حادثه حكميت در سرزمين صفين از حوادث بى سابقه تاريخ اسلام به شمار مىرود.امير المؤمنين -عليه السلام كه در دو قدمى پيروزى قرار داشت واگر ياران نادان وناآگاه وى دست از حمايت او بر نمىداشتند يا لااقل براى او ايجاد مزاحمت نمىكردند چشم فتنه را از كاسه در مىآورد وبه حكومت دودمان خبيث اموى، كه بعدها هشتاد سال يا كمى بيشتر طول كشيد، پايان مىبخشيد وچهره تاريخ اسلام وتمدن مسلمين را دگرگون مىكرد، به سبب نيرنگ عمروعاص وفريب خوردن تعداد درخور توجهى از سربازان نادانش، از ادامه نبرد ودستيافتن به پيروزى باز ماند.
اين دوستان نادان، كه زيانشان بيش از دشمنان داناست، چهار مطلب را بر امام -عليه السلام تحميل كردند كه دود آن نخستبه چشم خودشان وسپس به چشم ساير مسلمين رفت. اين موارد عبارت بودند از:
1- پذيرفتن آتش بس وقبول حكميت قرآن وسنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم.
2- پذيرفتن ابوموسى اشعرى به عنوان نمايندگى از طرف امام(ع) .
3- حذف لقب «امير المؤمنين» از متن پيمان حكميت.
4- اصرار بر شكستن پيمان حكميت پس از امضاى آن.
در بحث گذشته شيوه تحميل موارد اول ودوم روشن شد.اكنون با شيوه تحميل موارد سوم وچهارم ومتن پيمان صلح آشنا شويم.
گرد وغبار جنگ سرد ومناقشه هاى لفظى پس از سياست قرآن به نيزه كردن فرو نشست وقرار شد كه سران هر دو گروه به تنظيم پيمان حكميتبپردازند. در يك طرف امام -عليه السلام وياران او ودر طرف ديگر معاويه وعقل منفصل وى عمروعاص وگروهى از محافظان او قرار داشتند.براى نوشتن پيمان، دو برگ زرد كه آغاز وپايان آنها با مهر امام -عليه السلام كه «محمد رسول الله »صلى الله عليه و آله و سلم بود ومهر معاويه كه آن نيز «محمد رسول الله»صلى الله عليه و آله و سلم بود مهر خورده وآماده شده بود. امام -عليه السلام املاى پيمان ودبير وى عبيد الله بن رافع نوشتن آن را بر عهده گرفت. امام -عليه السلام سخن خود را چنين آغاز كرد:
بسم الله الرحمن الرحيم.هذا ما تقاضى عليه علي امير المؤمنين و معاوية بن ابي سفيان و شيعتهما فيما تراضيا به من الحكم بكتاب الله و سنة نبيه صلى الله عليه و آله و سلم.
اين بيانيهاى است كه على امير مؤمنان ومعاويه وپيروان آن دو بنابر آن داورى كتاب خداوسنت پيامبر او را پذيرفتهاند.
در اين هنگام معاويه اسپندوار از جاى جهيد وگفت: بد آدمى است كسى كه فردى را به عنوان «اميرمؤمنان» بپذيرد وآن گاه با او نبرد كند. عمروعاص فورا به كاتب امام -عليه السلام گفت:نام على ونام پدر او را بنويس. او امير شماست، نه امير ما.احنف، سردار شجاع امام -عليه السلام به آن حضرت گفت:مبادا لقب امير مؤمنان را از كنار نام خود پاك كنى; از آن مىترسم كه بار ديگر به تو باز نگردد.تن به اين كار مده، هرچند به كشت وكشتار انجامد. سخن به درازا كشيد وبخشى از روز به مذاكره به اين مطلب گذشت وامام -عليه السلام حاضر به حذف لفظ اميرمؤمنان از كنار نام خود نشد.اشعثبن قيس، مردمرموزى كه از نخستين روز در لباس دوستى بر ضد امام كار مىكرد وبا معاويه سر وسرى داشت، اصرار ورزيد كه لقب برداشته شود.
در اين كشمكش امام -عليه السلام خاطره تلخ «صلح حديبيه» را به زبان آورد وفرمود:من در سرزمين حديبيه كاتب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم. در يك طرف پيامبر خدا ودر طرف مشركان سهيل بن عمرو قرار داشتند.من صلحنامه را به اين صورت تنظيم كردم:«هذا ما تصالح عليه محمد رسول اللهصلى الله عليه و آله و سلم و سهيل بن عمرو.امانماينده مشركان رو به پيامبر كرد وگفت: من هرگز نامهاى را كه در آن خود را «پيامبر خدا» بخوانى امضا نمىكنم. اگر من مىدانستم كه تو پيامبرخدا هستى هرگز با تو نبرد نمىكردم. من بايد ظالم وستمگر باشم كه تو را از طواف خدا باز دارم، در صورتى كه تو پيامبر خدا باشى. لكن بنويس «محمد بن عبدالله» تا من آن را بپذيرم.
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: على، من پيامبر خدا هستم، همچنان كه فرزند عبد الله هستم. هرگز رسالت من با محو عنوان رسول الله از كنار نام من از بين نمىرود.بنويس محمد بن عبد الله. بارى، درآن روز فشار مشركان بر من زياد شد كه لقب رسول الله را از كنار نام او بردارم. اگر آن روز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صلحنامهاى براى مشركان نوشت، امروز من براى فرزندان آنان مىنويسم. راه وروش من وپيامبر خدا يكى است.
عمروعاص رو به على -عليه السلام كرد وگفت: سبحان الله، ما را به كافران تشبيه مىكنى، در حالى كه ما مؤمن هستيم. امام -عليه السلام فرمود: كدام روز بوده كه تو حامى كافران ودشمن مسلمانان نبودهاى. تو شبيه مادرت هستى كه تو را زاييده است. با شنيدن اين سخن، عمرو ازمجلس برخاست وگفت: به خدا سوگند كه بعد از اين با تو در مجلسى نمىنشينم.
فشار دوستنماهاى امام -عليه السلام كه لقب اميرمؤمنان را از كنار نام خود بر دارد بر مظلوميت آن حضرت جلوه تازهاى بخشيد.(1) ولى در مقابل، گروهى ازياران صديق امام، با شمشيرهاى آخته به حضور آن حضرت آمدند وگفتند: فرمان بده تا ما اجرا كنيم.عثمان بن حنيف آنان را پند داد وگفت: من در صلح حديبيه بوده ام وما نيز فعلاهمان راه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مىپيماييم.(2)
امام -عليه السلام فرمود:پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حديبيه ازاين ماجرا به من خبر داد، آنجا كه فرمود:«ان لك مثلها ستعطيها و انت مضطهد». يعنى: چنين روزى براى تو نيز هست وچنين كارى انجام مىدهى درحالى كه مجبورى.
اختلاف طرفين در اين مورد با انعطاف امام -عليه السلام والهام از روش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پايان يافت وعلى -عليه السلام رضا داد كه نام مبارك او بدون لقب «اميرمؤمنان» نوشته شود ونگارش پيمان حكميت ادامه يافت. مواد مهم آن به قرار زير است:
1- هر دو گروه راضى شدند كه در برابر داورى قرآن سر فرود آورندو از دستورهاى او گام فراتر ننهند وجز قرآن چيزى آنان را متحد نسازد وكتاب خدا را، از آغاز تا پايان، در مسائل مورد اختلاف داور خود قرار دهند.
2- على وپيروان او، عبد الله بن قيس (ابو موسى اشعرى) را به عنوان ناظر وداور خود برگزيدند ومعاويه وپيروان او، عمروعاص را به همين عنوان انتخاب كردند.
3- از هر دو نفر به بزرگترين پيمانى كه خدا از بنده خود گرفته است ميثاق گرفته شد كه كتاب خدا را پيشواى خود قرار دهند وآنجا كه داورى آن را يافتند از آن فراتر نروند وآنجا كه داورى آن را نيافتند به سنت وسيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه كنند. به اختلاف دامن نزنند واز هوا وهوس پيروى نكنند ودر كارهاى مشتبه وارد نشوند.
4- عبد الله بن قيس وعمروعاص هر كدام از پيشواى خود پيمان الهى گرفتند كه به داورى هر دو، كه بر اساس كتاب وسنت پيامبر انجام گيرد، راضى شوند ونبايد آن را بشكنند وغير آن را برگزينند، وجان ومال وناموس آنان در حكومت هر دو نفر، تا هنگامى كه از حق فراتر نروند، محترم است.
5- هرگاه يكى از دو داور پيش از انجام وظيفه درگذرد، امام آن گروه داور عادلى را به جاى او بر مىگزيند، به همان شرايطى كه داور پيشين را برگزيده بود. واگر يكى از پيشوايان نيزپيش از انجام داورى درگذرد، پيروان او مىتوانند فردى را به جاى او برگزينند.
6- از هر دو داور پيمان گرفته شد كه از سعى وكوشش فروگذار نباشندوداورى ناروا نكنند.واگر بر تعهد خود عمل نكردند، امت از داورى هر دو بيزارى جويد ودر برابر آنان تعهدى ندارد. عمل به اين قراداد بر اميران وداوران وامت، لازم وواجب شمرده شد واز اين به بعد، تا مدت انقضاى اين پيمان، جان ومال واعراض مردم در امن وامان است.بايد سلاح بر زمين نهاده شود وراهها امن گردد ودر اين مورد بين حاضر در اين واقعه وغايب از آن تفاوتى نيست.
7- بر هر دو داور است كه در نقطهاى ميان عراق وشام فرود آيند ودرآنجا جز كسانى كه مورد علاقه آنان استحاضر نشوند.وآنان تا آخر ماه مبارك رمضان مهلت دارند كه امر داور را به پايان برسانند واگر خواستند مىتوانند زودتر ازا ن موعد داورى كنند، همچنان كه مىتوانند امر داورى را تا انقضاى موسم حج عقب بيندازند.
8- اگر هر دو داور بر طبق كتاب خدا وسنت پيامبر داورى نكنند مسلمانان به نبرد خود ادامه خواهند داد وهيچ تعهدى ميان طرفين نيست.بر امت اسلامى است كه به آنچه در اين پيمان است عمل كنند وهمگى در برابر كسى كه بخواهد زور بگويد يا تصميم به نقض آن بگيرد امت واحدى باشند.(3)
آن گاه، به نقل طبرى، از هر دو طرف ده نفر به عنوان شهود پيمان حكميت را امضا كردند. در ميان امضا كنندگان از جانب امام -عليه السلام اسامى عبد الله بن عباس، اشعثبن قيس، مالك اشتر، سعيد بن قيس همدانى، خباب بن ارت، سهل بن حنيف، عمرو بن الحمق خزاعى وفرزندان امام -عليه السلام، حسن وحسين - عليهما السلام -، ديده مىشود.(4) پيمان نامه در عصر روز چهارشنبه هفدهم صفر سال37 تنظيم شد وبه امضاى طرفين رسيد.(5)
هر دو داور تصميم گرفتند كه در سرزمين «اذرح»(منطقه مرزى ميان شام وحجاز)فرود آيند ودرآنجا به داورى بپردازند و از هر دو طرف چهارصد نفر به عنوان ناظر اعزام شدند كه داورى راتحت نظر بگيرند.
پىنوشتها:
1- وقعه صفين (طبع دوم - مصر)، صص509- 508; اخبار الطوال، ص 194; الامامة والسياسة، ج1، ص 114; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص29; كامل ابن اثير، ج3، ص 162; تاريخ يعقوبى، ج2، ص189(باكمى تفاوت)، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 232.
2- الامامة والسياسة، ج1، ص 112.
3- مروج الذهب، ج2، ص403; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص29; الاخبار الطوال، ص 195.
4- تاريخ طبرى،ج3، جزء6، ص 30; وقعه صفين، ص 510; كامل ابن اثير، ج3، ص 162.
5- كامل ابن اثير، ج3، ص163.
هنگام نوشتن آشتىنامه،نويسنده نوشت اين آشتىنامهاى است كه امير مؤمنان على و معاويه بر آن متفقاند.
عمرو پسر عاص نويسنده را گفت:
-«نام او و پدرش را بنويس.او امير شماست امير ما نيست.»چون نويسنده خواست لقب امير مؤمنان را محو كند،احنف پسر قيس گفت:
-«يا على،امير مؤمنان را محو مكن چه بيم آن دارم اگر اين لقب را محو كنند به تو باز نگردد. »چندى در اين باره گفتگو كردند سرانجام اشعث پسر قيس گفت:
-«آن لقب را محو كن.»على گفت:
«لا اله الا الله و الله اكبر،روزى كه آشتىنامه حديبيه را مىنوشتم از من خواستند كلمه رسول الله را در نامه نياورم و گفتند:اگر ما او را رسول خدا مىدانستيم با او جنگ نمىكرديم،و امروز با فرزندان آنان همانند آن ماجرا را داريم.»
عمرو گفت:«سبحان الله ما را به كافران تشبيه مىكنى ما مسلمانيم.»على فرمود:
-«پسر نابغه چه وقتياور كافران و دشمن مسلمانان نبودهاى؟»عمرو پاسخ داد:
-«به خدا كه از اين پس با تو در يك مجلس نخواهم نشست.»و على فرمود:-«من اميدوارم كه خدا بر تو و يارانت پيروز شود.»(1)
آشتىنامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودى خود را اعلام نمودند،تا آنكه به دستهاى از بنى تميم رسيد.عروة بن اديه از ميان آنان گفت:
-«در كار خدا حكم بر مىگماريد؟لا حكم الا لله»و برآشفت.اما جمعى كه بعدا در زمره خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند.معلوم نيست عروه از مضمون آشتىنامه همان را دانست كه مدتها پس از آن خوارج فهميدند(بحث در صلاحيتخليفه)يا نه.اين آشتىنامه روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال سى و هفت هجرى نوشته شده.(2) طبرى به سند خود نوشته است على(ع)به مردم خود گفت:
«كارى كرديد كه نيروى شما را در هم ريخت و ناتوانتان كرد.و خوارى و ذلتبرايتان آورد،شما برتر بوديد و دشمن از شما ترسيد.ضرب دستشما را ديدند و بر خود لرزيدند.قرآنها را بالا بردند و شما را به حكم آن خواندند.از اين پس در هيچ كار يك سخن نخواهيد شد و احتياط و دور انديشى را رعايت نخواهيد كرد.»(3)
پىنوشتها:
1.واقعه صفين،نصر بن مزاحم،ص 508،طبرى،ج 6،ص 3336.
2.طبرى،ج 6،ص 3340.
3.همان.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 127
دكتر سيد جعفر شهيدى
و اما داستان هايى كه در زمان عثمان اتفاق افتاد و تذكراتى را كه على (ع) در مورد خلافكارىهايى كه انجام مىشد به خليفه و گردانندگان دستگاه خلافت مىداد[البته بايد به جاى راهنمايىها عنوان جلوگيرى از تخلفات خليفه و هواخواهان خلافت را بر آنها نهاد كه]از آن جمله است :
الف) داستان وليد بن عقبه،كه اهل تاريخ نوشتهاند با سركار آمدن عثمان و زمامدارى او،بنى اميه كه سالها بود مترصد بودند تا راهى به زمامدارى و حكومت پيدا كنند و بتوانند خواب خوشى را كه مدتها ديده بودند تعبير كنند،شعارهاى عربيت و قوميت را مجددا زنده كنند و سرانجام به هر ترتيبى شده برگردن مردم سوار شوند،و اين فرصت را به دست آوردند و بسرعت مهرههاى خود را در پستهاى حساس گمارده و زمام امور را در دست گرفتند. (1)
از جمله پستهاى حساسى كه به دستور عثمان به يكى از نااهلان و فاسقان بنى اميهواگذار گرديد،حكومت كوفه و استاندارى آن منطقه وسيع از كشور اسلامى بود كه به وليد بن عقبه سپرده شد و او همان مردى بود كه قرآن كريم در ضمن آيه«ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا.. .»به فسق او حكم فرموده بود (2) و او همان كسى است كه به زناكارى و نوشيدن شراب معروف بود (3)
امتياز او در برابر همه اين مسائل و علت انتخاب او همان انتساب وى به اين شجره خبيثه و قبيله ننگين و فاجعه آفرين بود،و گرنه شايستگى هيچ پست و امارتى را هر چه هم پست بود،نداشت .
بارى طبق دستور خليفه،وليد بن عقبه به حكومت كوفه منصوب شد و دست او براى جنايت بر سر مسلمانان اين استان وسيع باز گرديد و كار هتاكى و فسق او بالا گرفت.تا جايى كه بر طبق نقل مورخان روزى در حال مستى شديد براى خواندن نماز صبح به مسجد كوفه آمد و در محراب ايستاده و به جاى دو ركعت چهار ركعت نماز خواند و به جاى ذكر ركوع و سجود مىگفت:
«اشرب و اسقنى»
[بنوش و مرا هم بنوشان!]
و پس از نماز هم با آواز بلند شروع به خواندن اشعار خوانندگان و نوازندگان كرده و گفت :
«علق القلب ربابا
بعد ما شابت و شابا»و سپس روى به مردم كرده گفت:
«هل ازيدكم»؟
[آيا مايل هستيد كه اضافه بر چهار ركعت باز هم بخوانم؟ (4) ]عبد الله بن مسعود كه در مسجد حضور داشت گفت:نه!خدا خيرش را از تو و آن كس كه تو را بر ما مسلط كرد بگيرد!و به دنبال آن نعلين خود را برداشته و بر روى وليد زد و مردم ديگر نيز سنگ ريزه بر روى او زدند و به همان وضع از چنگ مردم گريخته و داخل قصر گرديد. (5)
طبق برخى از نقلها مقدارى شراب نيز در محراب قى كرد و مسجد و منبر را نيز ملوث نمود .
دنباله داستان راـطبق نقل الغدير (6) ـابو الفداء در كتاب انساب (ج 5،ص 33) اين گونه نقل كرده كه طلحه و زبير به نزد عثمان آمده گفتند:ما به تو گفتيم:وليد را حاكم بر مسلمانان نكن و تو نپذيرفتى،اكنون كه به شرب خمر و مستى او شهادت دادهاند او را از اين سمت عزل كن!على (ع) نيز بدو گفت:وليد را عزل كن و چنانچه شهود بر او شهادت دادند،حد بر او جارى كن!
عثمان كه چنان ديد سعيد بن عاص را به حكومت كوفه برگزيد و وليد را به مدينه احضار كرد و چون سعيد به كوفه آمد منبر مسجد و دار الاماره را شستشو داد و وليد را به مدينه فرستاد .چون گواهان و شهود بر نوشيدن شراب و مستى او شهادت دادند و خواستند او را حد بزنند جبهاى بر او پوشانده و در يكى از اتاقها او را جاى دادند و هر كس كه مىرفت تا او را حد بزند مىگفت:تو را سوگند مىدهم كه رحم مرا قطع نكرده و امير المؤمنين (عثمان) را به خشم نياور و آنها نيز خود دارى مىكردند،تا آنكه على (ع) تازيانه دو سر خود را به دست گرفته و پيش رفت تا وليد را حد بزند و عثمان از آن حضرت خواست تا اين كار را به ديگرى واگذار كند،ولى امير المؤمنين (ع) نپذيرفته و پيش رفت و حد شرابخوار را بر وليد جارى كرد.
و چون وليد گفت:تو را به قرابت و خويشى سوگند مىدهم!
على (ع) فرمود:ساكت باش كه بنى اسرائيل هلاك نشدند جز به خاطر تعطيل حدود و احكام الهى .و در أغانى آمده است كه على (ع) بر او تازيانه مىزد و وليد نيز آن حضرت را دشنام مىداد .
و اين بود خلاصه اين داستان تأسفبارى كه براى نخستين بار به طور آشكارا و علنى در ميان طبقه حاكمه اتفاق مىافتاد و دستها به كار افتاده بود تا مجرم را از كيفرى كه در اسلام براى او مقرر شده بود،برهانند و على (ع) با قاطعيت در برابر اين عمل خلاف ايستاد و مانع تعطيل حدود الهى گرديد.و جالب اين است كه بر طبق نقل مزبور على (ع) پس از اجراى حد مىفرمود :
«لتدعونى قريش بعد هذا جلادها»!
[قريش پس از اين مرا جلاد خود خواهد خواند!]
ولى على (ع) كسى نبود كه از اين سرزنشها و اتهامات هراس داشته باشد و حكم خداى تعالى را تعطيل نمايد.
و بد نيست اشعارى را كه حطيئه در اين باره گفته نيز بشنويد:
شهد الحطيئة يوم يلقى ربه
ان الوليد احق بالعذر
نادى و قد تمت صلاتهم
أ أزيدكم شملا و ما يدرى
ليزيدهم خيرا و لو قبلوا
منه لزادهم على عشر
حبسوا عنانك اذ جريت و لو
خلوا عنانك لم تزل تجرى
ب) احمد بن حنبل در كتاب مسند خود و ديگران با مختصر اختلافى از عبد الله بن حارث بن نوفل و راويان ديگرى روايت كردهاند كه عثمان عازم مكه شد،در منزلى در حال احرام فرود آمد و اهل آن محل براى او شكارى را كه خود صيد كرده بودند،بريان نموده و نزدش آوردند،همراهان عثمان از خوردن آن خود دارى كردند،ولى عثمان گفت:
شكارى است كه ما صيد نكردهايم و دستور صيد آن را هم ندادهايم،مردمانى كه محرم نبودهاند آن را صيد كرده و ما را به خوردن آن دعوت كرده و ايرادى ندارد!و كيست كه بدان ايراد مىگيرد؟گفتند:على بن ابيطالب.
پس كسى را نزد على (ع) فرستاد،و چون على (ع) نزد وى آمد اين آيه را براى اوقرائت فرمود :
«و حرم عليكم صيد البر ما دمتم حرما» (7)
[شكار صحرا بر شما حرام است تا وقتى كه محرم هستيد.]
و سپس كسانى را كه در زمان رسول خدا حضور داشتند كه براى آن حضرت به همين نحو در حال احرام شكارى آوردند و آن حضرت از خوردن آن خود دارى فرمود به گواهى خواستند و دوازده نفر گواه آمده شهادت دادند كه رسول خدا فرمود:ما محرم هستيم و آنها را به كسانى كه اهل حرم و محرم نيستند بدهيد!
و چون عثمان اين استدلال و سپس آن گواهان را ديد از خوردن شكار خود دارى كرد و دستور داد آن را به ديگران كه محرم نبودند بدهند. (8)
ج) عاصمى از دانشمندان اهل سنت در كتاب خود زين الفتى فى شرح سورة هل اتى روايت كرده كه مردى نزد عثمان بن عفان در زمان خلافت او آمده و جمجمه مردهاى را در دست داشت گفت :شما مىپنداريد كه اين جمجمه در آتش مىسوزد و در قبر عذاب مىشود و من دستم را بر آن گذاردهام و هيچ حرارت آتش را در آن احساس نمىكنم.
عثمان كه ندانست پاسخ او را چه بگويد ساكت شده و كسى را به نزد على (ع) فرستاد و آن حضرت بيامد و در حضور جمعى كه آنجا حضور داشتند به آن مرد فرمود:سؤال خود را تكرار كن .و چون آن مرد سؤال را تكرار كرد عثمان رو به على (ع) كرده گفت:اى ابا الحسن پاسخ او را بده.
على (ع) دستور داد يك سنگ چخماق و زند و پازندى آوردند،و در برابر ديد آن مرد و حاضران آنها را به هم زد و آتش از آنها پديد آمد آن گاه رو به آن مرد كرده فرمود:دستت را به اين سنگ بگذار.و پس از آن فرمود:دستت را بر اين پازند بگذار.و چون گذارد فرمود:آيا از اين دو هيچ احساس حرارت كردى؟
آن مرد مبهوت شد،و نتوانست سخنى بگويد و عثمان نيز بىاختيار گفت:«لولا على لهلك عثمان» !
[اگر على نبود عثمان هلاك شده بود!]
و اين هم سه نمونه از زمان خلافت عثمان و ارشادات و راهنمايىهاى امير المؤمنين (ع) و همان گونه كه گفتيم اگر كسى بخواهد همه اين نمونهها را جمع آورى كند كتابى جداگانه خواهد شد.و به طور كلى از اين گونه موارد بسيار است كه على (ع) با اينكه خود را از همه آنها برتر و شايسته براى خلافت و زمامدارى مسلمانان مىدانست و به كارها و ندانم كارىها و اصل زمامدارى آنها اعتراض داشت چنانكه در سخنان آن حضرت شنيديدـاما به خاطر حفظ آبروى اسلام و مسلمين و جلوگيرى از اخلال و ركود و اعتراض دشمنان و شكست مسلمانان در جبههها و بهره بردارى مغرضانه و سوء استفاده دشمنان و خلاصه به خاطر حفظ كيان اسلام نه تنها در اجتماعات حاضر مىشد و كناره گيرى و عزلت اختيار نمىكرد بلكه از هر گونه ارشاد و هدايت هم دريغ نداشت و همان گونه كه پيش از اين نيز گفته شد از حضور در ميدانهاى جنگ و جبههها و فرماندهى نيز دريغ نداشت،ولى خود خلفا مانع بودند كه آن حضرت از مدينه خارج شود و احتياج شديدى را كه به وجود آن حضرت و حل مشكلات و افكار والاى آن حضرت در رفع گرفتارىها و پيش آمدها و اتفاقات احساس مىكردند چنان بود كه غيبت آن بزرگوار را شايد در يك روز هم نمىتوانستند تحمل كنند،البته اين يك روى سكه بود كه ما به عنوان حمل بر صحت و قضاوت از روى ظواهر امرـطبق مداركى كه به دست ما رسيدهـذكر كردهايم و گرنه آنها اين احتمال را هم مىدادند كه اگر على (ع) از مدينه خارج شود ممكن است اقدامى كند و جنگى را عليه آنان به راه بيندازد و اين هم يك جهت بود براى نگهدارى آن حضرت در مدينه اگر چه اين احتمال بيجايى بود و على (ع) اهل مداهنه و توطئه نبود و جهات ديگرى هم شايد در كار بوده كه ما نمىدانيم،و الله اعلم بحقايق الامور.
پىنوشتها:
1.نويسنده معاصر و محقق مصرى استاد عبد الفتاح عبد المقصود در كتاب الامام على ج 1،ص 466،مطلبى را مىنويسد كه خلاصهاش اين است:روزى كه عثمان به زمامدارى رسيد سرو كله ابو سفيان در خانه عثمان پيدا شد و با خوشحالى زايد الوصفى پرسيد:آيا در ميان شما بيگانهاى نيست؟گفتند:نه.
گفت:فرزندان اميه...اين حكومت را مانند چوگان بازى به چنگ گيريد...به آن كسى كه ابو سفيان سوگند ياد مىكند پيوسته همين را براى شما آرزومند بودم...و بايد بچههاى شما آن را به ارث دست به دست رسانند...»
اين دعوتى بود!و آرزويى كه از قرون گذشته در خاطر عبد شمس و اميه و حرب مىگذشت تا امروز فرزندان آنها آن را در برابر چشم خود محقق ديدند!وه كه چه روز خوشى بود براى آنها!. ..چه روزگار آرزوى نهايى آنها را نيك برآورد.
براى تأييد سخن پير فرتوت بانگ احسنت از گلو و زبان حاضرين برخاست.اين سخن راز درونى و اين سرور آرزوى قديمى آن مرد بود،اكنون مىبايد دلهاشان از شوق پر زند و پنجه و چنگالشان بر آن بند شود!دل عثمان از اين دعوت خوشنود نبود،او اين لقمه را در كام خود گوارا نمىديد تا براى ثابت نگه داشتن آن حريص باشد!بى رغبتى او به زمامدارى از جهت پارسايى نبود،بلكه از آن جهت بود كه خود را در برابر بار سنگين اين مسئوليت ناتوان مىديد،اكنون كه پيشاورد روزگار آن را به گردنش گذارده نمىتوان باور كرد كه به لغزاندن آن در دامن خاندانش پس از خود خوشنود بوده باشد.خشنودى و ناخشنودى او در جريان كار تأثيرى نداشت،هر كس با چشم بررسى وضع حكومت عثمان را بنگرد انگشت يا انگشتهاى كسانى از خاندانش را در آن مىنگرد .عثمان پيوسته مردى سست اراده و بىعزم بود كه دست قبيلهاش او را به هر سو مىگرداند ...يا بگو جامه روپوشى بود كه بنى اميه توانست آن را در بر كند تا اوضاع و محيط براى پوشيدن ديگران آماده شود!اگر تاريخ سلطنت بنى اميه را از روز زمامدارى اين شخص بدانيم از حقيقت دور نشدهايم!
2.به تفاسير شيعه و اهل سنت در تفسير آيه 6 سوره حجرات مراجعه شود.
3.به اغانى ابو الفرج،ج 4،ص 178،مراجعه شود.
4.خواننده محترم توجه داريد كه كار زمامدارى مسلمانان در اثر انحراف از مسير اصلى و كنار گذاردن رهبر واقعى و عمل نكردن به دستور پيامبر گرامى اسلام به كجا كشيده و چه رسوايىها به دنبال داشته و اين تازه اول كار بود و پس از روى كار آمدن معاويه و فرزندان عبد الملك جناياتى كردند و كسانى را بر گرده مردم بدبخت و بيچاره سوار كردند كه تاريخ از نقل اعمال آنها ننگ دارد!
5.تاريخ الخلفاء،ص 104؛سيره حلبية،ج 2،ص .314
6.الغدير،ج 8،ص .121
7.سوره مائده،آيه .96
8.الغدير،ج 8،ص 186 به بعد.
زندگانى اميرالمؤمنين عليه السلام ص 277
سيدهاشم رسولى محلاتى