سيرى در كتابشناختى نهجالبلاغه
فاطمه نقيبى
شرح حال مختصرى از زندگينامه مرحوم دكتر محمد هادى امينى
حجةالاسلام والمسلمين دكتر محمد هادى امينى فرزند ارشد آيت الله علامه امينى (ره) به سال 1310 ه . ش در شهر تبريز ديده به جهان گشود و چون به سن هفتسالگى رسيد در مكتب شيخ اديب كه از مكتبداران فاضل و ماهر آن عصر بود تحصيلات مقدماتى را فرا گرفت و با ارشاد پدر بزرگوارشان به تحصيل علوم حوزوى پرداخت . ايشان از محضر اساتيد والامقامى چون آيت الله حكيم، آقاشيخ محمدعلى اردوبادى، آقابزرگ طهرانى، سيد على فانى، علامه محمدتقى جعفرى، سيد حسين حمامى و علامه امينى پدر گرانقدرشان كسب فيض نموده و تا سطح خارج فقه و اصول را در حوزه نجف اشرف تلمذ نمود . از طرفى به جهت علاقه و تبحر فراوان در ادبيات و شعر زبان عربى، مدرك دكترى را در رشته ادبيات عرب از دانشگاه الازهر مصر اخذ كرد .
آثار به جامانده از ايشان شامل سه دسته مىباشند: دسته اول، 27 اثر را در قالب كتب عربى و فارسى در برمىگيرد كه تاكنون به طبع رسيده است و عناوين آن در ذيل خواهد آمد .
دسته دوم آثار ايشان تحقيقاتى است كه پيرامون كتب مختلف صورت گرفته است كه اين كتابها عموما صبغه ادبى دارد و بعضا درباره فضايل و مناقب اهل بيت (ع) است كه در مجموع 20 كتاب را به خود اختصاص داده است .
دسته سوم آثار ايشان كه در آخرين سالهاى عمر آن بزرگوار به رشته تحرير درآمده است و هنوز به چاپ نرسيده است، شامل شش تاليف مىباشد كه عناوين آنها در پى خواهد آمد .
با توجه به تبحر مرحوم در ادب و شعر عرب و نيز آشنايى و اشراف كافى او بر كتب رجالى و تاريخى، اكثر تاليفات ايشان در خصوص موضوعات تراجم رجال و راويان ائمه اطهار (ع)، ماخذشناسى آثار مؤلفان شهير، ادب و شعر مىباشد . آن بزرگوار تحقيقات وسيعى را پيرامون كتاب ارزشمند نهجالبلاغه از جنبههاى ادبى، تاريخى، رجالى و . . . ، و نيز درباره گردآورنده آن شريف رضى و همچنين مناقب اميرالمومنين (ع)، پيروان و روات آن امام همام داشته است .
از آثار برجسته ايشان كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه مىباشد كه بنابر ويژگىهاى خاص اين كتاب كه مهمترين آن ارتباطش با شخصيت مولا على (ع) است و جنبههاى ديگرى كه بعدابه عرض خواهد رسيد به معرفى تفصيلى و تطبيقى كتاب مذكور با كتاب ديگرى از ايشان بهنام اعلام نهجالبلاغه خواهيم پرداخت .
و سرانجام شمع پر فروغ و جودش در روز چهارشنبه 18 شعبان سال 1412 ه . ق مطابق با 25 آبانماه 1379 ه . ش به خاموشى گراييد و به ملكوت اعلى پيوست .
روحش شاد و يادش هميشه گرامى باد .
معرفى كتابها
الف - دسته اول كتابهاى ايشان از اين قرار است:
1 - اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه 2 جلد .
2 - اعلام نهجالبلاغه 1 جلد
3 - الى ابى (شعر) 1 جلد
4 - بطل فخ 1 جلد
5 - التدخين و السرطان 1 جلد
6 - حالة المراة الاجتماعيه فى عهد الفاطميين 1 جلد
7 - الشريف الرضى 1 جلد
8 - شيوعيه ثوره و تآمر 1 جلد
9 - شيوعيه عدوه الانسانيه 1 جلد
10 - عترت در قرآن - (فارسى) 1 جلد
11 - عيدالغدير فى عهدالفاطميين 1 جلد
12 - فاطمه بنت اسد 1 جلد
13 - فاطمه بنت الحسين (ع) 1 جلد
14 - فاطمه بنت الامام موسى الكاظم (ع) 1 جلد
15 - مخطوطات مكتبة السيد محمد البغدادى 1 جلد
16 - مصادر الدراسة عن النجف و شيخ الطوسى (ره) 1 جلد
17 - مصادر ترجمة الشريف الرضى 1 جلد
18 - معجم رجال الفكر و الادب فى النجف 3 جلد
19 - معجم المطبوعات النجفيه 1 جلد
20 - مكه 1 جلد
21 - مناعه المجتمع العربى 1 جلد
22 - من نوادر مخطوطات مكتبه السيد الحكيم 1 جلد
23 - نهجالبلاغه و اثره على الادب العربى 1 جلد
24 - ياران پايدار امام حسين ( عليهالسلام) - (فارسى)
25 - درسهايى از مكتب ولايت - (فارسى)
26 - تاريخ مكه - (فارسى)
27 - موسوعة النبى الاعظم محمدبن عبدالله (ص)
ب - دسته دوم كتابهاى ايشان چنيناند:
1 - اخبار السيد حميرى للمرزبانى
2 - اخبار شعراء الشيعة للمرزبانى
3 - اختيار مصباح السالكين (شرح نهجالبلاغه ابن ميثم بحرانى)
4 - افحام الاعداء و الخصوم سيد ناصر حسين
5 - اسنى المطالب لشمس الدين الجزرى الشافعى
6 - الايجاز فى الفرائض و المواريث للشيخ الطوسى
7 - خصائص الائمة للشريف الرضى
8 - خصائص اميرالمؤمنين (ع) للحافظ النسائى
9 - الدرر الباهرة من الاصداف الطاهرة للشهيد الاول
10 - ديوان طلايع بن رزيك
11 - رواية الطف لمحمدرضا شالچى موسى
12 - السقيفه و فدك لابى بكر احمدالجوهرى
13 - فتح الملك العلى لاحمد بن صديق
14 - فضائل فاطمة الزهراء (ع) لابن شاهين البغدادى
15 - كفايه الطالب للحافظ الگنجى الشافعى
16 - المناقب للمولى حيدرعلى الشيروانى
17 - نزل الابرار للحافظ البدخشانى
18 - نظم درالسمطين للحافظ الزرندى
19 - مواهب الواهب شيخ جعفر الفقدى
20 - شهداء الفضيله للطرفه الشيخ عبدالحسين الامينى
ج - دسته سوم كتابها كه هنوز به طبع نرسيده است از اين قرار مىباشند:
1 - اصحاب الامام ابى عبدالله الحسين و الرواة عنه
2 - وعاض ايران - (فارسى)
3 - الشعر و الشعراء فى كتاب المناقب لابن شهر آشوب
4 - فهرست التراجم و التصانيف المذكوره فى المجلد الثالث من مستدرك الوسائل
5 - امام زادههاى مدفونين در ايران
6 - شعراء غدير خم - (فارسى) در شش جلد
گذرى بر كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه
در طول تاريخ اسلام به ويژه تاريخ تشيع كتب بسيارى درباره فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع) و تاريخ خلافت و حكومت ايشان و نيز اصحاب وفادار و معروف و فرمانروايان حضرتش به رشته تحرير درآمده است . البته بيشترين همت كه به جا هم مىباشد به پرداختن جوانب مختلف زندگى و شخصيت امام (ع) معطوف بوده است . اگرچه تحقيقات مجزا و مفصلى هم درباره برخى ياران مخصوص حضرت صورت گرفته است كه قابل ارزش است . اصحابى نظير: مالك اشتر، ابوذر غفارى، عمار ياسر و . . . درباره ديگر اصحاب حضرت هم كم و بيش در كتب رجالى يا تاريخى مطالبى به دست مىآيد ولى كتاب مجزايى كه شرح حال همه ياران حضرت اعم از راويان ايشان يا غير آن را در يكجا جمع كرده باشد - تا آنجا كه مطلع شديم - تا كنون به نگارش در نيامده است . در ميان محققان معاصر جناب مرحوم دكتر محمدهادى امينى (ره) در اين باره دستبه ابتكار جالبى زده و بدين كار مهم همت گماشته است .
كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه تاليف مرحوم دكتر محمدهادى امينى (ره) آقازاده علامه امينى (ره) صاحب كتاب گرانسنگ الغدير مىباشد . چاپ اول اين كتاب توسط انتشارات دارالكتاب الاسلامى (دارالغدير للمطبوعات) سال 1412 برابر با 1992 م در بيروت به چاپ رسيده است .
اين كتاب در دو مجلد تدوين شده است، ولى صفحه شمار دو جلد و نيز سلسله شمارههاى متعلق به هر يك از شخصيتهاى مذكور در كتاب به دنبال هم مىآيند . در پايان جلد دوم فهرستى از منابع و مآخذ و سپس فهرست تراجم كه به عبارتى همان فهرست اعلام مىباشد، آمده است . شايان ذكر است جدا از فهرست منابع مذكور، بعد از ذكر احوال راويان و اصحاب داخل متن، ذيل آن ليستى از منابع مورد استفاده آمده است .
يكى از امتيازات بارز اين كتاب، تكثر منابع و مآخذ به كار رفته از طرفى و قدمت و اعتبار اين منابع از طرف ديگر است . به طورى كه براى برخى اصحاب امام (ع) به 45 منبع يا بيشتر اشاره شده است . قابل توجه آنكه اگر توضيحات مربوط به هر يك از شخصيتها در چند جلد از يك كتاب آمده باشد، همه آنها همراه با ذكر مجلد و صفحه آمده است; كه اين امر حاكى از اشراف علمى مؤلف گرانقدر بر اطلاعات كتب رجالى و تاريخى بوده است . بنابراين همان طور كه خود ايشان در مقدمه هم اذعان مىدارد به دقيقترين و مهمترين منابع عربى، معاجم حديث، درايه ورجال مراجعه شده است .
مؤلف محترم در اين كتاب در پى معرفى كردن ياران و راويان اميرالمؤمنين امام على (ع) و به طور كلى هر كس كه زمان حضرت را درك نموده و به نحوى با ايشان در ارتباط بوده است، مىباشد . از عمار ياسر، ابوذر غفارى، مالك اشتر، سلمان فارسى، نوف بكالى و . . . كه از ياران صديق امام بودهاند گرفته تا اشعثبن قيس، شمربن ذى الجوشن، ابن ملجم مرادى و . . . كه در ابتدا با حضرت همراه بوده ولى بعدا از ايشان جدا شده و گروه خوارج را تشكيل دادند تا معاوية بن ابى سفيان و عمربن خطاب و . . . كه از امام (ع) براى رفع مشكلات حكومتى و دينى خود كمك
گرفتند و در زمان خلافتخود در بسيارى از مواقع در صدور حكم دينى و قضاوت بين مردم دچار معضل جدى شده و دستيارى به سوى حضرتش دراز كرده و از او راهنمايى خواستند . اگر چه هم اجازه خلافت و امامتبه حضرت را نداده و كسى همانند معاويه از دشمنى آشكار خود با آن بزرگوار دريغ نكرده و سب ولعن بر ايشان را بين مسلمين رواج داد . با اين وجود، در ميان شخصيتهاى نامبرده در اين كتاب بيشتر با شيعيان مخلص حضرت روبرو هستيم تا دشمنان ايشان .
