ابن ملجم در خانه اشعثبن قيس فرود آمد ويك ماه در خانه او ماند وهر روز، با تيز كردن شمشير خود را آماده مى كرد.(1) در آنجا با دخترى به نام قطام، كه او نيز از خوارج بود، مواجه شد وعاشق او گرديد. طبق نقل مسعودى، قطام دختر عموى ابن ملجم بود وپدر وبرادرش در واقعه نهروان كشته شده بودند. قطام از زيباترين دختران كوفه بود وچون ابن ملجم او را ديد همه چيز را فراموش كرد ورسما از وى خواستگارى نمود.(2)
قطام گفت:من با كمال ميل تو را به همسرى خود مى پذيرم مشروط بر اينكه مهريه مرا مطابق ميل من قرار دهى. عبدالرحمان گفت:بگو بدانم مقصودت چيست؟
قطام كه عاشق را تسليم ديد، مهر را سنگين كرد وگفت:سه هزار درهم ويك غلام ويك كنيز وقتل على بن ابى طالب.
ابن ملجم: تصور نمى كنم مرا بخواهى وآن وقت قتل على را به من پيشنهاد كنى!
قطام: تو سعى كن او را غافلگير كنى. در آن صورت، اگر او را بكشى هر دو انتقام خود را گرفته ايم وروزگار خوشى خواهيم داشت واگر در اين راه كشته شوى جزاى اخروى وآنچه خداوند براى تو ذخيره كرده است از نعمتهاى اين جهان بهتر وپايدارتر است.
ابن ملجم:بدان كه من جز براى اين كار به كوفه نيامدهام.(3)
شاعر در باره مهريه قطام گفته است:
فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة ثلاثة آلاف و عبد وقينة فلامهر اعلى من علي و ان علا كمهر قطام من فصيح واعجم وقتل علي بالحسام المصمم ولا قتل الا دون قتل ابن ملجم(4)
من نديدم مهرى را كه صاحب كرمى، اعم از عرب وعجم، آن را عهده دار شود مثل مهر قطام وآن عبارت بود از سه هزار درهم ويك غلام ويك كنيز و قتل على بن ابى طالبعليه السلام به تيغ تيز برنده.وهيچ مهرى گرانتر از علىعليه السلام نيست هرچند گرانمايه باشد وهيچ جنايتى بدتر از جنايت ابن ملجم نخواهد بود.
قطام گفت:من جمعى را از قبيله خود با تو همراه مى كنم كه تو را در اين باره يارى دهند وهمين كار راهم كرد ومرد ديگرى از خارجيان كوفه به نام وردان بن مجالد از همان قبيله تيم الرباب را با وى همراه ساخت.
پىنوشتها:
1- تاريخ يعقوبى ، ج2، ص 312.
2- مروج الذهب، ج2، ص423.
3- الاخبار الطوال، ص213، مروج الذهب، ج2، ص423.
4- الاخبار الطوال، ص 214، كشف الغمة ، ج1، ص 582; مقاتل الطالبيين، ص37.مسعودى در مروج الذهب(ج2، ص 424) دو بيت اخير را به ابن ملجم نسبت داده است.
فروغ ولايت ص771
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
شگفتتر از اصل داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه صد دل عاشق وى شد.و شگفتتر از داستان قطام خود قطام.در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مىشناساند و مىگويد:«در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند:ما بر كشتن على متحد شدهايم.»ابن اعثم،او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مىكند و چنين مىنويسد:
على پس از جنگ خوارج رو به كوفه آمد.ابن ملجم پيش از او به كوفه رسيد و مردمان را به كشته شدن خوارج مژده مىداد.پس به خانهاى رسيد و بانگ طنبور و طبل از آن شنيد،آن را نپسنديد. گفتند:«در اين خانه مهمانى عروسى است.»وى مردم را از طنبور و طبل نهى كرد.زنان از خانه بيرون آمدند.ميان زنان زنى بود قطام نام،دختر اصبغ تميمى.زنى زيبا بود.عبد الرحمن او را ديد و اندام و راه رفتن او وى را خوش آمد و در پى او روانه شد و گفت:
-«دختر شوهر دارى يا شوى نكردهاى؟» -«شوى نكردهام.»
-«شوهرى نمىخواهى كه از هر جهتبه ميل تو باشد؟» -«من به چنين شوهرى نيازمندم.اما مرا بزرگانى است كه بايد با آنان مشورت كنم.پشتسر من بيا!»
ابن ملجم پشتسر او به راه افتاد تا به خانهاى رسيد.قطام لباسهايى كه به اندام او مىآمد پوشيد و به كسى كه همراهش بود گفت:
-«به اين مرد بگو به خانه درآيد.و چون درآمد و مرا ديد پرده را بيفكنيد.»ابن ملجم به خانه درآمد و قطام را ديد و پرده را افكندند.پرسيد:
-«كار ما درستشد يا نه؟» -«بزرگان من به زناشويى ما به شرطى موافقند كه سه هزار درهم و بندهاى و كنيزى به من بدهى!» -«موافقم.»
-«شرط ديگرى هم هست.»-«چه شرطى؟»-«على بن ابيطالب را بكشى!»ابن ملجم گفت:
-«انا لله و انا اليه راجعون.چه كسى مىتواند على(ع)را كه يگانهسوار هماوردشكن و نيزهافكن استبكشد.»
-«سخت نگير من مال نمىخواهم.اما على را بايد بكشى كه او پدر مرا كشته است.»
-«اگر به يك ضربت راضى هستى موافقم.»
-«پذيرفتم،اما بايد شمشيرت را پيش من گرو بگذارى!»ابن ملجم شمشير را نزد او گذاشت و به خانه رفت.
على به كوفه آمد و مردم پيشباز او رفتند و او را به پيروزى بر خوارج شادباش مىگفتند.على به مسجد بزرگ درآمد و دو ركعت نماز خواند و به منبر رفت و خطبهاى نيكو خواند،سپس رو به پسرش حسن كرد و گفت:«ابا عبد الله!چند روز از ماه رمضان مانده؟» -«هفده روز!» پس دستبه ريش خود كه سپيد شده بود برد و گفت:
-«به خدا شقىترين مردم آنرا به خون رنگين مىكند.»و شعرى را خواندن گرفت كه از كشته شدنش به دست مرد مرادى خبر مىداد.
ابن ملجم شنيد و پيش روى او آمد و گفت:«امير مؤمنان!پناه به خدا اين دست راست و چپ من است آن را ببر يا مرا بكش.»على گفت:
-«چگونه تو را بكشم تو گناهى نكردهاى.با اين شعر كه به مثل خواندم قصدم تو نبودى.ليكن پيغمبر مرا خبر داد كه كشنده من مردى از بنى مراد است.اگر مىدانستم تو كشنده منى تو را مىكشتم.» (1)
چنين تفصيلى در هيچيك از كتابهاى تاريخ و تذكره دست اول ديده نمىشود.بهنظر مىرسد آنچه در برخى كتابهاى بعدى نوشته شده از اين كتاب برداشتهاند.نشانه بلكه نشانههاى ساختگى بودن داستان را به خوبى در آن مىتوان ديد.
ابن ملجم پيش از على به كوفه رسيد و مردم را به كشته شدن خوارج مژده داد ابن ملجم كجا بود؟ ميان خوارج بود يا با لشگر على(ع)؟اگر ميان خوارج بود بايد كشته شده يا فرار كرده باشد و اگر ميان لشگر على بود چرا دستبه كشتن على زد؟آيا به نفاق خود را در شمار سپاهيان على درآورده بود.گمان دروغ و نفاق درباره خوارج كمتر مىرود زيرا اگر چنين بودند،خود را به كشتن نمىدادند.او كه جزء خارجيان بود چرا مردم را به كشته شدن خارجيان مژده مىداد؟
ابن ملجم از زيبايى قطام خوشش آمد و در پى او افتاد.
بايد پرسيد مردى كه از جان گذشته و در پى توطئهاى بزرگ است،كجا فرصت عاشق شدن و زن گرفتن را دارد و خردههاى ديگر كه از آن چشم مىپوشيم.
على گفت:«اگر ميدانستم كشنده منى تو را ميكشتم.»
على چگونه كسى را كه مرتكب قتل نشده ميكشد؟
در اين كتاب آمده است ابن ملجم شب حادثه مست در خانه قطام خفته بود.قطام وى را بيدار كرد و گفت:
-«وقت اذان استبرو و خواست ما را انجام بده و شادمان و خرم بازگرد.» (2) و مترجم فارسى افزوده است:«ما حاجت تو را روا كرديم تو نيز برخيز و حاجت ما را روا كن و بازگرد و به عشرت بپرداز.» (3)
بايد پرسيد،قطام آن شب چرا پسر ملجم بيگانه را در خانه خود خواباند؟آيا بزرگانش به او چنين رخصتى داده بودند.و آيا باور كردنى است ابن ملجم كه قصد كار بزرگى را داشت،مستبخوابد؟اما بلاذرى در يكى از روايتهاى خود نوشته است:
ابن ملجم به كوفه درآمد و كار خود را پنهان مىداشت.پس قطام دختر علقمه را به زنى گرفت و سه شب نزد او به سر برد.در شب سوم قطام بدو گفت:
-«چه خوب دل به خانه و زن خود بستهاى و پى كارى كه براى آن آمدهاى نمىروى.»گفت:
-«من با يارانم قرارى گذاشتهام و از آن بر نمىگردم.» (4)
مجموع اين تناقضها ساختگى بودن اصل داستان را تاييد مىكند.گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند دادهاند تا بيشتر در ذهنها جاى گيرد.
پىنوشتها:
1.تاريخ ابن اعثم،ج 4،ص 136-133.
2.همان كتاب ص 139.
3.ترجمه الفتوح،ص 751.
4.انساب الاشراف،ص 488.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 160
دكتر سيد جعفر شهيدى