دلايل گذشته به روشنى ثابت كرد كه كوتاه ساختن دست عناصرى مانند معاويه از شئون خلافت، نه تنها مقتضاى پرهيزگارى ودرستكارى بود بلكه مآل انديشى وآينده نگرى وسياست ودرايت وتحمل ضرر كمتر نيز همان را ايجاب مىكرد وراه امام -عليه السلام درست ترين راهى بود كه يك سياستمدار واقع بين مىتوانست انتخاب كند ومدارا با معاويه جز زيان مضاعف حاصل ديگرى نداشت.
اگر ابن عباس به امام -عليه السلام توصيه كرد كه با دشمن ديرينه خود مدارا كند دور از واقع بينى سخن گفت واگر داهى وسياستمدار معروف عرب، مغيرة بن شعبه، به امام توصيه كرد كه معاويه را از مقامش عزل نكند، روز بعد نظر مخالف داد وگفت كه مصلحت آن است كه او را از كار بركنار سازد ولى هرگز معلوم نيست كه مغيره در كدام يك از اين دو نظر صداقت داشت.
ساده دلانى كه مىانديشند ابقاى معاويه بر مقام خويش به مصلحتشخص على -عليه السلام بود، ولى چون امام از معدود مردانى بود كه پيروى از حق را بر همه چيز مقدم مىداشت واز آن رو، بدون در نظر گرفتن نتيجه كار وبدون محاسبه سود وزيان سياسى ونظامى آن، فرمان عزل معاويه را صادر كرد، از روحيات معاويه وافكار ديرينهاو در رسيدن به خلافتبه فعاليتهاى او در دوران خليفه سوم ونامه پراكنيهاى او پس از قتل عثمان وپيش از رسيدن فرمان عزل از جانب امام -عليه السلام و... آگاه نيستند ومسئله را سطحى بررسى كرده اند.
اينك برخى از دلايل تاريخى اين موضوع را نقل مىكنيم كه گواهى مىدهند كه معاويه هدفى جز تشكيل يك امپراتورى به ظاهر اسلامى نداشت واگر هم امام -عليه السلام فرماندارى شام را به وى تفويض مىكرد هرگز نه تنها به آن قانع نمىشد بلكه از آن سوء استفاده هم مىكرد.
1- پس از قتل خليفه، نعمان بن بشير با نامه همسر عثمان وپيراهن خونين وى رهسپار شام شد واوضاع مدينه را گزارش كرد.معاويه بر بالاى منبر رفت وپيراهن عثمان رابه دست گرفت وبه مردم نشان داد وآنان را به گرفتن انتقام خون خليفه دعوت كرد.مردم با ديدن پيراهن خونين خليفه سخت گريستند! وگفتند:تو پسر عموى خليفه وولى شرعى او هستى. ما نيز مانند تو خواهان انتقام خون او هستيم. سپس با او به عنوان امير منطقه شام بيعت كردند.
معاويه افرادى را براى آگاه ساختن شخصيتهاى برجسته اى كه در استان شام مىزيستند اعزام كرد ونامه اى نيز به شرحبيل كندى، شخصيت متنفذ شهر حمص، نوشت واز او درخواست كرد كه با او به عنوان امير منطقه شام بيعت كند. وى در پاسخ او نوشت:تو خطاى بزرگى مرتكب شده اى واز من درخواست مىكنى كه با تو به عنوان امير بيعت كنم.خون خليفه پيشين را آن كس مىتواند باز ستاند كه خليفه مسلمين باشد نه امير منطقه. از اين جهت، من با تو به عنوان خليفه مسلمين بيعت مىكنم.
وقتى نامه شرحبيل به معاويه رسيد سختخوشحال شد ونامه را براى مردم شام خواندو از آنان به عنوان خليفه مسلمين بيعت گرفت.سپس باب مكاتبه را با على -عليه السلام گشود. (1)
اين بخش از تاريخ حاكى است كه مزاج معاويه آنچنان آماده پذيرش خلافتبود كه با بيعتشخص متنفذ شهر حمص خود را فورا كانديداى خلافت كرد و خلافتخود را در شام مطرح نمود واز مردم آنجا، بى آنكه به بيعت انقلابيون به ويژه بيعت مهاجرين وانصار با على -عليه السلام اعتنا كند، براى خود بيعت گرفت. تو گويى زمينه را از ساليان پيش آنچنان فراهم ساخته بود كه در يك مجلس طرح مسئله بيعت واخذ آن پايان پذيرفت.
2- هنگامى كه معاويه از بيعت مردم مدينه با على -عليه السلام آگاه شد، پيش از آنكه نامه اى از امام به وى برسد دو نامه، يكى به زبير وديگرى به طلحه، نوشت وهر دو را بر قبضه كردن دو شهر بزرگ اسلامى عراق، يعنى كوفه وبصره، تشويق وتحريك كرد. در نامه خود به زبير اين چنين نوشت:«من از مردم شام براى تو بيعت گرفته ام.پس زودتر خود را براى تصرف كوفه وبصره آماده ساز. ومن پس از تو با طلحه بيعت كردم.هرچه زودتر به خونخواهى عثمان قيام كنيد ومردم را براى آن فرا خوانيد».
زبير از مضمون نامه بسيار خوشحال شد وطلحه را از آن آگاه ساخت وهر دو مصمم شدند كه بر ضد امام -عليه السلام قيام كنند.
معاويه نامه ديگرى به طلحه نوشت كه مضمون آن با نامه اى كه به زبير نوشته بود كاملا مغاير بود. وى در آن نامه نوشته بود:«من كار خلافت را بر هر دو نفر شما هموار ساخته ام.هركدام از شما خلافت را به ديگرى واگذار كند، پس از درگذشت او، ديگرى خليفه مسلمين خواهد بود». (2)
شكى نيست كه هدف از تحريك طلحه وزبير بر دعوى خلافت وتصرف كوفه وبصره، جز تضعيف موقعيت امام -عليه السلام ومحكم كردن جاى پاى خود در محيط شام نبود، تا با ايجاد اختلاف در صفوف امام وهمكارى آن دو نفر بتواند زمام كار را از دست على -عليه السلام بگيرد ودرصورت موفقيت، پيروزى بر طلحه وزبير(اين دو صحابى دنيا طلب ودر عين حال ساده) كار آسانى بود.
3- معاويه، در آغاز كار ودر نيمه هاى جنگ صفين، به امام -عليه السلام پيشنهاد كرد كه حكومتشام ومصر را به صورت خود مختارى به او واگذار كند وخراج وماليات اين دو منطقه در اختيار او باشد وپس از درگذشت امام، او خليفه مسلمين گردد. اينك مشروح اين مطلب:
امام -عليه السلام در آغاز كار خود شخصيتى مانند جرير بجلى را با نامه اى به شام اعزام كرد. در آن نامه چنين نوشته بود:
گروهى كه با ابوبكر وعمر وعثمان بيعت كردند، با من نيز بيعت كردند.پس از اتفاق مهاجرين وانصار وبيعتبا من به عنوان خلافت، ديگرى حق گزينش خليفه ندارد، خواه در موقع بيعت در مدينه باشد يا نباشد.
جرير با نامه امام وارد شام شد ونامه را تسليم معاويه كرد. ولى وى در دادن پاسخ تعلل ورزيد وبا افرادى مانند عقبه وعمروعاص مشورت كرد وسرانجام به سفير على -عليه السلام مكنون قلبى خود را گفت وابراز كرد كه اگر على از شام ومصر صرف نظر كند و در آمد آنجا را به او واگذار نمايد، در آن صورت او را به خلافتخواهد شناخت.
سفير امام -عليه السلام ضمن نامه اى نظر معاويه را به آن حضرت گزارش كرد. امام -عليه السلام در پاسخ وى ياد آور شد كه:معاويه مىخواهد با من بيعت نكند وسرانجام به مقصود خود برسد وبا وقت گذرانى وپيش كشيدن طرح خود مختارى شام ومصر جاى پاى خود را محكم سازد. بنابراين، چنانچه او بيعت كرد چه بهتر، در غير اين صورت شام را ترك كن وبه سوى ما بشتاب. (3)
از پاسخ امام -عليه السلام به روشنى استفاده مىشود كه هدف معاويه ازاين پيشنهاد آن بوده كه بيعت واطاعت على -عليه السلام بر گردن او نباشد واو به صورت يك حاكم خود مختار بر دو منطقه عظيم مصر وشام حكومت كند وهرگز امام -عليه السلام در حساب وكتاب وگماشتن ماموران آنجا مداخله نكند. خدا مىداند كه پس از آن وپس از محكم شدن جاى پايش در اين منطقه، معاويه چه نقشه اى بر ضد امام وواژگون كردن حكومت او در سر داشت. به علاوه، اين همان تز دو رئيسى است كه عقل وشرع، هيچ يك، آن را به رسميت نمىشناسد وجز تقسيم قلمرو حكومت اسلامى نتيجه ديگرى نخواهد داشت.
گواه روشن بر اينكه معاويه خواهان خلافتبود نه نمايندگى از جانب امام -عليه السلام جمله اى است كه على -عليه السلام در نامه خود به او مىنويسد:
«واعلم يا معاوية انك من الطلقاء الذين لاتحل لهم الخلافة و لا تعهدمعهمالامانة و لا تعرض فيهم الشورى». (4)
بدان اى معاويه كه تو از آزاد شدگان (5) هستى كه خلافتبر آنان جايز نيست وبا بيعت آنان خلافت كسى ثابت نمىشود وحق عضويت در شورا نيز ندارد.
يكى از دلايل روشن بر اين كه معاويه خواهان خلافتبود اين است كه وى در دوران خلافت امام -عليه السلام بيش از هرچيز بر مسئله قاتلان عثمان تكيه مىكرد واز على -عليه السلام مىخواست كه آنان را تحويل دهد تا از آن طريق برائت وپيراستگى امام ثابت گردد.
او به خوبى مىدانست كه قاتلان عثمان يك يا دو نفر نبودند كه امام آنان را دستگير كند وتحويل دهد. زيرا صفوف مهاجمان را گروهى از اهل مدينه وتعداد زيادى از اهالى مصر وعراق تشكيل مى داد كه خانه خليفه را محاصره كردند واو را كشتند وشناسايى چنين گروهى امكان پذير نبود. معاويه خود اين مشكل را بيش از همه درك مىكرد. وهدف او دستگيرى كليه مهاجمان بود، نه مباشران قتل خليفه.
از اين گذشته، رسيدگى به چنين حادثه اى از شئون خليفه اسلام است نه پسر عمو(با چند واسطه) خليفه،وتحويل قاتلان خليفه از جانب امام -عليه السلام به معاويه، خود اعتراف به خلافت معاويه تلقى مىشد.
امام -عليه السلام در يكى از نامه هاى خود به معاويه چنين نوشت:
در خصوص قاتلان عثمان بيش از حد اصرار مىورزى. اگر از راى نادرستخود برگردى، من با تو وديگران بر طبق كتاب خداوند رفتار خواهم كرد، اما آنچه را كه تو مىخواهى (واگذارى شامات به تو) شبيه فريب دادن كودك از پستان مادر است.
امام -عليه السلام در يكى ديگر از نامه هاى خود به معاويه چنين مىنويسد:
چيزى را كه مشتاقانه طلب مىكنى، بدان كه آزادشدگان را نمىرسد كه پيشواى مسلمانان باشند وهمچنين حق ندارند عضو شوراى انتخابى خلافتشوند.
روشنترين گواه بر اينكه مسئله خونخواهى عثمان وتسليم قاتلان او بهانه اى بيش نبود ومعاويه در زير آن سرپوش، خواهان زعامت وخلافتبود، اين است كه پس از آنكه على -عليه السلام به شهادت رسيد ومعاويه زمام امور را به دست گرفت، چيزى كه از آن سخن نگفت مسئله خون عثمان ودستگيرى قاتلان او بود. حتى هنگامى كه دختر عثمان دامن معاويه را گرفت كه انتقام خون پدر او را از قاتلان بگيرد گفت:اين كار از من ساخته نيست وكافى است كه تو دختر عموى خليفه مسلمين باشى!
پىنوشتها:
1- الامامة والسياسة، ج1، صص 70-69.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1، ص7.
3- الامامة والسياسة، ج1، ص89; وقعة صفين، ص 538.
4- الامامة والسياسة، ج1، ص87.
5- «طلقا» يا آزاد شدگان كسانى هستند كه در جريان فتح مكه مورد عفو پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفتند.
فروغ ولايت ص385
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
معاويه پسر ابوسفيان(نام او صخر بود)،پسر حرب،پسر اميه،پسر عبد شمس،پسرعبد مناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنىهاشم پيوند مىيابد.از زندگانى او پيش از اسلام اطلاع چندانى در دست نيست.نوشتهاند در فتح مكه مسلمان شد و نيز او را در شمار كاتبان رسول خدا آوردهاند.مادر او هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس است.دقت در آنچه تذكره نويسان و مؤرخان درباره وى و پدرش ابو سفيان نوشتهاند نشان مىدهد،پدر و پسر هنگامى مسلمان شدند كه جز آن راهى پيش پاى نداشتند.
عمر به ابوسفيان و پسران او عنايتى داشت.يكى از پسران او يزيد را براى گرفتن قيساريه كه از اعمال طبريه و بر كنار درياى شام است فرستاد و چون يزيد آن شهر را گشود،خود به دمشق رفت و برادرش معاويه را به جاى خويش گمارد.چون يزيد مرد عمر حكومتشام را به معاويه سپرد.
نوشتهاند مادرش بدو گفت:«اين مرد[عمر]تو را كارى داده است.بكوش تا آن كنى كه او مىخواهد نه آنكه خود مىخواهى»،و چون نزد ابوسفيان رفتبه او گفت:
-«مهاجران پيش از ما مسلمان شدند و ما پس از آنان به اين دين درآمديم و پس مانديم،آنان حالا مزد خود را مىگيرند.آنان رئيساند و ما تابع.به تو كار مهمى دادهاند،مواظب باش كارى مخالف آنان نكنى چه پايان كار را نمىدانى.» (2)
از اين گفتگو نظر پدر و پسر را درباره مسلمانى و حكومت اسلامى مىتوان دريافت.معاويه در حكومتخود به تقليد از حكومتهاى امپراتورى روم شرقى دستگاهى مفصل فراهم كرد و خدم و حشم انبوهى به كار گرفت.هنگامى كه عمر به شام رفتبا عبد الرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند.معاويه با كوكبهاى مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت.چون بدو گفتند اين خر سوار خليفه بود برگشت و پياده شد.عمر به او ننگريست و معاويه پياده در ركاب وى به راه افتاد.عبد الرحمن عمر را گفت:
-«معاويه را خسته كردى.»عمر رو به معاويه كرد و گفت:
-«معاويه!با اين خدم و حشم راه ميروى!شنيدهام مردم در خانه تو مىمانند تا به آنهارخصت درآمدن بدهى؟» -«آرى امير المؤمنين چنين است!» -«چرا؟» -«ما در سرزمينى هستيم كه جاسوسهاى دشمن در آن زندگى مىكنند.بايد چنان رفتار كنيم كه از ما بترسند.اگر مىگوئى اين روش را ترك مىكنم.»
-«اگر سخنت راست استخردمندانه پاسخى است و اگر دروغ استخردمندانه خدعهاى است.» (3)
چون عثمان به خلافت رسيد معاويه به مقصود خود نزديكتر شد.او هنگام دربندان عثمان با آنكه مىتوانست وى را يارى كند،كارى انجام نداد و مىخواست او را به دمشق ببرد،تا در آنجا خود كارها را به دست گيرد.
پس از كشته شدن عثمان،كوشيد تا در ديده شاميان(على)را كشنده عثمان بشناساند.
پىنوشتها
1.نامه 75.
2.عقد الفريد،ج 5،ص 107.
3.عقد الفريد،ج 5،ص 108.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 111
دكتر سيد جعفر شهيدى