• /
شهادت ياران باوفا

شهادت ياران باوفا

در آن روز موقعى كه افراد ميمنه لشكر امام (ع) رو به فرار گذاشتند،صحابى و دوست رسول خدا (ص) ،عمار ياسر ميان دو جبهه ايستاد.با اين كه بيش از نود و سه سال داشت،با صداى بلند مى‏گفت:«به خدا سوگند،اگر ما را بزنند بحدى كه موى پيشانيهاى ما را به دست گيرند ما يقين داريم كه بر حقيم و ايشان بر باطلند.»و در حالى كه اشاره به پرچم معاويه مى‏كرد و گفت:«به خدا قسم كه من سه نوبت‏با اين پرچم كه در لشكر معاويه است جنگيده‏ام،و اين چهارمين نوبت مانند همان نوبتهاست.» (1) البته عمار در انتظار رسيدن وقت‏شهادت خود به دست گروه ستمكار بود.براستى كه پيامبر خدا (ص) روزى در حالى كه اصحابش به گوش مى‏شنيدند فرمود:

«چه دردناك است،كه تو را اى پسر سميه،گروه ستمكار مى‏كشند.» (2) اصحاب كاملا از آن مطلب آگاه بودند.عمرو بن عاص از جمله كسانى است كه اين حديث را روايت كرده است و مردم شام هم اين روايت را از او شنيده بودند.اين روايت پيش از آن روزهايى كه جنگ تفرقه ايجاد كند،در اردوى معاويه،شك و ترديدى به وجود آورده بود،و معاويه،عمرو را به خاطر نقل اين حديث ملامت كرد،زيرا مردم دانستند، عمار همراه امام (ع) است و او از سرسخت‏ترين افراد در مبارزه با معاويه‏است،و يقين كردند كه ميان سپاه گروه ستمكار به سر مى‏برند،كه عمار در جهت مخالف آن است.عمار،پيش از درگيريش در جنگى كه در آن به شهادت رسيد،در كارزار صفين كه حق و باطل را از هم جدا ساخت،آب خوردن خواست، شير آميخته با آب آوردند.پس تكبير گفت و اضافه كرد:«اين همان چيزى است كه حبيب من رسول خدا (ص) به من وعده داده بود،موقعى كه فرمود:اى عمار تو را گروه ستمكار خواهند كشت و آخرين آشاميدنى تو از دنيا آميخته‏اى از شير باشد.»سپس،آن را نوشيد و از حريم ولايت دفاع مى‏كرد و فرياد مى‏زد:«كيست كه بوى بهشت را استشمام كند؟بهشت زير درخشش شمشيرهاست و تشنه كامان آب مى‏طلبند و آن شربت‏شهادت در اختيار آنان است،امروز،دوستان،به ديدار محمد (ص) و حزب او مى‏روند.»

عمار رفت تا هاشم بن عتبة بن ابى وقاص،پرچمدار پيشقراولانى را كه عمار رهبرى آنان را بر عهده داشت،وادار به جنگ كند (و اين هاشم از بهترين سواران قريش و محبوبترين آنها نزد امام (ع) بود و يكى از چشمهايش را در يكى از جنگها از دست داده بود) .يك بار عمار از روى محبت‏به او گفت:جلو برو اى كه يك چشمت را از دست داده‏اى!و بار ديگر مى‏گفت:برو جلو پدر و مادرم فداى تو باد!و هاشم او را به آرامش دعوت مى‏كرد و به عمار مى‏گفت:آرام باش اى ابو يقظان،براستى كه جنگ تو را خسته خواهد كرد.و ليكن آرام باش هاشم،و نود و سه سال عمر از شتاب ابو يقظان نكاست،زيرا او تصميم گرفته بود تا به سوى بهشت‏بشتابد.براستى كه او بر سر پيمان خود با حبيبش پيامبر بزرگوار (ص) ايستاده بود و مى‏خواست كه با او ملاقات كند.او تصميم خود را گرفته بود.

خزيمة بن ثابت،ذو الشهادتين،با امام (ع) در آن جنگ بود،اما هنوز به جنگ نپرداخته بود.هنگامى كه عمار به قتل رسيد،براى خزيمه ثابت‏شد كه گروه ستمكار همان سپاه معاويه است.پس،وارد خيمه خود شد و شمشيرش را انداخت و آب روى آن ريخت و آن را شست‏سپس مشغول جنگ شد تا كشته شد.

پى‏نوشتها:

1-طبقات ابن سعد ج 3 ص 258.

2-همان مصدر،به ده طريق در ص 252-254 نقل كرده است.

اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 448

محمد جواد شرى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 05:35:24

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
شهادت ياران باوفا شهادت عمار بن ياسر

شهادت ياران باوفا

شهادت عمار بن ياسر

عمار بن ياسر از بزرگان صدر اسلام و سابقين در پذيرش اين آيين و ايمان به رسول خدا (ص) است و قسمتهايى از فداكارى و زندگانى افتخار آميز او را در زندگانى رسول خدا و امير المؤمنين (ع) به رشته تحرير در آورديم و در همان جا به اين حديث‏معروف و متواتر ميان مورخين شيعه و اهل سنت اشاره كرديم كه رسول خدا (ص) بدو فرمود: (1)

«أما انه ستقتلك الفئة الباغية و أنت من أهل الجنة»

[براستى كه تو را گروه ستمكار خواهند كشت و تو از اهل بهشت خواهى بود. (2) ]

و هم اوست كه رسول خدا (ص) درباره‏اش فرمود:

«من عادى عمارا عاداه الله،و من ابغض عمارا أبغضه الله» (3)

[كسى كه عمار را دشمن دارد خدايش دشمن دارد،و كسى كه عمار را مبغوض دارد،خدا او را مبغوض داشته.]

و هم اوست كه رسول خدا (ص) در حقش فرمود:

«ان عمارا ملى‏ء ايمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الايمان بلحمه و دمه» (4)

[براستى كه عمار از سر تا قدمش را ايمان پر كرده و ايمان به گوشت و خونش آميخته است .]

و كسى است كه آن حضرت درباره‏اش فرمود:

«ان عمارا مع الحق و الحق معه،يدور عمار مع الحق اينما دار،و قاتل عمار في النار» (5) [براستى كه عمار با حق و حق با اوست،عمار با حق مى‏گردد هر كجا كه حق بگردد و كشنده عمار در آتش دوزخ است.]