البته همان طور كه مؤلف محترم در مقدمه كتاب مىنويسد تاريخچه بسيارى از اين بزرگان به دلايل گوناگون كه به مهمترين آنها در مقدمه اشاره شده است، در گذشت تاريخ از بين رفته است و جز ذكر نامى از برخى آنان باقى نمانده است; بلكه نام تعدادى از ايشان هم از صفحه تاريخ محو شده است .
از اينرو در مواجهه با احوال تعدادى از اين شخصيتها جز ذكر نام و اشارهاى بسيار مختصر از وضعيت آنان نمىيابيم . به غير از برخى اصحاب مشهور حضرت نظير: مالك اشتر، ابوذر غفارى و . . . كه مورخين و محدثين درباره آنان مطالب زيادى نقل كردهاند، درباره سرگذشت ديگر اصحاب جز چند سطرى به خود اختصاص نمىدهد .
البته در برخى موارد شاهد اختصارگويى تعمدى مؤلف در بيان احوالات شخصيتهاى كتاب هستيم، به گونهاى كه به جاى ذكر توضيحى بيشتر تنها به سه نقطه اكتفا شده است و يا آنكه اشارهوار از آن رد شده است . گر چه شيوه نگارش كتب رجالى غالبا بر اختصارگويى استوار است، ولى اين مسئله فهم مطلب را گهگاه براى خوانندهاى كه اطلاعات چندانى از تاريخ و دوران امام (ع) و يا ياران حضرت ندارد، مشكل مىنمايد .
به طور كلى مؤلف گرانقدر به شرح احوال 1401 نفر از اصحاب يا راويان حضرت پرداخته است كه به ترتيب الفبايى مىباشد . در اين ميان به توضيح نسب آنان، ذكر مختصرى از زندگى ايشان، ولادت و وفات يا كشته شدن ايشان و آثار فكرى، اجتماعى و عقيدتى آنها پرداخته است .
اين كتاب حاوى دو مقدمه است: مقدمه اول، كه كوتاه و چند صفحهاى بيش نيست و با ذكر نام مؤلف محترم در پايان آن همراه است، از چگونگى و انگيزه نگارش كتاب و سپس مختصرى درباره مطالب آن صحبت مىكند .
مقدمه دوم، كه نسبتا مفصل بوده و حدود چهل صفحهاى به خود اختصاص مىدهد درباره ويژگيهاى مكتب اميرالمؤمنين (ع) و دستاوردهاى آن بحث مىكند . آنگاه به جوانبى از برجستگيهاى شخصيتى و علمى حضرت از زبان بزرگان اصل سنت و ديگران پرداخته است . در ادامه سير تحولات و تطورات تاريخى به وجود آمده را كه بر زندگى اصحاب حضرت تاثير ويژهاى داشته است مورد بحث و بررسى قرار مىگيرد و در پايان نيز نظرات و ديدگاههاى رجال حديث (حديثشناسان) درباره اصحاب و راويان امام (ع) مطرح شده است كه در اين ميان دو ديدگاه محدثين شيعه، اهل سنت در مقايسه با هم بررسى شده و چگونگى برخورد بزرگان محدثين اهل سنت را در برابر راويان شيعه از زبان خود ايشان مفصلا به بحث مىگذارد .
نگاهى بر كتاب اعلام نهج البلاغه
صاحب كتاب اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه مرحوم محمدهادى امينى (ره) كتاب ديگرى را تحت عنوان اعلام نهج البلاغه: شناختى از كسانى كه در نهج البلاغه ياد شدهاند به زبان عربى به رشته تحرير درآورده است . اين كتاب كم حجم ولى ارزشمند كه توسط مترجم محترم جناب آقاى ابوالقاسم امامى به فارسى برگردان شده است، تنها به شخصيتهاى مطرح در نهج البلاغه پرداخته است از ياران صديق و شيعيان وفادار و مخلص امام (ع) گرفته تا دشمنان حضرت . بهطور كلى انگيزه نويسنده بر اين بوده است كه هر شخصى كه به نحوى از وى در نهج البلاغه صحبتى به ميان آمده است و از او نام برده شده است، مورد بررسى قرار گيرد . همانطور كه نويسنده محترم خود در مقدمه متذكر مىشود، اين بحثبراى پژوهشگرانى كه مايلند درباره رهبران اسلام و يا پيشروان فكرى تحقيق نمايند، مناسب مىباشد . البته بدين نكته اشاره دارد كه از پيامبران نامبرده شده در نهجالبلاغه در اين كتاب ذكرى به ميان نيامده است .
در اين پژوهش كه به شرح حال 62 شخصيت نامبرده در نهج البلاغه پرداخته است از 58 منبع مهم و مستند تاريخى و رجالى استفاده شده است كه به اهميت كتاب مىافزايد . جدا از آنكه شخصيتبرجسته علمى مؤلف و نيز مطالب بحث ما را به دقت تاريخى و اعتبار آن رهنمون مىسازد .
لازم به ذكر استبراى آنانى كه مىخواهند از تاريخ مختصر زندگى شخصيتهاى نهجالبلاغه كه اكثرا از شيعيان خالص و پاك حضرت و يا واليان و فرمانداران ايشانند، اطلاع يابند مطالعه اين كتاب توصيه مىشود .
آنچه مهم مىآيد آنكه مؤلف گرانقدر در بالاى هر يك از اسامى آدرس آن را در نهجالبلاغه در پاورقى ارائه مىدهد كه به نوعى مىتوان از آن به معجم اعلام نهجالبلاغه نام برد . در اين صورت براى خواننده ميسر است كه سريعا بتواند به مكان و علت مطرح شدن شخصيت مذكور در نهجالبلاغه و چگونگى برخورد حضرت با او و يا احيانا مخاطب نامه امام قرار گرفتن و ديگر مسائلى از اين قبيل پى ببرد .
روشن است كه اين دو كتاب در مقايسه با يكديگر هر يك از زواياى خاصى قابل توجه است . چنين به نظر مىآيد كه مؤلف محترم به دنبال انگيزه نگارش تحقيق اعلام نهجالبلاغه كه به مناسبت كنگره هزاره نهجالبلاغه در سال 1359 ه . ش بدان
كنگره ارائه داده است، به تدوين كتاب اصحاب اميرالمؤمنين و الرواة عنه به صورت مبسوط و جامعتر پرداخته باشد . بنابراين، با اندك نظرى بر كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين متوجه مىشويم كه از پختگى قابل توجهى نسبتبه اعلام نهجالبلاغه برخوردار است و به جنبههاى ارزشمندترى از زندگى آن بزرگان پرداخته است . البته گهگاه شاهد توضيحات تقريبا يكسانى درباره يك شخصيت در هر دو تحقيق مىباشيم .
جاى بسى تاسف است كه كتاب اول تنها يكبار در بيروت به چاپ رسيده است و به چاپ آن در ايران نه تنها توجهى نشده است كه درمراكز انتشاراتى و يا كتابفروشىها نشانى از اين كتاب نمىيابيم . كتاب دوم هم سالها پيش در ايران چاپ شده است و تاكنون تجديد چاپ نشده و در بازار هم موجود نيست . اميدواريم مسؤولين ذيربط اهتمام جدىترى در اين باره مبذول نمايند .
از خداوند متعال علو درجات براى روح بلند آن محقق و مؤلف عالىقدر كه عمرى را در راه ترويج و تبليغ و تحقيق معارف دينى گذراند خواهانيم . اميد آنكه در پيشگاه الهى از انوار قدسى متنعم گردد .
پيرامون مقدمه كتاب اصحاب الامام اميرالمؤمنين و الرواة عنه
مؤلف گرانقدر بعد از نگارش يك مقدمه كوتاه كه در آن هدف از تاليف و چگونگى آن را توضيح مىدهد يك مقدمه نسبتا طولانى را پى مىگيرد . در اين مقدمه ابتدا درباره شخصيتبارز حضرت از جنبههاى گوناگون و از زبان بزرگان به گفتگو مىپردازد .
ايشان اعتراف مىكند كه در طول تاريخ نوابغ زيادى سربرآوردند كه از مردم زمان خود گوى سبقت ربودند و در اين نبوغ از ديگران ممتاز شدند، ولى در هيچيك از آنان همه نمونههاى كامل و برجسته جمع نشده است در حالى كه حضرت در امتيازات والا و كامل انسانى از ديگران ممتاز شده است و در شخصيت ايشان محاسن الاضداد جمع شده است كه در هيچيك از افراد در طول تاريخ وجود ندارد . چرا كه او نابغه حيات، خلقت و انسانيت است .
در ادامه ايشان چنين مىنويسد:
از اينرو براى انسان سخت و ياناممكن است - هر اندازه هم از نظر علمى، عقلى، بيان و فصاحت قوى بوده و داراى سعى و دقت فراوان هم باشد - به تمامى ابعاد شخصيت امام (ع) احاطه پيدا نمايد . و هر اندازه بخواهد در اين راه قدم بردارد، عجز او را نشانده، تعجب وى را فرا مىگيرد و ضعف بر او حاكم مىشود .
آنگاه ايشان گفتهاى قابل تعمق را از زبان نظام نقل مىكند:
صحبت كردن درباره شخصيت على بن ابيطالب (ع) كار دشوارى است، اگر حق او را بخواهد ادا نمايد غلو كرده است و اگر از حق او كم گذارد اسائه ادب نموده است و منزلت مابين اين دو بسى دقيق و دست نيافتنى است مگر براى آن كس كه در دين حاذق باشد .
مؤلف در ادامه به بحث درباره شخصيت علمى - فكرى حضرت پرداخته و چنين مىنويسد:
اگر بخواهيم از جنبه علمى و فكرى به زندگى امام (ع) بنگريم وى را عالم و مجتهدى ربانى و كامل مىيابيم كه بر فراز منابر و در ملاعام مىفرمايد:
سلونى قبل ان تفقدونى، ، فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض
بپرسيد از من قبل از آنكه مرا از دستبدهيد، پس به راههاى آسمان از راههاى زمين داناترم .
و چه كسى جرات مىكند كه چنين كلامى را بگويد مگر آنكه از خود مطمئن باشد كه جواب هر سؤالى را مىدهد هر اندازه هم مشكل و دقيق باشد و يا اينكه اين سؤال چه علمى از علوم را شامل مىشود و به چه جنبهاى نظر دارد و چه كسى جرات بيان اين گفته را دارد تا زمانى كه مورد تاييد الهى نباشد؟ ! چنانچه بر روى منبر از او درباره مسافت مشرق و مغرب سؤال مىشود و ايشان پاسخ مىدهد كه سير آن يك روز بستگى دارد به خورشيد و . . . كه از نظر علمى اين جوابى است دقيق و قانع كننده . و تاريخ نه قبل و نه بعد از ايشان كسى را نديده است كه خود را در برابر انبوهى از سؤالات قرار دهد و شجاعانه در برابر همه بانگ برآورد كه بپرسيد از من . . . مگر همتاى ايشان، پيامبر گرامى اسلام (ص) كه پيوسته همين گفته را بيان مىفرمود . چرا كه اميرالمؤمنين (ع) از پيامبر (ص) علم و كرامت و غيره را به ارث برد و هر دوى ايشان در مكارم و مناقب و تمام ارزشها همتاى هم مىباشند .
و چگونه غير از اين باشد؟ در حالى كه آن بزرگوار باب شهر علمى است كه نبى اكرم (ص) هزار باب از علم را به ايشان آموخت كه از هر بابى هزاران باب ديگر درآمد و در روايتى است كه ايشان فرمود: پيامبر هزار باب از علم را به من آموخت كه از هر بابى هزاران باب ديگر منشعب شد .
