنى اميه بر اسلام در شرق و غرب زمين سايه افكند و با هر حيله‏اى سعى در خاموش كردن نور حضرت نموده، و عليه او دشمنى كرده و عيوب و نواقصى را به ايشان نسبت دادند، وى را بر روى منابر لعن كردند و مادحان حضرتش را تهديد، بلكه حبس كرده و آنها را كشتند و از هر روايتى كه متضمن فضيلتى براى حضرتش بود و سبب ترفيع ذكر او مى‏شد منع كردند تا آنجا كه از اينكه نام كسى هم نام ايشان باشد جلوگيرى كردند; ولى اين امر جز به علو و برترى حضرت نانجاميد و مانند مشكى است كه هر اندازه پوشيده شود بوى آن منتشر مى‏شود و هرگاه پنهان شود بيشتر مطرح مى‏شود و مانند خورشيدى است كه هرگز با باد پوشيده نمى‏ماند و چون روشنايى روز است كه اگر از ديد يك چشم پنهان بماند ولى چشمهاى بسيارى آن را مى‏بينند .

و چه بگويم درباره مردى كه هر فضيلتى به او مى‏بالد و به واسطه او ارجمند مى‏گردد و هر پراكندگى در او جمع مى‏گردد و هر گروهى جذب او گشته‏اند، پس او رئيس فضايل و منبع آن است و صاحب نابترين و پيشگام آن است; و آشكار كننده عصاره فضايل است كه هر كه در اين فضايل بعد از ايشان درخشيد از او به دست آورده و تبعيت از ايشان كرده است و پاى در قدم ايشان نهاده است . و مى‏دانى كه شريفترين علم همان علم الهى است چرا كه شرف علم بسته به شرف معلوم است و معلوم علم الهى اشرف موجودات است، از اين‏رو علم الهى بالاترين علم است، و اين علم از كلام حضرتش گرفته شده است و از او آغاز و به سوى او منتهى مى‏شود .

و از اين علومند: علم فقه كه حضرت اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام به او منتسب مى‏شود و از فقه ايشان استفاده مى‏نمايد:

و اما اصحاب ابوحنيفه مانند: ابويوسف، محمد و غير از آنها همگى از ابوحنيفه اين علم را فرا گرفته‏اند .

و اما شافعى، از محمد بن حسن آموخت، بنابراين فقه او هم به ابوحنيفه مى‏رسد و اما احمد بن حنبل، كه از شافعى آموخت، پس فقه او هم به ابوحنيفه مى‏رسد و ابوحنيفه از جعفربن محمد (ع) آموخت و جعفر امام صادق (ع) از پدرش (ع) آموخت و اين امر بالاءخره به امام على (ع) مى‏رسد . و اما مالك بن انس از ربيعه

آموخت و ربيعه از عكرمه و عكرمه از عبدالله بن عباس و عبدالله بن عباس از على بن ابيطالب (ع) آموخت .

چنانچه بخواهى فقه شافعى را هم به مالك نسبت دهى كه از او آموخته باشد باز همين خواهد شد و فقهاى اربعه همگى اينهايند .

و اما فقه شيعه كه كاملا مشخص است كه به حضرت برمى‏گردد، فقهاء صحابه هم كه يكى عمربن خطاب و ديگرى عبدالله بن عباس است هر دو از على (ع) آموخته‏اند . درباره عبداله بن عباس كه كاملا مشخص است و اما درباره عمر براى هر كسى روشن است كه در بسيارى از مسائل كه براى او و ديگر صحابه مشكل مى‏نمود به حضرتش مراجعه مى‏كردند و اين گفته عمر است كه بارها مى‏گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى‏شد و نيز اين گفته كه: مشكلى باقى نمى‏ماند مگر آنكه ابوالحسن براى حل آن مشكل نباشد و يا اين بيان: با بودن على در مسجد هيچ‏كس جرات فتوا دادن به خود نمى‏داد ، در اين حال مشخص است كه باز هم فقه به حضرت مى‏رسد .

عامه و خاصه از پيامبر اكرم (ص) روايت كرده‏اند: قاضى‏ترين شما على است‏ و قضا همان فقه است، پس در اين صورت حضرتش فقيه‏ترين است .

و نيز همگى روايت كرده‏اند آن زمان كه پيامبر (ص) حضرت را براى قضاوت به يمن فرستاد در حق ايشان چنين دعا كرد: خدايا قلبش را هدايت و زبانش را ثابت گردان‏ به طورى كه حضرت (ع) فرمود: بعد از آن هرگز در قضاوت ما بين دو چيز شك نكردم‏ . (2)

و از ديگر علوم علم تفسير قرآن است كه از حضرت گرفته شده است و از ايشان منشعب گشت . چنانچه به كتب تفسير مراجعه كنى صحت اين مطلب را در مى‏يابى، چرا كه اكثر تفاسير از ايشان و از عبدالله بن عباس است و همه از وضعيت ابن عباس در همراهى حضرت و اختصاص وى به ايشان باخبرند چرا كه ابن عباس شاگرد و فارغ التحصيل مكتب حضرت است و به او گفته شد: علم تو در برابر علم پسرعمويت چگونه است؟ او گفت: مانند قطره‏اى از باران در برابر دريايى بيكران‏ و از ديگر علوم علم نحو و عربى است و همگى مى‏دانند كه ايشان (ع) اين علم را ابداع نموده است و به ابوالاسود دوئلى انشا و املا نمود و اصول و كليات آن را آموخت كه از آن‏جمله اين گفته بود: كلام در سه چيز خلاصه مى‏شود: اسم و فعل و حرف‏ و از آن‏جمله تقسيم كلمه به معرفه و نكره و تقسيم وجوه اعراب به رفع - نصب - جر - جزم بود و اين امر از معجزات است، چرا كه فكر بشرى به اين حصر دست نمى‏يابد و به اين استنباط راه پيدا نمى‏كند .

و چنانچه متوجه ويژگيهاى انسانى و فضايل نفسانى و دينى شوى، قطعا آن بزرگوار را عصاره اين جلوه‏ها و آشكاركننده خوبيها مى‏يابى . (3)

در ادامه، مؤلف محترم درباره شخصيت‏حضرت و ذريه‏هاى آن بزرگوار يعنى ائمه هدات (ع) صحبت مى‏كند . وى در اين ميان مى‏نويسد:

صحبت كردن درباره شخصيت‏حضرت، خارج از توان انسان است و رسيدن به نهايت آن و غور در آن دست نيافتنى است و اين حالت تنها درباره اميرالمؤمنين (ع) صادق است و نيازى به دليل آوردن نيست چرا كه تاريخ در طول قرون متمادى بعد از رحلت نبى اكرم (ص) چنان سرگردان و حيران در اين باره است كه قادر به گفتن آخرين كلمه نيست . . . چرا كه عقل بشرى از معرفت ذات او و رسيدن به عمق آن و آگاهى از سرشت‏حضرت كه با نمونه‏هاى كامل انسانى، و اخلاقى عجين شده است، ناتوان است و حضرتش به هنگام معرفى خويش بر اين امر صحه گذاشت‏با گفتن اين كلام صادق:

لينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير .

من آن كوه بلند سيل پرورم كه سيل علوم و معارف از دامنم مى‏ريزد و هيچ پرنده‏اى را ياراى صعود به شاخسار علم من نيست . (4)

در ادامه آمده است:

اگر فرض نماييم كه خداى سبحان بعد از رسول خدا (ص) مستقيما در وجود حضرت اسرار امامت و وديعه‏هاى خلافت الهى را قرار نداده است و زمام حكومت اسلامى را به عهده ايشان نگذاشته بود باز هم شايسته تقديس و تعظيم مى‏بود; چرا كه خطبه‏ها، رساله‏ها، نامه‏ها، كلمات، علم بسيار، حكمت‏بليغ و بيان فاخر و . . . را به عالم عرضه كرد علاوه بر آنكه فرزندانى را به دنيا تقديم نمود كه داراى چنين ويژگيهايى‏اند: پيشوايان خلق و داعيان به سوى حق و رهبر و رهنماى بزرگ، واليان و حاميان دين خدا و اهل ذكر و فرمانداران از جانب خدا، آيات باقى و برگزيدگان خاص ربوبى، سپاه و نيروى الهى و مخزن علم ربانى و حجت‏هاى بالغه و طريق روشن حضرت حق‏اند (5) .