و نيز در داستان بناى مسجد مدينه بدو فرمود:

«انك من اهل الجنة تقتلك الفئة الباغية» (6) .

[براستى كه تو از اهل بهشت هستى و گروه ستمكار تو را خواهند كشت.]

و دهها حديث ديگر كه در كتابهاى اهل سنت بخصوص در فضيلت عمار وارد شده است كه براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به كتاب الغدير (ج 9) و كتاب صفين نصر بن مزاحم (ص 230 به بعد) مراجعه نماييد.

به هر صورت طبق روايات زيادى كه اينان نقل كرده‏اند رسول خدا (ص) از شهادت و قتل اوـبه دست گروه ستمكارـچنانكه در روايات گذشته بود و اينكه قاتل او در دوزخ است خبر داده بود و اين روايت به قدرى معروف بود كه جمعى از كسانى كه در صفين حضور داشتند و در كار خود متحير بودند و نمى‏دانستند به كدام يك از دو لشكر ملحق شوند،هنگامى كه ديدند عمار در لشكر امير المؤمنين (ع) است به لشكر آن حضرت پيوستند.افرادى هم بودند كه منتظر ماندند تا وقتى ديدند عمار شهيد شد به لشكر آن حضرت پيوستند.همانند عبد الله بن سويد حميرى كه به گفته برخى از اهل تاريخ از آغاز كه به جنگ آمد در حال ترديد و توقف بود تا وقتى كه مشاهده كرد عمار كشته شد،شمشير خود را كشيد و به جنگ با لشكريان معاويه آمد و به لشكر على (ع) ملحق شد (7) .

همين شهرت اين حديث سبب شد تا با شهادت عمار اختلاف سختى در لشكر معاويه پديد آيد.و موجب گردد تا معاويه براى رفع اين اختلاف و سر و صداها وجلوگيرى از پراكنده شدن لشكرش دست به آن تأويل و توجيه مضحك و خنده‏دار و فريبكارانه بزند كه بگويد:

«انما قتله الذين جاؤا به» (8)

[كسانى عمار را كشته‏اند كه او را بدينجا آورده‏اند.]

كه چون امير المؤمنين (ع) اين توجيه مسخره را شنيد فرمود:

«فالنبى (ص) قتل حمزة حين أرسله الى قتال الكفار» (9)

[روى اين توجيه بايد گفت:رسول خدا (ص) حمزه را كشت آن هنگام كه او را به سوى نبرد با كافران فرستاد. (10) ]

ولى با همه اين حق پوشى‏ها و توجيهات خنك و بى معنى كار مسخرگى اين توجيه به جايى رسيده بود كه خودشان نيز سخن نابجاى خود را نپذيرفته بودند،و از اين رو وقتى عمار را به شهادت رسانده و سر او را به نزد معاويه آوردند و دو نفر درباره قتل او به منازعه برخاسته و هر كدام مدعى بودند كه ما او را به قتل رسانده‏ايم...

عمرو بن عاص به آن دو گفت:

«و الله ان تتنازعان الا فى النار سمعت رسول الله (ص) يقول:تقتل عمارا الفئة الباغية ...» (11) اما از همين عمرو بن عاص در جاى ديگر اين گونه نقل شده كه هنى،مولى عمر بن خطاب مى‏گويد :من نخستين بار به همراه معاويه و بر ضد على بن ابيطالب مى‏جنگيدم و از ياران معاويه مى‏شنيدم كه مى‏گفتند:به خدا سوگند ما هرگز با عمار نخواهيم جنگيد،زيرا اگر ما او را بكشيم و به قتل رسانيم همان خواهيم بود كه مى‏گويند!

هنى گويد:هنگامى كه عمار كشته شد من به نزد عمرو عاص رفتم و او در جايگاه خود نشسته بود،گفتم:اى ابا عبد الله!گفت:چه مى‏گويى؟گفتم:بنگر تا با تو سخنى بگويم!عمرو عاص به نزد من برخاست و من بدو گفتم:درباره عمار چه شنيده‏اى؟

در پاسخ گفت:رسول خدا فرمود:«تقتله الفئة الباغية»!

گفتم:به خدا سوگند اين عمار است كه هم اكنون كشته شده و به قتل رسيده!

عمرو عاص گفت:اشتباه مى‏كنى؟

گفتم:نه من خودم او را ديدم كه كشته شده بود!

گفت:پس او را به من نشان ده!

من او را بردم و جنازه عمار را به او نشان داده و بر سر او بردم.

همين كه نگاهش به جنازه عمار افتاد رنگ از صورتش پريد و سپس روى خود را به سوى ديگرى برگرداند و گفت:

«انما قتله الذى خرج به»

[كسى او را كشته كه بدينجايش آورده! (12) ]

روى اين حديث معلوم مى‏شود اين توجيه مسخره را نيز عمرو عاص به معاويه ياد داده بود .

ولى در حديث ديگرى كه هيثمى در مجمع الزوائد نقل كرده عكس اين معلوم گردد. (13)

آخرين توشه عمار از زندگى دنيا شربتى از شير بود

ابو نعيم در حلية الاولياء از ابى سنان دوئلى روايت كرده كه گويد:عمار بن ياسر را ديدم كه شربتى براى نوشيدن خواست و براى او قدحى از شير آوردند و از آن مقدارى نوشيد،آنگاه گفت:

رسول خدا (ص) راست گفت.امروز است كه دوستانـيعنى محمد و حزب اوـرا ديدار خواهم كرد.همانا رسول خدا به من فرمود:آخرين توشه تو از دنيا شربتى از شير خواهد بود.و سپس گفت:

«و الله لو هزمونا حتى يبلغونا سعفات هجر لعلمنا انا على حق و هم على باطل» (14)

[به خدا سوگند اگر اينان ما را منهزم سازند تا به نخلستانهاى بحرين نيز برسانند باز هم مى‏دانيم كه ما بر حق هستيم و آنها بر باطل مى‏باشند. (15) ]

و در نقل ديگرى است كه به دنبال آن گفت:

«و كانت قتلانا فى الجنة و قتلاكم فى النار» (16) .

[و مى‏دانيم كه كشته‏هاى ما در بهشت هستند و كشته‏هاى شما در دوزخ.]

در آغاز اين حديث نيز در نقل ديگرى است كه هنگامى كه شير را مى‏نوشيد گفت:

«الجنة تحت الاسنة،اليوم القى الا حبة» (17)

[بهشت زير سايه نيزه‏هاست و امروز است كه حبيبان خود را ديدار خواهم كرد.]