مؤلف گرانقدر داستان دلنشين ديگرى را در اين باره نقل مىكند كه امام (ع) روزى بر منبر كوفه قرار گرفت در حالى كه سپر رسول خدا (ص) را پوشيده و شمشير ايشان را بسته بود و عمامه او را بر سرداشت، در اين حال شكم خود را برهنه نمود و فرمود: از من بپرسيد قبل از آنكه مرا از دستبدهيد چرا كه در ميان اعضاى بدنم علم زيادى نهفته است، اين ظرف علم است، اين بزاق دهان رسول الله است كه پيامبر جرعه جرعه به من چشانده است پس به خدا قسم اگر تكيه گاهى برايم قرار دهيد تا بر روى آن بنشينم، قطعا اهل تورات را از روى توراتشان و اهل انجيل را از روى انجيلشان فتوا مىدهم تا آنكه خدا تورات و انجيل را به زبان آورد و آن دو مىگويند: على راست گفت و شما را نسبتبه آنچه كه در ما نازل شده است فتوا داد در حالى كه شما كتاب را تلاوت مىكنيد چرا در آن تعقل نمىكنيد؟ (1)
آنگاه مؤلف محترم به نقل قول برخى بزرگان از متقدمين مانند ابن مسعود تا متاخرين چون ابن ابى الحديد معتزلى شارح بزرگ نهجالبلاغه مىپردازد . وى از قول عبدالله بن مسعود درباره حضرت چنين مىنويسد:
عبدالله بن مسعود مىگويد: علماى زمين سه نفرند، عالمى در شام، عالمى در حجاز، پس عالم شام ابوالدرداء و عالم حجاز على بن ابيطالب (ع) و عالم عراق برادر شما (يعنى خود ابن مسعود) مىباشند و عالم مردم عراق و مردم شام محتاج به عالم حجازند ولى عالم حجاز به آن دو احتياجى ندارد . و سعيدبن مسيب مىگويد:
هيچ كس از صحابه چنين نبود كه بگويد: از من بپرسيد، مگر على بن ابيطالب و زمانى كه از او سوالى مىشد مانند سكهاى گداخته بود و . . . و ابن ابى الحديد هم مىگويد:
اما فضايل حضرت از نظر جلالت و بزرگى و شهرت و شيوع به جايى رسيده است كه زبان قاصر از ذكر آن است همان طورى كه ابوالعيناء به عبدالله بن يحيى بن خاقان - وزير متوكل و معتمد - چنين گفت: درباره وصف فضل تو چون مخبرى مرا مىبينى كه از روشنايى روز روشن و ماه درخشان خبر مىدهد كه از ديد ناظر مخفى نمانده است پس يقين مىدانم كه چنانچه گفتهام تمام شود به عجز مىنشيند و از رسيدن به مقصود باز مىماند، بنابراين به جاى ثناى تو، دعاى براى تو را اختيار كردم و اوصاف تو را به علم مردم از تو واگذار كردم .
ابن ابى الحديد در ادامه چنين مىنويسد:
و چه بگويم درباره مردى كه دشمنان او به فضلش اقرار كردهاند و نتوانستند مناقب او را انكار و فضايل وى را كتمان كنند . با آنكه سلطه بنى اميه بر اسلام در شرق و غرب زمين سايه افكند و با هر حيلهاى سعى در خاموش كردن نور حضرت نموده، و عليه او دشمنى كرده و عيوب و نواقصى را به ايشان نسبت دادند، وى را بر روى منابر لعن كردند و مادحان حضرتش را تهديد، بلكه حبس كرده و آنها را كشتند و از هر روايتى كه متضمن فضيلتى براى حضرتش بود و سبب ترفيع ذكر او مىشد منع كردند تا آنجا كه از اينكه نام كسى هم نام ايشان باشد جلوگيرى كردند; ولى اين امر جز به علو و برترى حضرت نانجاميد و مانند مشكى است كه هر اندازه پوشيده شود بوى آن منتشر مىشود و هرگاه پنهان شود بيشتر مطرح مىشود و مانند خورشيدى است كه هرگز با باد پوشيده نمىماند و چون روشنايى روز است كه اگر از ديد يك چشم پنهان بماند ولى چشمهاى بسيارى آن را مىبينند .
و چه بگويم درباره مردى كه هر فضيلتى به او مىبالد و به واسطه او ارجمند مىگردد و هر پراكندگى در او جمع مىگردد و هر گروهى جذب او گشتهاند، پس او رئيس فضايل و منبع آن است و صاحب نابترين و پيشگام آن است; و آشكار كننده عصاره فضايل است كه هر كه در اين فضايل بعد از ايشان درخشيد از او به دست آورده و تبعيت از ايشان كرده است و پاى در قدم ايشان نهاده است . و مىدانى كه شريفترين علم همان علم الهى است چرا كه شرف علم بسته به شرف معلوم است و معلوم علم الهى اشرف موجودات است، از اينرو علم الهى بالاترين علم است، و اين علم از كلام حضرتش گرفته شده است و از او آغاز و به سوى او منتهى مىشود .
و از اين علومند: علم فقه كه حضرت اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام به او منتسب مىشود و از فقه ايشان استفاده مىنمايد:
و اما اصحاب ابوحنيفه مانند: ابويوسف، محمد و غير از آنها همگى از ابوحنيفه اين علم را فرا گرفتهاند .
و اما شافعى، از محمد بن حسن آموخت، بنابراين فقه او هم به ابوحنيفه مىرسد و اما احمد بن حنبل، كه از شافعى آموخت، پس فقه او هم به ابوحنيفه مىرسد و ابوحنيفه از جعفربن محمد (ع) آموخت و جعفر امام صادق (ع) از پدرش (ع) آموخت و اين امر بالاءخره به امام على (ع) مىرسد . و اما مالك بن انس از ربيعه
آموخت و ربيعه از عكرمه و عكرمه از عبدالله بن عباس و عبدالله بن عباس از على بن ابيطالب (ع) آموخت .
چنانچه بخواهى فقه شافعى را هم به مالك نسبت دهى كه از او آموخته باشد باز همين خواهد شد و فقهاى اربعه همگى اينهايند .
و اما فقه شيعه كه كاملا مشخص است كه به حضرت برمىگردد، فقهاء صحابه هم كه يكى عمربن خطاب و ديگرى عبدالله بن عباس است هر دو از على (ع) آموختهاند . درباره عبداله بن عباس كه كاملا مشخص است و اما درباره عمر براى هر كسى روشن است كه در بسيارى از مسائل كه براى او و ديگر صحابه مشكل مىنمود به حضرتش مراجعه مىكردند و اين گفته عمر است كه بارها مىگفت: اگر على نبود عمر هلاك مىشد و نيز اين گفته كه: مشكلى باقى نمىماند مگر آنكه ابوالحسن براى حل آن مشكل نباشد و يا اين بيان: با بودن على در مسجد هيچكس جرات فتوا دادن به خود نمىداد ، در اين حال مشخص است كه باز هم فقه به حضرت مىرسد .
عامه و خاصه از پيامبر اكرم (ص) روايت كردهاند: قاضىترين شما على است و قضا همان فقه است، پس در اين صورت حضرتش فقيهترين است .
و نيز همگى روايت كردهاند آن زمان كه پيامبر (ص) حضرت را براى قضاوت به يمن فرستاد در حق ايشان چنين دعا كرد: خدايا قلبش را هدايت و زبانش را ثابت گردان به طورى كه حضرت (ع) فرمود: بعد از آن هرگز در قضاوت ما بين دو چيز شك نكردم . (2)
و از ديگر علوم علم تفسير قرآن است كه از حضرت گرفته شده است و از ايشان منشعب گشت . چنانچه به كتب تفسير مراجعه كنى صحت اين مطلب را در مىيابى، چرا كه اكثر تفاسير از ايشان و از عبدالله بن عباس است و همه از وضعيت ابن عباس در همراهى حضرت و اختصاص وى به ايشان باخبرند چرا كه ابن عباس شاگرد و فارغ التحصيل مكتب حضرت است و به او گفته شد: علم تو در برابر علم پسرعمويت چگونه است؟ او گفت: مانند قطرهاى از باران در برابر دريايى بيكران و از ديگر علوم علم نحو و عربى است و همگى مىدانند كه ايشان (ع) اين علم را ابداع نموده است و به ابوالاسود دوئلى انشا و املا نمود و اصول و كليات آن را آموخت كه از آنجمله اين گفته بود: كلام در سه چيز خلاصه مىشود: اسم و فعل و حرف و از آنجمله تقسيم كلمه به معرفه و نكره و تقسيم وجوه اعراب به رفع - نصب - جر - جزم بود و اين امر از معجزات است، چرا كه فكر بشرى به اين حصر دست نمىيابد و به اين استنباط راه پيدا نمىكند .
و چنانچه متوجه ويژگيهاى انسانى و فضايل نفسانى و دينى شوى، قطعا آن بزرگوار را عصاره اين جلوهها و آشكاركننده خوبيها مىيابى . (3)
در ادامه، مؤلف محترم درباره شخصيتحضرت و ذريههاى آن بزرگوار يعنى ائمه هدات (ع) صحبت مىكند . وى در اين ميان مىنويسد:
صحبت كردن درباره شخصيتحضرت، خارج از توان انسان است و رسيدن به نهايت آن و غور در آن دست نيافتنى است و اين حالت تنها درباره اميرالمؤمنين (ع) صادق است و نيازى به دليل آوردن نيست چرا كه تاريخ در طول قرون متمادى بعد از رحلت نبى اكرم (ص) چنان سرگردان و حيران در اين باره است كه قادر به گفتن آخرين كلمه نيست . . . چرا كه عقل بشرى از معرفت ذات او و رسيدن به عمق آن و آگاهى از سرشتحضرت كه با نمونههاى كامل انسانى، و اخلاقى عجين شده است، ناتوان است و حضرتش به هنگام معرفى خويش بر اين امر صحه گذاشتبا گفتن اين كلام صادق:
لينحدر عنى السيل و لايرقى الى الطير .
من آن كوه بلند سيل پرورم كه سيل علوم و معارف از دامنم مىريزد و هيچ پرندهاى را ياراى صعود به شاخسار علم من نيست . (4)
در ادامه آمده است:
اگر فرض نماييم كه خداى سبحان بعد از رسول خدا (ص) مستقيما در وجود حضرت اسرار امامت و وديعههاى خلافت الهى را قرار نداده است و زمام حكومت اسلامى را به عهده ايشان نگذاشته بود باز هم شايسته تقديس و تعظيم مىبود; چرا كه خطبهها، رسالهها، نامهها، كلمات، علم بسيار، حكمتبليغ و بيان فاخر و . . . را به عالم عرضه كرد علاوه بر آنكه فرزندانى را به دنيا تقديم نمود كه داراى چنين ويژگيهايىاند: پيشوايان خلق و داعيان به سوى حق و رهبر و رهنماى بزرگ، واليان و حاميان دين خدا و اهل ذكر و فرمانداران از جانب خدا، آيات باقى و برگزيدگان خاص ربوبى، سپاه و نيروى الهى و مخزن علم ربانى و حجتهاى بالغه و طريق روشن حضرت حقاند (5) .
در ادامه، مؤلف محترم همچنان از صفات و زواياى شخصيتى اين بزرگواران سخن مىراند و از سجاياى اخلاقى و صفات منحصر به فرد آنان و رسالتشان مىنويسد تا در معرفى مكتب ايشان و دستاوردهاى اين مكتب و شرايط حاكم در زمان حياتشان چنين مىگويد:
هر يك از ائمه هدات به تنهايى از جامعيتبرخوردارند و هر يك مكتب فكرى كاملى هستند كه درهاى علم و سرچشمههاى معرفت و راههاى حكمت را به سوى بشريت گشودند . . . در اين حال، انسانيت و بشريتبه آنان روى آورده، ملتها و قبايل متوجه آنان شده و در مجالس فكرى آنان حضور يافته و از سرچشمههاى علمى مستمر و جوشان آنان سيراب گشتند . . .
بديهى است هزاران صحابه و تابعين و نخبگان در طول سه قرن اول اسلام از اميرالمؤمنين و اولاد ايشان يعنى ائمه (ع) علم آموختند به طورى كه ايشان درهاى خود را كاملا به سوى طالبان علم و حديث و قوانين اسلامى گشودند; عليرغم وجود محدوديتهاى موجود در حكومت امويها و عباسيها و سلطه پيشوايان جور و فساد و ستم و استيلاى آنان بر مسندهاى اسلامى . . . و زمان آنان محكوم به ستم، ترس، فشار، تبعيد، آوارگى و قتل بود، ولى آل محمد (ع) در برابر اين سختيها مقاومت كردند و با قلوب مطمئن و معتقد به آنچه خدا به صابران وعده داده استبا آن شدائد كنار آمدند .
. . . و در اينجاست كه مىتوان به صراحت گفت كه حاكميتسياسى نقش فعالى در تسلط بر نظام تاريخ و جريان و سرانجام آن بازى نمود، بنابراين تاريخ حريتخود را در اداى نقش خود از دست داد و در ايفاى وظيفهاش به صورت درست ناتوان شد، چرا كه حريت و استقلال خود را از دست داده و درست و نادرستبا هم مخلوط گشت، پس تاريخ با قلم ديگرى شروع به نوشتن كرد و مطابق آنچه حاكمان سلطهگر مىخواستند عمل كرد نه با آنچه خود مىخواست .
در جاى ديگرى چنين آمده است:
شكى نيست كه پيروان و راويان اميرالمؤمنين (ع) بيشتر از آن هستند كه در اين كتاب گنجانده شده است، با اين وجود دگرگونيهاى سياسى كه در تمدنهاى اسلامى اتفاق افتاد و مردم را از على بن ابيطالب به جهت زنده ماندن يا تسليم شدن در برابر عوامل ديگرى دور نمود و علت اصلى اين امر كه در بحثهاى بعدى خواهد آمد دليل روشنى استبر آنچه كه گفتيم و اين امر عجيبى نيست چرا كه حاكميتهاى غير دينى در برابر آل محمد (ع) و شيعيان و مكتبشان موضع سرسختانه، مخربانه، خصمانه گرفتند و افراد خبيث و دشمن را بر عليه آنان تشويق كردند . . .
مؤلف محترم در اين بين كه به وضعيت موجود در زمان حيات هر يك از ائمه اطهار (ع) و نيز شيعيان و محبان آنان مىپردازد و موقعيت آن را به روشنى ترسيم مىكند بيان جالب و قابل توجهى دارد كه به شبههاى كه احتمالا در ذهن خواننده نسبتبه دستاوردهاى پديد آمده از اين مكتب نقش مىبندد، پاسخ مىدهد:
. . . علىرغم همه اين فشارها و تاريكىها و . . . هزاران صحابه، تابعين و بزرگان علم و حديث از اين مكتب بيرون آمدهاند و بهترين علما، متفكرين، برگزيدگان ادب و شعر و بزرگان فقها، روايت، درايه، خطابه، فصاحت و نحو را به دنيا عرضه كردند .
در واقع مكتب امام اميرالمؤمنين (ع) دانشگاهى اسلامى و منبعى پويا براى علم و سرچشمه فياضى است كه بر افكار و قلوب، انواع علم و معارف اسلامى را عرضه كرد و زندگى را سرشار از پويايى فكرى و مناعت علمى از زمان رسول گرامى اسلام (ص) و ديگر زمانها نمود، پس به واسطه آن، علم شكوفا شده، ارزشها، الگوها و تعاليم جاودانى به بار نشست و خوبيهاى آن آشكار شد; پس همه امتها و گروهها به ثمره و نهال و بهرهبردارى و لذت از آن روى آوردند - با وجود اختلاف در زبانها، رنگها و اعتقاداتشان چرا كه علم بدون استثناء براى استفاده همه انسانهاست .
ولى حقيقت اين است كه تمدن علمى اسلامى و تفكر عربى در كمال، رشد،
پيشرفت و جاودانگى و . . . خود مديون اين مكتب و استاد و بانى و پايه گذار اوليه آن مىباشد، همو كه پيوسته باب شهر علم پيامبر گرامى اسلام (ص) بوده است، چرا كه اين مدرسه در برنامههايش استقلال روحى نبوى، مجد علمى علوى، ميراث فكرى حيدرى را در پيش گرفته است و هنوز هم پيرو همان راه ارزشمند جاودانه تاريخ مىباشد . . .
و همه آن تلاشهاى دشمنانه بى اثر شد چرا كه خداى سبحان مىخواست كه هيچ نيرو، حاكم و حكومتى در محو نام آنان يا پنهان كردن آثارشان قدرت پيدا نكند . . . . .
اصحاب اميرالمومنين (ع) و راويان آن حضرت
مؤلف گرانقدر در بخش دوم اين مقدمه به بحثى درباره تعداد اصحاب اميرالمومنين (ع) و راويان آن حضرت مىپردازد . مؤلف در اينجا اذعان مىدارد كه براى يك پژوهشگر ارائه گزارش از تعداد و اسامى دقيق يا حتى تخمينى راويان حضرت بسى مشكل است . آنگاه دلايل اين سختى را چنين بيان مىكند: اين امر نه تنها مربوط به جنگها و كشتههاى آن زمان نيست كه در زمان ما هم شمارش تعداد معين قربانيان به جهت اختلاف آمار ممكن نيست . چرا كه هر يك از دو طرف جنگ در گزارش تعداد كشتههاى طرف مقابل مبالغه كرده و در عوض از تعداد قربانيان خود كم مىكند تا بدين وسيله پيروزى را نصيب خود نمايد و در مقابل سبب تضعيف و تزلزل هسته دشمن گردد .
در ادامه، مؤلف محترم وارد دلايل اصلى اين موضوع مىشود و خود اعتراف مىكند كه نبايد به راحتى و اختصار و اشاره از آنها گذشت . ايشان از ظلم تاريخ و فراز و نشيبهاى آن در محو آثار گروهى از انسانها چنين مىگويد: به هر حال، در طول تاريخ با تمام ظلم و تاريكى آن، گروه نفاق و دشمن كه ادامه حيات دنيوى فانى خود را در سلطنت و تخت مىديد و براى هيچ يك از آنان آتش غضب پروردگار و برافروخته شدن شعلههاى انتقام و لعنت الهى مهم نبود، آثار جوانان مؤمن و موحدى را از بين بردند كه به خاطر خدا و نزول بركات او طالب شهادت شدند و جان خود را براى رسيدن به بهشت غفران الهى و سايهسار رضوان او فدا نمودند و با قلبى مجهز به سلاح ايمان و مملو از توكل خدا و . . . جنگيدند .
و هر كدام از اين دو گروه چه آنكه هدفش در حيات و جهاد و غايت آرزويش فقط خداوند متعال بود و چه آنكه خداوند را سپر و نردبانى در حيات خود براى رسيدن به تخت پادشاهى و تسلط بر جامعه قرار داد; هر دو دشمن يكديگر در راه خداوند متعادل بودند ولى يكى از اين دو خداوند را غايت و نهايتخود و ديگرى وسيلهاى براى رسيدن به سلطنتخود قرار داد، با يقين به اينكه موازنه مابين اين دو هدف و غايت از جمله حوادث ظالمانه تاريخ و زشتيهاى اين دنياست كه براى زشتىهاى آن پايانى ندارد .
آنگاه مؤلف درباره اين زشتيها با تاسف چنين مىنويسد:
از ظلم و تاريكى اين دنياى برنده همين بس كه در حق مردى كه دشمنانش به فضل او اعتراف كردند و نتوانستند به انكار و كتمان مناقب ايشان بپردازند، بنىاميه به عنوان حاكم اسلامى بر شرق و غرب زمين مستولى شدند، در حالى كه مىكوشيدند با هر ترفندى نور حضرت را خاموش كرده و تحريكاتى بر عليه ايشان نموده و عيب و نقصى به ايشان نسبت دهند، وى را بر سر منابر لعن كرده و مادحين او را تهديد، بلكه حبس كرده و يا بكشند و از نقل روايتى كه متضمن فضيلتى براى ايشان شده يا سبب علو نام او باشد منع كردند، تا آنجا كه حتى از نامگذارى به اسم ايشان برحذرداشتند، ولى تمام اين كارها جز رفعت نام آن بزرگوار چيز ديگرى به همراه نداشت . حضرت همانند مشكى است كه هر اندازه پوشيده شود عطر خود را منتشر مىسازد . . . .
در اينجا مؤلف محترم به بحث و بررسى احوال راويان و اصحاب حضرت مىپردازد و از ظلم تاريخ درباره آنان سخن مىگويد:
و همين وضعيت درباره ياران و پيروان و اصحاب او (حضرت) وجود داشت . هم از اين جهت و هم از جهت ديگر; اينكه تاريخ و سازندگان آن براى گروهى كه هيچ شانى را نداشت و در حيات خود هيچ نيكى نداشت، برج و باروها ساخت و در فلوتها به نام آنها دميد و به يادشان طبلها نواخت و آثار و مفاخرى به آنان نسبت داده شد و بدون هيچ ميزانى مورد مدح و ستايش قرار گرفتند . در حالى كه تاريخ با كمال زشتى روات و اصحاب اميرالمؤمنين (ع) را كنار زده، آنان را به هر فتنهاى متهم نمود; و هر زشتى اى به آنان نسبت داد - چنانچه در بخش بعدى از آن صحبت مىكنيم - از اينرو، آراء و اقوال مورخين درباره تعداد اصحاب و روات على (ع) متفاوت شد .
آنچه در منابع تاريخى در اين باره آمده است از اين قرار است:
در اين قسمت مؤلف از متون پيشين تاريخى و رجالى نمونههاى متعددى را نسبتبه گزارش تعداد جنگجويان كشتگان جنگهاى جمل - صفين - نهروان ذكر مىكند و اختلاف آراى در اين زمينه را مورد بررسى قرار مىدهد .
براى نمونه طبق آنچه كه محمدبن جرير طبرى در تاريخ خود آورده است كشتههاى جنگ جمل را ده هزار نفر ذكر كرده است كه نصف آنها از اصحاب على و نصف ديگر از اصحاب عايشه بودند . . . و نصربن مزاحم در كتاب خود وقعة صفين چنين گفته است: كشتگان از اصحاب على هفتصد تا هزار نفر بودند و از اهل شام در جنگ صفين چهل و پنج هزار نفر و از اهل عراق در اين جنگ بيست و پنج هزار نفر بودند و . . . و قتاده در المناقب گفته است كه تعداد كشتگان در آن جنگ ششصد هزار نفر بودند و ابن سيرين تعداد آنها را هفتاد هزار نفر نوشته است .
و همينطور به نقل از منابع مختلف درباره تعداد گوناگون كشتگان اصحاب جمل مىنويسد كه در مجموع اختلافات آشكارى بين اين گزارشات ديده مىشود .
آنگاه مؤلف آشكارا بيان مىدارد كه تاريخ تعداد اصحاب اميرالمومنين (ع) را بهجز همين تعداد كمى كه در اين كتاب آمده است ثبت نكرده است و شايد ثبتشده
است ولى بر اثر طوفانهاى حوادث مقطعى كه بر بلاد اسلامى گذشته است نام و اثر آنها در تاريخ به كلى محو شده است و اينگونه ميراث ارزشهاى فرهنگى و فكرى از بين رفت .
در اين بين، مؤلف با طرح سوالى قابل توجه كه غالبا از ذهن بسيارى از خوانندگان مىگذرد بحث را اينگونه ادامه مىدهد: با آنكه لشكريان اميرالمومنين (ع) از صحابه و تابعين داراى پيشينه خوبى از نظر ارزشهاى انسانى بودند و نيز شناخت كاملى از ابعاد وجودى اين بزرگ مرد داشتهاند و از روحيات زشت و خبيث امويان و معاويه باخبر بودند به طورى كه احاديثى از پيامبر (ص) درباره معاويه از آنان شنيده شده است كه در كتب صحاح و سنن موجود است و به اين امر يقين كامل داشتندكه على (ع) مجسمه دادخواهى و معاويه مجسمه گمراهى است و در عين حال پيروزى در تمام وقايع با على (ع) بود كه نه تنها در زمان خود ايشان بلكه در عهد نبوى هم چنين بود ولى چگونه است كه تعداد اين لشكريان از سپاه معاويه به مراتب كمتر است؟ ! !
و اما در پاسخ، مؤلف چنين مىنويسد: رهبر لشكر حق و حقيقت در ميدانهاى جهاد بر ذخاير جنگى و تعداد زياد سپاه يا برندگى سلاح - آن چنانكه متداول است - تكيه نمىكند، بلكه ذخاير اين سپاه از جهت زيادى ايمان و عقيده و تثبيت آن است و به ميزان و علو انسانيت آنان بستگى دارد، بنابراين آن رهبرى كه از اين ذخاير به سپاه خود بهره وافر برساند مىتواند به ميزان اين بهره و توشه كه از آن به ايمان تعبير مىشود، مقاومت كند .
و بدين مطلب در آيه 65 سوره انفال اشاره شده است: اى رسول مؤمنان را به جنگ ترغيب كن كه اگر بيست نفر از شما صبور باشيد بر دويست نفر از دشمنان غالب خواهند شد و اگر صد نفر بوده بر دو هزار نفر كافران غلبه خواهند كرد . . .
بنابراين، فقدان عقيده در كفار و در مقابل ثبوت آن در مؤمنين همان چيزى است كه سبب مىشود يك نفر از بيست نفر مؤمنين برابر با ده نفر از دويست نفر كافران برابر شوند تا آنجا كه طبق حكم آيه بيست نفر از آنان بر دويست نفر از اينان غلبه خواهند كرد . بنابراين، مؤمنين در ميدانهاى جهاد با سلاح عقيده و ايمان به خدا كه همان قوت معنوى است كه هيچ چيزى ياراى مقاومتبا آن را ندارد از همه پيشى مىگيرند، چرا كه بر علم و ادراك صحيح بنا شده استبه طورى كه آنها را به ارزشهاى معنوى چون شهامت، شجاعت، داورى، استقامت و . . . وصف مىكنند و با يقين به اينكه بر يكى از اين دو نيكى قرار دارند كه اگر كشته شوند در بهشتند و اگر بكشند نيز در بهشتند چرا كه مرگ در نگاه آنان چون نگاه ماديون بدان نيست كه مرگ را مساوى نيستى بدانند .
در اينجا مؤلف اتكاى گروه باطل را بر هواهاى نفسانى و اعتمادشان در ظاهر به شيطان و ايادى او دليل ديگرى براى شكست آنها مىشمرد و مىگويد: آنانكه بر هواى نفسانى تكيه مىكنند به سوى هدف واحدى جمع نمىشوند و اين امر نهايتا به پيروزى و جاودانگى و بقا نمىرسد و اگر هم در برخى مواقع برسد تا زمانى جاودانه است كه مرگ كه در نظر آنها نيستى استبه وقوع نپيوندد و چه نادرند كسانى كه بر هواهاى نفسانى خود استوارند و تا زمانى كه به مرگ نزديك مىشوند همچنان بر فكر خود استوار باشند; بلكه با وزيدن كمترين باد مخالفى، رو به كجى مىنهند، چنانچه تاريخ اسلام از انهدام سپاه مشركين در جنگ بدر ثابت كرد . . . .
خلاصه آنكه لشگريان عقيده آنانىاند كه بر ذخاير جنگى از نظر فراوانى نفرات يا تندى سلاح تكيه نمىكنند، بلكه بر ذخائر ايمان و حيات معنوى تكيه مىزنند كه با نگاهى به غزوههاى پيامبر (ص) مانند غزوه بدر، احد، خندق و خيبر و كه عجيبترين آنهاست صحت اين مطلب روشن شود چنانكه خداوند متعال در قرآن كريم بدين مطلب اشاره فرموده است . (6)
از اين جهت اصحاب اميرالمومنين (ع) با تعداد كمى كه بودند به پيروزى و رستگارى و . . . رسيدند، ولى اصحاب معاويه و عايشه و خوارج با وجود فراوانى ذخاير جنگى دچار خذلان و سستى و . . . شدند و در آن هنگام كه پرچمهاى نابودى و شكستبالا مىرفت لشگر (معاويه) همگى فرياد زدند: اى معاويه قوم عرب از بين رفت . . . سپس به حيله و نيرنگى كه باعث نجات آنها از ورطه لاكتشد دستيازيدند، قرآنها را بر نيزه كردند و فرياد زدند كه شما را بر آنچه در قرآن است مىخوانيم و آن حكم ما بين شما و ما باشد .
در اين هنگام امام اميرالمومنين (ع) خطبه زيبايى بيان فرمودند كه مؤلف قسمتى از آن را آورده است .
اين بيان كه در نهجالبلاغه، خطبه 122 آمده است در زمانى ايراد شده است كه خوارج در مخالفتخود در مسئله حكميت پافشارى داشتند و امام به لشگرگاه آنان آمد و سخنان شيوايى درباره جنگ صفين بيان فرمود كه بخشى از آن چنين است:
. . . مگر آن وقت كه از روى حيله و مكر و خدعه و فريب قرآنها را بر سر نيزه بلند كردند نگفتيد: برادران ما هستند و اهل آيين ما؟ از ما مىخواهند كه از آنان بگذريم و راضى به حكومت كتاب خدا شدهاند، پس نظر ما اين است كه حرفشان را قبول كنيم و دست از آنان برداريم اما من به شما گفتم كه اين امر ظاهرش ايمان است و باطنش دشمنى، آغازش رحمت است و پايانش ندامت، بر همين حال باقى باشيد و از راهى كه پيش گرفتهايد منحرف نشويد و در جهاد دندانها را رويهم فشار دهيدو به هرصدايى اعتنا نكنيد، چه اينكه اينها صداهايى است كه اگر پاسخش را گوييد گمراه مىكند و اگر رهايش سازيد، خوار و ذليل مىگردد، متاسفانه وضع چنان شد كه شما راى حكميت را به آنها داديد . . . .
آراى رجال حديثى درباره راويان امام (ع)
مؤلف محترم در بخش سوم اين مقدمه درباره آراى رجال حديثى پيرامون راويان اميرالمؤمنين (ع) بحث مفصلى را بيان مىكند . ايشان در ابتدا تقسيم بندى كلىاى مابين كتب رجالى شيعيان و اهل سنت درباره وضعيت راويان و محدثان دارد . وى درباره كتب رجالى شيعه مىنويسد:
و اما كتب رجالى شيعه از دو دسته راويان شيعه و سنى بدون جرح آنان سخن گفته است چرا كه نگاه آنان به راوى يك نگاه واقعى و به دور از تعصبات كوركورانه است . پس اگر حديثى از طريق اهل سنت نقل شده باشد و شرايط صحت و توثيق را داشته باشد آن را قبول و ستايش مىكنند و چنانچه با راوى شيعه كه شروط لازم را ندارد روبرو شوند به عنوان مجهول الحال، ضعيف و غيره از او ياد مىكنند . پس معيار شناخت راوى با هر عقيدهاى هم كه باشد، از روى عقل و حقيقت و منطق و فهم است .
ولى سيره برخى رجاليان حديثى اهل سنت عكس اين حالت مىباشد . چنانچه در كتب رجالى بررسى دقيقى صورت گيرد معلوم مىشود كه راويان شيعه مورد جرح وقدح، بدگويى و نسبت دادن غلو و شايعه پراكنى و بالاخره با تمام نيرو كوبيدن احاديث آنها بر ديوار است . زمانى كه ائمه شيعه اثنى عشرى مورد مدح و ذم قرار گرفتند، وضعيت راويان آنان كاملا روشن است .
مؤلف گرانقدر در اينجا تعصبات سخت و تعارض عقيده را بدون جايگاه علمى دانسته كه حقيقت را نمىتواند كتمان كند و امكان نفوذ در ژرفاى علم و واقعيت را پيدا نمىكند كه اينها را همگى مولود حسد، بغض، غضب، شهوات، جهل و . . . بدگويان و متعصبان بر مىشمرد .
بعد از توضيح مختصرى درباره وضعيت راويان شيعى، مؤلف براى نمونه به ذكر دو مورد از اين تعصبات و بغض و حسد برخى رجاليان مىپردازد كه اولين مورد درباره گمانهاى باطل نسبتبه ساحت مقدس ائمهاطهار و ذريه پاك علىبن ابيطالب (ع) مىباشد و دومين مورد مربوط به راويان آنان است .
مورد اول: محمدبن حبان بن احمد ابوحاتم تميمى (متوفى 354 ه) در كتاب المجروحين مىنويسد:
على بن موسى الرضا از پدرش چيزهاى عجيب نقل مىكند كه ابوصلت و ديگران هم از او نقل مىكنند . گويى او دچار وهم و خطا شده است . از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفربن محمد از پدرش محمدبن على از پدرش على بن الحسين از پدرش حسين بن على از پدرش على و از رسول خدا (ص) كه فرمود: شنبه روز ماست و يكشنبه براى شيعيان ما و دوشنبه براى بنى اميه و سه شنبه براى پيروان آنان و چهارشنبه براى بنى عباس و پنجشنبه براى ياران آنها و جمعه براى همه مردم است و در آن روز نبايد سفر رفت . تا آنجا كه مىنويسد: على بن موسى الرضا در طوس، آخر روز شنبه در سال 203 ه . ق از دنيا رفت و مامون با آب انار ايشان را مسموم و قلبش را دچار بيمارى كرد .
آنگاه محقق اين كتاب الهرز، محمود ابراهيم زيد . . . در حاشيه آن برگفته ابن ابى حاتم تعليقه مىزند:
على بن موسى بن جعفر بن محمد هاشمى علوى الرضا يكى از ائمه اثنا عشرى است كه شيعيان به عصمت آنان و وجوب اطاعتشان عقيده دارند كه مامون او را وليعهد خود كرد و بعد از خودش خلافت را به او سپرد و زمانى كه از دنيا رفت قبر الرشيد را در طوس شكافت و از روى تبرك او را در آنجا دفن كرد . ابن طاهر گفته است كه از پدرش چيزهاى عجيبى نقل كرده است و ذهبى عقيده دارد كه در آنچه به على بن موسى الرضا نسبت داده شده است دروغ گفته شده است . چرا كه بايستى سندش اثبات شود وگرنه دروغ است و نسخههاى ديگر را بايد ديد . ولى او درباره جدش جعفرصادق (ع) دروغ نگفته است زيرا ابوصلت هروى يكى از متهمان از او نقل كرده است و مهدى قاضى هم از او نسخهاى دارد و ابو احمدبن سليمان طائى هم نسخه بزرگى در اين باره دارد و داود بن سليمان قزوينى هم در اين زمينه نسخهاى دارد .
محقق، گفته خود را در تعليقهاش بر كتاب ابن حبان چنين ادامه مىدهد:
مامون با آب انار وى را مسموم كرد ابن حبان اين خبر را مقطوع آورده است و در اصطلاح علماى حديثخبر اين قتل قطعى نمىشود مگر با رؤيتيا شهادت قطعى آن . در حالى كه ابن حبان جز گمان و ظن در اين باره نداشته است، و گرنه چگونه پيش او ثابتشد كه مامون خود اين كار را كرده استيا دستور آن را داداده است . (7)
مؤلف پس از بيان مطالب مذكور اذعان مىدارد كه در صدد پاسخگويى به چنين گمانهايى نيست و اين حرفها پس از وفات پيامبر (ص) از بوقهاى امويها و رسانههاى گروهى عباسيها و شيپورهاى وهابيت درآمده است و سبب اين دروغ پردازيها و افتراها و دروغها و . . . شده است .
آنگاه وى حرفهاى محقق كتاب مذكور مبنى بر عدم يقين نسبتبه قتل على بن موسى الرضا توسط مامون را جاهلانه پنداشته و ناشى از عدم اطلاع وى از تاريخ برمىشمرد و چنين مىنويسد:
بلكه اين يك امر يقينى است كه بزرگان تاريخ از مذاهب اربعه آن را نقل كردهاند و گفتارشان درباره قتل امام (ع) بدون استثنا به اجماع رسيده است . سپس ايشان نمونههايى بر صحت گفته خويش مىآورد:
1) ابوالفرج على بن الحسين اموى اصبهانى (متوفى 356) مىگويد:
منصوربن بشير نقل مىكند كه مامون به او دستور داد كه ناخنها را بلند كند، پس چنين كرد آنگاه چيزى شبيه تمبر هندى برايش آورد و به او دستور داد كه آن را پودر كرده و همه را با دستانش خمير كند پس چنين كرد . آنگاه مامون به نزد علىالرضا رفته و به او گفت: حالت چطور است؟ فرمود: اميدوارم كه خوب باشد پس به ايشان گفت: آيا امروز يكى از رفقا نزد شما آمد؟ فرمود: خير، پس مامون غضبناك شده و بر سر نوكرانش فرياد زد و به ايشان گفت: پس آب انار را امروز بگير كه در اين آب چيزى است كه تو را بدان نياز است . آنگاه دستور داد انار آوردند و او را به ابن بشير داد و گفت: آب آن را با دستتبگير پس چنين كرد و مامون با دستخود آن را به رضا نوشانيد و همين سبب وفات او شد و پس از دو روز از دنيا رفت . (8)
مانند اين قضيه در كتاب مرآة الجنان امام عبدالله بن اسعد يافعى يمنى مكى (متوفى 768 ه/ج 2/ص 12) آمده است و نيز در كتاب الفصول المهمة امام على بن محمدبن احمدبن صباغ مالكى مكى (متوفى 855/ص 262) آمده است .
مورخ على بن الحسين مسعودى (متوفى 346 ه) در كتاب مروج الذهب/ج 4/ص 5 مىگويد:
مامون در زمان خلافتش على بن موسى الرضا را در طوس مسموم كرد و همانجا دفن شد در حالى كه حضرت در آنروز 46 سال و 6 ماه داشت . سبط ابن جوزى حنفى (متوفى 654 ه) در كتاب خود تذكرة الخواص/ص 355 و نيز سيد شبلنجى شافعى در كتاب نور الابصار/ص 160 و ديگران در منابع تاريخى مهم ديگر شبيه به اينها را نقل كردهاند .
مؤلف پس از ذكر موارد فوق با طرح سؤالى از خواننده خود چنين توضيح مىدهد:
و آيا بعد از اين شواهد، جايى براى ظن و گمان باقى است؟ ! به طورى كه در اصطلاح علما تواتر را در اين مورد مىبينيم . چرا كه خبر متواتر خبرى است كه گروهى كه تعدادشان بيش از اندازه شود از آن خبر دهند، به طورى كه عادتا اتفاق بر كذب آن محال باشد و به هنگام انتشار خبر از آنان، توطئه ايشان بر آن خبر ناممكن باشد، پس در آن شك و شبههاى راه ندارد و هرگاه اينگونه باشد صدق آن قطعى و موجب علم و ضرورت است .
مؤلف پس از آنكه درباره ريشه اصلى تمام اين گمانها و توهينها سخن مىگويد به مورد دوم اين نسبتهاى ناروا كه گريبانگير راويان شيعه و ناقلان فضايل على بن ابيطالب (ع) در طول تاريخ اسلام شده استبه نگارش مىپردازد:
اما نسبتبه راويان شيعه و آنانى كه در فضايل حضرت سخن گفتهاند: نصيب اينان از توهين و عيب جويى و نكوهش كمتر از ائمه آنان - اهل بيت (ع) - نبوده است . بنابراين، فرهنگ معاجم رجال و كتب حديثى لبريز از اسامى راويان شيعه اثنى عشرى است كه به دنبال خود نكوهش، افترا، طرد و دشمنى را بههمراه دارند و بلاى بزرگ زمانى است كه راوى درباره فضيلت و منقبت اميرالمؤمنين (ع) حديثى از زبان رسول خدا (ص) نقل كند و در آنحال به دروغگويى، غلو، فسق، طرد و . . . متهم مىشود .
مؤلف اين امر را محدود به دو يا سه كتاب ندانسته، بلكه به ادعاى او اثر آن را در تمام كتب رجالى و حديثى مىتوان يافت . وى دليل اينكه بسيارى از احاديثبا مرگ محدث از بين رفت چنين بر مىشمرد: كمترين كلمهاى كه موجب عدم اعتبار راوى در نزد آنان شده است و در زمره مجروح و ضعيف و مجهول در مىآيد، شيعه بودن است . بنابراين تشيع در نزد آنان از امورى است كه راوى را از اعتبار ساقط كرده و جزو مطرودين قرار مىگيرد و احاديث وى كنار گذاشته مىشود بر خلاف زمانى كه راوى فاسق، منافق، فاسد يا مفسد، دروغگو و . . . باشد و يا از آنها باشد كه بر سر سفره حاكمان جور و پيشوايان ضاله نشسته است . پس عناوين مذكور تاثيرى در وثاقت وى در ضبط حديث و عدالت او نمىگذارد، با توجه به اينكه اكثر آنها از كسانىاند كه روايات رجال مجهول و متروك و يا افراد با عقيده نادرست و بدعت گذار و متهم به چنين بدعتى را نقل كردهاند و از ميان ايشان تعدادى اقرار به اين مطلب كردهاند كه چنيناند و احاديث ديگرى را به خود نسبت دادند .
هيچ يك از آنچه گفته شد به اندازهاى كه راوى از فضايل على بن ابى طالب (ع) بگويد به راوى ضرر نمىرساند و او را مورد اتهام و جرح قرار نمىدهد . از اينرو ناقلان اينگونه فضايل دم فرو بستند . از جمله ايشان عبدالرزاق بن همام بن نافع امام حميرى يكى از كسانى كه به اجماع بزرگان حديث در راس برجستگان ثقات و عالمان است .
حافظ شمس الدين ذهبى در كتابش درباره او مىگويد كه امام حميرى مىداند كه هر كس فضايل على بن ابيطالب را نقل كند مورد توهين و تهمت و كذب قرار مىگيرد و از آن كسى حرف نمىزند مگر اهلش . آنگاه ذهبى درباره امام حميرى مىنويسد: او يك چيزهايى مىدانست ولى
جراءت ابراز آن را نداشت . از اينرو سخن گفتن درباره فضايل امام (ع) جرات ناميده مىشود .
نظير همين امر براى حافظ ابو ازهر نيشابورى (متوفى 263 ه) اتفاق افتاده است . زمانى كه به نقل از عبدالرزاق حديثى درباره فضل على (ع) نقل كرد، به يحيى بن معين اين خبر رسيد; در مجلسى كه گروهى از اهل حديث از جمله ابو ازهر حضور داشتند، يحيى بن معين گفت: اين دروغگوى نيشابورى كه اين حديث را از عبدالرزاق نقل كرده است كيست؟ ابو ازهر برخاست و گفت: آن شخص منم، پس يحيى بن معين خنديد و گفت: اما تو كه دروغگو نيستى ولى در رابطه با اين حديث تقصير به عهده كسى ديگر است . در اينحال ابو ازهر گفت: با عبدالرزاق به سوى ده او مىرفتيم و در راه با او بودم، پس به من گفت: اى ابو ازهر! آيا در نزد تو اين حديث است كه به غير از تو براى ديگرى نقل نكردهام؟ گفتم: از اين حديثبرايم بگو: او گفت: حديث از ابن عباس است، پيامبر (ص) به على نگاه كرد و فرمود: اى على تو سرور دنيا و آخرت هستى، دوستدار تو دوستدار من است و دوست من دوستخداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست واى بر كسى كه بعد از من با تو دشمنى ورزد . (9)
از اينرو امام حافظ احمد بن محمدبن صديق حسنى مغربى مىگويد:
عيب جويى به خاطر تشيع و رد حديثبه واسطه اين امر عقلا و نقلا باطل است:
دليل اول: مسلم است كه ملاك صحتحديثبر دو چيز است نه سه چيز و آن دو ضبط و عدالت است پس اگر كسى واجد اين دو صفتشد حديثش صحيح است زيرا ضبط از خطا و خلل ايمن مىكند و عدالت از دروغگويى و دروغپردازى باز مىدارد .
اما ضبط بدين معناست كه راوى، هوشيار و آگاه باشد و نيز جرات بىجا نداشته باشد تا آنجا كه از پيش خود چيزى را كه نزد محدثين باطل كننده است، بياورد و نيز از كتابى كه در آن خلل وارد استبدون آنكه بفهمد سخن بگويد .
و اما عدالت : مراد از آن در حقيقت راستى راوى و اجتناب او از دروغ است آنطور كه در روايت رسول خدا (ص) آمده است نه مطلق دروغ و نه غير آن از گناهان ديگر . چرا كه عدالت اجزايى دارد، گاهى فردى در چيزى عادل است و در چيز ديگرى نيست و ملاك صحتحديث رعايت عدالت در مورد آن است و امانت داشتن در نقل آن مىباشد . و از آنجا كه همين مقدار هم در همگان تحقق پيدا نمىكند و رعايت رسيدن بدين مرتبه خود ملزوم تقوى و اجتناب از ديگر معاصى است، مجبور شدند كه شروط كامل عدالت را چنين بدانند:
ملكهاى كه بر ملازمت تقوى و اجتناب اعمال بد و رعايت اعلاى مروت استوار باشد
كه در شرط اخير اختلاف است; آنگاه اين تعريف يكبار ديگر كاملتر شد به طورى كه شروط ديگرى به آن اضافه شد:
از آنهايى نباشد كه به تكروى، يكه تازى و زيادهگويى بپردازد و نيز ايستاده بول كند و به خريد و فروش جيوه بپردازد، متولى اموال يتيمان باشد، با آهنگ قرائت كند و . . . و نيز در اعتقاد خطا برود، مانند ارجاءگرى، قدريه، ناصبى، تشيع و ديگر مذاهب .
و با چنين توسعهاى كه در ملاك عدالت داده شد نزديك بود باب عدالتبسته شود و روايات مقبول از بين برود، به ويژه با شرط اخيرى كه گذاشتند (يعنى تشيع)، چرا كه اغلب آنهايى كه بعد از صحابه از راويان حديث و حاملان دين در طبقه اول - دوم و سوم راويان قرار دارند از اين دستهاند و بهجز اندكى بقيه از نسبت دادن به يكى از اين مذاهب فوق در امان نماندند، بهجز آنكه در اين نسبتها متفاوت جلوه كردند، برخى متوسط، برخى به غلو و برخى به افراط و برخى ديگر به اعتدال در اين مسير متهم شدند و نيز كسى كه در اعتقاد خود به سوى يكى از اين دو مذاهب دعوت كرده باشد و در آن معروف شد و كسى كه متوسط بوده و دعوت هم بدان نكرده و مشهور نشده است; ولى اگر تمام اينها مورد جرح قرار گيرند و رواياتشان مردود شناخته شود بيشتر احاديث نبوى از بين مىرود و نزديك استبدين وسيله روايات موثق كنار گذاشته شود، چنانچه ابن جرير در بخشى كه آن را براى جرح عكرمه - مولاى ابن عباس - جمع كرده بود مىنويسد:
اگر چنين باشد كه هر كسى مدعى مذهبى از مذاهب مردود باشد و آن ادعا براى او ثابت گردد و بهدنبال آن عدالتش ساقط و گواهىاش باطل شود، بدينسان لازم مىآيد كه اكثر محدثين را كنار گذاشت، چرا كه كسى از ميان ايشان نيست مگر آنكه مردم به او آنچه مىخواستند نسبت دادند . (10)
و ذهبى در شرح حال ابان بن تغلب در كتاب الميزان (11) مىنويسد:
او شيعه پايبندى بود ولى راستگو بود و ما راستى او را پذيرفتيم، ولى بدعت او را به وى برمىگردانيم و احمدبن حنبل، ابن معين و ابوحاتم وى را توثيق نمودهاند و ابن عدى درباره او مىگويد: در تشيع غلو مىكرده است و سعدى مىگويد: منحرفى آشكار است پس مىتوان گفت: چگونه كسى را كه بدعت گذار است موثق دانستهايد در حالى كه حد وثاقت عدالت و اتقان است پس چگونه بدعتگذار، عادل باشد؟
و جواب اين است: بدعتبر دو نوع است . بدعت صغرى مانند: غلو شيعه يا شيعه بدون غلو و تعصب و اين موضوع درباره تابعين ديندار و پرهيزكار و صادق وجود دارد و اين فساد آشكارى است . در اينجا كلام ذهبى پايان مىيابد .
در اينجا حافظ مغربى به توضيح مبسوطى درباره ملاك كذب و صدق خبر پرداخته، چنين مىگويد: روشن است كه رد حديث از اين نظر است كه خود آن خبر كذب است و نه به جهت امر ديگرى، چنانچه قبول هر حديثى هم به جهت صدق آن حديث است و نه چيز ديگرى . پس اگر يك سنى مذهب حديث كذب بگويد مردود است و عدالت و سنى بودن او كذب وى را تبديل به صدق نمىكند چنانچه اگر دروغگوى بدعت گذار حديث درستى را نقل كند حديثش قابل قبول است و دروغگويى و بدعت وى صدق او را كذب نمىكند و از نظر عقل غير از اين محال است جز اينكه غالبا رسيدن به حقيقت كذب و صدق ممكن نيست و از اينرو در هر دو مورد، ظن كفايت مىكند و اين امر با اتصاف راوى به صدق و كذب مشخص مىشود، پس آنكس كه به صدق شناخته شده باشد گمان به صدق حديثش نيز وجود دارد و آنكه به كذب شناخته شده باشد گمان به كذب حديثش هم وجود دارد . و آن انگيزهاى كه باعث اجتناب از كذب است ترس از خداى متعال به وسيله انجام دستورات او و دورى از منهيات اوست و غالبا گمان بهوجود نمىآيد مگر شخص چنين حالتى داشته باشد، زيرا كسى كه ترس او وى را از انجام حرام بازندارد، قطعا جرات بر گفتن حديث دروغ هم خواهد داشت . بنابراين، گمان صدق نسبتبه حديث او نيست، از اينرو عدالت همان ملازمت تقوى معنا مىشود كه مانعى بين شخص و ساير خلافهاست . گاهى كذب از روى وهم و اشتباه صورت مىگيرد چنانچه از روى قصد و عمد هم صورت مىگيرد، از اينرو به عدالت، ضبط هم اضافه مىشود تا گمان اتفاق افتادن كذب از روى خطا و وهم منتفى باشد، چنانچه به وسيله همين امر گمان صدور كذب از روى قصد هم منتفى است . ولى اعتقاد راوى نسبتبه اينكه اعمال هر فرد در ايمان او هم دخالت دارد يا اينكه امور در مقدرات الهى جارى نيستيا اينكه على برتر از ابوبكر و عمر و شايستهتر از آن دو در خلافت استيا اينكه راوى از پيشوايان ظلم و غير آن باشد هيچكدام از اين اعتقادات گمان بر صدق خبر يا عدم آن به دست نمىدهد .
و اما نشانههاى بدعت راوى كه از جمله آن علامت تشيع است از دسيسههاى ناصبى هاست كه حافظ مغربى در اين قسمتبدان اشاره مىكند و در ادامه مىنويسد:
و اما اين بدعت از دسيسههاى ناصبىهايى است كه آن را مابين اهل حديثبه زور وارد كردند تا بدين وسيله به ابطال آنچه كه در فضل على (ع) نقل شده است، برسند و از اينرو، روايت كردن درباره فضايل امام را علامت تشيع راوى و بدعت او قرار دادند و هر آنچه روايت كرده است مردود شمرده شد اگر چه از ثقات هم باشد . در نتيجه اين امر، هيچ حديثى درباب فضل حضرت درست نيست چنانچه برخى پرده حيا را دريدند، كسانى از ناصبىهاى غالى مانند: ابن تيميه و نظير او كه بدين موضوع تصريح كردند و زمانى كه عرصه بر آنان تنگ شد و براى وارد كردن طعن در حديثى كه متواتر بود و يا در صحيحين آمده بود در مانده شدند چاره ديگرى انديشيدند كه عبارت باشد از تاويل يعنى برگرداندن كلام از ظاهر الفاظ آن چنانچه حريز بن عثمان نسبتبه حديث تو نسبتبه من به منزله هارون به موسى هستى انجام داد و نيز ابن تيميه - با وجود اعتراف به اين دسته از احاديث - نسبتبه روايات فضايل على (ع) انجام داد .
حافظ مغربى بعد از چند صفحه درباره دلايل طعن تضعيف راوى و ذكر نمونههايى از آن چنين آورده است:
گوينده حديث درباره فضل على و راوى آن متهم به تشيعاند، بلكه به محض اينكه حديثى درباره فضايل باشد از بزرگترين اسباب طعن در ميان راويان آنان است اگر چه هم متهم به تشيع نگردد ولى كسى كه چنين احاديثى را روايت كند از طعن و جرح آنان در امان نمىماند اگر چه هم از موثقترين ثقات و عادلترين عادلان باشد و از ابوزرعه نقل شده كه گفته است: چه بسيار كسانى كه به وسيله اين حديث مورد رسوايى قرار گرفتند به طورى كه اگر كسى اين حديث را نقل كند به ضعف او حكم مىكنند اگر چه هم نزد ايشان به ثقه بودن معروف باشد و دليل ضعف فقط روايت كردن از فضل على (ع) است تا آنجا كه گروه زيادى از حفاظ مشهور بدين وسيله تضعيف شدند و به حكم رافضى و تشيع طرد شدند; مانند: محمدبن جرير طبرى به جهت صحيح شمردن حديث موالات و حاكم صاحب مستدرك براى صحيح دانستن حديث طير و حديث موالات و حافظ بن سقا براى املاى حديث طير به طورى كه به هنگام املاى به وى حمله كردند و او را از جا بلند و جايگاهش را شستند و حافظ حسكانى براى صحيح شمردن حديث رد الشمس و حافظ بن مظفر براى نگارش كتابى درباره فضايل عباس، ابراهيم بن عبدالعزيز بن ضحاك براى اينكه پس از پايان املاى بخشهايى درباره فضايل ابوبكر و عمر مىگويد:
حال از على يا عثمان شروع كنيم؟ ، روشن است كه بهخاطر همين جمله از او جدا شدند و وى را ضعيف شمردند با اينكه بيان مساله خلافت ديگر مستحق چنين عملى نبود چنانچه ذهبى مىگويد:
بلكه دارقطنى را به شيعه بودن نسبت دادند و اين امر بسيار بعيد است زيرا وى ديوان سيد حميرى را از حفظ كرد و نيز درباره شافعى كه به جهت موافقتش با شيعه در مسائل فرعى كه شيعه آن را درست دانسته و بدعت نمىشمرد نظير: بسم الله را آشكار گفتن و قنوت در نماز صحيح و انگشتر در دست راست كردن و دوستى او با اهل بيت كه شافعى (رضى الله عنه) بدان در اشعار مشهورش اشاره كرده است، به تشيع متهم شد .
و مسعودى را ضعيف شمرده و به تشيع او حكم كردند به جهت اين گفتهاش در كتاب مروج الذهب :
و امورى كه سبب فضل اصحاب رسول خدا (ص) مىشد، سبقت در ايمان آوردن، هجرت، يارى پيامبر، خويشاوندى با ايشان، قناعت، جان نثارى براى ايشان، عالم بودن نسبتبه قرآن و تنزيل، جهاد در راه خدا، ورع، زهد، قضاوت، حكم و علم كه نصيب على (ع) از اين امور بيش از ديگران است چه رسد به اينكه از ديگران در داشتن فضايلى چون برادرى، ولايت و منزلت جدا مىشود . (12)
روشن است كه اعتراف به اينكه هر چه مسعودى در اينجا مىگويد حق است و شكى در آن نيست .
حافظ مغربى سپس شروع به ذكر نام كسانى كه به دليل نقل روايات مربوط به فضايل ضعيف شمرده شدهاند كرده و چنين مىنويسد:
عدهاى به جهت روايتحديث طير ضعيف شمرده شدهاند نظير: ابراهيم بن باب بصرى، احمد بن سعيد بن فرقدجدى، حمادبن يحيى بن مختار . . . (13) و ديگران . ذهبى از اين اشخاص نام برده است و بهدليل اينكه از روى تبعيت و مستقلا حديث طير را روايت كردهاند آنها را ضعيف دانسته استبا آنكه در تذكرة خود بر قطعيت اين حديث اعتراف كرده است . پس بهدليل روايت اين حديث عدهاى را ضعيف شمرده است كه نام تعدادى از آنها از اين قرار است: احمدبن عمران بن سلمه، احمد بن سلمه كوفى و . . . و ديگران .
