ولادت حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام
معصومه داوودآبادی
آمدی و رودخانههای صداقت، از رد قدمهایت جاری شدند.
نگاهت، نور میپاشید، پنجرههای بیشمار را.
آسمان، چرخی زد و آبی چشمانت را خیره ماند. تو، یازدهمین ستاره منظومه عشقی.
کلامت، دلهای کویری و جاهل را باران هدایت بود و لبهای متبرکت، نور را زمزمه میکرد.
روشنای اندیشهات را هیچ خورشیدی تفسیر نمیتواند.
تو آمدی و کوچههای مدینه را باران شکوفه پوشاند؛ آمدی و آینهها، به پابوسیات، آبهای جهان را به انعکاس برخاستند. آمدی، تو یازدهمین چراغ پرفروغ ولایت باشی.
آمدی، تا امانت را به دست آخرین حجت بسپاری
زمینِ عدالت را دستان با کفایتت به بار نشاند.
حضورت، برکتافشان سفرههای مهرورزی و راستی بود.
بالهایت، میلههای قفس را تجربه کردند، تا ما پرواز را از خاطر نبریم و آسمان، همچنان شکوه آزادی را به تصویر بنشیند.
نفسهایت مروج دین محمد بود؛ آن هنگام که زمستان تفکر عباسی، جهان اسلام را قبضه کرده بود.
ایستادی تا امانت خداوند را به دست آخرین حجتش بسپاری. کوران ستم را تاب آوردی؛ به پاسداری کرامت انسان؛ که سوره سرخ عشق، اینچنین تلاوت میشود.
عزیزت میداریم
به آفتاب میاندیشم که جهان، قرنهاست انتظارش را تاب آورده است؛ به سپیدارانی که از پس عمری خزان، به بهار میپیوندند. ای بزرگ، ای پدر آخرین حجت خداوند! عزتمان را با گامهای دوباره فرزندت، معنی میکنیم و روزهای روشن آینده را در نگاه آسمانیاش میجوییم. تو آن رودخانهای که دریا میزاید و اقیانوس میپرورد؛ آن ستارهای که چشماندازش، کهکشانی بیبدیل است. عزیزت میداریم؛ که شانههای تنهاییمان را پناهگاهی و چشمان مهآلودمان را به جادههای آفتابی ایمان میرسانی.
پیامهای کوتاه
ـ میلاد یازدهمین حجت خداوند، پیامآور آیینه و روشنی، بر رهروان صدیقش مبارک باد!
ـ او میآید، تا به سرمشق آسمان برخیزیم و پرواز را هجا به هجا بخوانیم؛ میآید، تا شیشههای جهان را، غبار ستم آلوده نکند.
ـ دست بیفشانید و عود بسوزانید که یازدهمین مسافر بهار، از راه میرسد؛ قدمهایش را شکوفهباران کنید!
کوچههای بیمهر سامرّا
سیدحسین ذاکرزاده
چه هوای گرفتهای داشت، دورانِ امامت شما! چه فضای بسته و سینههای پر کینهای! حتی زوال و بیپایگی عمارتِ حکومت فرزندان عباس هم سبب نشده بود تا بیدغدغه، مجالی برای روشنگری داشته باشید.
چه بسیار نامردمانی که حضور ملکوتیتان، آزارشان میداد و شما را سدی بر سر راه خواستههای نامشروع و هوسرانیهای بینهایت خود میدیدند، از بنیعباس گرفته، تا تُرکان و پیروان آیینهای دیگر.
آفتاب وجود شما، سوسوی فانوسشان را بیفروغ میکرد.
کلامتان، کاخ آرزوهایشان را به ویرانهای مبدل میساخت.
هر چه سالها با دروغ و نیرنگ رشته بودند، پنبه میشد. حتی عبورتان از کوچههای بیمهر سامرا، هنگامی که برای اعلام حضور، نزد حکومت میرفتید، دلشان را میلرزاند و نَفسشان را به شماره میانداخت.
به تو محتاج بودن؛ ولی تو را تاب نمیآوردند
وقتی میدیدند هزاران نفر به بهانه امور روزمره در کوچهها به انتظار دیدنِ آفتابِ روی شما ایستادهاند و پابهپا میکنند و با آمدنتان، هیاهویشان را مینشانند تا اگر کلامی از میان دو لبِ آسمانیتان عروج کرد، از دست ندهند؛ احساس هراس میکردند. آنها میدانستند که باید از شما بترسند؛ میدانستند که نقطه مشترکی برای جمع شدنشان با شما وجود ندارد تا دلِ سیاهشان را به آن خوش کنند؛ میدانستند شما را حتی با تحت نظر قرار دادن نمیتوانند محصور مرزهای دیدنی کنند؛ چرا که بر دلها خانه داشتید و حکومت شما فناناپذیر بود. با این همه، هرگاه از دانایی پوشالی خویش ناامید میشدند و اسیر گردابی، به سایهسار حکمت و علم شما پناه میآوردند و دست یاری شما را میطلبیدند؛ وگرنه حیله مذبوحانهای دین ناداشتهشان را در لحظهای به باد میداد و عقیده مردمان را به ورطه هلاک میکشید.
به جنگ آفتاب شتافتند
آنها همه چیز را در مورد شما و پدرانتان میدانستند؛ با این حال نتوانستند بین نور و تاریکی، روشنی رضوان را برگزینند و به جنگ آفتاب شتافتند و مردم را از فیضِ وجودِ مبارکِ امام جوان و شایستهشان محروم کردند.
وای که چه دوران سختی داشتید، امام بزرگوار، ابا محمد، حسن بن علی العسکری علیهالسلام !
به پیشواز نفسهای بهاریات
عباس محمدی
با آمدنت، مدینه، دامنی از عطر گلهای محمدی پر کرد. کوچهباغهای مدینه، به پیشواز نفسهای بهاریات آمدند تا خاطره عبور عطر پیامبر صلیاللهعلیهوآله را از دلتنگیهایشان مرور کنند.
تو آمدی تا آفتاب رویت، قبله آفتابگردانها شود.
آمدی تا شبهای بیستاره را در ماه غرق کنی و دستهای تنها مانده را بگیری و تا خدا بالا بکشی.
آمدی تا تکیهگاه باشی، غربت شیعیان را و فانوس شوی، جادههای مِهزده را؛ تا کسی گمراه نشود و در چاه نیفتد و این، میراث پدرانت بود و حکمت دین و زلال اندیشه و دانشی که آموخته بودی.
شش سال امامت تو
آرامش تو، خواب آرام درختان بود که تکیه بر شانه نسیم کردهاند.
در آن قحطسال آغوش، لبخند تو، دلگرمی زندگی بود.
تو که آمدی، بهشت، گلدان کوچکی شد که بیلبخند تو، بهارهای همیشگیاش را گم خواهد کرد و گلهای سرخ، در آستانه جهانی شدن گلهای محمدی، لب به آوازههای عاشقانه گشودند. امامتت، سخاوتمندتر از ابرهای بهاری، خاک تشنه زمین را سیراب و اقیانوس مهربانیات، ماهیهای تشنه سرگردان را به بازی موجها دعوت کرد.
برکت، نان سفرهها شد و عشق، زمزمه مدام لبها. شش سال امامت تو، گرمتر از حرارت عشق بود.
موعود؛ یادگار ماندگار تو
با آنکه 28 بهار بیشتر به زیارت تو نیامده بود، خورشید، غروبت را به تماشا نشست تا شبهای بلندی را بیهم صحبتی ماه، سپری کند. آمدن و رفتنت، کوتاهتر از همه خاطرهها بود، اما یادگاری ماندگار از تو، پیشانی تقدیر زمین را با خوشبختی نوشت. صاحب عصر(عج)، واپسین حجت ابدی خداوند بود که یادگار تو شد.
موعود(عج) که بیاید، هیچ دستی، تنها نمیماند و هیچ امیدی به یأس نخواهد رسید و هر روز، امید شکوفههای تازهتری میدهد.
فقط صبر کردی
سالهای کوتاه عمر را پشت میلههای تنگنظر زندان، صبوری کردی. دینت را به دنیا نفروختی و عدالت را به ظلمت نسپردی؛ هرچند دیوارهای دلتنگ زندان، زندگی را بر تو سخت میگرفت. از ارمغان عشق، سربلند بیرون آمدی. تو خود، هم ابراهیم بودی و اسماعیل.
تو موسی بودی که عشق را از وحشت نیل گذراندی و مهر را به سرمنزل مقصود رساندی.
خواسته تو، پرواز بود و خواستنیتر از رسیدن، نمیخواستی و جز سربلندی، خواسته تو نبود.
مدینه، قلمرو روشن عشق است
محمدکاظم بدرالدین
شعرها، از عاقبت به خیریِ خود میگویند که یازدهمین عطر را بوییدهاند؛ عطشناک و مشتاق.
زمین، امروز متبسم است و آسمان، طرحی از نشانههای یکریز، از سوی فرشتگان مسرور دارد. همه آراستگیها، بر صفحه امروز باریده است.
چه تابناک میتوان از مدایح امروز، پیاله برگرفت و با مستانگی، تا آخرِ دنیا، به عشق و شور و خلوص پرداخت.
مدینه، بار دیگر، در اندامی قُدسی ظاهر شده است؛ ایستاده بر درگاهِ صبح.
جماعت شاید نیز صف کشیدهاند پشت خانه رونق شکوفایی. تولد چکامههای اردیبهشتی است.
مدینه، قلمرو روشن عشق است؛ بافتِ محکم دلدادگی.
چیزی به عشق نمانده است
با نام «حَسَن»، باب یازدهم کتاب امامت نگاشته میشود و این، مژدهای است برای ما که چیزی به کلیّت روشنی نمانده است. چیزی نمانده به سرزدنِ یگانه گوهر عشق و اتمام حجت. از هماکنون، دنیا چشمان پرفروغش را به انتظار مینشیند.