و نيز نصر بن مزاحم از ابن حريث روايت كرده كه گويد:

عمار بن ياسر غلامى داشت كه نامش راشد بود و او به نزد عمار آمد و شربتى ازشير براى او آورد،عمار گفت:

«سمعت خليلى رسول الله يقول:ان آخر زادك من الدنيا شربة لبن» (18) .

[از خليل خود رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود:براستى كه آخرين توشه تو از دنيا شربتى از شير خواهد بود.]

به دنبال آن حديثى از عبد الله بن عمرو بن عاص نقل كرده كه دو نفر در صفين در كشتن عمار و بردن زره و اسلحه او نزاع كردند و به نزد عبد الله بن عمرو بن عاص آمدند و او بدانها گفت:واى بر شما از نزد من دور شويد كه رسول خدا (ص) درباره قريش كه با عمار نزاع كردند،فرمود :

«ما لهم و لعمار يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار قاتله و سالبه فى النار» (19)

[اينان را با عمار چه كار،وى اينان را به سوى بهشت مى‏خواند و اينان او را به سوى دوزخ دعوت مى‏كنند،كشنده او و نيز كسى كه زره و جامه‏اش را مى‏برد هر دو در آتش دوزخ هستند .]

و اما داستان شهادت عمار

همان گونه كه در خلال صفحات گذشته به شرح رفت،عمار بن ياسر ملاك و ميزانى بود براى كسانى كه رسول خدا (ص) را ديده و سخنان او را شنيده بودند و از اين رو مى‏نويسند پيوسته اصحاب رسول خدا و قاريان قرآن در زير پرچم عمار در صفين مى‏جنگيدند (20) و به دنبال او حركت مى‏كردند چنانكه او براى آنها شاخص و ميزانى بود. (21) و همان گونه كه گفته شد در آن روزى كه به شهادت رسيد در آغاز شربتى از شير نوشيد و سپس به نزد عمرو بن عاص رفته و بدو گفت:

«يا عمرو بعت دينك بمصر تبا لك و طالما بغيت الاسلام عوجا»

[اى عمرو دين خود را به مصر فروختى نابودى بر تو باد و زمان درازى است كه تو با اسلام راه كج و انحراف را پيشه كرده‏اى!]

و سپس دست به درگاه خداى تعالى برداشته و گفت:

«اللهم انك لتعلم انى لو اعلم ان رضاك ان اقذف بنفسى فى هذا البحر لفعلت،اللهم انت تعلم انى لو أعلم ان رضاك أن اضع ظبة سيفى فى بطنى ثم انحنى عليها حتى تخرج من ظهرى لفعلت،اللهم و انى اعلم مما علمتنى انى لا اعلم اليوم عملا هو أرضى لك من جهاد هؤلاء الفاسقين،و لو اعلم اليوم عملا أرضى لك منه لفعلت».

[خدايا تو براستى مى‏دانى كه اگر من بدانم رضايت تو در آن است كه خودم را در دريا بيندازم،خواهم انداخت،خدايا تو مى‏دانى كه اگر بدانم رضايت و خوشنودى تو در آن است كه نوك تيز شمشير را در شكمم بگذارم و فشار دهم تا از پشت من به در آيد،اين كار را خواهم كرد،خدايا من از آنچه تو خود به من آموخته‏اى دانسته‏ام كه امروز براى من عملى كه بيشتر بتواند رضايت تو را جلب كند از جهاد با اين فاسقان سراغ ندارم و اگر عملى را در جلب رضايت او بهتر از اين سراغ داشتم آن كار را انجام مى‏دادم.]و در كتاب صفين نصر بن مزاحم آمده كه عمار در آن روز فرياد زد:

«اين من يبغى رضوان ربه و لا يؤوب الى مال و لا ولد؟»

[كجاست آن كس كه رضايت پروردگار خود را خواهد و به سوى مال و فرزند باز نگردد؟]

و چون جمعيتى به نزد او آمدند گفت:

«يا ايها الناس اقصدوا بنا نحو هؤلاء القوم الذين يبغون دم عثمان و يزعمون انه قتل مظلوما،و الله ان كان الا ظالما لنفسه الحاكم بغير ما انزل الله».

[اى مردم به سوى اين مردمى كه خونخواهى عثمان را مى‏كنند و پنداشته‏اند كه عثمان مظلوم كشته شده است،حركت كنيد و به خدا قسم عثمان ظالم به خود بوده و بغير از آنچه خدا نازل كرده حكم مى‏كرد.]

و سپس جنگيد تا به شهادت رسيد.و در روايت آمده كه چون خبر شهادت عمار را به امير المؤمنين (ع) دادند،سخت متأثر گرديد،آن گاه اين دو شعر را قرائت كرد:

الا يا ايها الموت الذى ليس تاركى‏ 
أرحنى فقد أفنيت كل خليل (22)

اراك بصيرا بالذين أحبهم‏ 
كانك تنحو نحوهم بدليل (23)

و در نهج البلاغه است كه درباره عمار،و ابو الهيثم بن تيهان و خزيمة بن ثابت كه در صفين به شهادت رسيدند فرمود:

«...ما ضر اخواننا الذين سفكت دماؤهم بصفين أن لا يكونوا اليوم احياء يسيغون الغصص،و يشربون الرتق،قدو الله لقوا الله فوفاهم اجورهم و أحلهم دار الامن بعد خوفهم،اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق؟اين عمار؟و اين ابن التيهان؟و اين ذو الشهادتين و اين نظراؤهم من اخوانهم الذين تعاقدوا على المنية،و أبرد برؤسهم الى الفجرة.

ثم ضرب (ع) بيده على لحيته الشريفة الكريمة فأطال البكاء ثم قال:

أوه على اخوانى الذين قرؤا القرآن فأحكموه و تدبروا الفرض فأقاموه،أحيوا السنة و أماتوا البدعة،دعو اللجهاد فأجابوا و وثقوا بالقائد فاتبعوه...» (24)

[زيان نبردند برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد كه امروز زنده نيستند تا غصه‏ها خورده و آب تيره بياشامند،سوگند به خدا كه به لقاء الله رسيدند و خدا مزدشان را به نحو كامل به ايشان عطا فرمود و آنها را از خوف رهانيده و در سراى امن جاى داد،كجايند برادران من كه راه (راست) را در پيش گرفته و بر حق رفتند؟

كجاست عمار؟كجاست (مالك) ابن تيهان؟كجاست ذو الشهادتين؟و كجايند همانندانشان آنها كه پيمان مرگ بستند،و سرهاشان را به نزد فاجران (گنهكار) بردند!