در ادامه، مؤلف محترم هم‏چنان از صفات و زواياى شخصيتى اين بزرگواران سخن مى‏راند و از سجاياى اخلاقى و صفات منحصر به فرد آنان و رسالتشان مى‏نويسد تا در معرفى مكتب ايشان و دستاوردهاى اين مكتب و شرايط حاكم در زمان حياتشان چنين مى‏گويد:

هر يك از ائمه هدات به تنهايى از جامعيت‏برخوردارند و هر يك مكتب فكرى كاملى هستند كه درهاى علم و سرچشمه‏هاى معرفت و راههاى حكمت را به سوى بشريت گشودند . . . در اين حال، انسانيت و بشريت‏به آنان روى آورده، ملتها و قبايل متوجه آنان شده و در مجالس فكرى آنان حضور يافته و از سرچشمه‏هاى علمى مستمر و جوشان آنان سيراب گشتند . . .

بديهى است هزاران صحابه و تابعين و نخبگان در طول سه قرن اول اسلام از اميرالمؤمنين و اولاد ايشان يعنى ائمه (ع) علم آموختند به طورى كه ايشان درهاى خود را كاملا به سوى طالبان علم و حديث و قوانين اسلامى گشودند; عليرغم وجود محدوديتهاى موجود در حكومت امويها و عباسيها و سلطه پيشوايان جور و فساد و ستم و استيلاى آنان بر مسندهاى اسلامى . . . و زمان آنان محكوم به ستم، ترس، فشار، تبعيد، آوارگى و قتل بود، ولى آل محمد (ع) در برابر اين سختيها مقاومت كردند و با قلوب مطمئن و معتقد به آنچه خدا به صابران وعده داده است‏با آن شدائد كنار آمدند .

. . . و در اينجاست كه مى‏توان به صراحت گفت كه حاكميت‏سياسى نقش فعالى در تسلط بر نظام تاريخ و جريان و سرانجام آن بازى نمود، بنابراين تاريخ حريت‏خود را در اداى نقش خود از دست داد و در ايفاى وظيفه‏اش به صورت درست ناتوان شد، چرا كه حريت و استقلال خود را از دست داده و درست و نادرست‏با هم مخلوط گشت، پس تاريخ با قلم ديگرى شروع به نوشتن كرد و مطابق آنچه حاكمان سلطه‏گر مى‏خواستند عمل كرد نه با آنچه خود مى‏خواست‏ .

در جاى ديگرى چنين آمده است:

شكى نيست كه پيروان و راويان اميرالمؤمنين (ع) بيشتر از آن هستند كه در اين كتاب گنجانده شده است، با اين وجود دگرگونيهاى سياسى كه در تمدنهاى اسلامى اتفاق افتاد و مردم را از على بن ابيطالب به جهت زنده ماندن يا تسليم شدن در برابر عوامل ديگرى دور نمود و علت اصلى اين امر كه در بحثهاى بعدى خواهد آمد دليل روشنى است‏بر آنچه كه گفتيم و اين امر عجيبى نيست چرا كه حاكميتهاى غير دينى در برابر آل محمد (ع) و شيعيان و مكتبشان موضع سرسختانه، مخربانه، خصمانه گرفتند و افراد خبيث و دشمن را بر عليه آنان تشويق كردند . . .

مؤلف محترم در اين بين كه به وضعيت موجود در زمان حيات هر يك از ائمه اطهار (ع) و نيز شيعيان و محبان آنان مى‏پردازد و موقعيت آن را به روشنى ترسيم مى‏كند بيان جالب و قابل توجهى دارد كه به شبهه‏اى كه احتمالا در ذهن خواننده نسبت‏به دستاوردهاى پديد آمده از اين مكتب نقش مى‏بندد، پاسخ مى‏دهد:

. . . على‏رغم همه اين فشارها و تاريكى‏ها و . . . هزاران صحابه، تابعين و بزرگان علم و حديث از اين مكتب بيرون آمده‏اند و بهترين علما، متفكرين، برگزيدگان ادب و شعر و بزرگان فقها، روايت، درايه، خطابه، فصاحت و نحو را به دنيا عرضه كردند .

در واقع مكتب امام اميرالمؤمنين (ع) دانشگاهى اسلامى و منبعى پويا براى علم و سرچشمه فياضى است كه بر افكار و قلوب، انواع علم و معارف اسلامى را عرضه كرد و زندگى را سرشار از پويايى فكرى و مناعت علمى از زمان رسول گرامى اسلام (ص) و ديگر زمانها نمود، پس به واسطه آن، علم شكوفا شده، ارزشها، الگوها و تعاليم جاودانى به بار نشست و خوبيهاى آن آشكار شد; پس همه امتها و گروهها به ثمره و نهال و بهره‏بردارى و لذت از آن روى آوردند - با وجود اختلاف در زبانها، رنگها و اعتقاداتشان چرا كه علم بدون استثناء براى استفاده همه انسانهاست .

ولى حقيقت اين است كه تمدن علمى اسلامى و تفكر عربى در كمال، رشد،

پيشرفت و جاودانگى و . . . خود مديون اين مكتب و استاد و بانى و پايه گذار اوليه آن مى‏باشد، همو كه پيوسته باب شهر علم پيامبر گرامى اسلام (ص) بوده است، چرا كه اين مدرسه در برنامه‏هايش استقلال روحى نبوى، مجد علمى علوى، ميراث فكرى حيدرى را در پيش گرفته است و هنوز هم پيرو همان راه ارزشمند جاودانه تاريخ مى‏باشد . . .

و همه آن تلاشهاى دشمنانه بى اثر شد چرا كه خداى سبحان مى‏خواست كه هيچ نيرو، حاكم و حكومتى در محو نام آنان يا پنهان كردن آثارشان قدرت پيدا نكند . . . . .

اصحاب اميرالمومنين (ع) و راويان آن حضرت

مؤلف گرانقدر در بخش دوم اين مقدمه به بحثى درباره تعداد اصحاب اميرالمومنين (ع) و راويان آن حضرت مى‏پردازد . مؤلف در اينجا اذعان مى‏دارد كه براى يك پژوهشگر ارائه گزارش از تعداد و اسامى دقيق يا حتى تخمينى راويان حضرت بسى مشكل است . آنگاه دلايل اين سختى را چنين بيان مى‏كند: اين امر نه تنها مربوط به جنگها و كشته‏هاى آن زمان نيست كه در زمان ما هم شمارش تعداد معين قربانيان به جهت اختلاف آمار ممكن نيست . چرا كه هر يك از دو طرف جنگ در گزارش تعداد كشته‏هاى طرف مقابل مبالغه كرده و در عوض از تعداد قربانيان خود كم مى‏كند تا بدين وسيله پيروزى را نصيب خود نمايد و در مقابل سبب تضعيف و تزلزل هسته دشمن گردد .

در ادامه، مؤلف محترم وارد دلايل اصلى اين موضوع مى‏شود و خود اعتراف مى‏كند كه نبايد به راحتى و اختصار و اشاره از آنها گذشت . ايشان از ظلم تاريخ و فراز و نشيبهاى آن در محو آثار گروهى از انسانها چنين مى‏گويد: به هر حال، در طول تاريخ با تمام ظلم و تاريكى آن، گروه نفاق و دشمن كه ادامه حيات دنيوى فانى خود را در سلطنت و تخت مى‏ديد و براى هيچ يك از آنان آتش غضب پروردگار و برافروخته شدن شعله‏هاى انتقام و لعنت الهى مهم نبود، آثار جوانان مؤمن و موحدى را از بين بردند كه به خاطر خدا و نزول بركات او طالب شهادت شدند و جان خود را براى رسيدن به بهشت غفران الهى و سايه‏سار رضوان او فدا نمودند و با قلبى مجهز به سلاح ايمان و مملو از توكل خدا و . . . جنگيدند .

و هر كدام از اين دو گروه چه آنكه هدفش در حيات و جهاد و غايت آرزويش فقط خداوند متعال بود و چه آنكه خداوند را سپر و نردبانى در حيات خود براى رسيدن به تخت پادشاهى و تسلط بر جامعه قرار داد; هر دو دشمن يكديگر در راه خداوند متعادل بودند ولى يكى از اين دو خداوند را غايت و نهايت‏خود و ديگرى وسيله‏اى براى رسيدن به سلطنت‏خود قرار داد، با يقين به اينكه موازنه مابين اين دو هدف و غايت از جمله حوادث ظالمانه تاريخ و زشتيهاى اين دنياست كه براى زشتى‏هاى آن پايانى ندارد .

آنگاه مؤلف درباره اين زشتيها با تاسف چنين مى‏نويسد:

از ظلم و تاريكى اين دنياى برنده همين بس كه در حق مردى كه دشمنانش به فضل او اعتراف كردند و نتوانستند به انكار و كتمان مناقب ايشان بپردازند، بنى‏اميه به عنوان حاكم اسلامى بر شرق و غرب زمين مستولى شدند، در حالى كه مى‏كوشيدند با هر ترفندى نور حضرت را خاموش كرده و تحريكاتى بر عليه ايشان نموده و عيب و نقصى به ايشان نسبت دهند، وى را بر سر منابر لعن كرده و مادحين او را تهديد، بلكه حبس كرده و يا بكشند و از نقل روايتى كه متضمن فضيلتى براى ايشان شده يا سبب علو نام او باشد منع كردند، تا آنجا كه حتى از نامگذارى به اسم ايشان برحذرداشتند، ولى تمام اين كارها جز رفعت نام آن بزرگوار چيز ديگرى به همراه نداشت . حضرت همانند مشكى است كه هر اندازه پوشيده شود عطر خود را منتشر مى‏سازد . . . .

در اينجا مؤلف محترم به بحث و بررسى احوال راويان و اصحاب حضرت مى‏پردازد و از ظلم تاريخ درباره آنان سخن مى‏گويد:

و همين وضعيت درباره ياران و پيروان و اصحاب او (حضرت) وجود داشت . هم از اين جهت و هم از جهت ديگر; اينكه تاريخ و سازندگان آن براى گروهى كه هيچ شانى را نداشت و در حيات خود هيچ نيكى نداشت، برج و باروها ساخت و در فلوتها به نام آنها دميد و به يادشان طبلها نواخت و آثار و مفاخرى به آنان نسبت داده شد و بدون هيچ ميزانى مورد مدح و ستايش قرار گرفتند . در حالى كه تاريخ با كمال زشتى روات و اصحاب اميرالمؤمنين (ع) را كنار زده، آنان را به هر فتنه‏اى متهم نمود; و هر زشتى اى به آنان نسبت داد - چنانچه در بخش بعدى از آن صحبت مى‏كنيم - از اين‏رو، آراء و اقوال مورخين درباره تعداد اصحاب و روات على (ع) متفاوت شد .

آنچه در منابع تاريخى در اين باره آمده است از اين قرار است:

در اين قسمت مؤلف از متون پيشين تاريخى و رجالى نمونه‏هاى متعددى را نسبت‏به گزارش تعداد جنگجويان كشتگان جنگهاى جمل - صفين - نهروان ذكر مى‏كند و اختلاف آراى در اين زمينه را مورد بررسى قرار مى‏دهد .

براى نمونه طبق آنچه كه محمدبن جرير طبرى در تاريخ خود آورده است كشته‏هاى جنگ جمل را ده هزار نفر ذكر كرده است كه نصف آنها از اصحاب على و نصف ديگر از اصحاب عايشه بودند . . . و نصربن مزاحم در كتاب خود وقعة صفين‏ چنين گفته است: كشتگان از اصحاب على هفتصد تا هزار نفر بودند و از اهل شام در جنگ صفين چهل و پنج هزار نفر و از اهل عراق در اين جنگ بيست و پنج هزار نفر بودند و . . . و قتاده در المناقب‏ گفته است كه تعداد كشتگان در آن جنگ ششصد هزار نفر بودند و ابن سيرين تعداد آنها را هفتاد هزار نفر نوشته است .

و همين‏طور به نقل از منابع مختلف درباره تعداد گوناگون كشتگان اصحاب جمل مى‏نويسد كه در مجموع اختلافات آشكارى بين اين گزارشات ديده مى‏شود .

آنگاه مؤلف آشكارا بيان مى‏دارد كه تاريخ تعداد اصحاب اميرالمومنين (ع) را به‏جز همين تعداد كمى كه در اين كتاب آمده است ثبت نكرده است و شايد ثبت‏شده

است ولى بر اثر طوفانهاى حوادث مقطعى كه بر بلاد اسلامى گذشته است نام و اثر آنها در تاريخ به كلى محو شده است و اين‏گونه ميراث ارزشهاى فرهنگى و فكرى از بين رفت .

در اين بين، مؤلف با طرح سوالى قابل توجه كه غالبا از ذهن بسيارى از خوانندگان مى‏گذرد بحث را اين‏گونه ادامه مى‏دهد: با آنكه لشكريان اميرالمومنين (ع) از صحابه و تابعين داراى پيشينه خوبى از نظر ارزشهاى انسانى بودند و نيز شناخت كاملى از ابعاد وجودى اين بزرگ مرد داشته‏اند و از روحيات زشت و خبيث امويان و معاويه باخبر بودند به طورى كه احاديثى از پيامبر (ص) درباره معاويه از آنان شنيده شده است كه در كتب صحاح و سنن موجود است و به اين امر يقين كامل داشتندكه على (ع) مجسمه دادخواهى و معاويه مجسمه گمراهى است و در عين حال پيروزى در تمام وقايع با على (ع) بود كه نه تنها در زمان خود ايشان بلكه در عهد نبوى هم چنين بود ولى چگونه است كه تعداد اين لشكريان از سپاه معاويه به مراتب كمتر است؟ ! !

و اما در پاسخ، مؤلف چنين مى‏نويسد: رهبر لشكر حق و حقيقت در ميدانهاى جهاد بر ذخاير جنگى و تعداد زياد سپاه يا برندگى سلاح - آن چنانكه متداول است - تكيه نمى‏كند، بلكه ذخاير اين سپاه از جهت زيادى ايمان و عقيده و تثبيت آن است و به ميزان و علو انسانيت آنان بستگى دارد، بنابراين آن رهبرى كه از اين ذخاير به سپاه خود بهره وافر برساند مى‏تواند به ميزان اين بهره و توشه كه از آن به ايمان‏ تعبير مى‏شود، مقاومت كند .

و بدين مطلب در آيه 65 سوره انفال اشاره شده است: اى رسول مؤمنان را به جنگ ترغيب كن كه اگر بيست نفر از شما صبور باشيد بر دويست نفر از دشمنان غالب خواهند شد و اگر صد نفر بوده بر دو هزار نفر كافران غلبه خواهند كرد . . .

بنابراين، فقدان عقيده در كفار و در مقابل ثبوت آن در مؤمنين همان چيزى است كه سبب مى‏شود يك نفر از بيست نفر مؤمنين برابر با ده نفر از دويست نفر كافران برابر شوند تا آنجا كه طبق حكم آيه بيست نفر از آنان بر دويست نفر از اينان غلبه خواهند كرد . بنابراين، مؤمنين در ميدان‏هاى جهاد با سلاح عقيده و ايمان به خدا كه همان قوت معنوى است كه هيچ چيزى ياراى مقاومت‏با آن را ندارد از همه پيشى مى‏گيرند، چرا كه بر علم و ادراك صحيح بنا شده است‏به طورى كه آنها را به ارزشهاى معنوى چون شهامت، شجاعت، داورى، استقامت و . . . وصف مى‏كنند و با يقين به اينكه بر يكى از اين دو نيكى قرار دارند كه اگر كشته شوند در بهشتند و اگر بكشند نيز در بهشتند چرا كه مرگ در نگاه آنان چون نگاه ماديون بدان نيست كه مرگ را مساوى نيستى بدانند .

در اينجا مؤلف اتكاى گروه باطل را بر هواهاى نفسانى و اعتمادشان در ظاهر به شيطان و ايادى او دليل ديگرى براى شكست آنها مى‏شمرد و مى‏گويد: آنانكه بر هواى نفسانى تكيه مى‏كنند به سوى هدف واحدى جمع نمى‏شوند و اين امر نهايتا به پيروزى و جاودانگى و بقا نمى‏رسد و اگر هم در برخى مواقع برسد تا زمانى جاودانه است كه مرگ كه در نظر آنها نيستى است‏به وقوع نپيوندد و چه نادرند كسانى كه بر هواهاى نفسانى خود استوارند و تا زمانى كه به مرگ نزديك مى‏شوند هم‏چنان بر فكر خود استوار باشند; بلكه با وزيدن كمترين باد مخالفى، رو به كجى مى‏نهند، چنانچه تاريخ اسلام از انهدام سپاه مشركين در جنگ بدر ثابت كرد . . . .