و به دليل نقل حديث شمس عدهاى ضعيف شمرده شدند كه خارج از شمارش است از جمله: حسن بن محمدبن يحيى، اسماعيل بن اياس بن عفيف و . . . و محمدبن على بن نعمان كه او كسى است كه با ابوحنيفه مناظره كرد، ابوحنيفه در حالى كه حرف نعمان را انكار مىكرد به او گفت: از چه كسى حديث رد الشمس را درباره على نقل كردى؟ و او گفت: از همان كسى كه تو از او حديث سارية الجبل را نقل كردهاى و در اين هنگام ابو حنيفه در مانده شد . ذهبى هم چنين، ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب را بهدليل روايتحديث شمس ضعيف دانسته است . و اين گفته حافظ را قانع نكرد، لذا در تعجيل المنفعه مىگويد:
ذهبى در مغنى چنين گفت ولى براى گفته خود سندى نياورده است . (14)
و اينچنين بسيارى را ضعيف شمردند و هيچ دليلى جز روايت فضايل وجود ندارد و دليل اين امر اين است كه رافضى در زمان آنها رواج داشت و آنان تصور مىكردند كه با قبول اينگونه احاديثبه ترويجبدعت رافضىها مىانجامد بنابراين براى بستن اين باب بيش از اندازه در انكار كسى كه چيزى در اين رابطه بياورد مىكوشيدند با آنكه بسيارى از آنان دچار بدعت ناصبىها شده بودند . . . (15)
و حافظ مغربى در قسمت ديگرى از كتاب خود درباره تحولات اهل حديث و چگونگى برخورد آنان با احاديث و دليل عمده اين مسئله به بحثخود چنين ادامه مىدهد: ائمه حديث هر آنچه كه در فضل على (ع) وارد شده استباطل شمردند و هر كس چيزى در اين رابطه روايت مىكرد به تشيع، ضعف، انكار شناخته مىشد اگر چه حديثبه حد تواتر هم رسيده باشد به طورى كه اگر كسى بهدنبال ساختههاى آنان در اين رابطه برود چيزهاى بسيار عجيبى خواهد ديد و دليل اين امر همان است كه ابن قتيبه در كتابش بنام الرد على الجهمية مىنويسد:
به تحقيق گروهى را ديدم آنزمان كه مشاهده كردند غلو رافضىها را درباره على و مقدم دانستن ايشان و ادعاى شراكت او در نبوت با پيامبر (ص) و نيز علم غيب ائمه از فرزندانش و اينگونه ادعاها و نيز امور پنهانى كه به كذب و كفر مىرسد و باعث جهالت فراوان بود و نيز دشنام دادن آنان نسبتبه برگزيدگان سلف و دشمنى كردن و بيزارى جستن از آن بزرگان، در اين وقت آن گروه هم به مقابله با رافضىها برخاستند با غلو نمودن درباره آخرى يعنى على (كرم الله وجهه) و گرفتن حقش و هر چه كه خواستند دربارهاش گفتند و اگر چه مستقيما به او ظلم نكردند، ولى با ريختن خون ناحق به وى ظلم نمودند و به ايشان نسبت دادند كه در قتل عثمان جزو طرفدران اين مسئله بوده است و از روى جهلشان بهجاى پيشواى هدايتگر، وى را پيشواى فتنه معرفى كردند و نام خليفه را به جهت اختلاف مردم بر او واجب ندانسته در حالى كه بهدليل اجماع مردم بر خلافتيزيد بن معاويه نام خليفه را بر او لازم دانستند و هر كسى از او (على) ياد مىكرد متهم به بدى مىشد و تعدادى از محدثين بر آن شدند كه از ذكر فضايل ايشان (كرم الله وجهه) يا ظاهر كردن آنچه لازم است دورى كنند در حالى كه تمام اين احاديث داراى سند و مخارج صحيحى بودند و پسرش حسين (ع) را خارجى و شكافنده اتحاد مسلمين كه ريختن خونش حلال است اعلام كردند و مابين او (على) و اهل شورا تساوى قرار دادند چرا كه به نظر آنها اگر عمر در ايشان فضلى مىديد بر اعضاى آن شورا مقدم مىداشت و اصلا امر خلافت را به شورا نمىگذاشت .
و هر كسى كه از ايشان ذكرى يا روايتى در زمينه فضايلش مىگفتبه غفلتسپرده مىشد تا آنكه تعداد زيادى از محدثين بر آن شدند كه درباره ايشان حديثى نگويند بلكه به جمع فضايل - وضع شده - عمروبن عاص و معاويه توجه كردند گويى كه قصد آنان اين دو نفر نيستبلكه اوست . پس اگر گفته شود: على برادر رسول خدا (ص) و پدر دو سبط حسن و حسين است و اصحاب كساء: على - فاطمه - حسن و حسيناند چهرهها بر جا مانده و چشمها بهحالت انكار در مىآيند و ضمير درونى آنها آشكار مىشود . و اگر كسى اين فرمايش پيامبر (ص) را بازگويد: من كنت مولاه فعلى مولاه و انت منى بمنزلة هارون من موسى و نظير اين فرمايشات، به سند اينگونه احاديث مىپردازند تا آن را نقض كنند و حق آن بزرگوار را از روى دشمنى با رافضىها بگيرند و به خاطر آنها، به على (ع) هر آنچه در ايشان نيست نسبت مىدهند كه اين عين جهل است .
اينها از مهمترين دلايلى است كه متقدمين عصر ابن قتيبه و پيش از او در صدد طعن بر فضايل على (ع) برآمدند . و امام احمد دراينباره به هنگامى كه پسرش عبدالله از على و معاويه مىپرسد، اشاره مىكند: بدان كه على داراى دشمنان زيادى است كه بهدنبال پيدا كردن چيزى در او بودند ولى نيافتند پس به سراغ كسى آمدند كه با او در جنگ بود و او را كشت و با مكر و حيله به او روى آوردند . ; سلفى نيز در طيورات چنين مىگويد كه چه كسى با اين وضعيت مىتواند فضايل على را قبول نمايد و آن را صحيح بشمرد در حالى كه در درون بسيارى از حافظان به خصوص بصريها و شاميها دشمنى على و خاندانش نهفته است .
ابن قيم در اعلام الموقعين به مطلبى نظير اين اشاره مىكند، آنجا كه از فتوادهندگان صحابه سخن مىگويد: و اما درباره على بن ابيطالب (ع) آنكه فتاوايش منتشر شد ولى خدا بكشد شيعه را كه با دروغ بستن به ايشان اكثر آنچه را كه مىدانستند هم خراب كردند، از اينرو آندسته اهل حديث كه مورد قبولند به حديث و فتواى ايشان اعتماد نمىكنند مگر آنكه از طريق اهل بيت ايشان و يا ياران عبدالله بن مسعود نقل شده باشد . او (رضى الله عنه و كرم وجهه) از نبود حاملان علم كه بتواند علم خود را به ايشان بسپارد شكايت مىنمايد . چنانچه فرمود: اينجاست علم اگر حملهاى برايش مىيافتم . (16) و در اينجا كلام حافظ مغربى به پايان مىرسد .
و در اين قسمت مؤلف ادامه مىدهد:
و همين امر نشانگر آن است كه آنان از روى دشمنى با شيعه و سركوب آنان نه تنها از علم حضرت بهره نجستند كه از فضل حضرت هم سخنى به ميان نياوردند .
و شمس الدين ذهبى و صدها مثل او از اهل حديث از طرفداران بنى اميه و بنى عباس و وهابيتبا نگاهى به حديثى درباره فضايل حضرت غير معقولانه با آن برخورد مىكردند و سب و لعن بر راوى آن را از حد اعتدال مىگذراندند و تنها تحت پوشش اينكه اين حديث وضع شده است چنين مىكردند . براى نمونه درباره ابوصلت عبدالسلام بن صالح هروى گفته شده است: مرد صالحى بود و فقط شيعه با استقامتى بوده است (17) و سپس ذيل حديثى در مستدرك 3/126 مىگويد: به خدا قسم عبدالسلام بن صالح نه ثقه و نه امين بود . و چگونه مىتوان مابين ايندو گفته متناقض را جمع كرد؟ !
و همينطور درباره ابن حجر شيخالسلام عسقلانى مىيابيم . در سرگذشت جعفربن محمد فقيه مىگويد: حديثباب وضع شده است . (18) سپس ابن حجر خود ردى بر اين گفته مىزند:
براى اين حديث طرق زيادى در مستدرك حاكم آمده است كه كمترين آنها اين است كه اين حديث اصل دارد پس درست نيست كه آن را وضع شده بدانيم . (19)
در قسمت ديگرى مؤلف ادامه مىدهد: اكثر احاديثساختگى درباره فضايل صحابه در عصر معاوية بن ابى سفيان صورت گرفت چنانچه ابن عرفه معروف به نفطويه كه از بزرگان محدثين است در تاريخ خود مىنويسد: اكثر احاديث موضوع درباره فضايل صحابه در ايام بنى اميه به جهت نزديكى به آنها ساخته شد . . . .
در اينجا مؤلف به بحث مذكور پايان مىدهد و به ذكر حديثى از امام محمدباقر (ع) مىپردازد كه حضرت درباره مظلوميت ائمه اطهار عليهم السلام و شيعيان و محبين آنان و از ظلمهايى كه تا آنزمان بر ايشان و پيروانشان شده استسخن گفته است .
آنگاه رشته سخن را به دست ابن ابى الحديد داده است (20) كه او از حيلهها و ترفندهاى معاويه مىگويد كه در مخالفتبا على (ع) و كاشتن بذر دشمنى او در دلها و در عوض رواج فضايلى براى صحابه و مناقب عثمان و از بين بردن شيعيان و محبان حضرت ستبه چه فعاليتهايى گستردهاى زد و چگونه به فرمانداران خود در تمام بلاد اسلامى دستور داد كه جلوى كوچكترين امرى كه سبب انتشار فضل و منقبت و دوستى حضرت و رواج شيعهگرى مىشد گرفته شود . و در نهايت پيامد چنين حركتهايى در طول تاريخ اسلام چه بوده است و از اين جهت چه ضربهاى به پيكره اسلام وارد شد .
ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون انما يؤخرهم ليوم تشخص فيه الابصار، مهطعين مقنعى رؤسهم لا يرتد اليهم طرفهم و افئدتهم هواء . (21)
و هرگز مپندار كه خدا از كردار ظالمان غافل استبلكه كيفر آنان را به تاخير مىاندازد تا آن روزى كه چشمهايشان در آن روز خيره و حيران است، در آن روز سخت آن ستمكاران همه شتابان سر به بالا كرده و چشمها واله مانده و دلهايشان از شدت عذاب به اضطراب است .
پانوشت:
1 - اشاره به قسمتى از آيه قرآن است: و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون ، بقره/44 .
2 - الغدير، 3/95 .
3 - شرح ابن ابى الحديد/ج 1، ص 16 - 20 .
4 - نهجالبلاغه، خ 3 .
5 - بخشى از زيارت جامعه كبيره .
6 - آيات 25 و 26 سوره بقره .
7 - كتاب المجروحين، 2/106 .
8 - مقاتل الطالبيين، 377 .
9 - ميزان الاعتدال، 2/609 .
10 - فتح الملك العلى، 83 .
11 - ميزان الاعتدال، 1/5 .
12 - مروج الذهب، 2/39 چ بولاق .
13 - براى رعايت اختصار از ذكر نام اشخاص خوددارى كرديم .
14 - تعجيل المنفعة، 14 .
15 - فتح الملك العلى بصحة حديثباب مدينة العلم على، 141 - 144 .
16 - همان .
17 - ميزان الاعتدال، 2/129 .
18 - همان، 1/415 .
19 - لسان الميزان، 2/122 .
20 - شرح ابن ابى الحديد، ج 11/439 - 46 .
21 - سوره ابراهيم، 42 - 43 .
22 - سوره بقره، آيات 25 - 26 .