اين سخن را گفت و دست بر محاسن شريف خود زد و گريه زيادى كرد آن گاه فرمود:

اى دريغ بر برادران من آنها كه قرآن را خوانده و استوارش داشتند،و در آنچه فرض و واجب بود انديشه كرده و آن را بر پا داشتند،سنت را زنده كرده و بدعت را از بين برده و مى‏راندند .

به جهاد دعوت شدند و آنها اجابت كردند و به پيشوا و رهبر اعتماد پيدا كرده و از او پيروى كردند.]

و درباره عمر عمار در هنگام شهادت اختلاف است و عموما عمر شريف او را بيش از نود سال نوشته‏اند،ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد:ابو عمرو گفته:سن عمار در روزى كه به شهادت رسيد زياده بر نود سال بود و گفته شده:نود و يك سال،قول ديگر نود و دو سال و قول سوم نود و سه سال بوده است (25) .

در شذرات الذهب (ج 1،ص 45) آمده كه عمر وى در هنگام شهادت هفتاد و چند سال بوده.

به عقيده نگارنده احتمال دارد ميان«سبعين»و«تسعين»اشتباهى رخ داده و تصحيف شده باشد و صحيح همان قول اول باشد.

شهداى ديگرى از ياران امير المؤمنين (ع)

چون در سخنان امير المؤمنين (ع) نام چند تن از شهداى صفين بالخصوص و نام‏جمعى ديگر به طور عموم آمده و تأسف آن بزرگوار را در فقدان آنها شنيديد ما نيز در اينجا به طور اجمال براى تيمن و تبرك نام برخى از آنها را براى شما مى‏آوريم:

ابو الهيثم مالك بن تيهان

وى از انصار مدينه و از نقباى آنهاست كه در عقبه اولى و ثانيه حضور داشت و به گفته جمعى او نخستين كسى بود كه با رسول خدا بيعت نمود و از بدريين نيز مى‏باشد و در جنگها و غزوات ديگر همه جا حضور داشت و پيش از اين گفته شد كه از دوازده نفرى بود كه در آغاز خلافت ابو بكر با او محاجه كرد و طبق نقل صحيح به همان گونه كه در نقل نهج البلاغه است در صفين و در ركاب امير المؤمنين (ع) حضور داشت و در همانجا به شهادت رسيد (26) .

خزيمة بن ثابت«ذو الشهادتين»

وى نيز از سابقين در اسلام و پيشتازان در ارادت و اخلاص نسبت به امير المؤمنين (ع) بود و مانند ابو الهيثم از جمله دوازده نفرى بود كه ابو بكر را به محاكمه كشيد و خلافت او را محكوم كرد و همان كسى است كه درباره خلافت امير المؤمنين (ع) پس از رحلت رسول خدا اشعارى سرود (27) در جنگ جمل نيز يكى از سرداران لشكر آن بزرگوار بود كه بر هزار سوار امارت داشت و در پاره‏اى از نقلهاى اهل سنت آمده كه خزيمه در جنگ صفين به حال ترديد و شك بود تا وقتى كه عمار كشته شد،آن گاه يقين پيدا كرد كه لشكر امير المؤمنين (ع) بر حق است و شمشير خود را در دست گرفته و به جنگ شاميان آمد و جنگيد تا به شهادت رسيد.ولى با سابقه‏اى كه از وى براى شما نقل كرديم و با توجه به گفتار امير المؤمنين (ع) در نهج البلاغه اين سخن براى ما قابل قبول نيست و شايد اصل صحيح در اين گفتار حديثى است كه در رجال كشى آمده كه از ابى اسحاق روايت كرده كه گويد:چون عمار به شهادت رسيد خزيمه داخل خيمه خود شده و اسلحه خود را بيرون آورده و آبى بر آن پاشيد سپس غسل كرده بيرون آمد و جنگيد تا به شهادت رسيد و از محمد بن عمار بن خزيمه روايت كرده كه خزيمة بن ثابت پيوسته در جنگ جمل و صفين شمشيرش را حمايل داشت تا چون عمار به شهادت رسيد،شمشير را كشيد و گفت:از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود:

«عمار تقتله الفئة الباغية».

و سپس جنگيد تا به شهادت رسيد.

و روشن است كه اين روايت بر فرض صحت دليلى بر آن گفتار نخواهد شد.

هاشم بن عتبه«مرقال»

او نيز از شجاعان و دلاوران مشهور لشكر امير المؤمنين (ع) بود كه پس از دلاورى‏هاى بسيارى كه از خود نشان داد و جمع زيادى از لشكر دشمن را به هلاكت رساند،به شهادت رسيد.و او را«مرقال»مى‏گفتند به خاطر سرعتى كه در جنگ داشت،و در جنگ قادسيه و جلولا رشادتهاى او كه سبب پيروزى و فتح مسلمانان گرديد،مشهور است.

هاشم بن عتبه يك چشم خود را در جنگ يرموك از دست داده بود،و از اين رو به وى«أعور»مى‏گفتند .و در جنگ صفين در بسيارى از روزها قبل از آنكه به شهادت برسد پرچمدار لشكر امير المؤمنين (ع) بود و در روزى كه به شهادت رسيد على (ع) او را طلبيد و بدو فرمود:

«حتى متى تأكل الخبز و تشرب الماء»

[تا به كى نان مى‏خورى و آب مى‏آشامى؟]هاشم عرض كرد:من سعى مى‏كنم كه ديگر هرگز زنده نزد شما باز نگردم!على (ع) فرمود: (امروز) در برابر تو ذا الكلاع (28) است كه مرگ سرخ در كنار اوست!هاشم قدم به ميدان نبرد گذارد و با ذا الكلاع درگير شد و همچنان جنگيدند تا هر دو از پاى درآمده و به قتل رسيدند!

و در صفين نصر بن مزاحم آمده كه هاشم بن عتبه در آن روز به امير المؤمنين (ع) عرض كرد :

«و الله ما احب ان ما فى الأرض مما اقلت و ما تحت السماء مما أظلت،و انى و اليت عدوا لك أو عاديت وليا لك»

[به خدا سوگند من دوست ندارم كه هر چه روى زمين است و هر چه در زير آسمان است همه را به من بدهند و من دوست بدارم دشمنى از دشمنان تو را و يا دشمن به بدارم دوستى از دوستانت را!]

امير المؤمنين (ع) كه اين سخن را از او شنيد فرمود:

«اللهم ارزقه الشهادة فى سبيلك و المرافقة لنبيك»

[خدايا شهادت در راه خود و رفاقت و همسايگى با پيغمبرت را روزى او گردان!]و در كتاب صفين نصر بن مزاحم آمده كه هاشم بن عتبه فرياد زد:

«الا من كان له الى الله حاجة و من كان يريد الآخرة فليقبل».

[هان!هر كس را به خدا نيازى است و هر كسى طالب آخرت است قدم پيش نهد.]

و به دنبال اين ندا بود كه گروه بسيارى گرد او جمع شدند و هاشم بن عتبه آنها را برداشت و به هر سو كه حمله مى‏كرد لشكر شام در برابر او مقاومت مى‏كردند و او جنگ سختى كرد .

هاشم كه چنان ديد گفت:اى مردم اين مقاومت سرسختانه اينان كه مى‏بينيد شما را به دهشت نياندازد كه به خدا سوگند آنچه را مشاهده مى‏كنيد جز حميت و تعصب عربى چيزى ديگر نيست و گرنه آنها بر گمراهى هستند و شما بر حق مى‏باشيد.

يك داستان جالب

و از ابو سلمه روايت كرده كه همچنان كه هاشم بن عتبه به همراه قاريان با مردم شام مى‏جنگيد جوانى از لشكر شام بيرون آمد و رجز مى‏خواند و شمشير مى‏زد و جلو مى‏رفت و در ضمن جنگ كردن امير المؤمنين (ع) را نيز دشنام مى‏داد و مذمت مى‏كرد!

هاشم كه چنان ديد بدو گفت:اى مرد امروز را فردايى است و اين لعن تو از«سيد ابرار»ـو سرور نيكوكارانـعقاب دوزخ را به دنبال دارد،پس از خدا بترس كه تو به نزد پروردگار خود باز خواهى گشت و مورد بازخواست امروز و اين گفتار قرار خواهى گرفت!

جوان گفت:اگر پروردگار من مرا مورد سؤال قرار داد،خواهم گفت:من با اهل عراق جنگيدم زيرا اميرشان نماز نمى‏خواند و آنها هم نماز نمى‏خواندند،و اميرشان خليفه ما را كشت و آن مردم نيز در قتل خليفه او را كمك كردند.

هاشم گفت:اى فرزند تو را با عثمان چه كار؟او را اصحاب محمد كشتند كه خود شايسته‏تر در نظارت به كار مسلمانان هستند و امير ما نيز از هر كسى به خون او دورتر ومبراتر است.

و اما اينكه گفتى:او نماز نمى‏خواند!او نخستين كسى بود كه با رسول خدا (ص) نماز گزارد و نخستين كسى است كه بدو ايمان آورد.

و اما اينكه گفتى:اصحاب و ياران او نماز نمى‏خوانند!هر كه را كه تو با او مى‏بينى همه قاريان قرآن‏اند كه شب را به تهجد و شب بيدارى مى‏گذارنند،پس از خداى بترس و از عقابش بپرهيز و اين مردمان شقى و گمراه تو را گول نزنند و مغرور نسازند!

جوان گفت:اى بنده خدا براستى كه از گفتار تو ترسى در دل من قرار گرفت و به گمان من تو مردى راستگو و صالح هستى و من فردى خطاكار و گنهكارم!

«فهل لى من توبة؟»

[آيا مى‏توانم توبه كنم؟]

هاشم گفت:آرى به سوى پروردگار خود باز گرد و توبه كن كه او توبه را مى‏پذيرد و از گناهان مى‏گذرد و تائبان و پاكيزه‏كاران را دوست مى‏دارد!

جوان مزبور در اين وقت با حال دل شكستگى و ندامت به سوى صفوف لشكريان خود باز گشت.

مردى از اهل شام بدو گفت:اين عراقى تو را فريب داد!جوان گفت:نه!بلكه او مرا نصيحت كرد !

امير مؤمنان (ع) بر سر جنازه هاشم بن عتبه

نصر بن مزاحم به سندش از عبد خير همدانى روايت كرده كه هاشم بن عتبه روزى كه به شهادت رسيد به همراهان خود گفت:اى مردم!من مرد درشت هيكلى هستم،افتادن من بر زمين شما را به وحشت نيندازد،زيرا كشتن من بيش از قربانى كردن يك شتر قربانى نيست كه او را نحر كنند !سپس حمله كرد و جنگيد تا روى زمين افتاد و امير المؤمنين (ع) كه نظاره مى‏كرد و پرچم را ديد كه به پيش نمى‏رود كسى را فرستاد و پيغام داد كه به هاشم بگوييد پرچم را به پيش ببرد!

رسول آمد و پيام را رسانيد و هاشم بدو گفت:شكم مرا بنگر،و چون نگاه كردديد شكمش دريده و چون به شهادت رسيد امير المؤمنين (ع) بيامد و او را در ميان جمعى از قبيله اسلم و قاريان قرآن كه همگى در كنار او به شهادت رسيده بودند،مشاهده فرمود و با مشاهده آنها بيتاب شده و اشعارى در مرثيه آنان انشا فرمود.

و پس از شهادت هاشم فرزندش عبد الله بن هاشم پرچم پدر را به دست گرفت و جنگ سختى كرد و جمعى از ابطال لشكر شام را به خاك هلاكت افكند.پس از جنگ صفين نيز داستانى شنيدنى با معاويه و عمرو عاص دارد كه نصر بن مزاحم و ديگران نقل كرده‏اند و در آن روز نيز پس از برداشتن پرچم براى مردم سخنرانى و خطابه جالبى ايراد كرد (29) .

عبد الله بن بديل

وى يكى از ياران با وفا و شخصيتهاى بزرگ لشكر امير المؤمنين (ع) بود كه وقتى به شهادت رسيد،معاويه به لشكريانشـكه در قتل حوشب و ذى الكلاع و ديگران سخت جزع و بى‏تابى مى‏كردندـگفت :شما در اين بى‏تابى‏ها براى اينان نبايد از مردم عراق بى‏تاب‏تر باشيد،نسبت به كشتگانشان و سپس ادامه داده گفت:

به خدا ذو الكلاع در ميان شما بزرگتر از عمار بن ياسر در آنها نبود،و عبيد الله بن عمر در شما بزرگتر از عبد الله بن بديل در آنها نبوده!...و سپس گفت:عمار كه جوانمرد ايشان بود و هاشم كه حمزه آنها بود و عبد الله بن بديل كه آن همه كارها را انجام داد،كشته شدند و اشتر و اشعث و عدى بن حاتم به جاى مانده‏اند.