خلاصه آنكه لشگريان عقيده آنانى‏اند كه بر ذخاير جنگى از نظر فراوانى نفرات يا تندى سلاح تكيه نمى‏كنند، بلكه بر ذخائر ايمان و حيات معنوى تكيه مى‏زنند كه با نگاهى به غزوه‏هاى پيامبر (ص) مانند غزوه بدر، احد، خندق و خيبر و كه عجيب‏ترين آنهاست صحت اين مطلب روشن شود چنانكه خداوند متعال در قرآن كريم بدين مطلب اشاره فرموده است . (6)

از اين جهت اصحاب اميرالمومنين (ع) با تعداد كمى كه بودند به پيروزى و رستگارى و . . . رسيدند، ولى اصحاب معاويه و عايشه و خوارج با وجود فراوانى ذخاير جنگى دچار خذلان و سستى و . . . شدند و در آن هنگام كه پرچمهاى نابودى و شكست‏بالا مى‏رفت لشگر (معاويه) همگى فرياد زدند: اى معاويه قوم عرب از بين رفت . . . سپس به حيله و نيرنگى كه باعث نجات آنها از ورطه لاكت‏شد دست‏يازيدند، قرآنها را بر نيزه كردند و فرياد زدند كه شما را بر آنچه در قرآن است مى‏خوانيم و آن حكم ما بين شما و ما باشد .

در اين هنگام امام اميرالمومنين (ع) خطبه زيبايى بيان فرمودند كه مؤلف قسمتى از آن را آورده است .

اين بيان كه در نهج‏البلاغه، خطبه 122 آمده است در زمانى ايراد شده است كه خوارج در مخالفت‏خود در مسئله حكميت پافشارى داشتند و امام به لشگرگاه آنان آمد و سخنان شيوايى درباره جنگ صفين بيان فرمود كه بخشى از آن چنين است:

. . . مگر آن وقت كه از روى حيله و مكر و خدعه و فريب قرآنها را بر سر نيزه بلند كردند نگفتيد: برادران ما هستند و اهل آيين ما؟ از ما مى‏خواهند كه از آنان بگذريم و راضى به حكومت كتاب خدا شده‏اند، پس نظر ما اين است كه حرفشان را قبول كنيم و دست از آنان برداريم اما من به شما گفتم كه اين امر ظاهرش ايمان است و باطنش دشمنى، آغازش رحمت است و پايانش ندامت، بر همين حال باقى باشيد و از راهى كه پيش گرفته‏ايد منحرف نشويد و در جهاد دندانها را رويهم فشار دهيدو به هرصدايى اعتنا نكنيد، چه اينكه اينها صداهايى است كه اگر پاسخش را گوييد گمراه مى‏كند و اگر رهايش سازيد، خوار و ذليل مى‏گردد، متاسفانه وضع چنان شد كه شما راى حكميت را به آنها داديد . . . .

آراى رجال حديثى درباره راويان امام (ع)

مؤلف محترم در بخش سوم اين مقدمه درباره آراى رجال حديثى پيرامون راويان اميرالمؤمنين (ع) بحث مفصلى را بيان مى‏كند . ايشان در ابتدا تقسيم بندى كلى‏اى مابين كتب رجالى شيعيان و اهل سنت درباره وضعيت راويان و محدثان دارد . وى درباره كتب رجالى شيعه مى‏نويسد:

و اما كتب رجالى شيعه از دو دسته راويان شيعه و سنى بدون جرح آنان سخن گفته است چرا كه نگاه آنان به راوى يك نگاه واقعى و به دور از تعصبات كوركورانه است . پس اگر حديثى از طريق اهل سنت نقل شده باشد و شرايط صحت و توثيق را داشته باشد آن را قبول و ستايش مى‏كنند و چنانچه با راوى شيعه كه شروط لازم را ندارد روبرو شوند به عنوان مجهول الحال، ضعيف و غيره از او ياد مى‏كنند . پس معيار شناخت راوى با هر عقيدهاى هم كه باشد، از روى عقل و حقيقت و منطق و فهم است .

ولى سيره برخى رجاليان حديثى اهل سنت عكس اين حالت مى‏باشد . چنانچه در كتب رجالى بررسى دقيقى صورت گيرد معلوم مى‏شود كه راويان شيعه مورد جرح وقدح، بدگويى و نسبت دادن غلو و شايعه پراكنى و بالاخره با تمام نيرو كوبيدن احاديث آنها بر ديوار است . زمانى كه ائمه شيعه اثنى عشرى مورد مدح و ذم قرار گرفتند، وضعيت راويان آنان كاملا روشن است‏ .

مؤلف گرانقدر در اينجا تعصبات سخت و تعارض عقيده را بدون جايگاه علمى دانسته كه حقيقت را نمى‏تواند كتمان كند و امكان نفوذ در ژرفاى علم و واقعيت را پيدا نمى‏كند كه اينها را همگى مولود حسد، بغض، غضب، شهوات، جهل و . . . بدگويان و متعصبان بر مى‏شمرد .

بعد از توضيح مختصرى درباره وضعيت راويان شيعى، مؤلف براى نمونه به ذكر دو مورد از اين تعصبات و بغض و حسد برخى رجاليان مى‏پردازد كه اولين مورد درباره گمانهاى باطل نسبت‏به ساحت مقدس ائمه‏اطهار و ذريه پاك على‏بن ابيطالب (ع) مى‏باشد و دومين مورد مربوط به راويان آنان است .

مورد اول: محمدبن حبان بن احمد ابوحاتم تميمى (متوفى 354 ه) در كتاب المجروحين‏ مى‏نويسد:

على بن موسى الرضا از پدرش چيزهاى عجيب نقل مى‏كند كه ابوصلت و ديگران هم از او نقل مى‏كنند . گويى او دچار وهم و خطا شده است . از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفربن محمد از پدرش محمدبن على از پدرش على بن الحسين از پدرش حسين بن على از پدرش على و از رسول خدا (ص) كه فرمود: شنبه روز ماست و يكشنبه براى شيعيان ما و دوشنبه براى بنى اميه و سه شنبه براى پيروان آنان و چهارشنبه براى بنى عباس و پنجشنبه براى ياران آنها و جمعه براى همه مردم است و در آن روز نبايد سفر رفت‏ . تا آنجا كه مى‏نويسد: على بن موسى الرضا در طوس، آخر روز شنبه در سال 203 ه . ق از دنيا رفت و مامون با آب انار ايشان را مسموم و قلبش را دچار بيمارى كرد .

آنگاه محقق اين كتاب الهرز، محمود ابراهيم زيد . . . در حاشيه آن برگفته ابن ابى حاتم تعليقه مى‏زند:

على بن موسى بن جعفر بن محمد هاشمى علوى الرضا يكى از ائمه اثنا عشرى است كه شيعيان به عصمت آنان و وجوب اطاعتشان عقيده دارند كه مامون او را وليعهد خود كرد و بعد از خودش خلافت را به او سپرد و زمانى كه از دنيا رفت قبر الرشيد را در طوس شكافت و از روى تبرك او را در آنجا دفن كرد . ابن طاهر گفته است كه از پدرش چيزهاى عجيبى نقل كرده است و ذهبى عقيده دارد كه در آنچه به على بن موسى الرضا نسبت داده شده است دروغ گفته شده است . چرا كه بايستى سندش اثبات شود وگرنه دروغ است و نسخه‏هاى ديگر را بايد ديد . ولى او درباره جدش جعفرصادق (ع) دروغ نگفته است زيرا ابوصلت هروى‏ يكى از متهمان از او نقل كرده است و مهدى قاضى‏ هم از او نسخه‏اى دارد و ابو احمدبن سليمان طائى‏ هم نسخه بزرگى در اين باره دارد و داود بن سليمان قزوينى‏ هم در اين زمينه نسخه‏اى دارد .

محقق، گفته خود را در تعليقه‏اش بر كتاب ابن حبان چنين ادامه مى‏دهد:

مامون با آب انار وى را مسموم كرد ابن حبان اين خبر را مقطوع آورده است و در اصطلاح علماى حديث‏خبر اين قتل قطعى نمى‏شود مگر با رؤيت‏يا شهادت قطعى آن . در حالى كه ابن حبان جز گمان و ظن در اين باره نداشته است، و گرنه چگونه پيش او ثابت‏شد كه مامون خود اين كار را كرده است‏يا دستور آن را داداده است‏ . (7)

مؤلف پس از بيان مطالب مذكور اذعان مى‏دارد كه در صدد پاسخگويى به چنين گمانهايى نيست و اين حرفها پس از وفات پيامبر (ص) از بوقهاى امويها و رسانه‏هاى گروهى عباسيها و شيپورهاى وهابيت درآمده است و سبب اين دروغ پردازيها و افتراها و دروغها و . . . شده است .

آنگاه وى حرفهاى محقق كتاب مذكور مبنى بر عدم يقين نسبت‏به قتل على بن موسى الرضا توسط مامون را جاهلانه پنداشته و ناشى از عدم اطلاع وى از تاريخ برمى‏شمرد و چنين مى‏نويسد:

بلكه اين يك امر يقينى است كه بزرگان تاريخ از مذاهب اربعه آن را نقل كرده‏اند و گفتارشان درباره قتل امام (ع) بدون استثنا به اجماع رسيده است‏ . سپس ايشان نمونه‏هايى بر صحت گفته خويش مى‏آورد:

1) ابوالفرج على بن الحسين اموى اصبهانى (متوفى 356) مى‏گويد:

منصوربن بشير نقل مى‏كند كه مامون به او دستور داد كه ناخنها را بلند كند، پس چنين كرد آنگاه چيزى شبيه تمبر هندى برايش آورد و به او دستور داد كه آن را پودر كرده و همه را با دستانش خمير كند پس چنين كرد . آنگاه مامون به نزد على‏الرضا رفته و به او گفت: حالت چطور است؟ فرمود: اميدوارم كه خوب باشد پس به ايشان گفت: آيا امروز يكى از رفقا نزد شما آمد؟ فرمود: خير، پس مامون غضبناك شده و بر سر نوكرانش فرياد زد و به ايشان گفت: پس آب انار را امروز بگير كه در اين آب چيزى است كه تو را بدان نياز است . آنگاه دستور داد انار آوردند و او را به ابن بشير داد و گفت: آب آن را با دستت‏بگير پس چنين كرد و مامون با دست‏خود آن را به رضا نوشانيد و همين سبب وفات او شد و پس از دو روز از دنيا رفت‏ . (8)

مانند اين قضيه در كتاب مرآة الجنان‏ امام عبدالله بن اسعد يافعى يمنى مكى (متوفى 768 ه/ج 2/ص 12) آمده است و نيز در كتاب الفصول المهمة‏ امام على بن محمدبن احمدبن صباغ مالكى مكى (متوفى 855/ص 262) آمده است .

مورخ على بن الحسين مسعودى (متوفى 346 ه) در كتاب مروج الذهب/ج 4/ص 5 مى‏گويد:

مامون در زمان خلافتش على بن موسى الرضا را در طوس مسموم كرد و همان‏جا دفن شد در حالى كه حضرت در آن‏روز 46 سال و 6 ماه داشت‏ . سبط ابن جوزى حنفى (متوفى 654 ه) در كتاب خود تذكرة الخواص/ص 355 و نيز سيد شبلنجى شافعى در كتاب نور الابصار/ص 160 و ديگران در منابع تاريخى مهم ديگر شبيه به اينها را نقل كرده‏اند .

مؤلف پس از ذكر موارد فوق با طرح سؤالى از خواننده خود چنين توضيح مى‏دهد:

و آيا بعد از اين شواهد، جايى براى ظن و گمان باقى است؟ ! به طورى كه در اصطلاح علما تواتر را در اين مورد مى‏بينيم . چرا كه خبر متواتر خبرى است كه گروهى كه تعدادشان بيش از اندازه شود از آن خبر دهند، به طورى كه عادتا اتفاق بر كذب آن محال باشد و به هنگام انتشار خبر از آنان، توطئه ايشان بر آن خبر ناممكن باشد، پس در آن شك و شبهه‏اى راه ندارد و هرگاه اين‏گونه باشد صدق آن قطعى و موجب علم و ضرورت است‏ .

مؤلف پس از آنكه درباره ريشه اصلى تمام اين گمانها و توهينها سخن مى‏گويد به مورد دوم اين نسبتهاى ناروا كه گريبانگير راويان شيعه و ناقلان فضايل على بن ابيطالب (ع) در طول تاريخ اسلام شده است‏به نگارش مى‏پردازد:

اما نسبت‏به راويان شيعه و آنانى كه در فضايل حضرت سخن گفته‏اند: نصيب اينان از توهين و عيب جويى و نكوهش كمتر از ائمه آنان - اهل بيت (ع) - نبوده است . بنابراين، فرهنگ معاجم رجال و كتب حديثى لبريز از اسامى راويان شيعه اثنى عشرى است كه به دنبال خود نكوهش، افترا، طرد و دشمنى را به‏همراه دارند و بلاى بزرگ زمانى است كه راوى درباره فضيلت و منقبت اميرالمؤمنين (ع) حديثى از زبان رسول خدا (ص) نقل كند و در آن‏حال به دروغگويى، غلو، فسق، طرد و . . . متهم مى‏شود .

مؤلف اين امر را محدود به دو يا سه كتاب ندانسته، بلكه به ادعاى او اثر آن را در تمام كتب رجالى و حديثى مى‏توان يافت . وى دليل اينكه بسيارى از احاديث‏با مرگ محدث از بين رفت چنين بر مى‏شمرد: كمترين كلمه‏اى كه موجب عدم اعتبار راوى در نزد آنان شده است و در زمره مجروح و ضعيف و مجهول در مى‏آيد، شيعه بودن‏ است . بنابراين تشيع در نزد آنان از امورى است كه راوى را از اعتبار ساقط كرده و جزو مطرودين قرار مى‏گيرد و احاديث وى كنار گذاشته مى‏شود بر خلاف زمانى كه راوى فاسق، منافق، فاسد يا مفسد، دروغگو و . . . باشد و يا از آنها باشد كه بر سر سفره حاكمان جور و پيشوايان ضاله نشسته است . پس عناوين مذكور تاثيرى در وثاقت وى در ضبط حديث و عدالت او نمى‏گذارد، با توجه به اينكه اكثر آنها از كسانى‏اند كه روايات رجال مجهول و متروك و يا افراد با عقيده نادرست و بدعت گذار و متهم به چنين بدعتى را نقل كرده‏اند و از ميان ايشان تعدادى اقرار به اين مطلب كرده‏اند كه چنين‏اند و احاديث ديگرى را به خود نسبت دادند .

هيچ يك از آنچه گفته شد به اندازه‏اى كه راوى از فضايل على بن ابى طالب (ع) بگويد به راوى ضرر نمى‏رساند و او را مورد اتهام و جرح قرار نمى‏دهد . از اين‏رو ناقلان اين‏گونه فضايل دم فرو بستند . از جمله ايشان عبدالرزاق بن همام بن نافع امام حميرى‏ يكى از كسانى كه به اجماع بزرگان حديث در راس برجستگان ثقات و عالمان است .

حافظ شمس الدين ذهبى‏ در كتابش درباره او مى‏گويد كه امام حميرى مى‏داند كه هر كس فضايل على بن ابيطالب را نقل كند مورد توهين و تهمت و كذب قرار مى‏گيرد و از آن كسى حرف نمى‏زند مگر اهلش . آنگاه ذهبى درباره امام حميرى مى‏نويسد: او يك چيزهايى مى‏دانست ولى

جراءت ابراز آن را نداشت . از اين‏رو سخن گفتن درباره فضايل امام (ع) جرات‏ ناميده مى‏شود .

نظير همين امر براى حافظ ابو ازهر نيشابورى (متوفى 263 ه) اتفاق افتاده است . زمانى كه به نقل از عبدالرزاق حديثى درباره فضل على (ع) نقل كرد، به يحيى بن معين اين خبر رسيد; در مجلسى كه گروهى از اهل حديث از جمله ابو ازهر حضور داشتند، يحيى بن معين گفت: اين دروغگوى نيشابورى كه اين حديث را از عبدالرزاق نقل كرده است كيست؟ ابو ازهر برخاست و گفت: آن شخص منم، پس يحيى بن معين خنديد و گفت: اما تو كه دروغگو نيستى ولى در رابطه با اين حديث تقصير به عهده كسى ديگر است . در اين‏حال ابو ازهر گفت: با عبدالرزاق به سوى ده او مى‏رفتيم و در راه با او بودم، پس به من گفت: اى ابو ازهر! آيا در نزد تو اين حديث است كه به غير از تو براى ديگرى نقل نكرده‏ام؟ گفتم: از اين حديث‏برايم بگو: او گفت: حديث از ابن عباس است، پيامبر (ص) به على نگاه كرد و فرمود: اى على تو سرور دنيا و آخرت هستى، دوستدار تو دوستدار من است و دوست من دوست‏خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست واى بر كسى كه بعد از من با تو دشمنى ورزد . (9)

از اين‏رو امام حافظ احمد بن محمدبن صديق حسنى مغربى‏ مى‏گويد:

عيب جويى به خاطر تشيع و رد حديث‏به واسطه اين امر عقلا و نقلا باطل است:

دليل اول: مسلم است كه ملاك صحت‏حديث‏بر دو چيز است نه سه چيز و آن دو ضبط و عدالت‏ است پس اگر كسى واجد اين دو صفت‏شد حديثش صحيح است زيرا ضبط از خطا و خلل ايمن مى‏كند و عدالت از دروغگويى و دروغ‏پردازى باز مى‏دارد .

اما ضبط‏ بدين معناست كه راوى، هوشيار و آگاه باشد و نيز جرات بى‏جا نداشته باشد تا آنجا كه از پيش خود چيزى را كه نزد محدثين باطل كننده است، بياورد و نيز از كتابى كه در آن خلل وارد است‏بدون آنكه بفهمد سخن بگويد .

و اما عدالت‏ : مراد از آن در حقيقت راستى راوى و اجتناب او از دروغ است آن‏طور كه در روايت رسول خدا (ص) آمده است نه مطلق دروغ و نه غير آن از گناهان ديگر . چرا كه عدالت اجزايى دارد، گاهى فردى در چيزى عادل است و در چيز ديگرى نيست و ملاك صحت‏حديث رعايت عدالت در مورد آن است و امانت داشتن در نقل آن مى‏باشد . و از آنجا كه همين مقدار هم در همگان تحقق پيدا نمى‏كند و رعايت رسيدن بدين مرتبه خود ملزوم تقوى و اجتناب از ديگر معاصى است، مجبور شدند كه شروط كامل عدالت را چنين بدانند:

ملكه‏اى كه بر ملازمت تقوى و اجتناب اعمال بد و رعايت اعلاى مروت استوار باشد

كه در شرط اخير اختلاف است; آنگاه اين تعريف يك‏بار ديگر كامل‏تر شد به طورى كه شروط ديگرى به آن اضافه شد:

از آنهايى نباشد كه به تكروى، يكه تازى و زياده‏گويى بپردازد و نيز ايستاده بول كند و به خريد و فروش جيوه بپردازد، متولى اموال يتيمان باشد، با آهنگ قرائت كند و . . . و نيز در اعتقاد خطا برود، مانند ارجاءگرى، قدريه، ناصبى، تشيع و ديگر مذاهب‏ .

و با چنين توسعه‏اى كه در ملاك عدالت داده شد نزديك بود باب عدالت‏بسته شود و روايات مقبول از بين برود، به ويژه با شرط اخيرى كه گذاشتند (يعنى تشيع)، چرا كه اغلب آنهايى كه بعد از صحابه از راويان حديث و حاملان دين در طبقه اول - دوم و سوم راويان قرار دارند از اين دسته‏اند و به‏جز اندكى بقيه از نسبت دادن به يكى از اين مذاهب فوق در امان نماندند، به‏جز آنكه در اين نسبتها متفاوت جلوه كردند، برخى متوسط، برخى به غلو و برخى به افراط و برخى ديگر به اعتدال در اين مسير متهم شدند و نيز كسى كه در اعتقاد خود به سوى يكى از اين دو مذاهب دعوت كرده باشد و در آن معروف شد و كسى كه متوسط بوده و دعوت هم بدان نكرده و مشهور نشده است; ولى اگر تمام اينها مورد جرح قرار گيرند و رواياتشان مردود شناخته شود بيشتر احاديث نبوى از بين مى‏رود و نزديك است‏بدين وسيله روايات موثق كنار گذاشته شود، چنانچه ابن جرير در بخشى كه آن را براى جرح‏ عكرمه - مولاى ابن عباس - جمع كرده بود مى‏نويسد:

اگر چنين باشد كه هر كسى مدعى مذهبى از مذاهب مردود باشد و آن ادعا براى او ثابت گردد و به‏دنبال آن عدالتش ساقط و گواهى‏اش باطل شود، بدينسان لازم مى‏آيد كه اكثر محدثين را كنار گذاشت، چرا كه كسى از ميان ايشان نيست مگر آنكه مردم به او آنچه مى‏خواستند نسبت دادند . (10)

و ذهبى در شرح حال ابان بن تغلب‏ در كتاب الميزان (11) مى‏نويسد:

او شيعه پايبندى بود ولى راستگو بود و ما راستى او را پذيرفتيم، ولى بدعت او را به وى برمى‏گردانيم و احمدبن حنبل، ابن معين و ابوحاتم وى را توثيق نموده‏اند و ابن عدى درباره او مى‏گويد: در تشيع غلو مى‏كرده است‏ و سعدى مى‏گويد: منحرفى آشكار است‏ پس مى‏توان گفت: چگونه كسى را كه بدعت گذار است موثق دانسته‏ايد در حالى كه حد وثاقت عدالت و اتقان است پس چگونه بدعت‏گذار، عادل باشد؟

و جواب اين است: بدعت‏بر دو نوع است . بدعت صغرى مانند: غلو شيعه يا شيعه بدون غلو و تعصب و اين موضوع درباره تابعين ديندار و پرهيزكار و صادق وجود دارد و اين فساد آشكارى است . در اينجا كلام ذهبى پايان مى‏يابد .

در اينجا حافظ مغربى به توضيح مبسوطى درباره ملاك كذب و صدق خبر پرداخته، چنين مى‏گويد: روشن است كه رد حديث از اين نظر است كه خود آن خبر كذب است و نه به جهت امر ديگرى، چنانچه قبول هر حديثى هم به جهت صدق آن حديث است و نه چيز ديگرى . پس اگر يك سنى مذهب حديث كذب بگويد مردود است و عدالت و سنى بودن او كذب وى را تبديل به صدق نمى‏كند چنانچه اگر دروغگوى بدعت گذار حديث درستى را نقل كند حديثش قابل قبول است و دروغگويى و بدعت وى صدق او را كذب نمى‏كند و از نظر عقل غير از اين محال است جز اينكه غالبا رسيدن به حقيقت كذب و صدق ممكن نيست و از اين‏رو در هر دو مورد، ظن كفايت مى‏كند و اين امر با اتصاف راوى به صدق و كذب مشخص مى‏شود، پس آن‏كس كه به صدق شناخته شده باشد گمان به صدق حديثش نيز وجود دارد و آنكه به كذب شناخته شده باشد گمان به كذب حديثش هم وجود دارد . و آن انگيزه‏اى كه باعث اجتناب از كذب است ترس از خداى متعال به وسيله انجام دستورات او و دورى از منهيات اوست و غالبا گمان به‏وجود نمى‏آيد مگر شخص چنين حالتى داشته باشد، زيرا كسى كه ترس او وى را از انجام حرام بازندارد، قطعا جرات بر گفتن حديث دروغ هم خواهد داشت . بنابراين، گمان صدق نسبت‏به حديث او نيست، از اين‏رو عدالت همان ملازمت تقوى معنا مى‏شود كه مانعى بين شخص و ساير خلافهاست . گاهى كذب از روى وهم و اشتباه صورت مى‏گيرد چنانچه از روى قصد و عمد هم صورت مى‏گيرد، از اين‏رو به عدالت، ضبط هم اضافه مى‏شود تا گمان اتفاق افتادن كذب از روى خطا و وهم منتفى باشد، چنانچه به وسيله همين امر گمان صدور كذب از روى قصد هم منتفى است . ولى اعتقاد راوى نسبت‏به اينكه اعمال هر فرد در ايمان او هم دخالت دارد يا اينكه امور در مقدرات الهى جارى نيست‏يا اينكه على‏ برتر از ابوبكر و عمر و شايسته‏تر از آن دو در خلافت است‏يا اينكه راوى از پيشوايان ظلم و غير آن باشد هيچ‏كدام از اين اعتقادات گمان بر صدق خبر يا عدم آن به دست نمى‏دهد .

و اما نشانه‏هاى بدعت راوى كه از جمله آن علامت تشيع است از دسيسه‏هاى ناصبى هاست كه حافظ مغربى در اين قسمت‏بدان اشاره مى‏كند و در ادامه مى‏نويسد:

و اما اين بدعت از دسيسه‏هاى ناصبى‏هايى است كه آن را مابين اهل حديث‏به زور وارد كردند تا بدين وسيله به ابطال آنچه كه در فضل على (ع) نقل شده است، برسند و از اين‏رو، روايت كردن درباره فضايل امام را علامت تشيع راوى و بدعت او قرار دادند و هر آنچه روايت كرده است مردود شمرده شد اگر چه از ثقات هم باشد . در نتيجه اين امر، هيچ حديثى درباب فضل حضرت درست نيست چنانچه برخى پرده حيا را دريدند، كسانى از ناصبى‏هاى غالى مانند: ابن تيميه و نظير او كه بدين موضوع تصريح كردند و زمانى كه عرصه بر آنان تنگ شد و براى وارد كردن طعن در حديثى كه متواتر بود و يا در صحيحين آمده بود در مانده شدند چاره ديگرى انديشيدند كه عبارت باشد از تاويل‏ يعنى برگرداندن كلام از ظاهر الفاظ آن‏ چنانچه حريز بن عثمان‏ نسبت‏به حديث تو نسبت‏به من به منزله هارون به موسى هستى‏ انجام داد و نيز ابن تيميه - با وجود اعتراف به اين دسته از احاديث - نسبت‏به روايات فضايل على (ع) انجام داد .

حافظ مغربى بعد از چند صفحه درباره دلايل طعن تضعيف راوى و ذكر نمونه‏هايى از آن چنين آورده است:

گوينده حديث درباره فضل على و راوى آن متهم به تشيع‏اند، بلكه به محض اينكه حديثى درباره فضايل باشد از بزرگترين اسباب طعن در ميان راويان آنان است اگر چه هم متهم به تشيع نگردد ولى كسى كه چنين احاديثى را روايت كند از طعن و جرح آنان در امان نمى‏ماند اگر چه هم از موثقترين ثقات و عادلترين عادلان باشد و از ابوزرعه‏ نقل شده كه گفته است: چه بسيار كسانى كه به وسيله اين حديث مورد رسوايى قرار گرفتند به طورى كه اگر كسى اين حديث را نقل كند به ضعف او حكم مى‏كنند اگر چه هم نزد ايشان به ثقه بودن معروف باشد و دليل ضعف فقط روايت كردن از فضل على (ع) است تا آنجا كه گروه زيادى از حفاظ مشهور بدين وسيله تضعيف شدند و به حكم رافضى و تشيع طرد شدند; مانند: محمدبن جرير طبرى به جهت صحيح شمردن حديث موالات‏ و حاكم صاحب مستدرك براى صحيح دانستن حديث طير و حديث موالات‏ و حافظ بن سقا براى املاى حديث طير به طورى كه به هنگام املاى به وى حمله كردند و او را از جا بلند و جايگاهش را شستند و حافظ حسكانى براى صحيح شمردن حديث رد الشمس‏ و حافظ بن مظفر براى نگارش كتابى درباره فضايل عباس، ابراهيم بن عبدالعزيز بن ضحاك براى اينكه پس از پايان املاى بخشهايى درباره فضايل ابوبكر و عمر مى‏گويد:

حال از على يا عثمان شروع كنيم؟ ، روشن است كه به‏خاطر همين جمله از او جدا شدند و وى را ضعيف شمردند با اينكه بيان مساله خلافت ديگر مستحق چنين عملى نبود چنانچه ذهبى مى‏گويد:

بلكه دارقطنى را به شيعه بودن نسبت دادند و اين امر بسيار بعيد است زيرا وى ديوان سيد حميرى را از حفظ كرد و نيز درباره شافعى كه به جهت موافقتش با شيعه در مسائل فرعى كه شيعه آن را درست دانسته و بدعت نمى‏شمرد نظير: بسم الله را آشكار گفتن و قنوت در نماز صحيح و انگشتر در دست راست كردن و دوستى او با اهل بيت كه شافعى (رضى الله عنه) بدان در اشعار مشهورش اشاره كرده است، به تشيع متهم شد .

و مسعودى‏ را ضعيف شمرده و به تشيع او حكم كردند به جهت اين گفته‏اش در كتاب مروج الذهب‏ :

و امورى كه سبب فضل اصحاب رسول خدا (ص) مى‏شد، سبقت در ايمان آوردن، هجرت، يارى پيامبر، خويشاوندى با ايشان، قناعت، جان نثارى براى ايشان، عالم بودن نسبت‏به قرآن و تنزيل، جهاد در راه خدا، ورع، زهد، قضاوت، حكم و علم كه نصيب على (ع) از اين امور بيش از ديگران است چه رسد به اينكه از ديگران در داشتن فضايلى چون برادرى، ولايت و منزلت جدا مى‏شود . (12)

روشن است كه اعتراف به اينكه هر چه مسعودى در اينجا مى‏گويد حق است و شكى در آن نيست .

حافظ مغربى سپس شروع به ذكر نام كسانى كه به دليل نقل روايات مربوط به فضايل ضعيف شمرده شده‏اند كرده و چنين مى‏نويسد:

عده‏اى به جهت روايت‏حديث طير ضعيف شمرده شده‏اند نظير: ابراهيم بن باب بصرى، احمد بن سعيد بن فرقدجدى، حمادبن يحيى بن مختار . . . (13) و ديگران . ذهبى از اين اشخاص نام برده است و به‏دليل اينكه از روى تبعيت و مستقلا حديث طير را روايت كرده‏اند آنها را ضعيف دانسته است‏با آنكه در تذكرة‏ خود بر قطعيت اين حديث اعتراف كرده است . پس به‏دليل روايت اين حديث عده‏اى را ضعيف شمرده است كه نام تعدادى از آنها از اين قرار است: احمدبن عمران بن سلمه، احمد بن سلمه كوفى و . . . و ديگران .

و به دليل نقل حديث شمس‏ عده‏اى ضعيف شمرده شدند كه خارج از شمارش است از جمله: حسن بن محمدبن يحيى، اسماعيل بن اياس بن عفيف و . . . و محمدبن على بن نعمان كه او كسى است كه با ابوحنيفه مناظره كرد، ابوحنيفه در حالى كه حرف نعمان را انكار مى‏كرد به او گفت: از چه كسى حديث رد الشمس‏ را درباره على نقل كردى؟ و او گفت: از همان كسى كه تو از او حديث سارية الجبل‏ را نقل كرده‏اى و در اين هنگام ابو حنيفه در مانده شد . ذهبى هم چنين، ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب را به‏دليل روايت‏حديث شمس‏ ضعيف دانسته است . و اين گفته حافظ را قانع نكرد، لذا در تعجيل المنفعه‏ مى‏گويد:

ذهبى در مغنى چنين گفت ولى براى گفته خود سندى نياورده است . (14)

و اين‏چنين بسيارى را ضعيف شمردند و هيچ دليلى جز روايت فضايل وجود ندارد و دليل اين امر اين است كه رافضى در زمان آن‏ها رواج داشت و آنان تصور مى‏كردند كه با قبول اين‏گونه احاديث‏به ترويج‏بدعت رافضى‏ها مى‏انجامد بنابراين براى بستن اين باب بيش از اندازه در انكار كسى كه چيزى در اين رابطه بياورد مى‏كوشيدند با آن‏كه بسيارى از آنان دچار بدعت ناصبى‏ها شده بودند . . . (15)

و حافظ مغربى در قسمت ديگرى از كتاب خود درباره تحولات اهل حديث و چگونگى برخورد آنان با احاديث و دليل عمده اين مسئله به بحث‏خود چنين ادامه مى‏دهد: ائمه حديث هر آنچه كه در فضل على (ع) وارد شده است‏باطل شمردند و هر كس چيزى در اين رابطه روايت مى‏كرد به تشيع، ضعف، انكار شناخته مى‏شد اگر چه حديث‏به حد تواتر هم رسيده باشد به طورى كه اگر كسى به‏دنبال ساخته‏هاى آنان در اين رابطه برود چيزهاى بسيار عجيبى خواهد ديد و دليل اين امر همان است كه ابن قتيبه‏ در كتابش بنام الرد على الجهمية‏ مى‏نويسد:

به تحقيق گروهى را ديدم آن‏زمان كه مشاهده كردند غلو رافضى‏ها را درباره على و مقدم دانستن ايشان و ادعاى شراكت او در نبوت با پيامبر (ص) و نيز علم غيب ائمه از فرزندانش و اين‏گونه ادعاها و نيز امور پنهانى كه به كذب و كفر مى‏رسد و باعث جهالت فراوان بود و نيز دشنام دادن آنان نسبت‏به برگزيدگان سلف و دشمنى كردن و بيزارى جستن از آن بزرگان، در اين وقت آن گروه هم به مقابله با رافضى‏ها برخاستند با غلو نمودن درباره آخرى يعنى على (كرم الله وجهه) و گرفتن حقش و هر چه كه خواستند درباره‏اش گفتند و اگر چه مستقيما به او ظلم نكردند، ولى با ريختن خون ناحق به وى ظلم نمودند و به ايشان نسبت دادند كه در قتل عثمان جزو طرفدران اين مسئله بوده است و از روى جهلشان به‏جاى پيشواى هدايتگر، وى را پيشواى فتنه معرفى كردند و نام خليفه را به جهت اختلاف مردم بر او واجب ندانسته در حالى كه به‏دليل اجماع مردم بر خلافت‏يزيد بن معاويه نام خليفه را بر او لازم دانستند و هر كسى از او (على) ياد مى‏كرد متهم به بدى مى‏شد و تعدادى از محدثين بر آن شدند كه از ذكر فضايل ايشان (كرم الله وجهه) يا ظاهر كردن آنچه لازم است دورى كنند در حالى كه تمام اين احاديث داراى سند و مخارج صحيحى بودند و پسرش حسين (ع) را خارجى و شكافنده اتحاد مسلمين كه ريختن خونش حلال است اعلام كردند و مابين او (على) و اهل شورا تساوى قرار دادند چرا كه به نظر آنها اگر عمر در ايشان فضلى مى‏ديد بر اعضاى آن شورا مقدم مى‏داشت و اصلا امر خلافت را به شورا نمى‏گذاشت .

و هر كسى كه از ايشان ذكرى يا روايتى در زمينه فضايلش مى‏گفت‏به غفلت‏سپرده مى‏شد تا آنكه تعداد زيادى از محدثين بر آن شدند كه درباره ايشان حديثى نگويند بلكه به جمع فضايل - وضع شده - عمروبن عاص و معاويه توجه كردند گويى كه قصد آنان اين دو نفر نيست‏بلكه اوست . پس اگر گفته شود: على برادر رسول خدا (ص) و پدر دو سبط حسن و حسين است و اصحاب كساء: على - فاطمه - حسن و حسين‏اند چهره‏ها بر جا مانده و چشمها به‏حالت انكار در مى‏آيند و ضمير درونى آنها آشكار مى‏شود . و اگر كسى اين فرمايش پيامبر (ص) را بازگويد: من كنت مولاه فعلى مولاه و انت منى بمنزلة هارون من موسى‏ و نظير اين فرمايشات، به سند اين‏گونه احاديث مى‏پردازند تا آن را نقض كنند و حق آن بزرگوار را از روى دشمنى با رافضى‏ها بگيرند و به خاطر آنها، به على (ع) هر آنچه در ايشان نيست نسبت مى‏دهند كه اين عين جهل است‏ .

اينها از مهمترين دلايلى است كه متقدمين عصر ابن قتيبه و پيش از او در صدد طعن بر فضايل على (ع) برآمدند . و امام احمد دراين‏باره به هنگامى كه پسرش عبدالله از على و معاويه مى‏پرسد، اشاره مى‏كند: بدان كه على داراى دشمنان زيادى است كه به‏دنبال پيدا كردن چيزى در او بودند ولى نيافتند پس به سراغ كسى آمدند كه با او در جنگ بود و او را كشت و با مكر و حيله به او روى آوردند . ; سلفى‏ نيز در طيورات‏ چنين مى‏گويد كه چه كسى با اين وضعيت مى‏تواند فضايل على را قبول نمايد و آن را صحيح بشمرد در حالى كه در درون بسيارى از حافظان به خصوص بصريها و شاميها دشمنى على و خاندانش نهفته است .

ابن قيم در اعلام الموقعين‏ به مطلبى نظير اين اشاره مى‏كند، آنجا كه از فتوادهندگان صحابه سخن مى‏گويد: و اما درباره على بن ابيطالب (ع) آنكه فتاوايش منتشر شد ولى خدا بكشد شيعه را كه با دروغ بستن به ايشان اكثر آنچه را كه مى‏دانستند هم خراب كردند، از اين‏رو آن‏دسته اهل حديث كه مورد قبولند به حديث و فتواى ايشان اعتماد نمى‏كنند مگر آنكه از طريق اهل بيت ايشان و يا ياران عبدالله بن مسعود نقل شده باشد . او (رضى الله عنه و كرم وجهه) از نبود حاملان علم كه بتواند علم خود را به ايشان بسپارد شكايت مى‏نمايد . چنانچه فرمود: اينجاست علم اگر حمله‏اى برايش مى‏يافتم‏ . (16) و در اينجا كلام حافظ مغربى به پايان مى‏رسد .

و در اين قسمت مؤلف ادامه مى‏دهد:

و همين امر نشانگر آن است كه آنان از روى دشمنى با شيعه و سركوب آنان نه تنها از علم حضرت بهره نجستند كه از فضل حضرت هم سخنى به ميان نياوردند .

و شمس الدين ذهبى و صدها مثل او از اهل حديث از طرفداران بنى اميه و بنى عباس و وهابيت‏با نگاهى به حديثى درباره فضايل حضرت غير معقولانه با آن برخورد مى‏كردند و سب و لعن بر راوى آن را از حد اعتدال مى‏گذراندند و تنها تحت پوشش اينكه اين حديث وضع شده است چنين مى‏كردند . براى نمونه درباره ابوصلت عبدالسلام بن صالح هروى‏ گفته شده است: مرد صالحى بود و فقط شيعه با استقامتى بوده است (17) و سپس ذيل حديثى در مستدرك 3/126 مى‏گويد: به خدا قسم عبدالسلام بن صالح نه ثقه و نه امين بود . و چگونه مى‏توان مابين اين‏دو گفته متناقض را جمع كرد؟ !

و همين‏طور درباره ابن حجر شيخ‏السلام عسقلانى مى‏يابيم . در سرگذشت جعفربن محمد فقيه‏ مى‏گويد: حديث‏باب‏ وضع شده است . (18) سپس ابن حجر خود ردى بر اين گفته مى‏زند:

براى اين حديث طرق زيادى در مستدرك حاكم آمده است كه كمترين آنها اين است كه اين حديث اصل دارد پس درست نيست كه آن را وضع شده بدانيم‏ . (19)

در قسمت ديگرى مؤلف ادامه مى‏دهد: اكثر احاديث‏ساختگى درباره فضايل صحابه در عصر معاوية بن ابى سفيان صورت گرفت چنانچه ابن عرفه‏ معروف به نفطويه‏ كه از بزرگان محدثين است در تاريخ خود مى‏نويسد: اكثر احاديث موضوع درباره فضايل صحابه در ايام بنى اميه به جهت نزديكى به آنها ساخته شد . . . .

در اينجا مؤلف به بحث مذكور پايان مى‏دهد و به ذكر حديثى از امام محمدباقر (ع) مى‏پردازد كه حضرت درباره مظلوميت ائمه اطهار عليهم السلام و شيعيان و محبين آنان و از ظلمهايى كه تا آن‏زمان بر ايشان و پيروانشان شده است‏سخن گفته است .

آنگاه رشته سخن را به دست ابن ابى الحديد داده است (20) كه او از حيله‏ها و ترفندهاى معاويه مى‏گويد كه در مخالفت‏با على (ع) و كاشتن بذر دشمنى او در دلها و در عوض رواج فضايلى براى صحابه و مناقب عثمان و از بين بردن شيعيان و محبان حضرت ست‏به چه فعاليتهايى گسترده‏اى زد و چگونه به فرمانداران خود در تمام بلاد اسلامى دستور داد كه جلوى كوچكترين امرى كه سبب انتشار فضل و منقبت و دوستى حضرت و رواج شيعه‏گرى مى‏شد گرفته شود . و در نهايت پيامد چنين حركتهايى در طول تاريخ اسلام چه بوده است و از اين جهت چه ضربه‏اى به پيكره اسلام وارد شد .

ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون انما يؤخرهم ليوم تشخص فيه الابصار، مهطعين مقنعى رؤسهم لا يرتد اليهم طرفهم و افئدتهم هواء . (21)

و هرگز مپندار كه خدا از كردار ظالمان غافل است‏بلكه كيفر آنان را به تاخير مى‏اندازد تا آن روزى كه چشمهايشان در آن روز خيره و حيران است، در آن روز سخت آن ستمكاران همه شتابان سر به بالا كرده و چشمها واله مانده و دلهايشان از شدت عذاب به اضطراب است‏ .

پانوشت:

1 - اشاره به قسمتى از آيه قرآن است: و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون‏ ، بقره/44 .

2 - الغدير، 3/95 .

3 - شرح ابن ابى الحديد/ج 1، ص 16 - 20 .

4 - نهج‏البلاغه، خ 3 .

5 - بخشى از زيارت جامعه كبيره .

6 - آيات 25 و 26 سوره بقره .

7 - كتاب المجروحين، 2/106 .

8 - مقاتل الطالبيين، 377 .

9 - ميزان الاعتدال، 2/609 .

10 - فتح الملك العلى، 83 .

11 - ميزان الاعتدال، 1/5 .

12 - مروج الذهب، 2/39 چ بولاق .

13 - براى رعايت اختصار از ذكر نام اشخاص خوددارى كرديم .

14 - تعجيل المنفعة، 14 .

15 - فتح الملك العلى بصحة حديث‏باب مدينة العلم على، 141 - 144 .

16 - همان .

17 - ميزان الاعتدال، 2/129 .

18 - همان، 1/415 .

19 - لسان الميزان، 2/122 .

20 - شرح ابن ابى الحديد، ج 11/439 - 46 .

21 - سوره ابراهيم، 42 - 43 .

22 - سوره بقره، آيات 25 - 26 .

 

 

ارسال شده در : 1389/9/8 - 08:59:50

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/8 - 08:59:50

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد