پيام قاطع امام (ع) به معاويه
پس از استقرار پايههاى حكومتحقه الهى امير المؤمنين -عليه السلام، از طريق اعزام استانداران صالح وعزل افراد ناصالح، وقت آن رسيد كه امام -عليه السلام ريشه شجره خبيثه را در سرزمين شام قطع كند وشر آن را از جامعه اسلامى دفع سازد. اين تصميم هنگامى قطعى شد كه جرير، استاندار همدان، وارد كوفه شد وچون از نيت امام -عليه السلام آگاه گرديد از او خواست كه وى حامل پيام امام باشد وچنين گفت: من با معاويه دوستى ديرينه اى دارم. او را دعوت مىكنم كه حكومتبر حق تو را به رسميتبشناسد وتا روزى كه در اطاعتخدا باشد استاندار تو در شام باقى بماند.
امام -عليه السلام در برابر شرط اخير او سكوت كرد وچيزى نگفت، زيرا مىدانست كه جرير براى اين كار صلاحيت ندارد. مالك اشتر به نمايندگى جرير از طرف امام -عليه السلام مخالفت كرد واو را متهم به همكارى با معاويه ساخت. ولى امام، بر خلاف نظر او، جرير را برگزيد(1) وآينده نيز درستى نظر آن حضرت را ثابت كرد. هنگامى كه امام -عليه السلام جرير را اعزام مىكرد به او فرمود: مشاهده كردى كه ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه همگى اهل دين و تشخيص هستند، با من همراهند... پيامبر تو را نيكو مردى يمنى توصيف كرد. تو با نامه من به سوى معاويه برو. اگر بر آنچه كه مسلمانان اتفاق دارند وارد شد چه بهتر، در غير اين صورت به او اعلام كن كه سكوت وآرامشى كه تاكنون وجود داشته است ديگر وجود نخواهد داشت(2) وبه او برسان كه من هرگز بر استاندارى او راضى نبودهام ومردم نيز بر جانشينى او راضى نخواهند بود.(3)
جرير با نامه امام -عليه السلام رهسپار شام شد.وقتى بر معاويه وارد شد گفت: با پسر عمويت على، مردم مكه ومدينه وكوفه وبصره وحجاز ويمن ومصر وعمان وبحرين ويمامه بيعت كردهاند وجز همين چند قلعه كه تو در ميان آن هستى كسى باقى نمانده است واگر سيلى از بيابانهاى آنجا جارى گردد همه را غرق مىكند. من آمدهام كه تو را به آنچه رستگارى در آن است دعوت كنم وبه بيعت از اين مرد رهنمون گردم.(4)
آن گاه نامه امام -عليه السلام را تسليم معاويه كرد. در نامه چنين آمده بود:
بيعت (مهاجران وانصار با من) در مدينه حجت را بر تو در شام تمام كرد وتو را ملزم به طاعتساخت. كسانى كه با ابوبكر وعمر وعثمان بيعت كردند، با همان كيفيت، با من بيعت كردند. پس از اين بيعت، ديگر نه حاضران اختيار مخالفتبا آن را دارند ونه غايبان مانند تو اجازه رد كردن آن را.
شورا(بنابر راى شما) از حقوق مهاجران وانصار است كه اگر به امامت كسى اتفاق كردند واو را امام ناميدند اين كار مورد رضايتخداست واگر كسى از فرمان آنان، به صورت اعتراض يا به قصد ايجاد شكاف، بيرون رود او را به جاى خود مىنشانند واگر طغيان كند با او به سبب پيروى از غير راه مؤمنان پيكار مىكنند وخدا او را در بيراهه رها مىكند ودر قيامت وارد دوزخ سازد كه چه سرنوشتبدى است.(5)
طلحه وزبير با من بيعت كردند وسپس بيعتخود را شكستند. شكستن بيعت مانند رد آن است (يعنى مانندكار تو اى معاويه). تا حق فرا رسيد وفرمان خدا پيروز شد. بهترين كارها در نزد من براى تو عافيت وسلامتى توست، ولى اگر خود را در معرض بلا قرار دهى با تو نبرد مىكنم واز خدا در اين راه كمك مىجويم. در باره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى. تو نيز در آنچه كه ساير مسلمانان وارد شدهاند وارد شو وآن گاه حادثه را نزد من مطرح كن. من همگان را بر عمل به كتاب خدا وادار مىسازم.(اينكه مىگويى من قبلا قاتلان عثمان را تحويل تو دهم تا با من بيعت كنى) اين درخواست تو همچون فريب دادن كودك از شير است.به جان خودم سوگند، تو اگر به خرد خود ونه به هواى نفستبازگردى مرا پاكترين فرد نسبتبه خون عثمان مىيابى. بدان كه تو از «طلقا» وآزاد شدگان پس از اسارت در اسلام هستى وبراى اين گروه خلافتحلال نيست وحق عضويت در شورا ندارند. من به سوى تو وكسانى كه از ناحيه تو مشغول كار هستند جرير بن عبد الله را، كه از اهل ايمان وهجرت است، اعزام كردم تا بيعت كنى ووفادارى خود را اعلام دارى.(6)
سفير ونماينده انسان ترسيم كننده شخصيت اوست وحسن انتخاب وگزينش مناسب از پختگى وكمال عقل وى حكايت مىكند. لذا از دير باز انديشمندان گفتهاند:«حسن الانتخاب دليل عقل المرء و مبلغ رشده»، يعنى:گزينش نيكو نشانه خرد مرد وميزان رشد اوست.
امام على -عليه السلام براى ابلاغ فرمان عزل معاويه شخصى را برگزيد كه سوابق ممتدى در مسائل سياسى وحكومتى داشت ومعاويه را به خوبى مىشناخت وخود سخنورى توانا وگوينده اى چيره دستبود. اين شخص جرير بن عبد الله بجلى بود.(7) او نامه امام -عليه السلام را در يك مجلس رسمى به معاويه داد وهنگامى كه وى از خواندن نامه فارغ شد، جرير، به عنوان سخنگوى رسمى على -عليه السلام از جاى برخاست وخطبهاى بس شيرين ودلپذير ايراد كرد. در آن خطبه، پس از حمد وستايش خداوند ودرود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلمچنين گفت:
كار عثمان [كشته شدن او به دستياران پيامبر ] حاضران را در مدينه عاجز وناتوان ساخته است، چه رسد به كسانى كه از واقعه غايب بودند. ومردم با على بيعت كردند وطلحه وزبير نيز از كسانى بودند كه با او بيعت كردند ولى بعد بيعتخود را، بى هيچ دليل موجه، شكستند. آيين اسلام فتنه را بر نمىتابد ومردم عرب نيز شمشير را تحمل نمىكنند.ديروز در بصره حادثه غم انگيزى رخ داد كه اگر تكرار شود ديگر كسى باقى نمىماند. بدانيد كه توده مردم با على بيعت كردند واگر خدا كار را به ما مىسپرد ما جز او را انتخاب نمىكرديم. هركس با گزينش عمومى مخالفت ورزد استرضاى خاطر مىشود (كه او نيز بيشواى منتخب مردم را بپذيرد). تو نيز اى معاويه به راهى كه مردم به آن وارد شدهاند وارد شو وعلى را به عنوان زمامدار مسلمين بپذير. اگر بگويى كه عثمان تو را به اين مقام برگزيده وهنوز عزل نكرده است، اين سخنى است كه اگر پذيرفته شود براى خدا دينى باقى نمىماند وهركس آنچه را كه در دست دارد محكم نگه مىدارد.(8)
وقتى سخنان نماينده امام -عليه السلام به پايان رسيد معاويه گفت: صبر كن تا من از مردم شام نظر خواهى كنم وآن گاه نتيجه را اعلام دارم.(9)
امامعليه السلام از روز نخستحكومتخود، هرگز بر اخذ بيعت از كسى اصرار نكرد. پس چرا اين همه اصرار بر بيعت معاويه داشت؟ علت آن بود كه مىخواست او را از طريق اخذ بيعت كنار بزند ودست او را از اموال وحقوق مسلمانان كوتاه سازد. زيرا كسانى كه دست على -عليه السلام را به عنوان امام مسلمين فشردند شرط كردند كه وى اوضاع مسلمانان را به وضع زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگرداند ودر حفظ مصالح آنان وپيشبرد اهداف اسلامى كوتاهى نكند. وجود افرادى مانند معاويه بزرگترين سد در اين راه بود. اصولا انقلاب عليه عثمان به اين جهتشكل گرفت كه كليه زمامداران وفرمانداران سابق از كار بركنار شوند ودست زر اندوزان ودنيا پرستان از حقوق بيچارگان كوتاه گردد.
روزى منادى دربار معاويه، گروهى از مردم شام را براى اجتماع در مسجد گرد آورد.معاويه بر منبر رفت وپس از حمد وستايش خدا وتوصيف سرزمين شام با اين عنوان كه خدا آنجا را سرزمين پيامبران وبندگان صالح خود قرار داده است ومردم اين مرز وبوم پيوسته خدا وبپا دارندگان فرمان او ودفاع كنندگان از آيين وشريعت او را اطاعت كرده وآنها را يارى نمودهاند، رو به مردم كرد وگفت:
مى دانيد كه من نماينده امير مؤمنان عمر بن خطاب وعثمان بن عفان هستم. من در باره كسى كارى صورت ندادهام كه از او شرمنده باشم. من ولى عثمان هستم كه مظلوم كشته شده است وخدا مىگويد:«آن كس كه مظلوم كشته شود ما به ولى او قدرت بخشيديم; ولى در كشتن اسراف نورزيد كه مقتول از جانب خدا يارى شده است».(10) آن گاه افزود كه من مايل هستم نظر شما را در باره قتل عثمان بدانم.
در اين موقع حاضران در مسجد برخاستند وگفتند:ما خواهان انتقام خون عثمان هستيم.سپس با او بر اين كار بيعت كردند وتاكيد نمودند كه در اين راه جان ومال خود را فدا خواهند كرد.(11)
1- معاويه از سرزمين شام به عنوان سرزمين پيامبران واز مردم شام به عنوان ياوران نمايندگان انبيا ومدافعان از دين وشرايع خدا توصيف مىكند تا از اين طريق هم خود را مدافع آيين الهى قلمداد نمايد وهم احساسات مردم را به نفع خود تحريك كند وهمگان را در مسير جنگ خانمان براندازى قرا ردهد.
2- خليفه مقتول را فرد مظلومى معرفى مىكند كه خون او به وسيله گروهى از ظالمان ريخته شده است. در صورتى خون او به دست صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وتابعان ريخته شد ودر منطق آنان صحابه وتابعان از پيروان راه حق وعادل ودادگرند.
3- فرض كنيد كه عثمان مظلومانه كشته شد وبايد ولىاو در باره قاتلان تصميم بگرد، اما مقصود از «ولى الدم» همان وارث اموال مقتول است.آيا معاويه وارث اموال او بود، يا با وجود وارث نزديك، ديگر نوبتبه او نمىرسيد؟ درست است كه عثمان فرزند عفان واو فرزند ابى العاص بن اميه ومعاويه فرزند ابو سفيان واو فرزند حرب بن اميه بود وهمگى در اميه به هم مىرسيدند، ولى آيا اين پيوند دور، با وجود اولياى نزديكتر، كافى بود كه معاويه خود را ولى دم عثمان معرفى كند؟
امير مؤمنان -عليه السلام در نامه اى به معاويه مىنويسد:
«انما انت رجل من بني امية و بنو عثمان اولى بذلك منك» (12) .يعنى: تو مردى از اولاد اميه هستى واولاد عثمان برگرفتن انتقام خون پدر خود شايسته تر از تو هستند.
اينها پرسشهايى است كه پاسخ به آنها پرده از ضمير فرزند ابو سفيان برمى دارد وروشن مىسازد كه مسئله خون عثمان مطرح نبوده است، بلكه قبضه كردن حكومت وكنار زدن امامى منظور بوده كه مهاجرين وانصار به اتفاق با او بيعت كرده بودند.شگفت تر از همه نظرخواهى اوست.وى در حالى كه از مردم نظرخواهى مىكرد راى قاطع خود را داير بر اخذ انتقام خون خليفه نيز ابراز داشت وبر آن پافشارى نمود. اين نوع صحنه سازيها، از قديم الايام رواج داشته وتحميل عقيده نام « نظرخواهى» برخود مىگرفته است.
تاريخ مىنويسد: با اينكه معاويه پاسخ مثبتحضار را شنيد ولى هاله اى از اندوه قلب او را فرا گرفته بود وزير لب اشعارى را زمزمه مىكرد كه آخرين بيت آن چنين است:
واني لارجو خير ما نال نائل و ما انا من ملك العراق بآيس(13)
من به بهترين چيزى اميدوارم كه اميدمندى به آن اميدوار است، واز ملك عراق مايوس نيستم.
او براى رسيدن به اين مقصودا ز هواداران خود دعوت كرد ودر آن ميان عتبة بن ابى سفيان به او گفت:مسئله جنگ با على را بايد با عمرو عاص در ميان بگذارى ودين او را بخرى، چه او كسى است كه در حكومت عثمان از او كناره گرفت وطبعا در حكومت تو بيشتر دورى خواهد جست، مگر او را از طريق درهم ودينار راضى كنى.(14)
پىنوشتها:
1- تاريخ طبرى، ج3، جزء5، ص 235; تاريخ يعقوبى، ج2، ص 184(طبع بيروت); كامل ابن اثير، ج3، ص 141; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 74.
2- حاكم اسلامى پيش از اعلام جنگ بايد اخطار كند كه هر نوع امانى كه سابقا وجود داشته است مرتفع شده است.قرآن كريم به اين مسئله در اين آيه تصريح مىفرمايد: و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء (انفال:58).
3- وقعه صفين، صص27و28; تاريخ طبرى، ج5، ص 235.
4- الامامة والسياسة، ج1، ص847; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 75; وقعه صفين، ص 28.
5- اشاره به اين آيه كريمه است: ومن يشاقق الرسول من بعد ما تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله ما تولى ونصله جهنم و ساءت مصيرا (نساء:115).
6- وقعه صفين، صص29 و30; الامامة والسياسة، ج1، صص 84 و85; عقد الفريد، ج4، ص 322; تاريخ طبرى، ج3، جزء 5، ص 235(چاپ ليدن); ابن عساكر در تاريخ دمشق در شرح حال معاويه، ومرحوم شريف رضى درنهج البلاغه قسمتى از آغاز اين نامه را حذف كردهاند.ر.ك. نهج البلاغه، نامه ششم.
7- هرچند وى بعدها متهم به مسامحه در انجام وظيفه گرديد ولى اتهام او ثابت نيست وما در اين باره سخن خواهيم گفت.
8- الامامة والسياسة، ج1، ص 85; وقعه صفين، صص 30و31; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، صص76 و77.
9- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص77.
10- سوره اسراء، آيه33.
11- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، صص77 و78; وقعه صفين، صص 31 و32.
12- وقعه صفين، ص 58; الامامة والسياسة، ج1، صص 92- 91.
13- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 78.
14- وقعه صفين، ص33; شرح نهج البلاغهابن ابى الحديد، ج3، ص79.
فروغ ولايت ص481
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
براى جلب همكارى عمرو عاص، گرگ باران ديده ميدان سياست، معاويه نامه اى به عمرو عاص، كه در آن زمان به عنوان عنصرى نامطلوب ومطرود در فلسطين زندگى مىكرد، به شرح زير نگاشت:
ماجراى على وطلحه وزبير به تو رسيده است.مروان بن حكم با گروهى از مردم بصره به شام آمدهاند وجرير بن عبد الله به نمايندگى از جانب على براى اخذ بيعت وارد شام شده است. من از هر نوع تصميم خوددارى كردهام تا نظر تو را دريابم. هرچه زودتر خود را برسان تا در اين موضوع به تبادل نظر بپردازيم. (1)
چون نامه به دست عمرو رسيد، مضمون آن را با دو فرزند خود عبد الله ومحمد در ميان نهاد واز آنها نظر خواست. فرزند نخست كه در تاريخ تا حدودى به پاكى معروف است(والله اعلم)چنين گفت: روزى كه رسول خدا ودو خليفه بعد از او درگذشتند همگى از تو راضى بودند وروزى كه عثمان كشته شد تو در مدينه نبودى. اكنون چه بهتر كه د رخانه خود بنشينى وبراى كسب منافعى اندك حاشيه نشينى معاويه را ترك كنى. زيرا تو هرگز به خلافت نخواهى رسيد ونزديك است كه آفتاب عمرت غروب كند ودر پايان زندگى بدبختشوى.
ولى فرزند دوم او، بر خلاف نظر فرزند نخست، او را به همكارى با معاويه دعوت كرد وگفت: تو يكى از بزرگان قريش هستى واگر در اين امور خاموش بنشينى در انظار كوچك مىشوى. حق با مردم شام است. آنها را كمك كن وخون عثمان را بطلب، كه در آن صورت بنى اميه بر اين كار قيام مىكنند.
عمرو عاص كه فردى هوشيار بود رو به عبد الله كرد وگفت: نظر تو به نفع دين من است، در حالى كه نظر محمد نفع دنياى من را در بر دارد. در اين موضوع بايد مطالعه كنم. آن گاه اشعارى سرود ونظر هر دو فرزند خود را در آن منعكس كرد وپس از آن از فرزند كوچكتر خود به نام وردان نظر خواست. او گفت:مى خواهى از آنچه كه در دل دارى خبر دهم؟عمرو گفت: بگو آنچه مىدانى. او گفت:دنيا وآخرت بر قلب تو هجوم آوردهاند. پيروى از على مايه سعادت در آخرت است وهرچند در پيروى از او دنيا نيست، ولى زندگى اخروى جبران كننده ناكاميهاى دنياست; در حالى كه همراهى با معاويه دنيا را دارد ولى فاقد آخرت است وزندگى دنيوى جبران كننده سعادت اخروى نيست.تو اكنون ميان اين دو قرار دارى ونمىدانى كدام را برگزينى.عمرو گفت: درست گفتى; حال نظر تو چيست؟وى گفت: در خانه خود بنشين; اگر دين پيروز شد تو در پوشش آن زندگى مىكنى واگر اهل دنيا پيروز شدند، آنان از تو بى نياز نيستند. عمرو گفت:آيا اكنون در خانه بنشينم در حالى كه حركت من به سوى معاويه به گوش عرب رسيده است؟ (2)
او به سائقه درونى يك فرد دنيا پرستبود، لذا جانب معاويه را گرفت، ولى گفتار فرزند كوچك خود را در قالب اشعار ظريفى چنين سرود:
اما علي فدين ليس يشركه فاخترت من طمعي دنيا على بصر دنيا و ذاك له دنيا و سلطان وما معي بالذي اختار برهان (3)
پيروى از على همراه با دين است ودنيا با آن نيست، در صورتى كه پيروى از معاويه واجد دنيا وقدرت است.
از روى آرزو وطمعى كه در قدرت دارم با كمال بصيرت دنيا را پذيرفتم، ولى اين گزينش عذر وحجتى ندارم.
آن گاه روانه شام شد وبا دوست ديرينه خود به بحث وگفتگو پرداخت ونقشههايى براى براندازى امام على -عليه السلام طرح كرد كه بعدا بيان خواهد شد.
سرانجام عمرو عاص، سياستباز كهنه كار«بنى سهم» وماكياوليست معروف عصر خود، دنيا را بر آخرت ترجيح داد واز فلسطين روانه شام شد تا در دوران پيرى وفرتوتى بار ديگر حكمران مصر شود. او از نياز معاويه به تدبير وسياستخود كاملا آگاه بود، لذا كوشش كرد كه به ازاى دادن قول همكارى به معاويه او را ملزم به پرداختبهاى سنگينى سازد (4) ودر طىمذاكره پيوسته مطالب را دستبه دست مىكرد تا علاقه معاويه را به خود بيش از پيش جلب كند.
درنخستين جلسه مذاكره، معاويه سه مشكل را مطرح كرد كه از آن ميان، آمادگى على -عليه السلام براى حمله به سرزمين شام بيش از هر چيز ذهن او را مشوش ساخته بود. اينك متن مذاكره آن دو را، بدون كم وزياد، از «تاريخ صفين» نصر بن مزاحم نقل مىكنيم.
معاويه: چند روز است كه سه موضوع فكر مرا به خود مشغول ساخته است وپيوسته در اطراف آنها مىانديشم واز تو مىخواهم كه راه حلى براى آنها نشان دهى.
عمرو عاص:اين سه مشكل چيست؟
معاويه: محمد بن ابى حذيفه زندان مصر را شكسته واو از آفات دين [فى الواقع حكومت معاويه] است.
(توضيح اينكه در دوران خلافت عثمان اداره امور استان مصر به عبد الله بن سعد بن ابى سرح واگذار شده بود ومحمد بن ابى حذيفه از كسانى بود كه مردم را به شورش بر ضداستاندار وقت تشويق مىكرد. پس از قتل عثمان، استاندار او از ترس مردم خاك مصر را ترك گفت ونماينده اى به جاى خود نصب كرد. اما فرزند ابوحذيفه مردم را به شورش بر نماينده استاندار نيز دعوت كرد وسرانجام او را از مصر بيرون كرد وخود زمام امور را به دست گرفت. در آغاز خلافت امام على -عليه السلام، استاندارى مصر به قيس بن سعد واگذار شد ومحمد معزول گرديد. وقتى معاويه بر مصر استيلا يافت محمد را زندانى كرد ولى او ويارانش به گونه اى از زندان گريختند. (5) بارى، محمد بن ابى حذيفه مردى بسيار متحرك وحادثه آفرين بود، ضمن آنكه دايى زاده معاويه نيز بود).
عمرو عاص:اين حادثه چندان اهميت ندارد. تو مىتوانى گروهى را اعزام كنى كه او را بكشند يا دستگير كنند وزنده تحويل تو دهند،واگر هم بر او دست نيافتى او چندان خطرناك نيست كه بتواند حكومت رااز تو باز گيرد.
معاويه: قيصر روم با گروهى از روميان آماده حركتبه سوى شام است كه اين ولايت را از ما باز پس گيرد.
عمرو عاص: مشكل قيصر را بايد از طريق ارسال هدايايى چون غلامان وكنيزان رومى وظروف طلا ونقره برطرف كنى واو را به زندگى مسالمت آميز دعوت نمايى كه به زودى به اين كار كشيده مىشود.
معاويه: على در كوفه فرود آمده وآماده حركتبه سوى ماست. نظر تو در باره اين مشكل چيست؟
عمرو عاص:عرب هرگز تو را همسان وهمسنگ على نمىداند. على به رموز نبرد آشناست ودر قريش براى او نظيرى نيست واو بحق صاحب حكومتى است كه آن را در دست دارد، مگر اينكه بر او ستم كنى وحق را از او سلب نمايى.
معاويه:من از تو خواهان نبرد با اين مرد هستم كه خدا را نافرمانى كرده وخليفه را كشته وفتنه بر پا نموده واجتماع را از هم گسسته وپيوند خويشاوندى را بريده است.
عمرو عاص:به خدا سوگند، تو وعلى هرگز در شرف وفضيلتيكسان نيستيد.تو هرگز نه فضل مهاجرت او را دارى ونه ديگر سوابق او را; نه مصاحبت او را با پيامبر دارى ونه جهاد او را با مشركان ونه فهم ودانش او را. به خدا سوگند، على فكرى تيز، ذهنى صاف وتلاشى پيگير دارد. او فردى با فضيلت وسعادتمند ودر نزد خدا مجرب وممتحن است.براى نبرد با چنين فرد با فضيلتى چه بهايى مىپردازى تا من با تو همگام شوم؟ تو مىدانى كه در اين همكارى چه خطرهايى وجود دارد.
معاويه: اختيار با تو، چه مىخواهى؟
عمرو عاص:حكومت مصر.
معاويه(در حالى كه يكه خورده بود)مكارانه مسئله دنيا وآخرت را پيش كشيد وگفت:من دوست ندارم كه عرب در باره تو چنين بينديشند كه تو به خاطر غرض دنيوى در جناح ما وارد شده اى. چه بهتر كه تصور كنند كه تو براى رضاى خدا وپاداش اخروى ما را يارى نموده اى، وهرگز متاع كم وناچيز دنيا با باداشهاى اخروى برابرى نمىكند.
عمرو عاص: اين سخنان[بى اساس] را رها كن. (6)
معاويه: من اگر بخواهم تو را فريب دهم مىتوانم.
عمرو: مثل من فريب نمىخورد ومن زيركتر از آن هستم كه تصور مىكنى.
معاويه: نزديك بيا تا راز درون خود را به تو بگويم.
عمرو نزديك رفت وگوش در برابر دهان معاويه قرار داد تا راز درونى او را بشنود. ناگهان معاويه گوش او را گاز گرفت وگفت:حالا ديدى كه من مىتوانم تو را نيز فريب دهم. سپس گفت: مىدانى كه مصر مانند عراق است وهر دو استان بزرگ شمرده مىشوند.
عمرو: بلى مىدانم، ولى عراق وقتى از آن تو خواهد بود كه مصر از آن من باشد. در حالى كه مردم عراق به اطاعت على سر نهادهاند ودرركاب او آماده نبرد هستند.
در اين هنگام كه دو سوداگر غرق جر وبحثبودند برادر معاويه، عتبة بن ابى سفيان، بر او وارد شد وگفت:چرا عمرو را به بهاى واگذارى سرزمين مصر نمىخرى؟اى كاش همين حكومتشام براى تو بماند وكسى مزاحم تو نشود. آن گاه اشعارى سرود وماهيت همكارى عمرو را با معاويه فاش ساخت كه يكى از ابيات شعر او چنين است:
اعط عمروا ان عمروا تارك دينه اليوم لدنيا لم تجز (7)
خواسته عمرو را به او بده.او امروز دين خود را به خاطر دنيا، ترك ورها ساخته است.
سرانجام معاويه تصميم گرفت كه به هر نحو همكارى عمرو را با خود جلب كند وتسليم خواسته او شود. ولى عمرو از خدعه وحيله او مطمئن نبود واحتمال مىداد كه از او به عنوان پل پيروزى استفاده كند وپس از پايان كار او را كنار بزند. لذا رو به معاويه كرد وگفت: بايد قرار داد ما بر روى كاغذ بيايد وپيمانى در اين زمينه نوشته شود وبه امضاى طرفين برسد. قرار داد نوشته وآماده امضا شد، ولى امضا كنندگان، هر كدام جمله اى را در كنار مهر وامضاى خود نوشتند كه فريب ونفاق خود را ظاهر ساختند. معاويه در كنار نام خود نوشت:«علىان لا ينقض شرط طاعة». يعنى: اين قرار داد تا لحظه اى اعتبار دارد كه شرطى اطاعتى را نشكند.
وعمرو نيز در كنار نام ومهر نگاشت:«على انلاتنقض طاعة شرطا» (8) يعنى: مشروط بر اينكه طاعتى شرطى رانشكند.
آن دو با افزودن اين دو قيد يكديگر را فريب دادند وراه تخلف را باز گذاردند. زيرا مقصود معاويه از ذكر آن قيد اين بود كه عمرو به طور مطلق وبدون قيد وشرط با معاويه بيعت كرده است واگر روزى معاويه مصر را به او واگذار نكرد حق نداشته باشد بيعتخود را، به بهانه اينكه معاويه به شرط وعهد خود وفا نكرده است، بشكند. اما وقتى حريف كهنه كار معاويه از حيله او آگاه شد اين راه را به روى او بست ونوشت كه بيعت او تا هنگامى معتبر است كه اطاعت از معاويه مايه بر هم خوردن شرط پيمان (حكومت مصر) نگردد ومعاويه بايد مصر را تسليم عمرو كند.
حقا كه هر دو نفر سياستبازانى روباه صفتبودند كه گذشته از تقواى دينى، تقواى سياسى نيز نداشتند.
عمرو، در حالى كه از شادى در پوستخود نمىگنجيد، از منزل معاويه بيرون آمد وبا افرادى كه در بيرون انتظار او را مىكشيدند روبرو شد وسؤال وجوابهايى به صورت زير ميان آنان ردوبدل شد:
فرزندان عمرو:پدر، سرانجام كار چه شد؟
عمرو: حكومت مصر را به ما دادند.
فرزندان: سرزمين مصر در برابر قلمرو قدرت عرب چيزى نيست.
عمرو: اگر سرزمين مصر شمارا سير نكند،خدا شما را هرگز سير نگرداند. (9)
برادر زاده عمر:به چه عنوان مىخواهى در ميان قريش زندگى كنى؟ دين خود را فروختى وفريب دنياى ديگرى را خوردى. آيا مردم مصر، كه قاتلان عثمان هستند، با وجود على آنجا را در اختيار معاويه مىگذارند؟ وبر فرض كه معاويه برآنجا مسلط شود، آيا دست تو را، به بهانه جمله اى كه در كنار امضاى خود نوشته است، از سرزمين مصر كوتاه نمىكند؟
عمرو لحظه اى در فكر فرو رفت و بنابر عادت عرب ونه از روى ايمان به سخن خود، گفت: كار با خداست، نه با على ونه با معاويه. اگر من با على بودم خانهام براى من كفايت مىكرد، ولى اكنون با معاويه هستم!
برادر زاده عمرو: تو اگر معاويه را نمىخواستى، معاويه هم تو را نمىخواست. تو چشم طمع به دنياى او دوخته اى واو مشترى دين توست.
مذاكره برادر زاده عمرو با عموى خود در بيرون دربار به گوش معاويه رسيد.معاويه خواست او را دستگير كند ولى او به سوى عراق گريخت وبه سپاه امام على -عليه السلام پيوست واو را از مذاكره وداد وستد دو پير سياست آگاه ساخت وسرانجام نزد آن حضرت موقعيتخاصى پيدا كرد. (10)
مروان بن حكم نيز چون از معامله سياسى معاويه وعمرو آگاه شد زبان به اعتراض گشود وگفت: چرا ما را همچون عمرو نمىخرند(وبه بهاى دين اموى خود، بخشى از ممالك اسلامى را به ما نمىسپارند؟) وقتى معاويه از سخن او آگاه شد وى را تسلى داد وگفت: افرادى مانند عمرو براى امثال تو خريدارى مىشوند تا حكومت اموى را، كه تو جزئى از آن هستى، استحكام بخشند. (11)
داد وستد دو سياستمدار نيرنگباز به پايان رسيد ووقت آن بود كه معاويه طرحهاى عمرو را به مورد اجرا بگذارد. طرحى كه عمرو در مورد مقابله با محمد بن ابى حذيفه وانديشه حمله قيصر به شام داده بود به دقت مورد اجرا قرار گرفت ودر هر دو موفقيتى به دست آمد. ولى مشكل بزرگ مقابله با على -عليه السلام كه آماده حركتبه سوى شام مىشد همچنان باقى بود. عمرو براى مقابله با امام -عليه السلام طرحى داد كه سبب شد اكثر مردم شام باكمال ميل به زير پرچم معاويه در آيند وآماده نبرد با على -عليه السلام شوند. بايد ديد چگونه اين طرح سبب شد كه مردم مرفه وراحت طلبى مانند مردم شام آماده خروج از شام شوند ومرگ را بر زندگى آسوده ترجيح دهند.
«گويند يكى از پيران صحابه، پيش معاويه رفت.معاويه او را استقبال نمود وتعظيم تمام كرد. او ميان معاويه وعمرو عاص بنشست وگفت: مىدانيد كه چرا در ميان شما نشستم؟گفتند نه. گفت: روزى شما به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با يكديگر سخن پنهانى مىگفتيد;پيغمبر فرمود كه خداى تعالى بر آن كس رحمت كناد كه ايشان را از هم دور گرداند، چه اتفاق ايشان بر خير نباشد». (12) هيچ عاملى مانند ايمان حركتزا وتلاش آفرين نيست. در عين حال، احساسات مذهبى به سان شمشير دو دم است كه اگر به دست زمامداران فرصت طلب افتد قدرت تخريبى آن خارج از وصف مىگردد.
طرح عمرو عاص براى مقابله با على -عليه السلام آن بود كه احساسات دينى مردم شام را بر ضد آن حضرت بشورانند واو را متهم به قتل خليفه كنند ودر نشر اين انديشه از وجود زاهدان وناسكان جامعه كه مورد احترام مردم هستند استفاده برند. او، علاوه بر اينها، خطاب به معاويه گفت:شرحبيل كندى (13) مورد احترام مردم شام است ودشمن هم ولايتى خود جرير نماينده على است. بايد او را از جريان آگاه سازى، به گونه اى كه باور كند كه على قاتل عثان است وبه افرادى كه مورد وثوق تو واو هستند ماموريت دهى كه در سرتاسر شام اين انديشه را بپراكنند.واگر چيزى در قلب شرحبيل بنشيند به اين زودى از دل او نمىرود. (14)
معاويه نامه اى به شرحبيل نوشت واو را از آمدن جرير از طرف على -عليه السلام آگاه ساخت. شرحبيل در آن هنگام در حمص سوريه زندگى مىكرد. معاويه از او دعوت كرد كه هرچه زودتر به شام بيايد وآن گاه به جيره خواران دربار خود، كه همگى از يمن قحطان بودند وبا شرحبيل روابط خوبى داشتند، ماموريت داد كه به حمص بروند وهمه يكزبان ويكصدا على را قاتل خليفه سوم معرفى كنند. وقتى نامه معاويه به دستشرحبيل رسيد ياران خود را دعوت كرد ودعوت معاويه را با آنان در ميان نهاد. مردى به نام عبد الرحمان بن غنم ازدى، كه فهميده ترين مردم شام بود، برخاست واز عاقبتبد اين كار به اين زاهد وناسك هشدار داد وگفت:
تو از روزى كه از كفر به اسلام مهاجرت كردى پيوسته مورد لطف الهى بوده اى وتا از ناحيه مردم اداى شكر الهى قطع نشود اعطاى نعمت او قطع نخواهد شد و«خداوند هرگز وضع مردم را دگرگون نمىسازد مگر اينكه آنان وضع خود را دگرگون كنند». خبر قتل عثمان به وسيله على به ما رسيده است. اگر واقعا على او را كشته است، مهاجران وانصار با او بيعت كردهاند وآنان حاكمان بر مردم هستند، واگر على او را نكشته است چرا معاويه راتصديق مىكنى؟ درخواست مىكنم كه خود وبستگان خود را در دام هلاكت ميانداز. واگر مىترسى كه جرير به مقامى برسد، تو نيز مىتوانى به سوى على بروى وبا قوم خود ومردم شام با او بيعت كنى.
ولى خير خواهى آن مرد ازدى مؤثر نيفتاد وشرحبيل به دعوت معاويه پاسخ مثبت گفت وراهى شد. (15)
در اجتماعات قبيله اى دستشيخ قبيله در تصميم گيرى كاملا باز است وتمايل او به يك طرف، موجب تمايل تمام افراد قبيله با تيره اى از آن مىگردد ودر حقيقت راى واحد او جانشين آراء ونظرها مىشود، بالاخص اگر رئيس از قداست ظاهرى برخوردار باشد.
معاويه در بسيج كردن مردم بومى شام ومهاجران يمنى كه در آنجا سكنى گزيده بودند، به جلب تمايل چنين افرادى نياز داشت وعقل منفصل او، عمرو عاص، نيز او را به اين كار وادار كرد ودر اين ميان شرحبيل يمنى (16) مقيم حمص شام واجد هر دو شرط بود.هم مقدس مآب بود وهم بزرگ يمنيهاى مهاجر به شمار مىرفت وبا جلب نظر او تحولى در افكار عمومى نسبتبه امام -عليه السلام پديد مىآمد.
از اين جهت، معاويه نامه اى به وى نگاشت واو را به شام دعوت كرد (17) وافرادى را كه مورد وثوق شرحبيل بود مامور كرد كه پيوسته با او در تماس باشند وعلى -عليه السلام را قاتل عثمان معرفى كنند واو را شستشوى مغزى دهند تا جز «قاتل بودن امام» انديشه ديگرى بر صفحه مغز او نقش نبندد. او وقتى از حمص وارد شام شد مورد احترام همگان قرار گرفت. معاويه با او جلسه كرد وبه زاهد شام چنين گفت:جرير بن عبد الله بجلى از عراق آمده است وما را به بيعتبا على دعوت مىكند وعلى بهترين افراد است جز اينكه او قاتل عثمان است. من از هر نوع تصميم خوددارى كرده ام، زيرا فردى از مردم شام هستم وبه آنچه كه آنها راى دهند نظر مىدهم وآنچه را كه آنان مكروه بشمارند من نيز ناخوش مىدارم.
زاهد شام از اظهار نظر خوددارى كرد وگفت: مىبايد تحقيق كنم وآن گاه نظر دهم. لذا مجلس را ترك گفت ودر مسير تحقيق افتاد. (18) افرادى كه معاويه قبلاآنان را به تغذيه فكرى او مامور كرده بود به عناوين گوناگون با او تماس مىگرفتند وقاتل بودن امام را تصديق مىكردند ودر دل او شك وترديد در باره على -عليه السلام ايجاد مىكردند.
تبليغات مسموم وسراپا دروغ، افكار اين زاهد ساده لوح را دگرگون ساخت واو را به صورت كاسه اى داغ تر از آش ودايه اى مهربانتر از مادر در آورد. لذا بار ديگر كه با معاويه تماس گرفتبه وى گفت:من از مردم جز قاتل بودن على چيزى نشنيدم. از اين رو، تو حق ندارى با او بيعت كنى واگر چنين كنى تو را از شام بيرون مىكنيم ويا مىكشيم. (19)
معاويه با شنيدن اين مطلب مطمئن شد كه خود فروخته ها، زاهد ساده دل را خوب فريفتهاند. پس به وى گفت: من فردى از مردم شام هستم وهرگز با شما مخالفت نمىكنم. زاهد شام مجلس معاويه را ترك گفت وبه سراغ حصين بن نمير رفت واز او درخواست كرد كه كسى را در پى جرير نماينده امام -عليه السلام بفرستد تا با او نيز به مذاكره بپردازد.
پس از آنكه جرير به همراه حصين بر شرحبيل وارد شد هر سه نفر به بحث وگفتگو نشستند. زاهد شامى رو به نماينده امام -عليه السلام كرد وگفت: تو با گزارش مبهمى به سوى ما آمده اى. گويا مىخواهى ما را در دهان شير بيفكنى وعراق وشام را بهم بريزى. على را ستايش مىكنى در حالى كه او قاتل عثمان است، وتو نزد خدا در روز رستاخيز مسئول هستى. وقتى سخنان شرحبيل به پايان رسيد نماينده امام -عليه السلام چنين پاسخ گفت:
من هرگز با گزارش مبهمى به سوى شما نيامدهام.چگونه مىتواند خلافت على مبهم باشد در حالى كه مهاجران وانصار با او بيعت كردهاند وبه سبب نقض آن، طلحه وزبير كشته شدند؟تو خود را در دامان شير افكنده اى ومن هرگز چنين كارى نكردهام.اگر عراق وشام براى حفظ حق متحد شوند بهتر از آن است كه به جهتيك امر باطل از هم جدا گردند. اينكه مىگويى على قاتل عثمان است، به خدا سوگند، اين سخن جز پرتاب تير تهمت، آن هم از نقطه دور، چيز ديگرى نيست. تو به دنيا ميل كرده اى ودر گذشته در زمان سعد وقاص چيزى در دل داشتى. (20)
مجلس به پايان رسيد وجرير بعدا ضمن قصيده اى به همتاى يمنى خود شرحبيل پيامى به شرح زير به شام فرستاد:
شرحبيل، اى فرزند سمط، از هوى وهوس پيروى مكن كه هرگز بدلى براى دين در اين دنيا نيست. وبه فرزند حرب بگو كه تو امروز ديگر احترامى ندارى تا به آنچه كه قصد كردى برسى، پس اميد او را قطع كن. (21)
وقتى پيام ناصحانه جرير ضمن سروده متين او به دستشرحبيل رسيد تكانى خورد ودر انديشه فرو رفت وگفت: اين سخن پندى استبراى من در دنيا وآخرت. به خدا سوگند در تصميم گيرى عجله نمىكنم.
وقتى معاويه از مذاكره جرير با زاهد متنفذ شام وپيام جرير به او آگاه شد، نماينده امام -عليه السلام را توبيخ كرد وبراى خنثى كردن سخنان جرير گروهى را واداشت كه به طور مرتب با شرحبيل تماس بگيرند وقتل عثمان را به وسيله امام -عليه السلام در نظر او قطعى جلوه دهند ودر اين مورد از شهادت دروغ هم ابا نكنند ونامههاى ساختگى را در اختيار او بگذارند.
اين گروه مزدور كار را به جايى رساندند كه آن زاهد بيدار شده را بار ديگر فريفتند واو فريب «شاهدان زور» را خورد ودر عزم خود استوار گرديد. (22)
وقتى سران ديگر قبايل يمنى از تصميم شرحبيل وفريب خوردن او آگاه شدند چاره اى جز اين نديدند كه خواهر زاده او را به حضور او بفرستند تا با او سخن بگويد ووى را روشن سازد. او از افراد انگشتشمارى از مردم شام بود كه با امام -عليه السلام بيعت كرده بود واز زاهدان وعابدان شام به شمار مىرفت.
او ضمن قصيده اى از دسيسهها وخدعههاى معاويه پرده برداشت وياد آور شد كه اين گواهها ونامهها جز صحنه سازى نيست وهيچ يك واقعيت ندارد.
وقتى عابد شام از مضمون شعر او آگاه شد گفت: اين فرستاده شيطان است. به خدا سوگند كه او را از شام بيرون مىكنم، مگر اينكه بر او دست نيابم. (23)
معاويه كه به وسيله افراد خود سير فكرى شرحبيل را تعقيب مىكرد وقتى او را در تصميم خود جدى يافت پيامى به شرح زير براى او فرستاد:
از اينكه حق را پاسخ گفتى پاداش تو با خدا باد.مى دانيد كه صالحان جامعه نظر تو را پذيرفتهاند ولى رضايت وآگاهى اين گروه براى مبارزه با على كافى نيست، بلكه بايد رضايت عمومى را براى جهاد با على جلب كرد. چاره اى جز اين نيست كه به شهرهاى شام سفر كنى واعلام نمايى كه عثمان را على كشته وبر مسلمانان واجب است كه انتقام او را از قاتل باز ستانند.
او سفر خود را به شهرهاى شام آغاز كرد. نخستبه منطقه حمص رفت و در آنجا خطابهاى ايراد كرد وگفت: اى مردم، عثمان را على كشته وگروهى را كه بر او خشمگين شدند نيز كشته است. وسرانجام على بر تمام ممالك اسلامى مسلط شده وفقط شام مانده است. او شمشير بر دوش خود نهاده ودر گردابهاى مرگ فرو مىرود تا به شما برسد مگر اينكه از جانب خدا حادثه جديدى رخ دهد. وبراى مقابله با او نيرومندتر از معاويه كسى نيست.برخيزيد وحركت كنيد.
سخنان عابد فريب خورده در مردم حمص كه علاقه خاصى به او داشتند مؤثر افتاد وهمگان به درخواست او پاسخ مثبت گفتند جز عابدان وزاهدان آنجا، كه همگى او را تخطئه كردند. آن گاه شرحبيل به ديگر شهرهاى شام سفر كرد ومردم را براى شركت در جهاد با على دعوت نمود وپاسخ مثبت نيز شنيد.
شرحبيل ازمسافرت دوره اى خود به دمشق بازگشت وسرمست از پيروزى خود بر معاويه وارد شد وسخن پيشين خود را به شدت مطرح كرد وگفت: تو اگر با على وقاتلان عثمان جهاد كنى ما يا انتقام خود را مىگيريم يا فداى راه هدف مىشويم ودر اين صورت در مقام خود مىمانى ودر غير اين صورت تو را عزل مىكنيم وديگرى را بر جاى تو مىنشانيم تا در سايه او جهاد كنيم وانتقام خون عثمان را از على بگيريم يا كشته شويم. (24)
معاويه با شنيدن سخنان حاد وتند زاهد فريب خورده از خوشحالى در پوست نمىگنجيد.
جرير از اين پيشامد، كه هرگز انتظارش را نداشت، سخت ناراحتشد وبار ديگر با دوست ديرينه وزاهد قبيله خود تماس گرفت واو را از نتايج وخيم تصميمش آگاه ساخت وگفت:
خدا امت اسلامى را از خونريزى باز داشته ودو دستگى را برطرف كرده ونزديك است كه ممالك اسلامى به سكون وآرامش برسد. مبادا در ميان مردم فساد كنى. سخن خود را پنهان بدار كه مبادا كار به جايى برسد كه ديگر نتوانى آن را بازگردانى.
شرحبيل گفت:نه، هرگز نظر خود را كتمان نمىكنم.آن گاه برخاست ودر يك مجلس عمومى سخن گفت.مردم نيز با توجه به سوابق او در عبادت، نظر او را تصديق كردند. در اين هنگام بود كه نماينده امام -عليه السلام را ياس ونوميدى فرا گرفت وديگر ندانست كه چه كند. (25)
شكى نيست كه جرير نماينده امير مؤمنان على -عليه السلام، كه براى اخذ بيعتبه شام اعزام شده بود، در ماموريتخود با شكست روبرو شد ونه تنها كارى از پيش نبرد، بلكه وقتى امام -عليه السلام را از تصميم نهايى معاويه آگاه ساخت كه كار از كار گذشته بود ومعاويه مردم شام را آماده نبرد با امام -عليه السلام كرده بود.علتسهل انگارى او اين بود كه از هنگام ورود به شام فريب وعدههاى امروز وفرداى معاويه را خورد وحاكم معزول شام با شيطنتهاى اموى خود از هر نوع اظهار نظر خوددارى كرده ونماينده امام -عليه السلام را بين خوف ورجاء نگاه داشت وجرير به اميد اينكه بتواند معاويه را وادار به بيعت كند وشكاف را از بين ببرد، توقف را بر خود شايسته ديد وپيوسته خواهان نظر قاطع معاويه بود.
اظهار نظر قاطع براى معاويه در روزهاى نخست مقرون به صلاح نبود. البته نظر او از نخستين روزهاى ورود نماينده امام -عليه السلام مخالفت وسركشى وياغيگرى بر خلافت مركزى بود، اما چنين اظهار نظرى در آن روزها سبب مىشد كه نماينده امام -عليه السلام به كوفه باز گردد وآن حضرت را در جريان مخالفت معاويه بگذارد وطبعا امام -عليه السلام نيز در سركوبى مخالفان حق درنگ نمىكرد واو را با ارتشى گران بر سر او مىريخت وريشه فساد را مىكند.
بارى، معاويه نماينده امام -عليه السلام را به عناوين گوناگون در شام معطل كرد تا همكارى عمرو عاص را در نبرد با حكومت مركزى به دست آورد وآن گاه با اعزام گروههاى تبليغى به اطراف شام، سيماى بس زننده اى از على -عليه السلام در دلهاى مردم آن منطقه ترسيم كرد واز علاقه آنان به خلافت وجانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نفع شخص خود استفاده برد. او بر اين نيز اكتفا نكرد وموافقت زاهد معروف شام شرحبيل را، كه نفوذ خاصى در افكار عمومى داشت، براى مخالفتبا امام جلب نمود واين زاهد فريب خورده آنچنان بر جنگ با على -عليه السلام همت گماشت كه اگر، بر فرض، معاويه هم كوتاه مىآمد او مردم ساده لوح شام را بر ضد امام بسيج مىكرد.
اين موفقيتهاى شيطانى براى معاويه از آن جهت رخ داد كه جرير نماينده امام -عليه السلام در انجام وظيفه اى كه به او محول شده بود فريب ظاهر سازى معاويه را خورد وامام -عليه السلام را در اخذ تصميم بر قلع ماده فساد معطل كر دوهنگامى به سوى امام بازگشت كه معاويه بخش عظيمى از ممالك اسلامى را بر ضد امام بسيج كرده وانديشه خونخواهى وانتقام از قاتلان عثمان، كه از نظر آنان على -عليه السلام در راس آنها قرار داشت، در وجود آنان لانه گزيده بود.
آخرين برگى كه معاويه در اختيار داشت آزمون امام -عليه السلام در آخرين فرصتها بود واينكه آيا او به راستى بر خلع معاويه از مقامش مصمم استيا نه. از اين جهت، به خانه جرير نماينده امام رفت وگفت:فكر تازه اى دارم وآن اينكه به دوستخود بنويس كه حكومتشام را به من واگذار كند وخراج مصر را نيز به من بدهد وچون مرگ او فرا رسيد بيعت كسى را بر گردن من نگذارد. در اين صورت من تسليم او مىشوم وحكومت او را كتبا تاييد مىكنم. (26)
نماينده امام -عليه السلام در پاسخ او گفت: تو نامه ات را بنويس ومن آن را تاييد مىكنم. سرانجام نامهها نوشته شد وپيكى، هر دو نامه را به كوفه برد.
متن نامه معاويه در ميان قبايل عرب معروف شد. گروهى از همفكران معاويه مانند وليد عقبه او را در نوشتن چنين نامه اى انتقاد كردند. وليد در ضمن اشعارى به معاويه نوشت:
سالت عليا فيه ما لن تناله و لو نلته لم يبقالا لياليا (27)
چيزى را از على خواستى كه هرگز به آن نمىرسى، واگر برسى جز چند شب بيشتر در دست نخواهى داشت.
فرزند عقبه در نخستين مصراع از شعر خود به درستى سخن گفته بود، زيرا على -عليه السلام هرگز با باطل معامله وآشتى نمىكرد، ولى مصراع دوم شعر او كاملا اشتباه است، زيرا بر فرض محال اگر مصالح ايجاب مىكرد وعلى -عليه السلام از در مصالحه وارد مىشد هرگز آن را نقض نمىكرد، چنان كه امام -عليه السلام تعهد وپايبندى خود را به پيمان، در مسئله «حكمين» كاملا روشن ساخت.
معاويه، على -عليه السلام را بهتر از وليد مىشناخت ومىدانست كه در هر دو صورت جريان به نفع او است.چه، اگر على -عليه السلام حكومت را به او واگذار مىكرد، حكومتى مستمر وبدون درد سر نصيب او شده بود واگر چنين نمىكرد معاويه چكمههاى خود را براى ريختن خون مردم بپا خاسته حجاز وعراق محكمتر به پا مىكرد.گذشته از اين نوع وقت گذرانى ومعطل كردن نماينده امام -عليه السلام در شام، خود به نفع معاويه بود، زيرا بر توان رزمى خود مىافزود وآمادگى بيشترى در مردم شام براى جنگ با امام پديد مىآورد.
... هدف معاويه اين است كه من در گردن او بيعتى نداشته باشم تا هرچه مىخواهد برگزيند ومىخواهد تو را معطل نگاه دارد تا مردم شام را براى جنگ بيازمايد. در همان روزهاى نخست كه من در مدينه بودم مغيرة بن شعبه نظر داد كه من معاويه را بر مقام خود ابقا كنم، ولى من نپذيرفتم.خدا روزى را نياورد كه من افراد گمراه را به كمك بگيرم.اگر دستبيعت داد(كه هيچ)، در غير اين صورت، به سوى من باز گرد. (28)
امام -عليه السلام در اين نامه به يكى از اهداف معاويه اشاره كرده است وآن اينكه وى با اين پيشنهاد به سياست «دفع الوقت» متشبثشده ومىخواهد در فاصله نگاشتن وبازگشت پاسخ آن، به توان رزمى خود بيفزايد واگر پاسخ امام -عليه السلام منفى باشد (كه خواهد بود)، با قدرت بيشتر در مقابل آن حضرت صف آرايى كند.
تاخير جرير در سرزمين شام مردم عراق را بر آن داشت كه او را به سازش با دشمن متهم كنند. چون سخن مردم به گوش امام -عليه السلام رسيد در باره او گفت:مجددا نامه اى مىنويسم وبه اقامت او در شام خاتمه مىدهم. اگر از اين به بعد نيز در شام اقامت گزيد، يا فريب خورده ويا فرمان ما را ناديده گرفته واز در مخالفت در آمده است.ازاين جهت،امام -عليه السلام نامه اى به شرح زير به جرير نوشت:
...هرگاه نامه من به تو رسيد، معاويه را بر اظهار نظر قاطع وادار كن واو را در ميان جنگ كوچ دهنده(كه مايه آوارگى جنگجويان مىشود) يا تسليم خوار كننده مخير ساز.هرگاه جنگ را برگزيد هر نوع امان وعهدى را كه در ميان بوده از او بردار واگر تسليم شد از او بيعتبگير. (29)
وقتى جرير نامه امام -عليه السلام را دريافت آن را براى معاويه خواند وبه او چنين گفت: قلب آدمى در سايه گناه بسته مىشود ودر پرتو توبه باز مىگردد، ومن قلب تو را بسته مىانديشم. ميان حق وباطل قرار گرفته اى وبه چيزى مىنگرى كه در دست غير توست. معاويه به وى گفت: در مجلس ديگر نظر قطعى خود را اعلام مىدارم. او وقتى نظر خود را اعلام كرد كه مردم شام با او بيعت كرده ومعاويه آنان را آزموده بود. در آن هنگام بود كه نماينده امام -عليه السلام را مرخص كرد كه به آن حضرت ملحق شود ونامه اى به امام نوشت كه گروهى از تاريخنگاران آن را آوردهاند:
...چنانچه مهاجران وانصار در حالى با تو بيعت مىكردند كه تو از خون عثمان برى بودى در آن صورت خلافت تو به سان خلافتسه خليفه قبلى بود، ولى تو مهاجران را بر ريختن خون عثمان تحريك كردى وانصار را از حمايت او بازداشتى. در نتيجه جاهل از تو اطاعت كرد وناتوان توانا شد. مردم شام تصميم گرفتهاند كه با تو بجنگند تا هنگامى كه قاتلان عثمان را به آنها تحويل دهى. هرگاه چنين كنى، مسئله خلافت در شوراى مسلمين مطرح مىشود.به جانم سوگند كه وضع تو با من مانند وضع تو با طلحه وزبير نيست، زيرا آن دو نفر با تو بيعت كرده بودند ولى من بيعت نكردهام. همچنين مردم شام مانند مردم بصره نيستند، چه مردم بصره با تو بيعت كرده ودر اطاعت تو وارد شده بودند، در حالى كه مردم شام خلافت تو را نپذيرفتهاند و از در اطاعت وارد نشدهاند. اما افتخارات تو در اسلام وقرابت تو با رسول خدا وموقعيت تو در ميان قريش را هرگز انكار نمىكنم. (30)
اين نامه كه با مركب دروغ نوشته شده بود از نيرنگهاى ماكياولى معاويه است كه در پيشبرد اهداف خود از ايراد هر نوع تهمتبر رقيب خوددارى نمىكرد.ولى امام -عليه السلام در نامههاى خود از واقعيات كمك مىگرفت ودر مسند دفاع از حق، صرفا حقايق را مطرح مىكرد. آن حضرت در نامه اى خطاب به معاويه پاسخ تهمت او را چنين مىنگارد:
...نامه شخصى به دستم رسيد كه نه فكرى دارد كه او را هدايت كند ونه پيشوايى كه او را به راه آورد. هوى وهوس او را فرا خوانده و او اجابت كرده و از آن پيروى نموده است.تصور كردى كه كار من در باره عثمان بيعت مرا بر تو باطل كرده است. به جانم سوگند كه من فردى از مهاجران بودم كه از هركجا كه وارد شدند من نيز وارد شدم وهرگز خدا آنان را بر گمراهى گرد نمىآورد وپرده بر ديدگان آنان نمىزند. ودر باره قتل عثمان نه دستورى دادم كه خطاى در فرمان، مرا بگيرد ونه او را كشتهام تا بر من قصاص واجب شود.اينكه مىگويى مردم شام امروز حاكمان بر اهل حجازند، شخصى را از اهل شام نشان بده كه عضويت او در شورا پذيرفته شود وجانشينى پيامبر براى او برازنده باشد. اگرچنين تصور مىكنى، مهاجران وانصار تو را تكذيب مىكنند.
واينكه مىگويى قاتلان عثمان را تحويل تو بدهم، سخن بس نابجايى است. تو را چه به عثمان؟ تو مردى از بنى اميه هستى وفرزندان عثمان بر اين كار از تو شايسته ترند.اگر مىانديشى كه تو براى گرفتن انتقام خون پدر آنان قويتر و نيرومندترى در حوزه اطاعت ما وارد شو وآن گاه از كشندگان او شكايت كن.من همگان را بر پيمودن راه راست وادار مىكنم. اما داورى تو در مورد شام وبصره وخودوطلحه وزبير بى پايه است ودر همگان حكم يكى است،زيرا آن يك بيعت همگانى بود وقابل تجديد نظر نيست وخيار فسخ ندارد.اما اصرار تو بر اتهام من در باره تقل عثمان، هرگز آن را از راه حق نگفتى وخبرى در اين باره به تو نرسيده است.فضيلت ونزديكى مرا با پيامبر وشرف مرا در ميان قريش پذيرفتى; به جانم سوگند كه اگر مىتوانستى آنها را نيز انكار مىكردى. (31)
آن گاه به نجاشى، سخنگوى حكومتخود، دستور داد كه نامه معاويه را با يك سروده حماسى پاسخ بگويد وهر دو براى معاويه ارسال گردد.
در سخنورى وتيز هوشى وشكيبايى وبردبارى جرير نماينده امام -عليه السلام كه از شروط اساسى يك نماينده وديپلمات سياسى است، سخنى نيست ودر اينكه او كوشش بسيار كرد كه بدون خونريزى نظر امام -عليه السلام را تامين كند ومعاويه را وادار به اطاعت از حكومت مركزى سازد نيز كلامى نيست، ولى او يك اشتباه كرد وآن اينكه فريب امروز وفردا كردنهاى دو سياستباز كهنه كار اموى را خورد،ومعاويه در آن فرصت مردم شام را آزمود وآنان را براى نبرد با امام -عليه السلام آماده كرد وهنگامى نظر قاطع خود را اعلام نمود كه از مردم شام براى اخذ انتقام خون خليفه بيعت گرفته بود.
نتيجه اشتباه جرير اين شد كه امام -عليه السلام كه در نخستين روز ماه رجب سال سى وششم وارد كوفه شده بود تا ماهها در انتظار جرير بسر برد تا از نظر قاطع معاويه آگاه گردد ودر نتيجه معاويه در طى اين مدت شاميان را تا دندان مسلح كرد وهمگان را براى نبرد با امام آماده ساخت ومسئله غافلگيرى دشمن از ميان رفت.
هرگز دليل قاطعى در دست نيست كه جرير خيانت كرده باشد، ولى به طور مسلم تقصير يا قصور او در روند تاريخ اسلام مؤثر افتاد واستمرار حيات منحوس قاسطين تا حدى مرهون اشتباه مامور امام -عليه السلام بود.
البته امام -عليه السلام در مدت اقامتخود در كوفه كارهايى صورت داد وزمامداران واستاندارانى را عزل وافراد صالح وخدمتگزار را بر كارها نصب كرد ونمىتوان علت اقامت على -عليه السلام را در اين مدت به حساب تاخير جرير گذارد، بالاخص كه امام پس از اقامتى در كوفه، جرير را از استاندارى همدان به كوفه فرا خواند وچنان ماموريتخطيرى را به او سپرد.
يكى از مشكلات امام -عليه السلام در اين مدت، مراجعه دلاوران وجوانانى بود كه آماده نبرد با دشمن بودند واز او درخواستحركت وخروج به مرزهاى شام مىكردند.ولى از آنجا كه امام از خونريزى پرهيز داشت ومىخواستبدون برخورد نظامى ماجرا فيصله يابد، با حركت آنان موافقت نمىكرد وبه آنان چنين مىفرمود:
صدور فرمان آماده باش، در حالى كه نماينده من جرير در شام است، درهاى صلح را به روى مردم شام مىبندد واگر نيتخيرى داشته باشند از ميان مىرود. من براى جرير نامه نوشتهام ومدت اقامت او را محدود ساختهام. اگر تاخير كند يا فريب خورده، يا با امام خود مخالفت كرده است. من ترجيح مىدهم كه در اين كار قدرى تانى كنم، ولى اين كار مانع از آن نيست كه افراد به تدريج آماده شوند تا در موقع اعلام حركت، وقفه اى در كار نباشد. (32)
جرير، پس از آن همه معطلى، با نوميدى به سوى اما معليه السلام بازگشت.مالك اشتر او را در محضر امام به محاكمه كشيد وسخنان تندى ميان آنان رد وبدل شد كه برخى را مىآوريم.
مالك: اماما، اگر مرا به جاى او مىفرستادى كار را به صورت صحيح انجام مىدادم. اين مرد هر نوع باب اميد را به روى ما بست. خاندان اميه در گذشته با گماردن او بر استاندارى همدان دين او را خريدهاند. او شايسته نيست كه بر روى زمين راه برود. اكنون كه از شام بازگشته ما را به قدرت آنان مىترساند. اگر امام اجازه بفرمايد او وهمفكران او را زندانى كنم تا جريان روشن گردد وستمگران نابود شوند.
جرير: اى كاش به جاى من، تو مىرفتى ودر آن صورت بازگشتى نداشتى،زيرا عمرو عاص يا ذى الكلاع وحوشب ذى ظلم تو را مىكشتند، چه تو را از قاتلان عثمان مىپندارند.
اشتر:اگر مىرفتم پاسخ آنان مرا ناتوان نمىكرد.من معاويه را به راهى دعوت مىكردم وبه او مجال تفكر نمىدادم.
جرير:هم اكنون راه باز است; برو.
مالك:حالا كه كار از كار گذشته وجريان به نفع معاويه تمام شده است؟ (33)
شكى نيست كه منطق اشتر از قوت برخوردار بود وجرير در مقابل انتقاد منطقى او پاسخ درستى نداشت. شايسته يك چنين ديپلمات شكستخورده اى اين بود كه به تقصير يا قصور خود اعتراف كند ودرخواست پوزش نمايد، ولى او در مقابل انتقاد مالك مقاومتبه خرج داد وكم كم از امام -عليه السلام فاصله گرفت وبه سرزمين «فرقيسيا» (34) كه بر ساحل فرات قرار داشت پناهنده شد.
اگر جرير تا آن زمان مرتكب جرمى نشده بود تقصير او قابل بخشش بود، ولى از آن به بعد كار او بر خلاف اصول بود، زيرا ترك جوار امام وزندگى در نقطه اى دور، عملا اعتراض به حكومت امام -عليه السلام بود.گذشته ازا ين به سبب كناره گيرى جرير، تعصبات قبيله اى كار خود را كرد واز قبيله جرير عده اندكى (فقط نوزده نفر) به نام «قسر» كه تيره اى از بجيله بودند در ركاب امام به سوى صفين حركت كردند; هرچند از برخى از شاخههاى بجيله به نام «اخمس» هفتصد نفر شركت داشتند.
عمل جرير يك نوع ياغيگرى وخروج بر حكومتحقه بود وامام -عليه السلام براى اينكه ريشه اين كارها را بسوزاند خانه جرير وهمفكر او ثوير بن عامر را ويران كرد تا براى ديگران درس عبرت باشد. (35)
معاويه پيش از آنكه به سوى صفين حركت كند به عمرو عاص گفت: مىخواهم با سه نفر مكاتبه كنم وآنها را بر ضدعلى -عليه السلام بشورانم. اين سه نفر عبارتند از عبد الله بن عمر، سعد بن وقاص، محمد بن مسلمه.
مشاور معاويه نظر او را نپذيرفت وگفت: اين سه نفر از سه حالتبرون نيستند; يا هوادار على هستند كه در اين صورت نامه تو مايه استوارى آنان در راه على مىشود، يا هوادار عثمان هستند كه در اين صورت چيزى بر استوارى آنان نمىافزايد، واگر از افراد بى طرف باشند هرگز تو در نظر آنان موثقتر از على نيستى ودرنتيجه نامه تو تاثيرى بر ايشان نخواهد گذاشت. (36)
معاويه نظر مشاور خود را نپذيرفت وسرانجام نامه اى به امضاى خود وعمرو عاص به عبد الله بن عمر نوشت كه مضمون آن چنين است:
حقايق اگر از ما مخفى وپنهان باشد هرگز از تو مخفى نيست.عثمان را على كشت، به گواه اينكه قاتلان او را امان داده است. ما خواهان خون عثمان هستيم، تا آنان را به حكم قرآن بكشيم.واگر على قاتلان عثمان را به ما بدهد ما از او دستبر مىداريم و آن گاه مسئله خلافت را مانند عمر بن خطاب به صورت شورا در ميان مسلمانان مطرح مىكنيم.ما هرگز خواهان خلافت نبوده ونيستيم.ما از تو مىخواهيم كه بپا خيزى وما را در اين راه كمك كنى.اگر ما وشما با هم متحد شويم على مرعوب مىگردد وعقب نشينى مىكند. (37)
...به جانم سوگند كه شما هر دو نفر بصيرت و واقع بينى را از دست دادهايد واز دور به وقايع مىنگريد ونامه شما بر شك وترديد اهل شك افزود. شما را چه با خلافت؟ معاويه، تو طليق وآزاد شده اى، وعمرو، تو هم شخصى متهم وغير قابل اعتمادى. از اين كار دستبرداريد كه من وشما كمك نداريم. (38)
پاسخ عبد الله بن عمر به معاويه دورنگرى ومردمشناسى عمرو عاص را ثابت كردو روشن ساخت كه معاويه هنوز به پايه حريف كهنه كار خود نرسيده است واگر در بخشى از مسائل سياسى تفوق دارد(مثلا با سينه باز سخن مخالف را مىشنود واگر به او رو آورند گذشتهها را ناديده مىگيرد واگر در مذاكره به بن بستبرسد فورا عنوان سخن را عوض كرده ورشته بحث را به جاى ديگر مىبرد)هنوز مردمشناس كاملى نيست.
هدف معاويه از اين نامه پراكنيها جلب نظر شخصيتهاى بى طرف بود كه در صف موافقان قرار نگرفتهاند وقيافه مخالف نيز نداشتند.آنان افراد متنفذ در مدينه ومكه ومورد احترام بودند وجلب نظر آنان ملازم با ايجاد كانون مخالفت در دو شهر بزرگ مكه ومدينه بود كه مركز شورا وثقل گزينش خليفه اسلامى به شمار مىرفتند.
ولى اين افراد با هوشتر از آن بودند كه فريب معاويه را بخورند ودست او را بفشارند.لذا ديگران نيز، يعنى سعد وقاص ومحمد بن مسلمه، مشابه عبد الله بن عمر پاسخ گفتند. (39)
نصر بن مزاحم در كتاب «وقعه صفين» نامه ديگرى را از معاويه نقل كرده كه به عبد الله بن عمر نوشته است واو را در آن نامه به مخالفتبا امام -عليه السلام متهم كرده واز اين طريق خواسته استبذر مخالفت را در قلب او بيفشاند وآن گاه نوشته است:من خلافت را براى خود نمىخواهم، بلكه براى تو مىخواهم واگر تو هم نپذيرى، مسئله خلافتبايد در شوراى مسلمين مطرح شود.
فرزند عمر، با اينكه به سادگى معروف بود، دست معاويه را خواند ودر پاسخ او نوشت:نوشته بودى كه من بر على خرده گرفتهام. به جانم سوگند، من كجا وسابقه ايمان وهجرت على ومقام ومنزلت او نزد رسول خداوصلابت او در مقابل مشركان كجا؟ اگر من با او از در موافقت وارد نشدم به جهت آن بود كه در اين حادثه از پيامبر سخنى نرسيده بود ولذا از تمايل به يكى از دو طرف خوددارى ورزيدم. (40)
معاويه طى نامه اى به سعد وقاص، فاتح سرزمين ايران، چنين نوشت:
شايسته ترين مردم براى كمك به عثمان شوراى قريش بود. آنان او را برگزيدند وبر ديگران مقدم داشتند.طلحه وزبير به كمك او شتافتنند وآنان همكاران تو در شورا وهمانند تو در اسلام بودند. ام المؤمنين(عايشه) نيز به كمك او شتافت. شايسته تو نيست كه آنچه را آنان پسنديدهاند مكروه بشمارى وآنچه را كه آنان پذيرفتهاند رد كنى. ما بايد خلافت را به شورا باز گردانيم. (41)
عمر بن خطاب افرادى را وارد شورا كرد كه خلافتبراى آنان جايز بود.هيچ كس از ما بر لافتشايسته نبود مگر اينكه ما بر خلافت او اتفاق كنيم.اگر ما فضيلتى را دارا بوديم، على نيز آن را دارا بود ضمن آنكه على داراى فضايل بسيارى است كه در ما نيست.واگر طلحه وزبير در خانه خود مىنشستند بهتر بود.خدا ام المؤمنين را براى كارى كه انجام داد بيامرزد. (42)
معاويه در نامه خود كوشيد كه براى خليفه سوم فضيلتى برتر از ساير اعضاى شورا ثابت كند، ولى سعد وقاص آن را نپذيرفت وزمامدارى وجلو افتادن وى را از طريق راى اعضاى شورا توجيه مىكند ودر ضمن از طلحه وزبير انتقاد مىنمايد.
معاويه در اين نامه او را فارس انصار خوانده ودر پايان نامه مىنويسد:
انصار، كه قوم تو باشند، خدا را نافرمانى كرده وعثمان را خوار ساختند وخدا از تو واز آنان در روز رستاخيز سؤال خواهد كرد. (43)
فرزند مسلمه در پاسخ، پس از مقدمه اى، انگيزه معاويه را از اين نامه پراكنى توضيح مىدهد ومى گويد:
تو جز دنيا چيزى را نمىخواهى وجز هوى وهوس از چيزى پيروى نمىكنى.پس از مرگ عثمان، از او دفاع مىكنى، ولى در حال حيات او را خوار ساختى واو را يارى نكردى. (44)
مضمون نامههاى معاويه كاملا تحريك آميز بود ونويسنده مىكوشيد با دست گذاشتن بر نقاط قوت مخاطبان، آنها را به مخالفت امام -عليه السلام برانگيزد. فى المثل، فرزند عمر را براى قبضه كردن خلافت مىخواند، چون او ناظر شورا بوده است. سعد وقاص چون عضو شوراى شش نفرى وهمتاى طلحه وزبير بود، عضويت او را در شورا به رخ او مىكشد و او را به پيمودن را طلحه وزبير دعوت مىكند.ومحمد بن مسلمه را سوار كار انصار وبسيج كننده مهاجران مىخواند وياد آور مىشود كه آنان براى جبران گذشته، كه عثمان را يارى نكردند، هم اكنون بپا خيزند و او را يارى كنند.
مجموع اين نامهها مىرساند كه معاويه جز برهم زدن نظام وتحريك جامعه اسلامى بر ضد علىعليه السلام هدف ديگرى نداشت وبر فرض اينكه بپذيريم او ولى دم عثمان بوده است، هرگز قابل توجيه نيست كه براى انتقام خون يك مسلمان بتوان مسلمانان را به جان هم انداخت. معاويه اصرار مىورزيد كه حتى خليفه بايد از طريق شورا برگزيده شود. عده اعضاى شوراى عمر از شش نفر تجاوز نمىكرد. اگر گزينش شورا تكليف آفرين است، اتفاق مهاجر وانصار، به طريق اولى، الزام آور است. همگان مىدانيم كه امام -عليه السلام از طريق مهاجرين وانصار به اين مقام برگزيده شد.آن حضرت در خانه خود نشسته بود كه مردم به آنجا هجوم آوردند وبا اصرار او را به مسجد بردند وبا او بيعت كردند وجز چند نفر معدود، هيچ كس از بيعتبا او مخالفت نكرد.
گذشته از اين، اگر مهاجران وانصار عثمان را يارى نكردند، خود معاويه نيز او را يارى نكرد، با اينكه محاصره خانه عثمان مدتها طول كشيد واو از اين محاصره آگاه بود ومىتوانستبا نيرويى كه در اختيار داشتبه كمك خليفه بشتابد ولى او هرگز چنين كارى نكرد وتماشاگر ريختن خون او شد.
به علاوه، عثمان شخصا به مردم شام وحاكم آن معاويه نامه نوشته واز آنها استمداد جسته بود وحتى در پايان نامه خود افزوده بود:«فياغوثاه يا غوثاه ولا امير عليكم دوني، فالعجل العجل يا معاوية وادرك ثم ادرك و ما اراك تدرك». (45) مع الوصف، معاويه اين نامههاى استمداد آميز را ناديده گرفته وكوچكترين حمايتى از خليفه خود نكرده بود، ولى پس از مرگ او به فكر انتقام خون او افتاد!
مورخان براى عثمان دو نوع محاصره نوشتهاند كه ميان محاصره نخست ومحاصره دوم مدت زيادى فاصله شده است.برخى مدت محاصرهها را چهل ونه روز وبرخى ديگر دو ماه وده روز وبعضى چهل روز وبعضى ديگر بيش از يك ماه نوشتهاند. بنابر اين بسيار بعيد است كه خبر محاصره عثمان به گوش معاويه نرسيده واو از جريان به كلى غافل مانده باشد.
اگر در هر زمان ومكانى افرادى هستند كه نان به نرخ روز مىخورند وچاپلوسان ستايشگر براى خوشايند صاحبان زور وزر سخن مىگويند وحق را ناحق وباطل را حق جلوه مىدهند، ولى در طول تاريخ با راد مردانى نيز روبرو مىشويم كه حقيقت را با چيزى معامله نمىكنند وزبان آنان جز به حقيقت نمىگردد.
افراد قبيله «طى» كه در سرزمينى وسط دو كوه ميان مدينه وشام زندگى مىكردند، همگى ودر راس آنان عدى بن حاتم، به على -عليه السلام عشق مىورزيدند. عدى به حضور على -عليه السلام رسيدوگفت: مردى از قبيله ما به نام خفاف براى ديدار پسر عموى خود حابس عازم شام است.خفاف فردى خطيب وسخنور وشاعر است.اگر اجازه بفرماييد به او بگوييم با معاويه ملاقات كند وبا تشريح موقعيتشما در مدينه وعراق روحيه معاويه وشاميان را بشكند.امام -عليه السلام با پيشنهاد عدى موافقت فرمود و او راهى شام شد وبر پسر عموى خود حابس وارد شد وبه او گفت كه وى در حادثه قتل عثمان در مدينه بوده،سپس در ركاب على -عليه السلام از مدينه به كوفه آمده است واز اوضاع كاملا آگاه مىباشد. مذاكره دو پسر عمو به آنجا منتهى شد كه روز بعد به حضور معاويه بروند واو را از وقايع آگاه سازند. فرداى آن رو هر دو به ملاقات معاويه رفتند. حابس به معرفى پسر عموى خود پرداخت وگفت كه او در حادثه«يوم الدار» وقتل عثمان حضور داشته وبا على به كوفه آمده است ودر گفتار خود كاملا مورد اطمينان است.معاويه رو به خفاف كرد وگفت: از جريان عثمان ما را آگاه ساز.
خفاف با جملههاى فشرده رويداد قتل عثمان را چنين بيان كرد:
مكشوح او را محاصره كرد وفردى به نام حكيم فرمان حمله داد. محمد بن ابى بكر وعمار مباشر قتل بودند وسه نفر، عدى بن حاتم واشتر نخعى وعمرو بن الحمق در اين واقعه فعال بودند، همچنان كه طلحه وزبير در قتل سعى بليغ داشتند.ومبراترين فرد اين گروه على است كه در قتل عثمان نقشى نداشت.
معاويه گفت: بعد چه شد؟
خفاف گفت: مردم پس از قتل عثمان، در حالى كه هنوز جنازه او بر زمين بود، پروانه وار بر على هجوم بردند، به نحوى كه كفشها گم شد و رداها از دوشها بيفتاد وافراد پير به زير دست وپا رفتند وهمگى با على به عنوان امام وپيشوا بيعت كردند. وقتى پيمانشكنى طلحه وزبير پيش آمد، امام آماده حركتشد ومهاجران وانصار سبكبالان با او به حركت در آمدند. اين حركتبر سه نفر به نامهاى سعد بن مالك، عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه سنگين آمد وهر سه انزوا گزيددند. ولى على به وسيله گروه نخست از اين سه نفر بى نياز شد. امام در مسير خود به سرزمين «طى» رسيد وگروهى از قبيله ما به او پيوستند. وقتى در نيمه راه از مسير طلحه وزبير به بصره آگاه شد، گروهى را به كوفه اعزام كرد وآنان نيز دعوت او را اجابت كردند وبه سوى بصره رهسپار شدند. بصره سقوط كرد وشهر در اختيار او در آمد. سپس آهنگ كوفه كرد.غلغله اى در اين شهر برپا شد. كودكان به سوى محل شتافتندوپير وجوان با شادى به سوى او روى آوردند. هم اكنون وى در كوفه است وجز تسخير شام فكر وانديشه اى ندارد.
وقتى سخنان خفاف به پايان رسيد ترس سراسر وجود معاويه را فرا گرفت.
در اين موقع حابس رو به معاويه كرد وگفت:پسر عموى من خفاف شاعر زبر دستى است.براى من در حوادث مورد مذاكره شعرى خواند ونظر مرا در باره عثمان دگرگون كرد وبه على ظمتبخشيد. معاويه درخواست كرد كه سروده خود را براى او نيز باز خواند. او اشعار خود را كه در غايت لطافتبود براى او خواند.
روحيه معاويه پس از استماع شعر خفاف سخت درهم شكست ورو به حابس كرد وگفت:فكر مىكنم اين مرد جاسوس على باشد.هرچه زودتر او را از شام بيرون كن. اما بار ديگر معاويه او را به حضور خود طلبيدوگفت: مرا از كارهاى مردم آگاه ساز.وى سخنان پيشين خود را تكرار كرد ومعاويه از خرد ولطافتبيان او در شگفت ماند. (46)
فرزند ابوسفيان در ميدان مقابله با امام -عليه السلام، كه موقعيتبس عظيمى از نظر سبقت در ايمان وجهاد با شرك داشت، مىكوشيد كه با گرد آورى برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفرزندان ايشان براى خود كسب حيثيت كند. وقتى از ورود عبيد الله بن عمر به شام وفرار او از عدل على -عليه السلام - كه مىخواست او را به سبب قتل هرمزان قصاص كند - آگاه شد (47) از شادى در پوست نمىگنجد. لذا با مشاور وعقل منفصل خود (عمرو عاص)تماس گرفت و ورود عبيد الله را به او تبريك گفت وآن را مايه بقاى ملك شام براى خود انديشيد. (48) سپس هر دو تصميم گرفتند كه از او درخواست كنند كه در اجتماعى بر منبر برود ودر باره على بدگويى كند. وقتى عبيد الله وارد مجلس معاويه شد، معاويه به او گفت: برادر زاده من، نام پدر تو (عمر بن الخطاب) بر روى توست.با چشمان پر بنگر وبا وسعت دهانتسخن بگو كه تو مورد اعتماد ووثوق مردم هستى. بر عرشه منبر قرار بگير على را دشنام بگو وشهادت بده كه او عثمان را كشته است.
زمام امور را چنين فتنه گرانى به دست گرفته بودند كه فرزندان خلفا را به كارهاى زشت وناستوده وادار مىكردند تا از اين راه از عظمت امام -عليه السلام بكاهند، ولى شخصيت امام به اندازه اى عظيم وگسترده بود كه دشمن را نيز ياراى انكار آن نبود. عبيد الله كه از عدالت امام -عليه السلام گريخته بود، رو به معاويه كرد وگفت: مرا ياراى سب وبدگويى على نيست.او فرزند فاطمه بنت اسد فرزند هاشم است. در باره نسب او چه بگويم؟در قدرت جسمى وروحى او همين بس كه او شجاعى كوبنده است. من همين قدر مىتوانم كه خون عثمان را برگردن او بگذارم.
عمرو عاص از جاى خود پريد وبه وى گفت:
به خدا سوگند كه در آن هنگام زخم سرباز مىكند(وعقدهها بيرون مىريزد) چون عبيد الله مجلس را ترك كرد معاويه رو به عمرو عاص كرد وگفت:اگر او هرمزان را نكشته بود واز قصاص على نمىترسيد به سوى ما نمىآمد.نديدى كه چگونه على را ستايش كرد؟
بارى، عبيد الله به سخنرانى پرداخت وچون رشته سخن به على -عليه السلام رسيد كلام خود را بريد ودر باره او چيزى نگفت و از منبر پايين آمد.
معاويه به او پيغام داد وگفت: برادر زاده ام، سكوت تو در باره على به دو علتبود:ناتوانى، يا خيانت.
وى در پاسخ معاويه گفت:نخواستم در باره مردى شهادت بدهم كه هرگز در قتل عثمان شركت نداشته است واگر مىگفتم مردم از من مىپذيرفتند. معاويه از پاسخ وى ناراحتشد واو را طرد كرد وبراى او مقام وموقعيتى قائل نشد.
عبيد الله در سروده اى، به نحوى، سخن خود را ترميم كرد ودر آن ياد آور شد كه:
هر چند على در قتل عثمان نقشى نداشت ولى قاتلان او گرد او را گرفتند واو كار آنان را نه تحسين كرد ونه تقبيح.ودر باره عثمان گواهى مىدهم كه او در حالى كه از اعمال خود توبه كرده بود به قتل رسيد. (49)
چنين انعطافى از فرزند عمر براى معاويه كافى بود ولذا، به سبب همين انعطاف، دل او را به دست آورد واو را از مقربان خود قرار داد.
بزرگترين بهانه معاويه در برافراشتن پرچم مخالفت وگرد آوردن سپاه براى نبرد با على -عليه السلام، مسئله حمايت امام از قاتلان عثمان بود.
پيشتر در باره علل قتل عثمان به تفصيل سخن گفته شد. آنچه در اينجا بايد مطرح شود اين است كه وضع مهاجمان وموقعيت آنان در جامعه به گونه اى بود كه على -عليه السلام هم قادر بر تحويل آنان نبود. درست است كه گروهى خانه عثمان را محاصره كردند وگروهى ديگر او را به قتل رساندند، ولى موقعيت اين گروه به سبب ستمهايى كه واليان اموى خليفه بر مردم روا داشته بودند آنچنان در ميان مردم بالا رفته بود كه تحويل آنان به هر مقامى مشكل بزرگى پديد مىآورد. در اين مورد به رويداد زير توجه فرماييد.
نبرد با على -عليه السلام كار آسانى نبود.از اين جهت، وقتى ابومسلم خولانى، زاهد يمنى ساكن شام، از تلاش معاويه براى نبرد با امام -عليه السلام آگاه شد با گروهى از قاريان قرآن به نزد معاويه رفت واز وى پرسيد:چرا مىخواهى با على نبرد كنى، در حالى كه از هيچ نظر به پايهاو نمىرسى؟ نه مصاحبت او را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ونه سابقه او را در اسلام دارى ونه مهاجرت وخويشاوندى او را با پيامبر.معاويه در پاسخ آنان گفت: من هرگز مدعى نيستم كه فضائلى مانند فضائل على را دارم، ولى از شما مىپرسم كه آيا مىدانيد كه عثمان مظلوم كشته شد؟گفتند:آرى. گفت: على قاتلان او را در اختيار ما بگذارد تا ما آنان را قصاص كنيم. در اين صورت ما با او نبردى نداريم.
ابومسلم وهمفكران او از معاويه درخواست نگارش نامه اى براى على كردند. معاويه در اين زمينه نامه اى نوشتبه ابومسلم داد تا آن را به امام برساند.(بعدا متن نامه معاويه وپاسخ امام را خواهيم آورد).
ابومسلم وارد كوفه شد ونامه معاويه را به على -عليه السلام تسليم كرد وبرخاست وچنين گفت:
تو كارى را بر عهده گرفتى كه به خدا سوگند هرگز دوست ندارم كه براى غير تو باشد، ولى عثمان، در حالى كه مسلمان محترمى بود، مظلومانه كشته شد. قاتلان او را به ما تحويل بده وتو امير وپيشواى ما هستى. اگر كسى با تو مخالفت ورزد دستهاى ما كمك تو وزبان ما گواه بر توست ودر اين حالت معذور خواهى بود.
امام در پاسخ او چيزى نگفت وفقط فرمود: فردا بيا وپاسخ نامه خود را بگير فرداى آن روز ابومسلم براى دريافت پاسخ نامه به حضور امام -عليه السلام رفت وديد كه گروه انبوهى در مسجد كوفه گرد آمده وتا دندان زير سلاح رفتهاند وهمگى شعار مىدهند:ما قاتلان عثمان هستيم.
ابومسلم اين منظره را مشاهده كرد وبراى دريافت پاسخ به حضور امام -عليه السلام رسيد وبه او گفت:
گروهى را ديدم.آيا آنان با تو ارتباطى دارند؟ امام فرمود: چه ديدى؟ ابومسلم گفت: به گروهى خبر رسيده است كه تو مىخواهى قاتلان عثمان را به ما تحويل دهى، از اين جهت دور هم گرد آمدهاند ومسلح شدهاند وشعار مىدهند كه همگان در قتل عثمان دست داشتهاند.على -عليه السلام فرمود:
به خدا سوگند كه هرگز يك لحظه هم تصميم بر تحويل آنان نداشتهام. من اين كار را به قتبررسى كردهام وديدم كه هرگز صحيح نيست آنان را به تو ويا به غير تو تحويل دهم. (50)
اين رويداد حاكى از آن است كه قاتلان عثمان در آن روز داراى موقعيتى والا بودند وتحويل آنان به هر مقام ومنصبى مايه شورش وكشتار عظيمى مىگرديد.
اين اجتماع وپيوستگى يك امر طبيعى بود وهرگز به دستور امام -عليه السلام صورت نگرفته بود وگرنه امام در پاسخ پرسش ابومسلم خولانى اظهار بى اطلاعى نمىكرد. اين سادگى ابومسلم بود كه ماموريتخود را در مجمعى فاش ساخت وخبر آن دهن به دهن منتشر شد وافراد انقلابى را، كه از ظلم وجور استانداران اموى خليفه سوم به ستوه آمده بودند وبه همين سبب خون او را ريختند، آنچنان متحد وپيوسته كرد. واگر امام -عليه السلام گفت كه اين مسئله را بررسى كرده وديده است كه هرگز شايسته نيست كه آنان را تحويل شاميان ويا ديگران بدهد، به جهت اين بود كه هر نوع تصميم در باره يكى از آنان موجب تحريك همه آنان مىشد.
گذشته از اين،درخواست قصاص مربوط به ولى دم است وآن فرزندان عثمان بودند نه معاويه كه پيوند بس دورى با او داشت وقتل عثمان را براى ماجراجوييهاى خود سپر وبهانه قرار داده بود.
پىنوشتها:
1- الامامة والسياسة، ص 84; وقعه صفين، ص 34.
2- الامامة والسياسة، ص87.
3- وقعه صفين، ص36.
4- الامامة والسياسة، ج1، ص87; تاريخ يعقوبى، ج2، ص186.
5- اسد الغابة، ج4، صص316- 315.
6- ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه(ج2، ص 65، طبع مصر) مىنويسد: به استاد خود ابو القاسم بلخى گفتم كه آيا اين سخن عمرو عاص نشانه بى دينى وبى ايمانى او به سراى آخرت نيست؟گفت:عمرو هرگز اسلام نياورده بود وبر همان كفر دوران جاهليتخود باقى بود.
7- رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از سخنان خود به عنوان يك حكم شرعى فرمود:«لا تبع ما ليس عندك». يعنى هرگز چيزى را كه مالك نيستى مفروش. اكنون بايد ديد كه عمرو در برابر حكومت مصر چه چيز را فروخت وچه چيز را از دست داد. او كه به تصريح ابن ابى الحديد تا لحظه معامله با معاويه فاقد دين واعتقاد بود، طبعا در اين معامله نيز از راه خدعه ونيرنگ وارد شد ودستخالى ومفتحكومت مصر را خريد.
8- وقعه صفين، ص 40.
9- همان، صص37 تا 40; الامامة والسياسة، صص87و88 (با اندكى تفاوت).
10- وقعه صفين، ص 41.در الامامة والسياسة(ص 88; نصر بن مزاحم اين جوان را «ابن عم»(عمو زاده) عمروعاص نوشته است.
11- الامامة والسياسة، ص 88.
12- هندوشاه نخجوانى،تجارب السلف، به تصحيح عباس اقبال، ص46.
13- كنده بر وزن «غبطه» نام يكى از قبايل يمن است كه د رجنوب شبه جزيره عربستان سكونت داشتند وسپس گروه كثيرى از آنها به نقاط ديگر مانند شام هجرت كردند. شرحبيل از اين قبيله بود كه نياكان او از يمن به شام كوچ كرده بودند.
14- وقعه صفين، ص 44; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 71.
15- وقعه صفين، صص 44 و45; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 71.
16- ابن ابى حاتم در كتاب الجرح والتعديل(ج4، ص 338) نامى از او مىبرد وبخارى در تاريخ خود (ج2، ص249) شرحى از او نگاشته است.
17- وقعه صفين، صص 44 و45; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 71; كامل ابن اثير، ج3، ص143.
18- وقعه صفين، صص 44 و45; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 71; كامل ابن اثير، ج3، ص143.
19- وقعه صفين، ص47 و48; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص73.
20- متن عبارت جرير چنين است: «فوالله ما في يديك في ذلك الاالقذف بالغيب من مكان بعيد». واين جمله اقتباس از آيه مباركه است كه مىفرمايد: ويقذفون بالغيب من مكان بعيد (سوره سبا: آيه53). وقعه صفين، ص47 و48.
21- وقعه صفين، صص 48 و49; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، صص 80و81.
22- وقعه صفين، ص49; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 81.
23- وقعه صفين، صص49 و50.
24- شرح نهج البلاغه ا بن ابى الحديد، ج3، صص83- 82; وقعه صفين، صص 52- 50.
25- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 84; وقعه صفين، ص 52.
26و27- وقعه صفين، ص 52; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 84.
28- وقعه صفين، ص 52; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 84.
29- نهج البلاغه، نامه هشتم; وقعه صفين، ص 55، با تفاوتى د رمتن نامه.
30- الامامة والسياسة، ج1، ص 91; كامل مبرد، ج3، ص 184; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص 88
31- الامامة والسياسة، صص 92- 91; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، ص89; كامل ابن مبرد، ج3، ص 224; وقعه صفين، صص 58-57. در نامههاى ششم وهفتم نهج البلاغه نيز اشاره اى به مضامين اين نامه شده است.
32- نهج البلاغه، خطبه 42(طبع عبده).
33- وقعه صفين، ص 60; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3، صص 115- 114.
34- منطقه اى استبالاتر از «رجعه» ونزديك به «خابور».
35- وقعه صفين، صص 60 و61.3- الامامة والسياسة، ج1، صص 88و89.
36- وقعه صفين، ص63، طبق نظر ابن قتيبه دينورى، اين نامه را معاويه به اهل مكه ومدينه نوشته است. الامامة والسياسة، ص89.
37- وقعه صفين ، ص63. ولى ابن قتيبه، نامه ديگرى را در پاسخ نامه معاويه آورده است. الامامة والسياسة، صص89 و90.
38- عين نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص ومحمد بن مسلمه انصارى وپاسخ آنها را ابن قتيبه در الامامة والسياسة (صفحات 90 و91) درج كرده است.
39- وقعه صفين، صص 72و73.
40- الامامة والسياسة، ج1، ص 90; وقعه صفين، ص 74.
41و42- الامامة والسياسة، ج1، ص 90; وقعه صفين، صص77- 75.
43- الامامة والسياسة، ج1، ص 90; وقعه صفين، صص77 - 75.
44- الامامة والسياسة، ص 38.
45- وقعه صفين، صص66- 64; شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج3، صص 122- 110.
46- تاريخ طبرى، ج3، جزء 5، صص 42- 41; كامل ابن اثير، ج3، ص 40.
47- الامامة والسياسة، ج1، ص 92.
48- وقعه صفين، صص 84- 82.
49- وقعه صفين، صص86- 85; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج15، صص 75- 74.
50- تاريخ طبرى،ج4، ص457;تاريخ يعقوبى، ج2، ص 178، طبع بيروت...
فروغ ولايت ص489
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
چنانكه نوشته شد على(ع)در آغاز كار بدو نامه نوشت و از وى بيعتخواست.اما او بهانه آورد كه نخستبايد كشندگان عثمان را كه نزد تو به سر مىبرند به من بسپارى تا آنان را قصاص كنم،و اگر چنين كنى با تو بيعتخواهم كرد.على(ع)مىخواست كار او را يكسره كند ليكن جنگ بصره پيش آمد.
على(ع)مصلحت ديد كسى را نزد وى بفرستد و از او بيعتبخواهد و اگر نپذيرفتبه سر وقت او برود.پس به جرير پسر عبد الله كه از بجيله بود و از جانب عثمان بر همدان حكومت مىكرد و به اشعث پسر قيس كه والى آذربايجان بود نوشت،تا از مردم بيعت گيرند،سپس نزد او آيند.آنان پس از گرفتن بيعت از مردم خود نزد او آمدند.
على(ع)به مشورت پرداخت كه چه كسى را نزد معاويه بفرستد.جرير گفت:«مرا بفرست كه ميان من و معاويه دوستى است.»
اشتر گفت:«او را مفرست كه دل وى با معاويه است.»امام فرمود:«او را مىفرستم تا چه كند.»امام جرير را با نامهاى بدين مضمون نزد معاويه فرستاد:
«مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند،با من هم بيعت كردند.كسى كه حاضر بود نتواند شخص ديگرى را گزيند،و آنكه غايب بوده نتواند كرده حاضران را نپذيرد،چه شورا از آن مهاجران و انصار است اگر مردى را به امامت گزيدند خشنودى خدا در آن است و اگر كسى بر كار آنان عيب نهد يا بدعتى پديد آرد بايد او را به جمعى كه از آن برون شده باز گردانند و اگر سرباز زد با وى پيكار رانند.معاويه به جانم سوگند اگر به ديده خرد بنگرى و هوا را از سر به در برى بينى كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم و ميدانى كه گوشهگيرى نمودم،جز آنكه مرا متهم گردانى و چيزى را كه برايت آشكار استبپوشانى.و السلام.» (1)
جرير روانه شام شد.معاويه به بهانههاى گوناگون جرير را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را براى جنگ آماده مىكرد.
آنان كه پس از كشته شدن عثمان به شام رفتند پيراهن خون آلود عثمان را با انگشتان بريده زن او،نائله،با خود بردند.معاويه گفت:«پيراهن و انگشتان را بر منبر دمشق بياويزند.»شاميان گرد آن فراهم مىشدند و اشك مىريختند و بزرگان شام سوگند خوردند تا كشندگان عثمان را نكشند نزد زنان خود نروند و تن خود را نشويند. (2)
پيش از درگيرى صفين،عمرو پسر عاص نزد معاويه رفت و بدو پيوست.عمرو چنانكه نوشته شد هنگام كشته شدن عثمان در فلسطين بود.چون شنيد معاويه از بيعتبا على(ع)خوددارى كرده است دو دل ماند كه نزد على يا معاويه برود.پس از مشورت با پسران خود همراهى معاويه را گزيد و به شام روانه شد.اكنون بايد ديد عمرو عاص كيست؟عمرو پسر عاص بن وائل از تيره بنى سهم و از قريش است.پدر وى عاص از دشمنان رسول بود و از ابتر كه در سوره كوثر آمده،همين عاص مقصود است.او را يكى از چهار تن زيركان شناخته آن روزگار شمردهاند.سه تن ديگر معاويه،مغيره پسر شعبه و زياد است كه معاويه او را برادر خواند.
عمرو در آغاز از دشمنان سر سخت اسلام بود.چون دسته نخست،از مسلمانان بر اثر آزار مشركان مكه به حبشه هجرت كردند،قريش عمرو و عماره پسر وليد را براى آوردن آنان نزد نجاشى فرستادند.چون در سال ششم بعثت پيغمبر(ص)،مشركان نگذاشتند رسول خدا داخل مكه شود و پيماننامه معروف حديبيه ميان آنان و محمد(ص)به امضاء رسيد،عمرو دانست كار قريش نزديك به پايان است.پيش از فتح مكه همراه مغيره پسر شعبه به مدينه رفت و مسلمان شد.پس از رسول خدا از جانب عمر ولايت فلسطين را يافت.سپس در سال نوزدهم هجرى با رخصت گرفتن از عمر[يا بدون اجازه او]مصر را گشود.و حكومت آن را يافت.عثمان او را از آن شغل بر كنار كرد و سبب رنجيدگى وى گرديد سرانجام نزد معاويه رفت و در كنار او ماند.
چنانكه نوشته شد جرير براى گرفتن بيعت از معاويه به دمشق رفت.در مدتى كه در شام به سر مىبرد،سپاهيان على از او خواستند به سر وقت معاويه برود اما على(ع)در پاسخ آنان گفت:
«آماده شدن من براى نبرد با مردم شام حالى كه جرير نزد آنهاست،بستن در آشتى است و بازداشتن شاميان از خير[اگر راه آن جويند]من جرير را گفتهام تا چه مدت در شام بمان.اگر بيش از آن بماند فريب خورده استيا نافرمان.راى من اين است كه بردبار باشيم نه شتابان.پس با نرمى و مدارا دستبه كار شويد و ناخوش نمىدارم كه آماده پيكار شويد.» (3)
ماندن جرير در شام به درازا كشيد.و امام بدو نوشت:
«چون نامه من به تو رسد معاويه را وادار تا كار را يكسره كند.او را مياناين دو مخير ساز:يا جنگ يا آشتى.اگر جنگ را پذيرفتبيا و ماندن نزد او را مپذير و اگر آشتى را قبول كرد از او بيعتبگير.»
جرير ناكام نزد امام بازگشت و اشتر گفت:«اگر مرا فرستاده بودى بهتر بود.»جرير گفت:«اگر تو را فرستاده بودند به جرم اينكه از كشندگان عثمانى مىكشتندت.»جرير سرانجام از نزد امام به قرقيسا و از آنجا نزد معاويه رفت. (4)
پىنوشتها:
1.نامه ششم و نيز رجوع به ترجمه الفتوح،ص 462-461 شود.
2.طبرى،ج 6،ص 3255.
3.گفتار 43.
4.الكامل،ج 3،ص 277.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 113
دكتر سيد جعفر شهيدى
امام (ع) پس از جنگ بصره رهسپار كوفه شد،و آن جا را مركز خلافتخود قرار داد.اهل كوفه همان مردمى بودند كه او را در مقابل دشمنانش در بصره يارى رساندند و آتش جنگ را خاموش كردند.بصره، ديگر شهرى نبود كه بر آن اعتماد كند.بيشتر مردم بصره،مخالف او بودند،و پس از اين كه جنگ،آنچه خواست از مردم آن شهر گرفت،نمىتوانستند با او صميمى باشند.مردم حجاز هم كسانى نبودند،كه به آنان اعتماد كند،زيرا ايشان،نسبتبه بقيه نواحى اسلامى،بخش كوچكى از مردم بودند.مردم شام هم پيروان دشمن وى،معاويه،بودند.مردم مسلمان مقيم مصر آن اندازه نيرومند نبودند تا بتوانند براى سركوب شوكت جدايى خواهان اموى به تجهيز نيروى لازم بپردازند.
امام (ع) حدود چهار ماه براى آماده ساختن نيرو-براى مقابله با معاويه خطرناكترين دشمن وحدت امت و مقتدرترين ايشان در ستيزه جويى در برابر حكومت امام و بىتقواترين فرد در مسايل دينى-در مركز جديد خلافتخود توقف كرد.البته معاويه،سرپيچى خود را از بيعتبا امام (ع) و نيز مبارزه با قدرت او،اعلان كرده بود.به اين ترتيب سوريه از پيكر دولت اسلامى جدا شده بود و جدايى خود را هم اعلام كرده بود.معاويه،بدين هم اكتفا نكرد،بلكه دشمنى خود را با حكومت مركزى ابراز داشت،و جنگ با دولت مركزى را در پوشش خونخواهى عثمان علنى ساخت.او در حقيقت،حركت جدايى خواهانه را پيش از آغاز مساله بصره شروع كرده بود.
امام،پس از اين كه بيعت انجام گرفت،نامهاى به معاويه نوشت،حامل نامه سيرهجهنى بود،در آن نامه، امام (ع) او را از بيعت اصحاب با خود مطلع ساخت و به او دستور داد تا به همراه مردمى كه زير فرمان او بودند،به بيعت كنندگان ملحق شوند.
معاويه پس از تاخيرى چند،قبيصه عبسى را با طومارى كه مهر شده بود فرستاد.عنوان نامه چنين بود.از معاويه به على.او به فرستادهاش دستور داد.تا با در دست داشتن طومار وارد مدينه شود،و سفارش لازم را به او كرد تا چه بگويد.هنگامى كه قبيصه وارد مدينه شد،مردم دريافتند كه معاويه مخالف است.هنگامى كه قبيصه طومار را به امام (ع) داد،امام هر چه نگاه كرد چيزى در آن نديد.امام از او پرسيد:پشتسر چه خبر؟قبيصه جواب داد;در امانم اگر بگويم؟پس از اين كه امان گرفت،گفت:من گروهى را پشتسر گذاشتم كه جز به رهبرى راضى نيستند.امام (ع) فرمود:به رهبرى چه كسى؟ جواب داد:كسى كه جمعيت تو را به هم ريخته است من شصت هزار پيرمرد را پشتسر گذاشتم كه زير پيراهن عثمان را در برابر چشم خود روى منبر دمشق انداختهاند و گريه مىكنند.سپس امام (ع) فرمود:«آيا خون عثمان را از من مطالبه مىكنند؟آيا من بيش از همه طالب خون عثمان نيستم؟بار خدايا!به تو بىگناهى خودم را نسبتبه خون عثمان ابراز مىدارم.به خدا قسم،قاتلان عثمان خلاص شدند،مگر خدا بخواهد،زيرا اگر خدا ارادهاش به امرى تعلق بگيرد،انجام مىگيرد.»
پاسخ امام (ع) بر اين مبارزه طلبى آشكار اين بود كه تا حد ممكن به گردآورى سپاه بپردازد تا اين سركش خطرناك را سركوب سازد.پرچم را به دست فرزندش محمد بن حنفيه داد،عبد الله بن عباس را بر ميمنه،عمر بن ابى سليمه را بر ميسره،و ابو ليلى جراح را بر مقدمه سپاه گمارد.قثم بن عباس را در مدينه به جاى خود تعيين كرد.به قيس بن سعد استاندار خود در مصر،عثمان بن حنيف استاندار بصره و ابو موسى اشعرى استاندار كوفه،نوشت تا مردم را براى حركتبه جانب شام آماده كنند.خود او نيز مردم مدينه را دعوت كرد.او در ضمن سخنانش به مردم مدينه چنين فرمود:«براستى كه نظم امر شما در حكومت الهى ميسر است،پس به فرمان خدا-بدون انكار و اكراه-تن در دهيد!به خدا سوگند، كه يا موفق به انجام اين كار مىشويد و يا خداوند حكومت اسلام را از شمابه ديگران منتقل مىكند و بعد هرگز به شما برنمىگردد،مگر اين كه دوباره اطاعت از امر او مسلم شود.حركت كنيد به جانب اين قومى كه مىخواهند اجتماع شما را از هم بپاشند!شايد خداوند به وسيله شما مفاسد مردم جهان را اصلاح كند و هلاك كند كسى را كه مخالف شماست.»
امام (ع) مشغول جمع آورى نيرو به قصد بسيج همه امكانات خود براى مواجه شدن با اين گروه تبهكار بود كه اخبار خروج ام المؤمنين عايشه،و طلحه و زبير به جانب بصره به امام (ع) رسيد،امام ناگزير شد تا پايان مشكل جديد،حركتسپاه به سمتشام را به تاخير بيندازد.
امام (ع) حركتسپاه خود را به سمتشام از آن جهتبه تاخير نينداخت كه رهبران سه گانه خطرناكتر از معاويه بودند،بلكه از آن نظر كه خروج رهبران سه گانه به سوى عراق به خطر معاويه، خطر جديدى را افزوده بود كه اگر امام (ع) با سرعت آن را پيشگيرى نمىكرد،به طور يقين از كمكهاى نظامى و مالى-در مورد هدف خود يعنى سركوبى دشمن اموى خويش كه مجسمه بزرگترين خطر براى وحدت امتبود-محروم مىگشت.
اگر رهبران سه گانه هر يك بتنهايى،مخالف حكومت امام مىبودند،با همه توانى كه داشتند در حدى نبودند تا خطرى در مقابل وحدت امت ايجاد كنند،زيرا،براى امام سركوبى قدرت ايشان آسان بود. شورش ايشان ناگهانى بود،و آنان زيركى،سپاه انبوه و نظام اجتماعى معاويه را نداشتند.مردم در بصره با آنان مخالفت كردند و موقعى كه ايشان وارد بصره شدند-پيش از اين كه امام (ع) براى ملاقات با آنان حركت كند-با ايشان به جنگ پرداختند.اما معاويه،هر چند اين رهبران موضعگيرى او را نداشتند، خود بتنهايى خطرى محسوب مىشد.زيرا او كاملا چارهانديشى كرده بود و شورش او نه تنها ناگهانى نبود،بلكه او در طول دو سال آمادگى لازم را پيدا كرده بود.وى در ميان مردمى زندگى مىكرد كه با او مخالفتى نداشتند و سپاهى بزرگ و منظم داشت كه از فرمان او دمى سرپيچى نمىكرد.پس در توان او بود تا با حكومت امام به ستيزه برخيزد،هر چند از خارج شام كمكى دريافت نكند.به همين دليل بزرگترين هدف امام-پس از فراغتش از جنگ بصره،آمادگى و تجهيز براى روبرو شدن با اين دشمن خطرناك وحدت و آينده امتبود.
براى اين كه امام (ع) در مقابل معاويه برهانى اقامه كرده باشد،به همراه جرير بن عبد الله بجلى نامهاى براى او مىفرستد،و در آن نامه او را به صلح و پيوستن به پيروان خود،به توده مسلمانانى كه با او بيعت كرده بودند،فرا مىخواند.و در نامه يادآور مىشود،اشخاصى كه با او بيعت كردهاند همان كسانيند كه با ابو بكر،عمر و عثمان بيعت كردهاند و در حقيقت،اهل شورا همان مهاجران و انصارند.هر گاه آنان با كسى بيعت كنند،بيعت ايشان موجب بيعتساير مسلمانان خواهد بود و اگر از امر ايشان خارج شود،به مخالفت و يا بدعتخارج شده است و آنان او را به اطاعت وا مىدارند.اگر كسى خوددارى از بيعت كند،ايشان با او مىجنگند،زيرا به راهى جز راه مؤمنان رفته است.
و امام (ع) در همين نامه به معاويه نوشت (1) :«همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت را شكستند،در صورتى كه نقض بيعت از جانب آن دو به منزله مرتد شدن آنان است.پس از اين كه راه عذر و بهانه را بر آن دو بستم با ايشان جهاد كردم تا اين كه حق فرا رسيد و امر خدا بر خلاف ميل ايشان،بر همه روشن شد،پس تو نيز بر آنچه همه مسلمانان وارد شدهاند،وارد شو،زيرا محبوبترين امور نزد من درباره تو عافيت است،مگر اين كه خود را در معرض بلا قرار دهى.پس اگر خودت را در معرض گرفتارى قرار دهى با تو مىجنگم و از خدا در برابر تو يارى مىگيرم...
چون برهانى را كه معاويه در نيرنگ خود،براى رسيدن به خلافت در برابر مردمبه كار مىبرد،همان خونخواهى عثمان بود،و اين كه امام بر قاتلان عثمان،با آن كه زير قدرت او بودند،حد جارى نكرده است،پس امام در ضمن نامه خود استدلال او را ابطال مىسازد.«تو سخن درباره قاتلان عثمان زياد گفتى،پس داخل در اطاعت من شو،و بعد با ايشان نزد من به داورى آى،تا تو و ايشان را برابر كتاب خدا وادار سازم.اما آن كه مىخواهى فريب دهى،مانند فريب دادن كودك شير خوار استبه خاطر شير به هنگام باز گرفتنش از شير (2) .
به جان خودم قسم،اى معاويه!اگر به عقل خودت نظر كنى و از خواسته هواى نفست چشم بپوشى، خواهى ديد كه من در خون عثمان،بىگناهترين كسم،و خواهى دانست كه من از او دور و در كنار بودم، مگر بخواهى حقيقت را ناديده بگيرى و در نتيجه آنچه را كه بر تو روشن است پنهان سازى.بدان كه تو از جمله طلقايى هستى كه خلافتبر ايشان روا نيست و از ايشان نمىشود پيروى كرد و با آنان نمىشود شور و مشورت كرد،من جرير بن عبد الله را پيش تو فرستادم،و او از اهل ايمان و از جمله مهاجران و سابقين در اسلام است،پس با او بيعت كن!و لا قوة الا بالله...»
جرير نامه را نزد معاويه برد و خود با تمام نيرويى كه براى قانع ساختن معاويه در اختيار داشت واسطه، رساندن نامه شد،و ليكن معاويه از دادن جواب مثبتيا منفى به او خوددارى كرد،و جواب را به تاخير انداخت تا فرصت و آمادگى لازم براى آينده به دست آورد.سرانجام جواب ردى كه مورد انتظار بود رسيد.
انتظار نمىرفت كه هيچ واسطه و يا وسيله قانع كنندهاى بتواند معاويه را وادار به پذيرش حق سازد زيرا او خود را در مركز قدرتى مىديد كه به او جرات مىداد تا امام (ع) را به مبارزه بخواند.او جز آن را هم نمىكرد;چون بيش از صد هزار جنگجو در اختيار داشت.گذشته از آن،ثروت و افرادش روز افزون بود.زيرا،درگير هيچ جنگى نشده بود و هيچ زيان مالى و يا جانى نديده بود.ولى امام (ع) ناگزير به ورود در جنگ خونينىشده بود كه در آن جنگ،يارانش مجبور شدند تا مال و جان فراوانى از دستبدهند. البته دشمنان امام (ع) پيوسته در حال افزايش و ياران معاويه مدام در حال فزونى بودند.اموال خزانه شام تحت اختيار مطلق او بود،هر گونه كه مىخواست در آنها تصرف مىكرد،و با آن دلهاى سود جويان را-هر چند تعدادشان زياد بود-مىخريد!!
البته عمرو بن عاص،زيرك مشهور،شاخصترين فردى است كه در اين برهه از زمان خودشان را به معاويه فروختند.براستى كه پيوستن عمرو به معاويه نشانه برجستهاى در تاريخ آزمندى و فرصت طلبى است.تاريخ بخوبى آگاه است (و معاويه كه خود،خواهان خون عثمان بود مىدانست) كه عمرو بن عاص از بزرگترين محركان قتل عثمان بود.و ليكن آن موضوع مانع آن نشد كه معاويه براى جنگ با امام (ع) ،به بهانه خونخواهى عثمان،با زيركى و شيطنت عمرو،همپيمان بشود.بهاى همكارى عمرو با معاويه در راه زشتى كه مىپيمودند اين بود كه اگر معاويه پيروز شد تا وقتى كه عمرو عاص زنده است، استاندار مصر باشد.
پىنوشتها:
1-در نهج البلاغه،اين بند،ضمن نامه (6) امام،نيامده است،شايد در نسخهاى كه در اختيار مؤلف بوده است آمده باشد.م.
2-امام در دوران خلافتخويش.
اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 438
محمد جواد شرى