و نصر بن مزاحم به سندش روايت كرده كه چون عبد الله بن بديل به شهادت رسيد،اسود بن طهمان خزاعى بر او بگذشت در حالى كه رمقى در بدن داشت و بدو گفت:به خدا سوگند بر من ناگوار است كه تو را كشته ببينم و سوگند به خدا اگر پيش از اين تو را ديدار كرده بودم از تو دفاع مى‏كردم و اگر مى‏توانستم كسى كه تو را به خاك افكنده به قتل مى‏رساندم.

سپس از مركب به زير آمده و در كنار او نشست و بدو گفت:اى عبد الله،خدايت‏رحمت كند كه هر كه در جوار تو مى‏زيست در امنيت كامل به سر مى‏برد و تو از مردانى بودى كه پيوسته به ياد خدا بودى؟اكنون مرا وصيتى كن خدايت رحمت كند!عبد الله زبان بگشود و گفت:

«اوصيك بتقوى الله و أن تناصح امير المؤمنين و تقاتل معه حتى يظهر الحق أو تلحق بالله،و ابلغ امير المؤمنين عنى السلام و قل له قاتل على المعركة حتى تجعلها خلف ظهرك فانه من اصبح و المعركة خلف ظهره كان الغالب».

[تو را به تقواى خدا سفارش مى‏كنم و اينكه نسبت به امير المؤمنين (ع) خيرخواهى كنى و در ركاب او بجنگى تا حق پيروز شود و يا به خداى تعالى ملحق شوى!

و ديگر آنكه سلام مرا به امير المؤمنين (ع) برسان و بدو عرض كن بر روى ميدان جنگ كارزار كن تا آن گاه كه ميدان جنگ را پشت سر بگذارى،زيرا كسى كه تا بدانجا پيش رود كه معركه جنگ را پشت سر بگذارد،پيروز است!]

اين سخن را گفت و از دنيا رفت!

و چون اسود اين پيام را براى على (ع) آورد،امام (ع) فرمود:

«رحمه الله جاهد معنا عدونا فى الحياة و نصح لنا فى الوفاة».

[خدايش رحمت كند كه در زندگى به همراه ما با دشمن جنگيد و هنگام وفات نيز ما را نصيحت كرد.]

نصر بن مزاحم پس از نقل اين روايت نظير آن را نيز از يكى ديگر از ياران امير المؤمنين (ع) به نام عبد الرحمن بن كلده روايت كرده كه عبد الرحمن بن حاطب گويد:من در ميان كشتگان به دنبال برادرم سويد مى‏گشتم كه ناگاه شخصى را در ميان كشتگان ديدم كه جامه مرا گرفت،چون نگريستم،ديدم عبد الرحمن بن كلده است،گفتم«إنا لله و انا اليه راجعون»آيا آب مى‏خواهى؟گفت :نه،سلاحهاى جنگ بدن مرا از هم شكافته و قدرت نوشيدن چيزى را ندارم اما آيا مى‏توانى پيامى دارم كه آن را به امير المؤمنين برسانى؟

گفتم آرى!عبد الرحمن گفت:سلام مرا به آن حضرت برسان و بگو:اى‏امير مؤمنان مجروحان را به لشكرگاه ببر تا همه را پشت سر خود قرار دهيد كه پيروزى مال كسى است كه چنين كند!و من همچنان نزد او بودم تا از دنيا رفت.

و هنگامى كه پيام او را به امير المؤمنين (ع) رساندم فرمود:راست گفته.و سپس دستور داد اين كار را عملى كرده و انجام دادند.

و به هر صورت در كيفيت شهادت عبد الله بن بديل نوشته‏اند كه وقتى به جنگ آمد دو زره پوشيده بود و دو شمشير حمايل داشت و همچنان شمشير زد و پيش رفت تا خود را به معاويه رسانيد و او را مجبور كرد تا از جاى خود دور شود و همراهانش را نيز از جاى بركند.

و آنها كه چنان ديدند او را با سنگ زدند تا از پاى در آمده و به شهادت رسيد.و عدى بن حاتم درباره شهادت او و عمار و هاشم مرقال گويد:

أبعد عمار و بعد هاشم‏ 
و ابن بديل فارس الملاحم‏ 
نرجو البقاء ضل حلم الحالم‏ 
لقد عضضنا أمس بالاباهم

[آيا پس از عمار و هاشم و عبد الله بن بديل،يكه‏تاز ميدانهاى جنگ،ما ديگر اميدى به زندگى داريم؟اين فكر گمراه و غلطى است!و براستى كه ما در روزى كه گذشت به مصيبت دردناك مردان شجاع و بزرگى دچار گشتيم.]

اويس قرنى

اويس قرنى از زهاد و بزرگان تابعين به شمار مى‏رود كه در جنگ صفين در ركاب على (ع) به شهادت رسيد،در روايت از عبد الرحمن نقل شده كه در جنگ صفين مردى از لشكر شام بيرون آمده رو به لشكر عراق نموده گفت:

آيا اويس قرنى در شماست؟

بدو گفتيم:آرى.

مرد شامى گفت:از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود:

«خير التابعين اويس القرنى»

[بهترين تابعان اويس قرنى است.]اين را گفت و از لشكر شام خارج شده و پيش ما آمد و به ما ملحق شد.

و از اصبغ بن نباته روايت شده كه گويد:در ركاب امير المؤمنين (ع) در صفين بوديم كه نود و نه نفر با آن حضرت بيعت كردند و آن حضرت فرمود:نفر صدمى كجاست؟كه رسول خدا (ص) به من خبر داده كه در اين روز صد نفر مرد با من بيعت خواهد كرد؟

اصبغ گويد:در اين وقت مردى كه دو جامه پشمى بر تن و دو شمشير حمايل داشت پيش آمد،گفت :دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم!على (ع) فرمود:به چه چيز با من بيعت مى‏كنى؟عرض كرد :بر اينكه جانم را در راه تو نثار كنم!

فرمود:تو كيستى؟

عرض كرد:من اويس قرنى هستم.

و به دنبال آن با آن حضرت بيعت كرد و همچنان در پيش روى او جنگيد تا به شهادت رسيد و جنازه‏اش را در ميان پيادگان يافتند.و در مناقب ابن شهر آشوب است كه دو شمشير حمايل داشت و فلاخنى هم براى پرتاب سنگ به سوى دشمن به همراه آورده بود.

و در حلية الاولياء نيز از اصبغ روايت كرده كه علت اينكه اويس به نزد رسول خدا نيامد،نيكى وى به مادرش بود،و رسم اويس چنان بود كه چون شام مى‏شد مى‏گفت:امشب شب ركوع است و تا صبح ركوع مى‏كرد و چون شب مى‏شد هر چه در خانه از خوراكى و پوشاكى آن روزش اضافه مى‏آمد،همه را صدقه مى‏داد و سپس مى‏گفت:

«اللهم من مات جوعا فلاتؤاخذنى به و من مات عريانا فلا تؤاخذنى به»

[خدايا هر كس گرسنه بميرد مرا بدان مؤاخذه نكن و هر كس برهنه بميرد مرا بدان مؤاخذه نكن!]

و در روايت ديگرى است كه رسول خدا روزى به اصحاب خود فرمود:

«ابشروا برجل من امتى يقال له اويس القرنى فانه يشفع لمثل ربيعة و مضر»

[مژده گيريد به مردى از امت من كه به او اويس قرنى گويند و او (در قيامت به شماره افرادى) به همانند افراد دو قبيله (پر جمعيت) ربيعه و مضر شفاعت كند.]و سپس به عمر فرمود:اگر او را ديدار كردى سلام مرا به او برسان...

و به دنبال آن نوشته‏اند كه عمر بن خطاب در جستجوى او بر آمد و بدو گفته شد كه در كوفه ساكن است و چون ايام حج شد عمر به وسيله كاروانهاى حج كه از كوفه آمده بودند،سراغ او را گرفت و آنها تعجب كرده گفتند:

او با ماست ولى در حدى نيست كه شخصيتى چون تو سراغ او را بگيرد،زيرا او مردى سبك مغز و بازيچه دست بچه‏هاست!و عمر با شنيدن اين حرف بيشتر متمايل به ديدار او شد و چون او را ديدار كرد،سلام رسول خدا را به او رسانيد و فرمايش آن بزرگوار را درباره مقام و شفاعت او در قيامت به او اطلاع داد و اويس با شنيدن آن حديث به سجده شكر افتاد و پس از مدتى طولانى كه سر از سجده برداشت به عمر گفت:

«شهرتنى و أهلكتنى»

[مرا مشهور كردى و به هلاكت افكندى!]

و بعدها بسيار اين حرف را مى‏زد و مى‏گفت:آزارى كه من از دست عمر كشيدم از هيچ كس نكشيدم .

پى‏نوشتها:

1.براى اطلاع بيشتر از احاديثى كه ذيلا تا به آخر شرح حال عمار نقل شده مى‏توانيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2،صص 538ـ537،نيز مراجعه نماييد.

2.به اين مضمون روايات بسيارى در كتابهاى صحاح و تواريخ اهل سنت روايت شده كه از آن جمله است:

مستدرك الصحيحين،ج 3،صص 386ـ385؛مسند احمد بن حنبل،ج 2،صص 161 و 164؛طبقات ابن سعد ج 3،قسم 1،ص 181،هيثمى در مجمع الزوائد،ج 7،ص 240،ابن قتيبة در الامامة و السياسة،ص 106؛شبلنجى در نور الابصار،ص 89؛ابى اثير در اسد الغابة ج 4،ص 47؛ابن حجر در اصابة،ج 2،ص 111 و كتابهاى ديگر و به تواتر و صحت آن نيز بسيارى از آنها اعتراف كرده‏اند (الغدير،ج 9،صص 22ـ21) .

3.اسد الغابة،ج 4،ص .45

4.كنز العمال،ج 6،ص 184؛تفسير آلوسى،ج 14،ص 237،تفسير فخر رازى،ج 5،ص 365؛بيضاوى،ج 1،ص 683؛حلية الاولياء،ج 1،ص 139؛تفسير زمخشرى،ج 2،ص 176 و كتابهاى ديگر.

5.طبقات ابن سعد،ج 3،ص .187

6.صفين نصر بن مزاحم،ص .236

7.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2،ص 274؛شذرات الذهب،ج 1،ص 45؛مستدرك الصحيحين،ج 3،ص 385 از همين گروه خزيمة بن ثابت را ذكر كرده ولى اين مطلب يك اشتباه است چنانكه در شرح حال او خواهد آمد.

8.الامامة و السياسة،ص .106

9.نور الابصار شبلنجى،ص .89

10.ابن عماد حنبلى در شذرات الذهب در حوادث سال سى و هفتم هجرت گويد در اين سال جنگ صفين واقع شد و پس از ذكر ماجراى اين جنگ گويد:اهل سنت و جماعت طرف على (ع) را در اين جنگ ترجيح داده‏اند،به دليلهايى كه ظاهرترين و محكمترين اين دليلها حديث رسول خدا (ص) است كه به عمار بن ياسر فرمود:«تقتلك الفئة الباغية»و اين حديث ثابت و مسلمى است.و سپس همين توجيه باطل معاويه و پاسخ امير المؤمنين (ع) را ذكر كرده و مى‏گويد:«و هو الزام لا جواب عنه و حجة لا اعتراض عليها».اين سخن الزام آورى است كه پاسخ ندارد،و حجت و دليلى است كه اعتراض و ايرادى بر آن وارد نخواهد شد.و سپس گويد:و از كسانى كه در اين جنگ به همراه على (ع) كشته شد عمار بن ياسر بود كه ميزان عدالت در اين جنگها بود و كسى بود كه از سر تا پايش مملو از ايمان بود و ايمان با گوشت و خونش آميخته بود... (شذرات الهيب،ج 1،صص 45ـ44) .

11.الامامة و السياسة ابن قتيبة،ص 106.و به همين مضمون حديثى در مستدرك الصحيحين،ج 3،ص 385 روايت شده.

12.طبقات ابن سعد،ج 3،قسم 1،ص .181

13.مجمع الزوائد،ج 9،ص .181

14.حلية الاولياء،ج 1،ص .141

15.و به اين مضمون روايات زياد ديگرى نيز در كتابهاى حديث آمده است،تا آنجا كه اين گفتار عمار ضرب المثلى شده و در كتابهاى ادبى عرب و لغت به عنوان شاهد ذكر شده است.چنانكه ابى اثير در مادة سعف اين حديث را از عمار ذكر كرده و سپس گويد:اينكه بحرين را ذكر كرده است براى دورى آنجاست و نيز براى آنكه به زيادى نخل معروف است.

16.صفين نصر بن مزاحم،ص .246

17.همان.

18.همان،ص .253

19.صفين نصر بن مزاحم،ص .253

20.ابن اثير در اسد الغابة (ج 4،ص 46) از ابو عبد الرحمن سلمى روايت كرده كه گويد:«شهدنا صفين مع على فرأيت عمار بن ياسر لا يأخذ فى ناحية و لا واد من اودية صفين الا رايت اصحاب النبى (ص) يتبعونه كأنه علم لهم»يعنى ما در جنگ صفين با على (ع) بوديم و عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ ناحيه و هيچ وادى نمى‏رفت جز اينكه اصحاب پيغمبر را ديدم كه به دنبال او حركت مى‏كردند،بدانسان كه او شاخص و علمى براى آنها بود.

21.ابن ابى الحديد در اينجا سخن جالبى دارد كه دريغم آمد براى شما نقل نكنم،وى پس از آنكه به مناسبتى همان حديث معروف رسول خدا كه به عمار فرمود:

«تقتلك الفئة الباغية»را نقل مى‏كند و شهرت آن را ذكر كرد مى‏گويد:بسيار عجيب است از مردمى كه به خاطر وجود عمار شك و ترديد براى آنها پيدا شده بود ولى وجود خود على (ع) براى آنها شك و ترديد نياورده بود!و چگونه بودن عمار را در لشكر عراق دليل بر حقانيت اهل عراق مى‏دانستند،ولى به حضور على (ع) در ميان آنان اهميتى نمى‏دادند؟

و چگونه از گفتار رسول خدا (ص) كه بدو فرموده بود«تقتلك الفئة الباغية»واهمه داشتند و از آن مى‏ترسيدند،ولى از گفتار رسول خدا (ص) كه درباره على فرموده بود:«اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه»و گفتار ديگرش كه فرموده بود:«لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق»واهمه نداشتند و نمى‏ترسيدند؟

و اين دليل خوبى است بر اينكه قريش از ابتداى كار جديت و كوشش خود را به كار برد تا نام امير المؤمنين (ع) را از بين برده و فضايل او را پوشانده و امتيازات و فضايل آن بزرگوار را مستور دارد تا جايى كه فضايل او را از نظرها برده و بجز اندكى از مردم،شخصيت والاى آن حضرت را نمى‏شناختند (شرح نهج البلاغه،ج 2،ص 271) .

22.هان اى مرگى كه مرا رها نخواهى كرد،مرا راحت كن كه هر دوست باوفاى مرا بردى!

23.من چنان مى‏بينم كه تو نسبت به آنها كه من دوستشان دارم بينايى كامل دارى و با دليل و راهنما به سوى آنها مى‏روى (و آنها را بر مى‏گيرى) .

24.نهج البلاغه،خطبه .180

25.شرح نهج البلاغه،ج 2،ص .539

26.براى اطلاع بيشتر مى‏توانيد به همان كتاب مراجعه نماييد.

27.و آن اشعار طبق نقل ارشاد مفيد (ره) اين گونه است:

ما كنت احسب هذا الامر منصرفا 
عن هاشم ثم منها عن ابى حسن‏ 
او ليس اول من صلى بقبلتهم‏ 
و اعرف الناس بالآثار و السنن‏ 
و آخر الناس عهدا بالنبي و من‏ 
جبريل عون له فى الغسل و الكفن‏ 
من فيه ما فيه لا يمترون به‏ 
و ليس فى القوم ما فيه من الحسن‏ 
ما ذا الذى ردكم عنه فنعلمه‏ 
ها ان بيعتكم من اغبن الغبن

28.ذو الكلاع حميرى،يكى از شجاعان بزرگ و فرماندهان و پرچمداران لشكر معاويه بود كه پيش از اين نام او مذكور گرديده و از طرفداران سرسخت معاويه و از كسانى بود كه مردم شام را به طرفدارى معاويه و جنگ با امير المؤمنين تحريص مى‏كرد و طرفدارى او براى معاويه بسيار مؤثر بود و همان روز نيز در جنگ با هاشم بن عتبه كشته شد و از تواريخ و روايات استفاده مى‏شود كه شخص عوام و ساده‏اى نيز بوده و معاويه نيز از عوامى او كمال استفاده را مى‏كرد،چون در تاريخ آمده كه ذو الكلاع پيش از عمار بن ياسر كشته شد و چون عمار به شهادت رسيد عمرو عاص به معاويه گفت:

«و الله يا معاوية ما أدرى بقتل أيهما أنا أشد فرحا،و الله لو بقى ذو الكلاع حتى يقتل عمار لمال بعامة قومه الى على و لأفسد علينا جندنا»يعنى به خدا سوگند اى معاويه من نمى‏دانم به كشته شدن كدام يك از اين دو بيشتر خوشحال هستم،به خدا سوگند اگر ذو الكلاع تا هنگام كشته شدن عمار زنده مى‏ماند،بيشتر قوم خود را به سوى على متمايل مى‏كرد و لشكر ما را به هم مى‏ريخت.

و اين سخن عمرو عاص به دنبال آن بود كه خود وى روزى به ذو الكلاع گفته بود كه رسول خدا به عمار بن ياسر فرموده«تقتلك الفئة الباغية،و آخر شربة تشربها ضياح من لبن».تو را گروه متجاوز و ستمكار مى‏كشند و آخرين نوشيدنى كه آن را (در دنيا) مى‏نوشى شربتى از شير خواهد بود.و چون ذو الكلاع اين سخن را شنيد به عمرو عاص گفت:«ويحك ما هذا؟»واى بر تو اين چه سخنى است كه مى‏گويى؟

عمرو عاص در پاسخ گفت:«انه سير جع الينا»،غصه نخور كه عمار به همين زودى به سوى ما باز خواهد گشت! (صفين نصربن مزاحم،ص 252) و نظير همين سخن را ابن اثير در اسد الغابة،ج 2،ص 43 درباره معاويه نقل كرده است.

29.صفين نصر بن مزاحم،صص 258ـ257؛شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2،صص 277ـ .275

زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام ص 542

سيدهاشم رسولى محلاتى

ارسال شده در : 1389/9/2 - 05:37:05

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 05:35:24

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/2 - 05:37:05

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد