در ميان فرماندهان نظامى جهان كسى را سراغ نداريم كه به اندازه امام على -عليه السلام به دشمن مهلتبدهد وبا اعزام شخصيتها ودعوت به داورى قرآن، در آغاز كردن نبرد صبر وحوصله به خرج دهد وبه اصطلاح دستبه دست كند، تا آنجا كه صداى اعتراض وشكوه مخلصان وياران او بلند شود. از آن رو، امام -عليه السلام ناچار شد كه به آرايش سپاه خود بپردازد وفرماندهان خود را به نحو زير تعيين كرد:
ابن عباس را فرمانده كل مقدمه سپاه وعمار ياسر را فرمانده كل سوار نظام و محمد بن ابى بكر را فرمانده كل پياده نظام. آن گاه براى سواره وپياده نظام قبايل «مذحج» و«همدان» و«كنده» و«قضاعه» و«خزاعه» و«ازد» و«بكر» و «عبد القيس» و... پرچمدارانى معين كرد. آمار كسانى كه در آن روز، اعم از سواره وپياده، تحت لواى امام -عليه السلام آماده نبرد شده بودند به شانزده هزار نفر مىرسد.(1)
در حالى كه امام -عليه السلام مشغول بيان دستورات جنگى به سپاهيان خود بود، ناگهان رگبار تير از طرف دشمن لشكرگاه امام را فرا گرفت وبر اثر آن چند تن از ياران امام درگذشتند. از جمله، تيرى به فرزند عبد الله بن بديل اصابت كر دواو را كشت.عبد الله نعش فرزند خود را نزد امام آورد وگفت: آيا باز هم بايد صبر وبردبارى از خود نشان دهيم تا دشمن ما را يكى پس از ديگرى بكشد؟به خدا سوگند، اگر هدف اتمام حجتباشد، تو حجت را بر آنان تمام كردى.
سخنان عبد الله سبب شد كه امام آماده نبرد شود.پس، زره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را پوشيد واستر او را كه به همراه داشتسوار شد ودر برابر صفوف ياران خود ايستاد. قيس بن سعد بن عباده(2) كه از صميميترين ياران امام بود اشعارى در باره آن حضرت وپرچمى كه برافراشته بود سرود كه دو بيت آن چنين است:
هذا اللواء الذي كنا نحف به ما ضر من كانت الانصار عيبته مع النبي و جبريل لنا مددا ان لا يكون له من غيرها احدا
پرچمى كه به گرد آن احاطه كردهايم همان پرچمى است كه در زمان پيامبر دور آن گرد مىآمديم وجبرئيل در آن روز يار ومددكار ما بود. آن كس كه انصار رازدار او باشند ضررندارد كه براى او از ديگران يار وياورى نباشد.
سپاه چشمگير ومنظم امام -عليه السلام ناكثان را به تكاپو انداخت وشتر عايشه را كه حامل كجاوه او بود به ميدان نبرد آوردند وزمام آن را به دست قاضى بصره، كعب بن سور، دادند واو مصحفى برگردن آويخت وافرادى از قبيله ازد وبنى ضبه جمل را احاطه كرده بودند. عبد الله بن زبير پيش روى عايشه ومروان بن حكم در سمت چپ او قرار داشت. مديريتسپاه با زبير بود وطلحه فرمانده سواره نظام ومحمد بن طلحه فرمانده پياده نظام بودند.
امام -عليه السلام در روز جمل پرچم را به دست فرزند خود محمد حنفيه سپرد واو را با جملاتى كه عاليترين شعار نظامى است مخاطب ساخت وفرمود:
«تزول الجبال و لاتزل، عض على ناجذك، اعر الله جمجمتك.تد في الارض قدمك، ارم ببصرك اقصى القوم وغض بصرك واعلم ان النصر من عند الله سبحانه».(3)
اگر كوهها از جاى خود كنده شوند تو بر جاى خود استوار باش، دندانها را بر هم بفشار. كاسه سرت را به خدا عاريت ده. گامهاى خود را بر زمين ميخكوب كن.پيوسته به آخر لشكر بنگر (تا آنجا پيشروى كن) وچشم خود را بپوش وبدان كه پيروزى از جانب خداى سبحان است.
هر يك از جملههاى على -عليه السلام شعار سازنده اى است كه شرح هر كدام مايه اطاله سخن خواهد شد.
وقتى مردم به محمد حنفيه گفتند كه چرا امام -عليه السلام او را به ميدان فرستاد ولى حسن وحسين را از اين كار بازداشت، در پاسخ گفت: من دست پدرم هستم وآنان ديدگان او; او با دستش از چشمانش دفاع مىكند.(4)
ابن ابى الحديد، از مورخانى مانند مدائنى وواقدى، حادثه را چنين نقل مىكند:
امام با گروهى كه آن را «كتيبة الخضراء» مىناميدند واعضاى آن را مهاجرين وانصار تشكيل مىدادند، در حالى كه حسن وحسين اطراف او را احاطه كرده بودند، خواستبه سوى سپاه دشمن حمله برد. پرچم را به دست فرزندش محمد حنفيه داد وفرمان پيشروى صادر كرد وگفت: به اندازه اى پيش برو كه آن را بر چشم جمل فرو كنى. فرزند امام آهنگ پيشروى كرد، ولى رگبار تير او را از پيشروى بازداشت. او لحظاتى توقف كرد تا فشار تيرباران فرو كش نمود. در اين هنگام امام مجددا به فرزند خود فرمان حمله داد، اما چون از جانب او درنگى احساس كرد به حال او رقت آورد وپرچم را از او گرفت ودر حالى كه شمشير در دست راست وپرچم در دست چپ او قرار داشت، خود حمله را آغاز كرد وتا قلب لشكر پيش رفت. سپس براى اصلاح شمشير خود، كه كجشده بود، به سوى يارانش بازگشت.
ياران امام، مانند عمار ومالك وحسن وحسين، به او گفتند: ما كار حمله را صورت مىدهيم، شما در اينجا توقف كنيد. امام به آنان پاسخ نگفت ونگاهى هم نكرد، بلكه چون شير مىغريد وتمام توجه او به سپاه دشمن بود وكسى را در كنار خود نمىديد. آن گاه پرچم را دو مرتبه به فرزند خود داد وحمله ديگرى آغاز نمود وبه قلب لشكر فرو رفت وهركس را در برابر خود ديد درو كرد. دشمن از پيش روى او فرار مىكرد وبه اطراف پناه مىبرد. در اين حمله، امام به اندازه اى كشت كه زمين را با خون دشمن رنگين ساخت.سپس برگشت در حالى كه شمشير او كجشده بود كه آن را با فشار بر زانوان راست كرد. در اين هنگام ياران او در اطرافش گرد آمدند واو را به خدا سوگند دادند كه مبادا شخصا حمله كند زيرا كشته شدن او موجب نابودى اسلام خواهد شد وافزودند كه ما براى تو هستيم.امام فرمود:من براى خدا نبرد مىكنم وخواهان رضاى او هستم.سپس به فرزند خود محمد حنفيه فرمود:بنگر، اينچنين حمله مىكنند.محمد گفت:چه كسى مىتواند كار تو را انجام دهد اى امير مؤمنان!
دراين موقع امام به اشتر پيام فرستاد كه بر جناح چپ لشكر دشمن كه آن را هلال فرماندهى مىكرد حمله برد. در اين حمله، هلال كشته شد وكعب بن سور قاضى بصره كه زمام شتر را در دست داشت وعمرو بن يثربي ضبى كه قهرمان سپاه جمل بود ومدتها از طرف عثمان قضاوت بصره بر عهده او بود كشته شدند. همت لشكر بصره اين بود كه شتر عايشه سر پا باشد، زيرا سمبل ثبات واستقامت آنها بود. از اين رو، سپاه امام چون كوه به سوى جمل حمله برد وآنان نيز كوه آسا به دفاع پرداختند وبراى حفظ زمام آن هفتادنفر از ناكثان دستخود را از دست دادند (5) .
در حالى كه سرها از گردنها مىپريد، دستها از بندها قطع مىشد، دل ورودهها از شكمها بيرون مىريخت، با اين همه ناكثان ملخ وار در اطراف جمل ثابت واستوار بودند. در اين هنگام امام فرياد زد:
«ويلكم اعقروا الجمل فانه شيطان.اعقروه و الا فنيت العرب. لا يزال السيف قائما و راكعا حتى يهوي هذا البعير الى الارض».
واى بر شما!شتر عايشه را پى كنيد كه آن شيطان است.پى كنيد آن را وگرنه عرب نابود مىشود. شمشيرها پيوسته در حال فرا رفتن وفرود آمدن خواهند بود تا اين شتر بر پا باشد.(6)
امام -عليه السلام براى تقويت روحيه سپاه خود از شعار «يا منصور امت»وگاهى از «حم لاينصرون» بهره مىبرد، كه هردو شعار از ابتكارات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود ودر نبرد با مشركان به كار مىرفت. استفاده ازا ين شعارها تاثيرى عجيب در تزلزل روحيه دشمن داشت، زيرا ياد آور خاطره نبرد مسلمانان با مشركان مىشد. از اين رو، عايشه نيز براى تقويت روحيه سپاه جمل شعار داد كه:
«يا بني الكرة، الكرة، اصبروا فاني ضامنة لكم الجنة». يعنى: فرزندام بردبار باشيد وحمله بريد كه من براى شما بهشت را ضمانت مىكنم!
بر اثر اين شعار، گروهى دور او را گرفتند وبه قدرى پيشروى كردند كه در چند قدمى سپاه امام -عليه السلام قرار گرفتند.
عايشه براى تحريك ياران خود مشتى خاك طلبيدوچون به او دادند، آن را روى ياران امام -عليه السلام پاشيد وگفت:«شاهت الوجوه» يعنى سياه باد رويتان. او در اين كار از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تقليد كرد. زيرا آن حضرت نيز در جنگ بدر يك مشتخاك برداشت وبه سوى دشمن پاشيد وهمين جمله را فرمود وخدا در باره او نازل كرد: وما رميت اذ رميت و لكن الله رمى (7) با مشاهده اين عمل از عايشه، امام على -عليه السلام بلافاصله فرمود:«و ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى» يعنى اگر در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستخدا از آستين پيامبر ظاهر شد، در مورد عايشه دستشيطان از آستين او آشكار گشت.
جمل عايشه حيوان زبان بسته اى بودكه براى نيل به مقاصد شوم به كار گرفته مىشد وبا گذاردن هودج عايشه بر آن، نوعى قداستبه آن بخشيده بودند.سپاه بصره در حفاظت وبرپا نگاه داشتن آن كوششها كرد ودستهاى زيادى در راه آن دادند. هر دستى كه قطع مىشد دست ديگرى زمام شتر را مىگرفت.اما سرانجام زمام شتر بى صاحب ماند وديگر كسى حاضر نبود كه آن را به دستبگيرد. در اين هنگام فرزند زبير زمام آن را به دست گرفت، ولى مالك اشتر با هجوم بر وى او را نقش زمين كرد وگردن او را گرفت.وقتى فرزند زبير احساس كرد كه به دست مالك كشته مىشود فرياد زد:مردم هجوم بياوريد ومالك را بكشيد، اگر چه به كشته شدن من بينجامد. (8)
مالك، با زدن ضربتى بر چهره او، وى را رها كرد وسرانجام مردم از اطراف شتر عايشه پراكنده شدند. امام -عليه السلام براى اينكه دشمن با ديدن شتر عايشه بار ديگر به سوى او باز نگردند، فرمان پى كردن جمل را مجددا صادر كرد. پس، شتر به زمين خورد وكجاوه سرنگون گرديد. در اين هنگام فرياد عايشه بلند شد، به نحوى كه هر دو لشكر صداى او را شنيدند. محمد بن ابى بكر، به فرمان امام -عليه السلام خود را به كجاوه خواهر رسانيد وبندهاى آن را باز كرد.
در اين گيرودار گفتگويى ميان خواهر وبرادر در گرفت كه به اختصار نقل مىشود:
عايشه: تو كيستى؟
محمد بن ابى بكر:مبغوضترين فرد از خانواده تو نسبتبه تو!
عايشه:تو فرزند اسماء خثعميه هستى؟
محمد: آرى، ولى او كمتر از مادر تو نبود.
عايشه: صحيح است، او زن شريفى بود. از اين بگذر. سپاس خدا را كه تو سالم ماندى.
محمد:ولى تو خواهان سالم ماندن من نبودى.
عايشه:اگر خواهان آن نبودم چنين سخنى نمىگفتم.
محمد: تو خواهان پيروزى خود بودى، هرچند به بهاى كشته شدن من.
عايشه: من خواهان آن بودم ولى نصيبم نشد. دوست داشتم كه تو سالم بمانى.از اين سخن خوددارى كن وسرزنشگر مباش، همچنان كه پدرت چنين نبود.
على -عليه السلام خود را به كجاوه عايشه رسانيد وبا نيزه خود بر آن زد وگفت: اى عايشه، آيا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تو را به اين كار سفارش كرده بود؟ او در پاسخ امام گفت: اى ابا الحسن، آن گاه كه پيروز شدى ببخش.
چيزى نگذشت كه عمار ومالك اشتر نيز خود را به كجاوه عايشه رساندند وگفتگويى به شرح زير ميان آنان صورت گرفت:
عمار:مادر! امروز رشادت فرزندانت را ديدى كه چگونه در راه دين شمشير مىزدند؟عايشه خود را به نشنيدن زد وچيزى نگفت، زيرا عمار صحابى جليل القدر وپير قوم بود.
اشتر:سپاس خدا را كه امام خود را يارى كرد ودشمن او را خوار گردانيد. حق آمد وباطل برچيده شد، زيرا باطل رفتنى است. مادر! كار خود را چگونه ديدى؟
عايشه:تو كيستى، مادرت درعزايتبنشيند؟!
اشتر: من فرزند تو مالك اشتر هستم.
عايشه:دروغ مىگويى، من مادر تو نيستم.
اشتر: تو مادر من هستى، هرچند نخواهى.
عايشه: تو همانى كه مىخواستى خواهرم اسماء را در عزاى فرزندش(عبد الله بن زبير) بنشانى؟
اشتر: براى اين بود كه در پيشگاه خدا عذر وپوزش داشته باشم(براى امتثال فرمان خدا بود).
سپس، عايشه، در حالى كه بر مركبى سوار مىشد، گفت: افتخار آفريديد و پيروز شديد، تقدير خدا انجام گرفتنى است.
امام -عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: از خواهرت بپرس كه آيا تيرى به او اصابت كرده است؟ زيرا بيرون كجاوه عايشه از فزونى پرتاب تير، به صورت خارپشت در آمده بود. او در پاسخ برادر خود گفت:فقط يك تير بر سرم اصابت كرده است.محمد به خواهر گفت:خدا در روز جزا به ضرر تو داورى خواهد كرد، زيرا تو كسى هستى كه بر ضد امام قيام كردى ومردم را بر او شورانيدى وكتاب خدا را ناديده گرفتى. عايشه در پاسخ گفت:مرا رها كن وبه على بگو كه مرا از آسيب وگزند محافظت كند.
محمد بن ابى بكر امام -عليه السلام را از سلامتى خواهرش آگاه ساخت وامام فرمود: او زن است وزنان از نظر منطق قوى نيستند. حفاظت او را بر عهده بگير واو را به خانه عبد الله بن خلف منتقل كن تا در باره او تصميم بگيريم. عايشه مورد ترحم امام -عليه السلام وبرادر خود قرار گرفت ولى پيوسته زبان وى به بدگويى به امام -عليه السلام وآمرزش خواهى بر كشتگان جمل آلوده ومشغول بود.(9)
پىنوشتها:
1- الجمل، ص 172.
2- در كتاب الجمل(تاليف شيخ مفيد) قيس بن عباده وارد شده كه ظاهرا مقصود قيس بن سعد بن عباده است.
3- نهج البلاغه، خطبه 11.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1، ص244.
5- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1، ص 265.
6- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1، ص267-257.
7- سوره انفال، آيه17.
8- او چنين گفت: «اقتلوني ومالكا واقتلوا مالكامعي».
9- الجمل، ص 198-166; تاريخ طبرى، ج3، ص539.
فروغ ولايت ص443
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
چون دو لشكر آماده رزم شدند،على پيشاپيش لشكر رفت و زبير را خواست.زبير پيش او آمد و على داستانى را به ياد او آورد.خلاصه داستان اينكه رسول(ص)روزى زبير را ديد دست در دست على دارد.پرسيد:«او را دوست دارى؟»
-«چگونه دوست نداشته باشم.»
-«زودا كه به جنگ او برخيزى.»
-زبير گفت:«اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مىآوردى با اين سپاه نمىبودم اكنون با تو جنگ نمىكنم.»و از لشكر كناره گرفت و در بيرون بصره در جائى كه امروز قبر او در آنجاست و به نام«زبير»شناخته و جزء ايالتبصره استبدست عمرو پسر جرموز كشته شد.
سپس على(ع)قرآنى را برداشت و ياران خود را گفت:
«چه كسى اين قرآن را مىبرد و لشكريان بصره را بدان سوگند مىدهد؟كسى كه آنرا ببرد كشته خواهد شد.»
از مردم كوفه،جوانى كه قبائى سفيد پوشيده بود و از بنى مجاشع بود برخاست و گفت:«من مىبرم.»على نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تكرار كرد هر سه بار جوان پاسخ داد.و سرانجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشكر رفت و چنانكه على(ع)گفته بود او را كشتند.
اينجا بود كه على(ع)گفت:«اكنون جنگ با آنان بر ما رواست.» (1) على(ع)پرچم را به محمد حنفيه فرزند خود سپرد و گفت:
«اگر كوهها از جاى كنده شود جاى خويش بدار!دندانها را بر هم فشار و كاسه سر را به خدا عاريتسپار!پاى در زمين كوب و چشم خويش بركرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزى از سوى خداست.»(2)
كسى كه جزئيات تاريخ اين جنگ مخصوصا رجزهاى رزمندگان لشگر عايشه را بخواند،بدين نتيجه مىرسد كه جنگ جمل با جنگهاى دوره سى و چند ساله اسلامى هيچگونه شباهتى ندارد،بلكه به جنگهاى قبيلهاى پيش از اسلام همانند است.رزمندهاى از سپاه على مىخواند ما بر دين على هستيم.مردى از بنىليث او را پاسخ مىدهد:
-«از روزى كه ما با قبيله ازد ديدار كرديم بپرس!روزى كه اسبهاى رنگارنگ ما مىتاخت،روزى كه جگر و مچ دست آنانرا بريديم.مرگ بر آنان.»مردى ميگويد:
-«شمشير خود را در مردان آزمودم.جوانان و پسران آنان را كشتم.»و مردى براى آنكه دلاورى و كينهتوزى خود را بنماياند به عايشه چنين ميگويد:
-«بنگر چند دلاور از پا درآمده.سر آنان شكافته و دستهاشان افكنده است.»
از روزى كه رسول خدا(ص)در حجة الوداع فرمود كينههاى جاهليت را زير پا گذاشتم،بيش از ربع قرن نگذشته است كه مىبينيم شعارهاى جاهليت زنده گرديده.چرا چنين دگرگونى در جامعه اسلامى پديد آمد،اندكى از آنرا در كتاب«پس از پنجاه سال»نوشتهام ديگران نيز نوشتهاند. جامعه سال سى و پنج هجرى با جامعه سال دهم هجرى كه رسول خدا آنرا واگذارد و به جوار حق رفت،در زمينههاى اقتصادى،فرهنگى،علمى و حتى دينى تفاوت بسيار داشت.بيشترين عامل اين دگرگونى را ميتوان در آميزش مردم شبه جزيره با مردم كشورهاى اطراف آن كه بدان رو آوردند،جستجو كرد.
سپاهان على در اين نبرد پيروز شدند.طلحه و تنى چند از قريش و خاندان اموى به خاك و خون غلطيدند.دست و پاى شتر بريده شد و كجاوه عايشه بر زمين افتاد.اما كسى بدو بىحرمتى نكرد. با افتادن شتر كه همچون پرچم جنگ مىنمود،درگيرى پايان يافت و جدائى طلبان شكستخوردند.اما پىآمدهاى آن چندان خوشايند نبود.آشنايان بهتاريخ اسلام مىدانند تا پيش از فتح مكه عرب مسلمان با عرب بتپرست مىجنگيد،و مىخواستخداپرستى را بر مشركان بقبولاند.و چون سراسر عربستان مسلمانى را پذيرفت،همه با يكديگر برادر شدند و درگيرى از ميان آنان برخاست و از آن پس با نامسلمانان غير عرب مىجنگيدند.اما در جنگ جمل مسلمان با مسلمان درگير شد.
رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن.آتش جنگ همچون جنگهايى كه در آن شركت كرده و يا توصيف آن را شنيده بودند از غنيمتهاى آن بهره برند.اما على(ع)فرمود از مالهاى كشتگان چيزى برنداريد.اينجا بود كه دستهاى گفتند:«چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»
آنان نمىدانستند و يا نمىخواستند بدانند اينان مسلمان طاغى بودند نه كافر حربى.و چنانكه نوشتهاند پايه عقيده خوارج در اين جنگ نهاده شد پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.
مروان پسر حكم را نزد وى آوردند.او حسن و حسين(ع)را ميانجى خود كرده بود.آنان به على(ع) گفتند:«مروان مىخواهد با تو بيعت كند.»على(ع)گفت:
«مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد مرا به بيعت او نيازى نيست چه او بيعتشكن است و غدار با دستى چون دست جهود مكار اگر آشكارا با دستخود بيعت كند،رو گرداند و در نهان آن را بشكند.» (3) شمار كشتگان دو طرف را بين شش هزار تا پانزدههزار نوشتهاند.و تنها از شيوخ بنى عدى هفتاد تن كشته شده بود كه قرآن خوانده بودند.جوانان و قرآن ناخواندگان اين قبيله را هم بايد بر آنان افزود.(4)
پىنوشتها:
1.طبرى،ج 6،ص 3189.
2.نهج البلاغه،گفتار 11.
3.خطبه 73.
4.طبرى،ج 6،ص 3224.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 104
دكتر سيد جعفر شهيدى
«به خدا قسم از دادن نسبت ناروا[قتل عثمان و...]به من خوددارى نكردند،ميان من و خودشان به انصاف رفتار نكردند،و آنان از من حقى را مىخواهند كه خود آن را ترك كردهاند و خونى را مىطلبند كه خودشان ريختهاند ايشان گروهى ستمگر و تبهكارند و در باطن ايشان تيرگى و زهر كين و ظلمت و گمراهى است.به خدا سوگند،براى آنان حوضى را پر آب كنم كه خود آب آن را بكشم،سيراب از آن بيرون نشوند و پس از آن هم آبى نياشامند.
بار خدايا:«دو تن (طلحه و زبير) با من قطع رحم كردند و به من ستم روا داشتند،بيعتخود را با من شكستند و مردم را بر من شوراندند،پس بگسل آنچه را كه آنان بستند و استوار مفرما آن چه را كه رشتند،و بدى را در برابر آرزو و رفتارشان نصيب آنان كن!پيش از جنگ بازگشت آنان را به بيعتى كه شكستند خواستار شدم،ولى آنان نعمت را خوار شمردند و عافيت را وا نهادند.» (1) امام على (ع) كسى نبود كه از ميدانهاى جنگ بترسد و زيادى افراد دشمن او را بهراساند،او هراسى از طلحه و زبير و هزاران تن همراهان و صفوف به هم پيوسته ايشان،نداشت،براستى كه وى همان قهرمانى است كه در زمان پيامبر (ص) گردن اعراب مشرك را زد و گذشتسالها تنها به نيرو تصميم او افزوده بود.او از زمان پيامبر (ص) مىدانست كه چنين جنگى در آينده حتمى است و دشمنانش گروه ستمكارى هستند كه پيامبر (ص) براى او تعريف كرده بود كه در ميان آن دو (زبير و عايشه) سياهى و زهر كينه است.او نيز مىدانست كه خود او از ميدان جنگ سالم بيرون خواهد شد.پس از ديدار با زبير،از على (ع) پرسيدند: زبير را چگونه ديدى،در حالى كه تو بى اسلحه بودى و او غرق در سلاح،و معروف در شجاعتبود؟جواب داد:«او كشنده من نيست.كشنده من مردى است گمنام از خانوادهاى كوچك كه بيرون از معركه جنگ مرا مىكشد.واى به مادر او،زيرا او آرزو داشت كه كاش مادرش او را از دست مىداد.بدانيد كه او و پى كننده ناقه صالح در يك رتبهاند» (2) .
با اين كه او مىدانست،دشمنان-به هر حال-جنگ را شروع خواهند كرد،بر خود لازم ديد تا صلح را بر ايشان عرضه كند و از آنان بخواهد كه برگردند و نهايت كوشش خود را براى جلوگيرى از خونريزىها به كار بندد.اگر آنان از پذيرش صلح خوددارى كردند،و كارى جز پافشارى در خصومتخود انجام ندادند،پس بايد منتظر نتيجه عمل خويش باشند سپس امام (ع) تصميم گرفت تا حوضى را براى آنان لبريز از مرگ و نابودى كند كه خود پر كننده آن بود،و آنان نمىتوانستند،از آن حوض سيراب در آيند. امام از خداوند براى آن دو تن نفرين خواست و از او خواست تا آنچه را آن دو بستهاند بگشايد و سزاى بد آرمان و عملشان را بدانان بنمايد.خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد.
مورخان درباره مدت ادامه اين جنگ (جنگ بصره) اختلاف نظر دارند.آيا يك روز بوده است و يا دو روز؟هر مدتى باشد،اين جنگ از سختترين و خشنترين جنگها بود.و براستى كه در زشتى و شومى و اثرش در جدا سازى مسلمانان از يكديگر نظير نداشت.تاريخ براى نخستين بار مىديد كه مسلمانان با دو لشكر روبروى هم ايستاده و عدهاى با عده ديگرى مىجنگند و با شمشيرهايشان هزاران كشته از آنان بر زمين مىافتد.
جنگ شروع شد،اما كوتاه مدت،زود انجام،با تلفاتى جانى اندك،زيرا حملهاى را كه سپاه امام (ع) آغاز كرد،چون صاعقهاى بود كه پيكره ارتش بصره را بهلرزه در آورد و هزاران تن از ايشان را پيش از اين كه روز به نيمه برسد وادار به فرار كرد.در حين جنگ تير كشندهاى به طلحه خورد،و خون از بدنش جارى شد تا اين كه جانش به لب آمد.
از جندب بن عبد الله نقل شده است كه او گفت:از كنار طلحه عبور كردم در حالى كه جمعى با او بودند و او به همراه آنان مىجنگيد و در ميانشان مجروحان زيادى بودند كه مردم اطراف آنان جمع بودند.آن گاه طلحه را ديدم مجروح و شمشير در دستش بود و ياران او يك نفر يك نفر و دو نفر دو نفر از او دفاع مىكردند و من مىشنيدم كه او مىگفت:بندگان خدا پايدارى پايدارى!زيرا به دنبال پايدارى پيروزى و اجر است.سپس،من به او گفتم:مادرت به سوكتبنشيند خودت را خلاص كن!به خدا قسم نه اجرى دارى و نه پيروزى در كار است،بلكه بارى از گناه را به دوش كشيده و زيان كردهاى.آن گاه طلحه،يارانش را بانگ زد ولى آنان ترسيدند و دور شدند.اگر من مىخواستم او را با نيزه بزنم، مىتوانستم به او گفتم:به خدا قسم،اگر بخواهى تو را در اين خانه دفن مىكنم او گفت:به خدا سوگند هلاك شدم به هلاكت دنيا و آخرت.سپس،به او گفتم:تو سرانجام،هنگامى روز را سر آوردى كه ونتحلال است و براستى كه از پشيمان شدگانى.از او گذشتم،در حالى كه با او سه تن بودند.نمىدانم كه عاقبت كار او چه شد فقط مىدانم كه او مرد (3) .با اين كه خون از بدن طلحه مىريخت قعقاع بن عمرو او را ديد كه مردم را به جنگ وا مىداشت.سپس به او گفت:اى ابو محمد!تو مجروحى و توان اين كار را ندارى پس داخل اين خانهها برو!
تاكيد مىكنند كسى كه طلحه را با تير كشنده از پا در آورد،مروان بن حكم بود،با آن كه وى از سران لشگرش بود،البته مروان و ساير امويان معتقد بودند كه طلحه و زبير از سران قاتلان عثماناند،ولى، انتقام گيرى از اين دو را به پس از پيروزى بر امام موكول كرده بودند.چون مروان در جريان جنگ از پيروزى نوميد شد،دريافت كه وقت انتقاماز دشمن فرا رسيده است.روش امويان چنين حكم مىكرد تا رهبران سه گانه را وسيلهاى براى رسيدن به هدف خود كه همان پيروزى بر امام (ع) باشد قرار دهند تا قدرتى را كه با كشته شدن عثمان از دست داده بودند دوباره به چنگ آورند.آنان آمادگى داشتند تا اين رهبران را مانند پول به مصرف برسانند.رهبران سه گانه نمىدانستند كه چه مىكنند.اگر هم زبير كشته نمىشد،از دستبنى اميه جان سالم به در نمىبرد.اما زبير به امام (ع) قول داده بود كه با او پيكار نكند.پس از اين كه امام به او يادآور شد كه پيامبر (ص) به او فرموده است كه وى با على در حالى كه نسبتبه او ظالم است،پيكار خواهد كرد.در واقع او،چون دانست كه عمار بن ياسر ميان لشكر امام است،در تصميم خود،در مورد جنگ،سستشد،هر چند در ميدان جنگ ماند و چندى هم در آن شركت جست.و اين هنگامى بود كه پسرش عبد الله او را متهم كرد كه با ديدن پرچمهاى پسر ابو طالب،بر دوش مردانى دلاور،ترسيده است.
هنگامى كه زبير به پسرش اطلاع داد او در برابر على به خدا قسم خورده است كه با وى نجنگد، پسرش به وى پيشنهاد كرد،تا با آزاد كردن يكى از بندگانش به عنوان كفاره،سوگند خود را بشكند.زبير هم آن كار را كرد و مشغول جنگ شد.
حيرت آور است كه زبير از اين كه قسمش را بىكفاره بشكند اجتناب مىكند،و پس از دادن كفاره از فرو رفتن در جنگ و كشتن هر كس از مسلمانان كه دستش برسد،اجتناب نمىورزد،در صورتى كه كشتن عمدى يك فرد مؤمن سبب مخلد شدن در آتش است.
سرانجام،زبير از معركه بيرون رفت،اما داشتبيرون مىرفت كه عمار بن ياسر را ديد.عمار نيزهاش را به طرف او نشانه گرفته بود.زبير به او گفت:اى ابو يقظان!آيا مىخواهى مرا بكشى؟عمار در جواب گفت: نه اى ابو عبد الله!ولى زود از معركه بيرون شو!زبير مىترسيد كه او كشنده عمار باشد و يا عمار او را بكشد،چون پيامبر (ص) فرموده بود كه عمار را گروهى ستمكار خواهند كشت.
از زبير انتظار مىرفت تا از آن جنگ بيش از نبرد با عمار بترسد،زيرا جنگ با علىمطابق شهادت پيامبر (ص) جنگ با پيامبر (ص) بوده است.زبير از بصره بيرون رفت و در راه مدينه با قتلگاه خود روبرو شد،آن جا كه عمرو بن جرموز او را از پا در آورد.
صفهاى سپاه بصره به سرعت كاهش يافت،طلحه كشته شد و زبير ميدان نبرد را ترك گفت و ليكن ام المؤمنين،خود رهبرى را عهدهدار شد و ثابت كرد كه براى مردم مهمتر و پر جاذبهتر از آن دو نفر است و در دشمنى با امام سر سختتر از آنهاست.به خاطر موقع خود نسبتبه پيامبر (ص) و نسبتبه پدرش ابو بكر،در نظر توده مسلمانان هالهاى از قداست او را احاطه كرده بود.سپاهيان او را در هودجى آهنين بر پشتشتر بزرگش قرار داده بودند.آن مردم گستاخى به خرج دادند با شور زياد دور او را گرفتند. شايد همه آنان تصور مىكردند كه خوارى همسر پيامبر (ص) خوارى شخص پيامبر (ص) است،پس،در پيشاپيش او آماده مرگ شدند،بر ميمنه لشكر امام (ع) و ميسره آن فشار آوردند و هر دو جناح را وادار به بازگشتساختند.دو طرف لشكر به قلب لشكر پيوست همان جا كه امام (ع) ايستاده بود.آن جا بود كه امام (ع) شجاعتشگفت آميز خويش را كه در طول تاريخ جنگها بىنظير بود،بروز داد.
امام (ع) خود با پيش قراولان سبز پوش از مهاجر و انصار به طرف آن شتر حركت كرد،در حالى كه اطرافش فرزندان او،حسن،حسين و محمد بودند.پرچم را به محمد داد و گفت:پرچم را جلو ببر تا آن را در چشم آن شتر قرار دهى و پيش از آن توقف مكن.
محمد جلو رفت،تيرها او را هدف قرار دادند.وى به اصحابش گفت:آرام باشيد تا تيرهايشان تمام شود. سپس،پدرش كسى نزد محمد فرستاد تا او را به پيشروى وادارد و فرمان يكسره كردن كار دشمن را بدهد.چون محمد كند پيش مىرفت،امام خود از پشتسر وى آمد و دست چپش را روى شانه راست او گذاشت و گفت:اى بىمادر جلو برو!
امام (ع) احساس رقتبر فرزندش كرد و پرچم را با دست چپ از او گرفت وذو الفقار مشهور در دست راستش بود،و سپس حمله كرد و وارد سپاه جمل شد،پس از آن در حالى برگشت كه شمشيرش خم شده بود و آن را با زانويش راست كرد.ياران و فرزندانش و اشتر و عمار عرض كردند:اى امير مؤمنان!ما تو را كفايت مىكنيم.امام به كسى از ايشان جواب نداد و چشم از روى آنان برنگرفت و چون شير مىغريد،ايشان به طرف او شتافتند در حالى كه او چشم به سپاه عايشه دوخته بود،جواب سخن كسى را نمىداد و به اطرافيان نگاه نمىكرد.پرچم را به دست محمد داد،و سپس به تنهايى دومين حمله را آغاز و به قلب آنان زد و قدم به قدم ايشان را با شمشير مىزد و افراد از مقابل او فرار مىكردند و به جانب راست و چپ مىگريختند تا اين كه زمين با خون كشتهها رنگين شد.آن گاه،برگشت در حالتى كه شمشيرش خميده بود،و آن را با زانويش راست كرد.
اصحاب به گرد او جمع شدند و او را به خدا سوگند دادند درباره جان خودش و اسلام،و گفتند:براستى كه اگر به تو صدمهاى برسد،دين از بين مىرود،پس تو خوددارى كن و ما تو را كفايت مىكنيم امام فرمود:به خدا سوگند،من با آنچه شما مىبينيد،جز رضاى خدا و جهان آخرت را نمىخواهم.آن گاه،به محمد گفت:اين چنين بجنگ اى پسر حنفيه!مردم گفتند:چه كسى اى امير مؤمنان مىتواند كارى را كه تو انجام مىدهى انجام دهد؟ (4) در پى يكى از حملههايش مردى با ظرفى خدمت او آمد در آن ظرف عسل (و آبى) بود،امام از آن آشاميد و به صاحب ظرف فرمود:«...اين عسل تو مال طايف بود»آن مرد در جواب گفت:«آرى.به خدا سوگند اى امير مؤمنان از شما تعجب مىكنم كه در چنين روزى در حالى كه از ترس جانها به لب رسيده است،تو عسل طايف را از غير طايف تشخيص مىدهى...»امام در جواب او فرمود:«اى برادر زاده!به خدا قسم،هرگز قلب عمويت را چيزى پر نكرده است و او را غمگين نساخته است...» (5) دو حمله امام اثر مورد انتظار خود را بخشيد.اين دو حمله شكافى در صفوف دشمن ايجاد كرد، و روحيه سپاه دشمن را از بين برد.امام (ع) اشتر را مامور كرد تا به ميسره آنان حمله كند و او حمله كرد در حالى كه هلال بن وكيع در آن جا قرار داشت.سپس،پيكار سختى كردند و اشتر،هلال را از پا در آورد،پس ميسره سپاه دشمن به جانب عايشه سرازير شد و به او پناهنده شدند،و بيشترشان از قبايل بنى ضبه و بنى عدى بودند.سپس مردان قبايل ازد،ناحيه و باهله رو به شتر آوردند و آن را در ميان گرفتند.دلاوران بصره يكى پس از ديگرى،افسار شتر را مىگرفتند و شتر در حقيقت پرچم مردم بصره بود.ام المؤمنين فرزندان خود را وادار به مبارزه مىكرد و با همه اينها،آرزوى پيروزيش تحقق نيافت.
عبد الله بن خلف خزاعى كه رئيس اهل بصره و ثروتمندترين آنان بود بيرون آمد و مبارز خواست و درخواست كرد كسى جز على به نبرد او نرود.امام (ع) به جانب او شتافت و او را مهلت نداد و ضربتى بر او وارد ساخت و فرق او را شكافت.عبد الله بن ابزى لجام شتر را به دست گرفت و بعد به سپاه امام (ع) حمله كرد در حالى كه مىگفت:من ايشان را با شمشير مىزنم اما ابو الحسن را نمىبينم،اين غصهاى نيست!امام (ع) او را با نيزه خود هدف قرار داد و وى را كشت و نيزه را در تن او گذاشت در حالى كه مىفرمود:ابو الحسن را ديدى پس چگونه او را ديدى؟در كنار افسار شتر،از قريش هفتاد و از ديگران هزاران تن به قتل رسيدند.عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد (از بنى اميه) كه از اشراف قريش بود جلو آمد،مالك اشتر به او حمله كرد و او را از پاى در آورد.اشتر به خباب بن عمر و راسبى-هنگامى كه شنيد او امام (ع) را با رجز خوانى خود به مبارزه مىخواند،ضربتى حواله كرد و او را كشت.عمار بن ياسر كه نود سال عمر داشت مانند يك جوان دلاور مىجنگيد.روايتشده است كه عمار با عمرو بن يثرى-بزرگترين دلاور بصره بعد از اين كه جمعى از ياران امام را به قتل رساند،روبرو شد.عمار به عمرو گفت:تو به غار حريز پناهنده شدهاى.پس جاى خود را رها كن و به جانب من بيا!همه مردم به عمار مىنگريستند،ولى عمار او را كشت و از پاى او گرفتتا اردوگاه امام،كشاند.
مردى برخاست رو به امام (ع) كرد و گفت:اى امير المؤمنين!كدام آشوب از اين بالاتر است كه اهل بدر با شمشير به جانب يكديگر حمله مىبرند؟امام به او فرمود:«واى بر تو!آيا ممكن است اين فتنه باشد در حالى كه من رهبر و فرمانده آنم؟به خدايى كه محمد را به راستى مبعوث كرده است و او را گرامى داشته است،نه به من دروغ گفتهاند و نه من دروغ مىگويم،نه گمراهم و نه مرا گمراه كردهاند،نه لغزيدهام و نه مرا لغزانيدهاند.
و براستى كه من از جانب پروردگارم بر طريقى هستم كه خداوند آن را براى پيامبرش بيان فرموده است و پيامبر خدا (ص) نيز براى من روشن كرده است.روز قيامتخوانده مىشوم در حالى كه مبرا از گناهم.اگر من گناهى هم داشتم،بى شك،اين نبرد با ايشان موجب از بين بردن گناهانم مىگرديد.»
چون امام (ع) ملاحظه فرمود كه مرگ در كنار آن شتر،و همچنين جنگ-تا وقتى كه شتر سر پا است-پايان پذير نيست،شمشيرش را كشيد و رو به طرف شتر نهاد و به يارانش نيز همان دستور را داد و به آن سوى گام برداشت،در حالى كه لجام شتر در دستبنى ضبه بود.جنگ شدت گرفت،و تعداد زيادى از ايشان از پاى در آمدند،امام با گروهى از قبايل نخع و همدان به شتر رسيد و به مردى از اصحاب خود فرمود:اى بجير شتر را مواظب باش!او شمشيرش را از پشتحواله شتر كرد و شمشير به پهلوى او وارد شد و روى شكم به زمين خورد و چنان سخت ناليد كه سختتر از آن شنيده نشده بود. آن فرياد چيزى جز فرياد هلاكتشتر نبود تا اين كه سپاه بصره پا به فرار گذاشتند،چنان كه ملخ به هنگام وزش تندبادها پرواز مىكند.محمد بن ابى بكر و عمار بن ياسر هودج عايشه را بلند كردند و در كنارى نهادند.امام (ع) خشمگين به سوى عايشه پيش رفت و با سر نيزهاش به هودج كوبيد و على (ع) كه خويشتندارى مىكرد،به عايشه گفت:اى صاحب پرچمها!كار خدا را چگونه ديدى؟تو از مردم كمك خواستى در حالى كه آنان فرار كردند،تو آنان را جمع كردى تا اين كه بعضى،بعضى ديگر را كشتند...»آن گاه،عايشه در جواب امام گفت:اى پسر ابو طالب!اختيار دست تو است پس بزرگوارى كن!چقدر خوب قوم خود را جمع آورى كردى.سپس عايشه به خانه عبد الله بن خلف خزاعى،بزرگترين منزل بصره وارد شد و چند روزى در آن جا ماند سپس،امام (ع) او را با احترام به همراه جمعى از زنان و مردان به مدينه فرستاد.در حالى كه عايشه آماده رفتن مىشد،عمار نزد او رفت و به او گفت:مادرم!اين مسير كجا و راهى كه خداوند تو را بدان مامور ساخته است كجا؟عايشه در جواب گفت:گواهى مىدهم كه تو آنچه دانستى براستى و به خاطر حق گفتى.سپس عمار به وى گفت:سپاس خدا را كه اين سخن را در مورد من به زبان تو جارى كرد.امام (ع) سه روز در لشكرگاه خود ماند،آن گاه وارد بصره شد،و در ميان ايشان مطابق روش پيامبر با مردم مكه رفتار كرد.بدهايشان را مورد عفو قرار داد و نگذاشتيارانش چيزى از اموال بيت المال را بگيرند.امام آنچه را در بيت المال بصره يافت ميان افراد پيروز و شكستخورده يكسان تقسيم كرد و بر كشتگان هر دو گروه نماز خواند و مردم بصره با پرچمهاى خويش سالم و زخمى،با او بيعت كردند.
امام با ايشان سخن گفت و فرمود:«اى مردم!شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد،با صداى شتر جمع شديد و با پى شدن او گريختيد.اخلاق شما سست و عهد و پيمان شما ناپايدار است،دين شما دو رويى و آب شهر شما تلخ و شور است.هر كس در ميان شما اقامت كند در گرو گناه خويش است،و كسى كه از ميان شما بيرون رود،رحمت پروردگارش را آماده ساخته است.به خدا قسم كه من مىبينم شهر شما غرق مىشود،آن گونه كه مىنگرم مسجد شما مانند سينه كشتى و يا مانند سينه مرغى ميان دريا قرار گرفته است» (6) .
براستى كه صدق خبر او ثابتشد.زيرا بصره غرق شد،و آب پيرامون آن را فرا گرفت و از ساختمانهاى آن شهر به جز يك مسجد باقى نماند.يكى از يارانش پس از اين كه خداوند او را بر اصحاب جمل پيروز گردانيد،به او عرض كرد:دوست داشتم برادرم فلانى با ما حاضر بود و مىديد كه چگونه خداوند شما را بر دشمنانت پيروز گردانيد.سپس،امام (ع) در جواب او فرمود:آيا برادرت هواخواه ما بود؟عرض كرد: آرى.امام (ع) فرمود:«او هم در اين جنگ با ما بوده است،و كسانى كه در صلب مردان و رحم زنان هستند،گويا در ميان سپاهيان به همراه مايند،بزودى،روزگار،ايشان را مانند خونى كه ناگهان از بينى انسان بيرون آيد،به وجود آورد و ظاهر گرداند و به وسيله آنان ايمان و اسلام قوت گيرد» (7) .
پىنوشتها:
1-از خطبه 137 نهج البلاغه.
2-«احمر ثمود»لقب قدار بن سالف پى كننده ناقه صالح است.م.نقل از لسان العرب ماده حمر.
3-شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 431.
4-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 86 آن را نقل كرده است.
5-الامام على بن ابى طالب،نوشته عبد الفتاح عبد المقصود ج 3-ص 220.
6-نهج البلاغه،ج 1،ص 44-50.
7-نهج البلاغه ج 1،ص 50.
اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 394
محمد جواد شرى