امام مظهر صبر واستقامتبود. او در مقابل مخالفت فرزند ابى سفيان همه نوع نرمش وانعطاف از خود نشان داد. اما سوداى رياستخواهى آنچنان معاويه را فريفته بود كه اعزام نمايندگان واندرز ناصحان نه تنها سودى نبخشيد، بلكه او را سرسخت تر ساخت. لاجرم امام -عليه السلام تصميم گرفت كه كار جنگ را يكسره كند ووقت گرانبهاى خود را بيش از اين به هدر ندهد واين غده سرطانى را از پيكر جامعه اسلامى جدا سازد.
از مقررات اسلام در جهاد با دشمن اين است كه اگر حكومت اسلامى با گروهى پيمان «عدم تعرض» بسته باشد اين پيمان محترم است مگر اينكه حاكم اسلامى بنابر قرائنى احساس كند كه طرف مقابل قصد پيمانشكنى دارد ومىخواهد از در خيانت وارد شود. در اين صورت پيشدستى مىكند ولغو پيمان را اعلام مىنمايد ومبادرت به جنگ مىكند. چنان كه قرآن كريم به اين مسئله اشاره كرده، مىفرمايد:
واما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لايحب الخائنين (انفال:58)
هرگاه از خيانت گروهى بيمناك شدى، پيمان خود با آنها را به طور عادلانه لغو كن، كه خداوند خيانتكاران را دوست نمىدارد.
اين اصل حاكى از عنايت اسلام بر حفظ عدالت واصول اخلاقى است كه حتى اجازه نمىدهد بدون اخطار قبلى به دشمن يورش برده شود، هرچندنشانههاى خيانت از رفتار وگفتار او نمايان باشد.
امام -عليه السلام در صفين ازاين اصل هم گامى فراتر نهاد. زيرا در حالى كه ميان او ومعاويه پيمانى از قبيل پيمان عدم تعرض وجود نداشت وفقط احترام ماههاى حرام بود كه سبب شد طرفين از تعرض دستبردارند وفضاى صفين چندى روى آرامش ببيند، مع الوصف، براى اينكه مبادا شاميان تصور كنند كه اين آرامش پس از سپرى گشتن ماه محرم باز به قوت خود باقى است، مرثد بن حارث را فرمان داد كه درآخرين روز محرم به هنگام غروب خورشيد در برابر سپاه شام قرار گيرد وبا صداى رسا فرياد كند وبگويد:
اى اهل شام، امير مؤمنانعليه السلام مى گويد: من به شما مهلت دادم ودر امر جنگ صبر كردم تا به حق بازگرديد وبر شما از كتاب خدا دليل آوردم وشما را به سوى آن دعوت كردم، ولى ازطغيان دورى نجستيد وحق را پاسخ نگفتيد. در چنين شرايطى من هر نوع امان را به صورت متقابل برداشتم، كه خداوند خائنان را دوست نمىدارد.(1)
پيام امام -عليه السلام كه به وسيله مرثد در سپاه معاويه طنين افكند، مايه جنب وجوش در سپاه طرفين شد وهر دو گروه به آرايش سپاهيان پرداختند وفرماندهان جناحها معين شدند. امام -عليه السلام سپاه خود را به صورت زير آرايش داد:
براى فرماندهى كل سواره نظام عمار ياسر وبراى فرماندهى كلپياده نظام عبد الله بن بديل خزاعى تعيين شدند وپرچم كل سپاه به دست هاشم بن عتبه سپرده شد. سپس امام -عليه السلام به تقسيم سپاه به صورت ميمنه وميسره وقلب پرداخت.يمنيها را در بخش راستسپاه وتيرههاى مختلف از قبيله ربيعه را در سمت چپ وشجاعان قبيله مضر را كه غالبا كوفى وبصرى بودند در قلب سپاه مستقر ساخت وهر يك از اين سه قسمت را به سواره نظام وپياده نظام تقسيم كرد. براى سواره نظام ميمنه وميسره اشعثبن قيس وعبد الله بن عباس وبراى پياده نظام هر دو بخش سليمان بن صرد وحارث بن مره را تعيين نمود; آن گاه پرچم هر قبيله را به شخصيت وسران آن سپرد، ابن مزاحم در وقعه صفين از بيست وشش پرچم كه هريك متعلق به قبيله اى بود ياد مىكند كه ذكر اسامى حاملان وقبايل آنان مايه اطاله سخن است.(2)
معاويه نيز به همين ترتيب به آرايش سپاه خود پرداخت وفرماندهان وپرچمداران را تعيين كرد. صبحگاهان كه خورشيد سر از افق بر آورد ونبرد سرنوشتساز قطعى شد، امام -عليه السلام در ميان سپاهيان خود ايستاد وبا صداى رسا چنين فرمود:
«لا تقاتلوهم حتى يبدؤوكم، فانكم بحمدالله على حجة و ترككم اياهم حتى يبدؤوكم حجة اخرى لكم عليهم. فاذا قاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا و لا تجهروا على جريح و لاتكشفوا عورة و لا تمثلوا بقتيل. فاذا وصلتم الى رجال قوم فلا تهتكوا سترا ولا تدخلوا دارا الا باذني و لا تاخذوا شيئا من اموالهم الا ما وجدتم في عسكرهم و لا تهبجوا امراة باذى و ان شتمن اعراضكم وتناولن امراءكم و صلحاءكم فانهن ضعاف القوى و الانفس و العقول ولقد كنا لنؤمر بالكف عنهن وانهن لمشركات و ان كان الرجل ليتناول المراة بالهراوة او الحديد فيعير بها عقبه من بعده».(3)
آغاز به نبرد مكنيد تا با شما آغاز كنند، كه شما بحمدالله در اين نبرد حجت ودليل داريد ورها گذاردن آنان تا لحظه اى كه به نبرد آغاز كنند حجت ديگرى است در دستشما.وقتى آنان را شكست داديد آن كس را كه پشتبه شما كند وبگريزد نكشيد.زخميها را نكشيد وعورت دشمن را آشكار نسازيد وكشته اى را مثله نكنيد وآن گاه كه به بارانداز واردوگاه آنان رسيديد پرده درى ننماييد وبه خانه كسى جز با اجازه من وارد نشويد وچيزى از اموال دشمن مگيريد مگر آنچه را كه در ميدان نبرد بر آن دستيابيد. زنى را با ايذاء تحريك نكنيد، هرچند شما را ناسزا گويد وبزرگان ونيكان شما را دشنام دهد، زيرا آنان از حيث عقل وقدرت ضعيف مىباشند. روزى كه آنان مشرك بودند ما مامور بوديم كه دستبه سوى آنان دراز نكنيم واگر در دوران جاهليت مردى به زنى با عصا يا آهن حمله مىكرد اين ننگى بود كه بعدا فرزندان او موردنكوهش قرار مىگرفتند.
امير مؤمنان -عليه السلام در نبردهاى «جمل» و«صفين» و«نهروان» سربازان خود را به امور زير سفارش مىكرد.
«عباد الله اتقوا الله عز وجل، غضوا الابصار واخفضوا الاصوات واقلوا الكلام و وطنوا انفسكم على المنازلة و المجادلة و المبارزة و المعانقة والمكاءمة و اثبتوا واذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم و اصبروا ان الله مع الصابرين».(4)
بندگان خدا ! از مخالفتخدا بپرهيزيد، چشمها را به زير افكنيد واز صداهاى خود بكاهيد وكمتر سخن بگوييد.خود را براى مبارزه وگلاويز شدن با دشمن ودفاع با چنگ ودندان آماده كنيد.ثابت قدم واستوار باشيد وخدا را ياد كنيد تا رستگار شويد. از اختلاف ودو دستگى بپرهيزيد تا به سستى نگراييد وشوكت وعظمتشما ازميان نرود. بردبار باشيد كه خداوند با بردباران است.
بارى، سخنان امام -عليه السلام پايان يافت وآن حضرت با يازده ستون رزمى در برابر دشمن قد علم كرد. صفهاى سپاه امام -عليه السلام طورى تنظيم شده بود كه افراد قبيله اى كه بخشى از آنان در عراق وبخشى در شام مىزيستند در صحنه جنگ رو در روى يكديگر قرار گرفتند.
در روزهاى نخست، چرخ نبرد به كندى پيش مىرفت وهنوز سياست آتش بس ومدارا وفضاى اميد بر طرفين حاكم بود. ستونهاى رزمى تا ظهر به جنگ مىپرداختند واز آن به بعد دست از نبرد مىكشيدند. ولى بعدها نبرد شدت يافت واز صبح تا شب وحتى در بخشى از شب نيز ادامه يافت.(5)
در روز نخست از ماه صفر، مالك اشتر از سپاه امام -عليه السلام وحبيب بن مسلمه از سپاه شام با افراد تحت فرمان خود به نبرد آمدند وبخشى از روز را به نبرد پرداختند واز طرفين گروهى كشته شدند. سپس از هم فاصله گرفتند وبه اردوگاه خود بازگشتند.(6)
در روز دوم، هاشم به عتبه در راس گروهى از سوار وپياده نظام واز سپاه شام ابو الاعور سلمى به همين كيفيت گام به ميدان نهادند وسواره با سواران وپياده با پياده به نبرد پرداختند.(7)
در روز سوم، عمار از سپاه امام -عليه السلام وعمرو عاص از سپاه معاويه با افراد تحت فرمان خود به ميدان آمدند وسخت ترين نبرد ميان آن دو انجام گرفت.(8)
عمار در برابر لشكر شام با صداى بلند گفت:آيا مىخواهيد آن كس را بشناسيد كه به خدا وپيامبر عداوت ورزيده وبر مسلمانان ستم روا داشته ومشركان را كمك كرده است؟ آن گاه كه خدا خواست دين خود را ظاهر سازد وپيامبر خود را كمك كند، او فورا از ترس نه از روى ميل ورغبت تظاهر به اسلام كرد. وهنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درگذشت، او دشمن مسلمانان ودوست مجرمان شد. اى مردم، آگاه باشيد كه اين شخص همان معاويه است. او را لعن كنيد وبا او به نبرد برخيزيد. او كسى است كه مىخواهد نور خدا را خاموش سازد ودشمنان خدا را يارى كند.(9)
در اينجا مردى به عمار گفت كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:بامردم نبرد كنيد تا اسلام آورند وآن گاه كه اسلام آوردند خون ومال آنها مصونيت پيدا مىكند.
عمار سخن او راتصديق كرد وافزود: حزب اموى از روز نخست اسلام نياورد بلكه تظاهر به اسلام كرد وكفر خود را پنهان داشت، تا روزى كه براى كفر خود يار وياور پيدا كرد.(10)
عمار اين سخن را گفت وبه فرمانده سواره نظام دستور حمله به قسمتسواره نظام شاميان داد واو نيز فرمان حمله صادر كرد، ولى شاميان در برابر او پايدارى نشان دادند. آن گاه به فرمانده پياده نظام دستور داد واو نيز فرمان حمله داد وسربازان امام -عليه السلام با يك يورش صفوف دشمن را درهم ريختند وعمروعاص ناچار شد كه جايگاه خود را عوض كند.
عمروعاص پير سياستبه حربه اى متوسل شد كه عمار به آن توسل جسته بود. عمار از طريق تكفير حزب اموى وسران آن آشوبى در صفوف دشمن افكند. متقابلا عمروعاص نيز پارچه سياهى بر سر نيزه كرد وآن را برافراشت. اين همان پرچمى بود كه روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دست او داده بود. چشمها به آن خيره شد وزبانها به گفتگو در آمد. امام -عليه السلام براى جلوگيرى از نفوذ هر نوع فتنه فورا به روشن كردن ياران خود پرداخت وگفت:
آيا مىدانيد داستان اين پرچم چيست؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روزى اين پرچم را بيرون آورد ورو به سپاه اسلام كرد وگفت:كيست كه آن را با آنچه در آن استبرگيرد؟ عمروعاص گفت:در آن چه چيز است؟پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين كه با مسلمانى نجنگد وبه كافرى نزديك نشود.عمروعاص آن را به اين شرط گرفت، اما به خدا سوگند كه به مشركان نزديك شد وامروز با مسلمانان مىجنگد.
به خدايى كه دانه را شكافت وانسان را آفريد، اين گروه از صميم دل اسلام نياوردند، بلكه تظاهر به اسلام نمودند وكفر خود را پنهان كردند وهنگامى كه براى ابراز كفر يارانى يافتند به عداوت خود بازگشتند، جز اينكه در ظاهر نماز را ترك نكردند.(11)
در روز چهارم، محمد حنفيه با ستونى گام به ميدان نهاد واز سپاه شام نيز عبيد الله بن عمر با گروهى آهنگ مبارزه كرد. آتش جنگ برافروخته شد ونبرد شديدى ميان دو گروه رخ داد.(12) عبيد الله به محمد حنفيه پيغام داد كه با هم به نبرد برخيزند. محمد حركت كرد تا تن به تن با او بجنگد. امام -عليه السلام از جريان آگاه شد وفورا اسب خود را به سوى فرزندش راند وبه او فرمان توقف داد وآن گاه اسب خود را به سوى عبيد الله راند وگفت: من با تو مىجنگم، پيش بيا. عبيد الله از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد وگفت: مرا به جنگ با تو نيازى نيست.سپس اسب خود را بازگرداند وازمعركه دور شد. در اين موقع سپاهيان طرفين از هم فاصله گرفتند وبه اردوگاههاى خود بازگشتند.(13)
در روز پنجم ماه صفر سال سى وهشت كه روز يكشنبه بود، دو ستون رزمى كه فرماندهى عراقيان را ابن عباس وسركردگى شاميان را وليد بن عقبه بر عهده داشتند به نبرد پرداختند وپس از نبردى شديد به هنگام ظهر دست از جنگ كشيدند وبه مراكز خود بازگشتند. در اين هنگام فرمانده شاميان به دشنام گويى پرداخت وفرزندان عبد المطلب راناسزا گفت. ابن عباس او را به مبارزه طلبيد ولى او تن به مبارزه نداد وميدان را ترك گفت.(14)
سپاه شام مردمى كور وكر و دور از واقعيات وتاريخ اسلام بودند، وگرنه نبايد ستون رزمى آنان را فردى فرماندهى كند كه به تصريح قرآن «فاسق» ونابكار است. وليد همان فردى است كه قرآن كريم در باره او فرمود: ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا (حجرات:6) يعنى اگر فاسقى خبرى آورد در باره آن بررسى كنيد. (15) اين همان مردى است كه قرآن او را چنين توصيف مىفرمايد: افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لايستوون (سجده:18) يعنى آيا آن كس كه مؤمن است همچون كسى است كه فاسق است ؟هرگز اين دو برابر نيستند.(16)
در اين نبردها هرچند گروهى كشته مىشدند وطرفين بدون اخذ نتيجه به اردوگاه خود باز مىگشتند، ولى سخنرانيهاى امام -عليه السلام وعمار وابن عباس، افق را بر مردم شام روشن مىساخت وبى پايگى ادعاى معاويه كم وبيش واضح مىشد. لذا، در روز پنجم نبرد، شمر بن ابرهه حميرى با گروهى از قاريان شام به سپاه امام -عليه السلام پيوست.فرار آنان به سوى نور، نشانه تاريكيى بود كه سپاه شام را فرا گرفته بود. فرمانرواى عاصى شام بر خود لرزيد واز تكرار آن سختبيمناك شد.
عمروعاص رو به معاويه كرد وگفت:
تو مىخواهى با مردى نبرد كنى كه با محمد خويشاوندى نزديك دارد ودر اسلام داراى قدم راسخ واستوار است. او در فضيلت ومعنويت وآشنايى به رموز جنگ بى همتاست. او با ياران انگشتشمارمحمد وبا قهرمانان وقاريان وشريفترين افراد آنان به جنگ تو آمده است وبراى آنان در نفوس مسلمانان هيبت وبزرگى است. لازم استشاميان را در سخت ترين مواضع وتنگناها قرار دهى وپيش از آنكه طول مدت جنگ در آنان ايجاد ملالت كند ايشان را تطميع كنى. وهرچه را فراموش مىكنى، اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى.
معاويه از سخنان پير سياست پند آموخت وفهميد كه يكى از عوامل جذب شاميان به ميدان نبرد تظاهر به دين وتقوى وورع است گر چه در دل از آن اثرى نباشد. از اين رو، فرمان داد كه منبرى ترتيب دادند وسران سپاه شام را به حضور طلبيد وبر فراز منبر قرار گرفت وهمچون فردى سوخته دل براى دين ومذهب اشك تمساح ريخت وگفت:
اى مردم، جانها وسرهاى خود را به ما بسپاريد. سست مشويد ودست از يارى مكشيد. امروز روزى پر خطر است، روز حقيقت وحفظ آن است.شما بر حق هستيد ودر دستشما حجت است. شما با كسى نبرد مىكنيد كه بيعت را شكسته وخون حرامى را ريخته است ودر آسما ن كسى او را معذور نمىشمارد.
آن گاه عمروعاص بر فراز منبر قرار گرفت وسخنانى شبيه سخنان معاويه گفت و از منبر پايين آمد.(17)
به امام -عليه السلام گزارش رسيد كه معاويه از طريق حيله ونيرنگ وتظاهر به دين شاميان را به جنگ دعوت مىكند. لذا آن حضرت دستور داد كه همگان در نقطه اى گرد آيند. راوى مىگويد: امام را ديدم در حالى كه بر كمان خود تكيه كرده وياران پيامبر را به دور خود گرد آورده بود ومىخواست مردم آگاه شوند كه ياران پيامبر در گرداگرد او هستند. پس ستايش خدا را بجا آورد وچنين گفت:
مردم سخنان مرا بشنويد وآن را به خاطر بسپاريد. خودخواهى از گردنكشى است ونخوت از كبر وخودبينى، وشيطان دشمن حاضرى است كه به شما وعده باطل مىدهد. آگاه باشيد كه مسلمان برادر مسلمان است. ناسزا مگوييد ودست از يارى مكشيد.شريعت دين يكى وراههاى آن هموار است.هركسى آن را گرفتبه آن پيوسته وهر كس آن را ترك كند از آن خارج شده وهركس از آن جدا شود نابود گرديده است. آن كس كه امين شمرده شود ولى خيانت ورزد، يا وعده كند اما تخلف نمايد، گفتگو كند ولى دروغ بگويد، مسلمان نيست.
ما خاندان رحمت هستيم. گفتار ما راست وكردارما برترى است. از ماستخاتم پيامبران ودر ماست رهبرى اسلام واز ماست قاريان كتاب خدا، من شما را به سوى خدا وپيامبر وجهاد با دشمن وى وپايدارى در راه آن وكسب رضاى خدا و بپا داشتن نماز وپرداختن زكات وزيارت خانه خدا وروزه ماه رمضان وكوشش در رساندن بيت المال به اهلش دعوت مىكنم.
از شگفتيهاى جهان است كه معاويه اموى وعمرو عاص سهمى بر آن شدند كه مردم را به ديندارى تشويق كنند! شما مىدانيد كه من هرگز با پيامبر مخالفت نكردهام ودر مواضعى كه قهرمانان عقب مىكشيدند وترس ولرز آنان را فرا مىگرفت جانم را سپر او قرار مىدادم. سپاس خدا را كه مرا به اين فضيلت گرامى داشت. پيامبر خدا جان سپرد در حالى كه سر او در آغوش من بود، وبه تنهايى او را غسل دادم وفرشتگان مقرب بدن او را از اين سو به آن سو برمى گردانيدند. به خدا سوگند كه هيچ امتى پس از رحلت پيامبر خود دچار اختلاف نگشت مگر اينكه اهل باطل بر اهل حق غلبه كرد.(18)
وقتى سخنان امام -عليه السلام به اينجا رسيد، عمار، آن پير با ايمان ويار وفادار، روى به مردم كرد وگفت:امام، شما را آگاه ساخت كه امت، نه در آغاز كار راه صحيحى را در پيش گرفت ونه در پايان آن.
از سخنان ابن مزاحم بر مىآيد كه امام -عليه السلام سخنان خود را در عصر دوشنبه ششم ماه صفر ايراد فرمود ودر پايان خواستار هجوم همگانى سپاهيان براى بركندن ريشه فساد شد. از اين رو، در روز سه شنبه هفتم صفر، سپاهيان را براى حمله دسته جمعى آماده كرد وخطابه اى ايراد فرمود ودر آن روش جنگ را ترسيم كرد.(19)
پىنوشتها:
1- وقعه صفين، صص203- 202; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 5; كامل ابن اثير، ج3، ص149; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص25; مروج الذهب، ج2، ص387(بااختصار واندكى تفاوت).
2- وقعه صفين، ص 205; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص26- 24.
3- وقعه صفين، صص204-203; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص6; كامل ابن اثير، ج3،ص149; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص26.
4- وقعه صفين، صص204-203; تاريخ طبرى، ج3، جزء6،ص6; كامل ابن اثير، ج3،ص149; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص26.
5- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص30; مروج الذهب، ج2، صص 388-387; وقعه صفين، صص214و 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص30-27.
6- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص30; مروج الذهب، ج2، صص 388-387; وقعه صفين، صص214و 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص30-27.
7- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص30; مروج الذهب، ج2، صص 388-387; وقعه صفين، صص214و 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص30-27.
8- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص30; مروج الذهب، ج2، صص 388-387; وقعه صفين، صص214و 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص30-27.
9- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص30; مروج الذهب، ج2، صص 388-387; وقعه صفين، صص214و 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، صص30-27.
10- وقعه صفين، صص216- 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص31; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص7.
11- وقعه صفين، صص216- 215; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج4، ص31; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص7.
12- مروج الذهب، ج2، ص 388.
13- مفسران اسلامى به اتفاق نزول اين آيه را در باره وليد بن عقبه تصديق كرده اند.
14- در باره شان نزول اين آيه به تفاسير حديثى ، مانند الدر المنثور وبرهان مراجعه شود.
15- وقعه صفين،صص222- 221;كامل ابن اثير، ج3،ص150;تاريخ طبرى،ج3،جزء6،ص7; مروج الذهب، ج2، ص 388.
16- وقعه صفين،صص222- 221;كامل ابن اثير، ج3،ص150;تاريخ طبرى،ج3،جزء6،ص7; مروج الذهب، ج2، ص 388.
17- وقعهصفين، ص 222; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 180.
18- وقعه صفين، صص224-223; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص182- 181.
19- وقعه صفين، صص224-223; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص182- 181.
فروغ ولايت ص565
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
هشت روز تمام از آغاز جنگ خونين صفين مىگذشت وحملات موضعى وحركتستونهاى زرهى به صورت محدود نتيجه اى نبخشيده بود. امام -عليه السلام در اين انديشه بود كه چه كند كه با كمترين ضايعه به هدف دستيابد، ومطمئن بود كه نبردهاى محدود جز ضايعه نتيجه ديگرى ندارد. ازاين جهت، در پرتو ماه شب هشتم ماه صفر(شب چهارشنبه) ياران خود را با سخنان زير مورد خطاب قرار داد:
سپاس خداى را كه آنچه را شكست استوار نمىشود وآنچه را كه استوار ساختشكسته نخواهد شد. اگر مىخواست، حتى دو نفر ازا ين امتيا از ساير خلايق اختلاف نمىكردند وبشرى در امرى از امور مربوط به او به نزاع بر نمىخاست وافراد مفضول، فضل افراد فاضل را منكر نمىشدند. تقدير وسرنوشت، ما واين گروه رابه اين نقطه كشاند ورو در روى هم قرار داد. همگى در چشم انداز شهود خدا ودر محضر او هستيم.اگر بخواهد در نزول عذاب تعجيل مىكند تا ستمگر راتكذيب نمايد وحق را آشكار سازد. او دنيا را خانهكردار وسراى آخرت را سراى پاداش قرار داده است تا بدكاران را به كردار بدشان كيفر، ونيكوكاران را به سبب كردار نيك آنان پاداش دهد. آگاه باشيد كه فردا، به خواستخدا، با دشمن روبرو مىشويد. پس امشب بيشتر نماز بگزاريد وبيشتر قرآن بخوانيد واز خداوند پايدارى وپيروزى بخواهيد، وفردا با آنان با جديت واحتياط روبرو شويد ودر كار خود راستگو باشيد.
امام -عليه السلام اين سخن را گفت ومجلس را ترك كرد. سپس سپاهيان امام همگى به سوى شمشيرها ونيزهها وتيرهاى خود رفتند وبه اصلاح سلاحهاى خود پرداختند. (1)
امام -عليه السلام در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر فرمان داد كه مردى در برابر شاميان بايستد وآمادگى مردم عراق را براى نبرد اعلام دارد.
معاويه نيز همچون امام -عليه السلام به تنظيم سپاه خود پرداخت وآنها را به دستههاى گوناگون تقسيم كرد. مردم حمص واردن وقنسرين جناحهاى گوناگونى از سپاه او را تشكيل مىدادند وحفظ جان معاويه را مردم شام به فرماندهى ضحاك بن قيس فهرى بر عهده گرفتند ودور او را احاطه كردند تا از نفوذ دشمن به قلب لشكر، كه جايگاه معاويه بود، جلوگيرى كنند.
تنظيم سپاه به شكلى كه انجام شده بود مورد پسند عمروعاص قرار نگرفت وخواستبه معاويه در آرايش سپاه كمك كند. لذا او را به ياد پيمانى كه با هم بسته بودند انداخت(كه در صورت پيروزى، حكومت مصر از آن او باشد) وگفت:فرماندهى حمصيان را به من واگذار وابوالاعور را از آن بركنار كن. معاويه از پيشنهاد او خوشحال شد وفورا كسى را نزد فرمانده حمصيان فرستاد وپيغام داد كه:عمروعاص در امور رزمى سابقه وتجربه اى دارد كه من وتو نداريم. من او را به فرماندهى سواره نظام برگزيدم، لذا تو به منطقه اى ديگر برو.
عمروعاص، به اميد حكومت مصر، دو فرزند خود عبد الله ومحمد را طلبيد (2) وبنابر تجربه ونظر خود، سپاه را تنظيم كرد ودستور داد كه زرهپوشان در مقدمه سپاه وبى زرهان در انتهاى آن قرار گيرند.آن گاه به دو فرزند خود دستور داد كه در ميان صفوف گردش كنند ونظم وترتيب آنها را به دقت وارسى نمايند. حتى به اين نيز اكتفا نكرد وخود در ميان سپاه به راه افتاد ونظم آن را مورد بررسى قرار داد وهمچون معاويه در قلب سپاه بر فراز منبرى قرار گرفت كه حفاظت آن را يمنيها برعهده گرفتند وفرمان داد كه هر كس آهنگ نزديك شدن به منبر داشته باشد فورا او را بكشند. (3)
هرگاه انگيزه از نبرد، كسب قدرت وفرمانروايى باشد بايد گروهى را براى حفاظتخود بگمارد، ولى اگر انگيزه وهدف معنوى باشد از كشته شدن خود در طريق هدف پروايى ندارد.لذا، نه تنها كسى حفاظت از امام -عليه السلام را بر عهده نداشت، بلكه آن حضرت بر اسب شبرنگى سوار بود وفرمان مىداد وسپاه را رهبرى مىكرد وبا نعرههاى جگر خراش خود لرزه بر اندام قهرمانان شام مىانداخت وبا شمشير برنده اش آنان را درو مىكرد.
اختلاف در شيوه رهبرى معلول اختلاف در انگيزه هاست.فرهنك شهادت طلبى زاييده ايمان به سراى آخرت واعتقاد به حقانيتخويش است، در حالى كه ترس ازمرگ وفدا كردن ديگران براى حفظ جان خويشتن زاييده دلبستگى به زندگى دنيا وانكار ماوراء ماده است. وشگفت اينجاست كه فرزند عاص به اين حقيقت اعتراف كرده ودر باره سپاه امام -عليه السلام چنين گفت:
«فان هؤلاء جاؤوا بخطة بلغتالسماء». يعنى: اين گروه با هدفى آسمانى به ميدان آمدهاند وباكى از شهادت ندارند.
خير خواهى ويارى فرزند عاص به معاويه از روى علاقه به او وبه طلب پيروزى او نبود، بلكه او در چهارچوب منافع خود علاقه به پيروزى او داشت ودر اظهار نظر ومشورت با معاويه، بهاى آن را پيوسته به رخ او مىكشيد. مذاكره ياد شده در زير، بيانگر اين حقيقت است:
معاويه: هرجه زودتر به تنظيم صفوف سپاه بپرداز.
عمروعاص: به شرط اينكه حكومتم براى خودم باشد.
معاويه، از ترس اينكه مبادا عمروعاص، پس از امام، رقيب او شود، فورا پرسيد: كدام حكومت؟ مگر غير ازحكومت مصر، چيز ديگرى مىخواهى؟
عمروعاص، سياستباز كهنه كار وسوداگر بى تقوا، ماسكى از تقوا بر چهره زد وگفت: آيا مصر مىتواند عوض از بهشتباشد؟ آيا كشتن على، بهايى مناسب براى عذاب دوزخ، كه هرگر آرام نمىگيرد، خواهد بود؟
معاويه، از ترس اينكه سخن عمرو در ميان سپاه منتشر گردد، با اصرار فوق العاده گفت:آرام، آرام، سخن تو را كسى نشنود.
بارى، عمروعاص، به آرزوى حكومت مصر، رو به مردم شام كرد وگفت:
سربازان شام، صفهاى خود رامرتب كنيد وسرهاى خود را به پروردگار خود عاريت دهيد. از خدا كمك بگيريد وبا دشمن خدا ودشمن خود جهاد كنيد. آنان را بكشيد كه خدا آنان را بكشد ونابود سازد. (4)
از آن طرف، چنان كه گذشت، در آن روز امام -عليه السلام اسبى طلبيد وبراى او اسب شبرنگى آوردند كه به سبب نيرويى كه داشت پيوسته در حال جهش بود وبا دو دهنه كشيده مىشد. امام -عليه السلام زمام آن را به دست گرفت واين آيه را تلاوت كرد:
سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين وانا الى ربنا لمنقلبون . (زخرف:13)
منزه استخدايى كه اين مركب را براى ما مسخر ساخت وما را قدرت وتوانايى آن نبود، وهمگى به سوى خدا باز مىگرديم.
آن گاه دستبه دعا برداشت وگفت:
اللهم اليك نقلت الاقدام اتعبت الابدان و افضت القلوب و رفعت الايدي و شخصت الابصار... اللهم انا نشكوا اليك غيبة نبينا و كثرة عدونا وتشتت اهوائنا. ربنا افتح بيننا و بين قومنا بالحق انتخير الفاتحين. (5)
خدايا، به سوى تو گامها برداشته مىشود وبدنها به رنج مىافتد ودلها متوجه مىگردد ودستها بلند مىشود وچشمها باز مىگردد... خدايا، ما شكوه غيبت پيامبرمان وفزونى دشمنان وپراكندگى خواستهايمان را به درگاه تو مىآوريم. خدايا، ميان ما واين قوم به حق داورى كن، كه تو بهترين داورها هستى.
سرانجام در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر حمله سرتاسرى آغاز شد و از اول بامداد تاشب ادامه داشت وطرفين بدون دستيابى به پيروزى به اردوگاههاى خود بازگشتند.
در روز پنجشنبه، امام -عليه السلام نماز صبح را در تاريكى بجا آورد وآن گاه، پس از خواندن دعايى، خود حمله را آغاز كرد وياران او نيز از هر طرف به نبرد پرداختند. (6)
بخشى از دعاى امام قبل از حمله اين بود:
ان اظهرتنا على عدونا فجنبنا الغي و سددنا للحق، و ان اظهرتهم علينا فارزقنا الشهادة و اعصم بقية اصحابي من الفتنة. (7)
پروردگارا! اگر ما را بر دشمن خود پيروز فرمودى ما را از ستم بازدار وگامهايمان را براى حق استوار گردان. واگر آنان بر ما پيروز شدند شهادت را نصيب ما فرما وباقيمانده يارانم را از فتنه حفظ كن.
سخنرانيهاى سران وشخصيتهاى بزرگ هر سپاه نقش تبليغى بزرگى ايفا مىكرد. چه بسا خطابه اى يك سپاه را از جاى برمى كند ومقدمات پيروزى را فراهم مىساخت. از اين جهت، در روز پنجشنبه نهم ماه صفر، دومين روز حمله همگانى، شخصيتهاى بزرگى در سپاه امام -عليه السلام به سخن پرداختند. غير از امام بزرگانى مانند عبد الله بن بديل، (8) سعيد بن قيس (9) (در منطقه ناصرين) ومالك اشتر (10) سخن گفتند وهركدام،با منطق خاصى،سپاه امام را بر يورش به دشمن شامى تحريك كردند. در اين ميان حوادثى نيز رخ داد كه برخى از آنها را ياد آور مىشويم.
1- چه كسى اين قرآن را به دست مىگيرد؟
على -عليه السلام پيش از آنكه نبرد را آغاز كند، براى اتمام حجت، رو به سربازان خود كرد وگفت: كيست كه اين قرآن را بگيرد وشاميان را به آن دعوت كند؟
در اين هنگام جوانى به نام سعيد برخاست واعلام آمادگى كرد. امام -عليه السلام بار ديگر سخن خود راتكرار كرد وباز همان جوان از جاى برخاست وگفت: من اى امير مؤمنان. آن گاه على -عليه السلام قرآن را به او سپرد واو نيز به سوى سپاه معاويه حركت كرد وآنان را به كتاب خدا وعمل به آن دعوت كرد، ولى طولى نكشيد كه به وسيله دشمن از پاى در آمد. (11)
2- مبارزه دو حجر
حجر بن عدى كندى از كسانى است كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرفياب شده وبه دست او اسلام آورده بود وبعدها نيز در صف مخلصان على -عليه السلام ومدافعان حريم وى قرار داشت وسرانجام جان خود را در اين راه از دست داد وبه دست جلادان معاويه، همراه با گروهى از مخلصان امام، در «مرج عذراء»(كه تقريبا در بيست كيلومترى شام قرار دارد) كشته شد. در تاريخ از وى به حجر الخير ياد مىكنند، در حالى كه از عموى وى حجر بن يزيد به حجر الشر نام برده مىشود.
اتفاقا در چنين روزى اين دو حجر، به رغم پيوند نزديكى كه با هم داشتند، رو در روى يكديگر قرار گرفتند.دعوت به مبارزه از جانب حجر الشر آغاز شد ودر حالى كه آن دو با نيزه هاى خود مشغول مبارزه بودند مردى از سپاه معاويه به نام خزيمه به كمك حجر بن يزيد شتافت ونيزه اى بر حجر بن عدى زد.در اين موقع گروهى از ياران حجر بر خزيمه حمله بردند و او را كشتند، ولى حجر بن يزيد پا به فرار نهاد واز ميدان بيرون رفت. (12)
3- حمله «عبد الله بن بديل» بر ميسره سپاه شام
عبد الله بن بديل خزاعى از فرماندهان بلند پايه سپاه امام -عليه السلام به شمار مىرفت.او صحابى جليل القدر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ودر طهارت نفس وشجاعت وحماسه آفرينى، پس ازمالك اشتر، زبانزد بود.
فرماندهى جناح راستسپاه با وى بود وجناح چپ را عبد الله بن عباس فرماندهى مىكرد. قاريان عراق پيرامون عمار ياسر وقيس بن سعد وعبد الله بن بديل گرد آمده بودند. (13)
عبد الله پيش از آغاز حمله رو به ياران خود كرد وگفت:معاويه مقامى را ادعا كرده كه از آن او نيست وبا صاحبان حقيقى مقام به نزاع برخاسته وبا منطق باطل به نبرد حق آمده است.وى با اعراب (باديه نشينان) واحزاب گوناگون به حمله پرداخته وگمراهى را براى آنان زيبا جلوه داده است. تاا نجا كه گفت:
«و انتم والله على نور من ربكم و برهان مبين. قاتلوا الطغاة الجفاة و لا تخشوهم، و كيف تخشونهم و في ايديكم كتاب من ربكم ظاهر مبرور... وقد قاتلتهم مع النبي و الله ما هم في هذه بازكى و لا اتقى ولا ابر. قوموا الى عدو الله و عدوكم». (14)
شما،به خدا سوگند، در پوشش نورى از خدا ودليلى روشن هستيد. با اين اوباش جفاكار نبرد كنيد و از آنان نترسيد.چگونه بترسيد، حال آنكه در دستشما كتابى از خداست كه روشن وپذيرفته شده است. شما همراه پيامبر با آنان نبرد كردهايد وبه خدا سوگند كه اكنون پاكيزه تر ونيكوكارتر از آن زمان نيستند. برخيزيد وبراى نبرد با دشمن خدا ودشمن خود حركت كنيد.
او در حالى كه فرماندهى ميمنه را بر عهده داشت، دو زره بر تن كرد ودو شمشير برداشت(در هر دستشمشيرى) وحمله را آغاز كرد ودر حمله نخستسپاه معاويه رااز سر راه خود برداشت ولشكر حبيب بن مسلمه فرمانده ميسره سپاه شام را شكست داد.تمام همت او اين بود كه خود را به خيمه معاويه برساند واين ام الفساد را ازميان بردارد.نگهبانان معاويه، كه پيمان مرگ با او بسته بودند وبه صورت پنج صف يا به عبارت ديگر به صورت پنج ديوار گردا گرد او را احاطه كرده بودند، مانع از پيشروى او شدند. ولى اين ديوارها چندان مشكلى ايجاد نكرد ويكى پس از ديگرى فرو ريخت.ولى با اينكه حملات عبد الله درخشان بود، پيش از آنكه خود را به خرگاه معاويه برساند از پاى درآمد وكشته شد. (15)
در اين مورد ابن جرير طبرى در «تاريخ» خود جريان را روشنتر از ابن مزاحم در «وقعه صفين» مىنويسد.
او چنين گزارش مىكند:عبد الله با ميسره سپاه دشمن در حال نبرد بود ومالك اشتر نيز به سوى ميمنه حمله مىبرد.مالك، در حالى كه در پوششى از آهن فرو رفته بود، يك صفحه فلزى يمنى در دست داشت كه چون آن را فرود مىآورد تصور مىرفت كه آب از آن ريزان است ووقتى آن را بالا مىبرد شعاع آن ديدگان را خيره مىساخت. او درحملات خود ميمنه را تار ومار كرد وبه نقطه اى رسيد كه عبدالله بن بديل با گروهى از قراء، كه شمار آنان از سيصد نفر (16) تجاوز نمىكرد، به آن نقطه رسيده بودند.وى ياران عبدالله را به صورت مردگانى يافت كه به زمين چسبيدهاند. مالك دشمن را از اطراف آنان دور كرد وآنان بامشاهده اشتر خوشحال شدند و فورا از احوال امام پرسيدند وچون پاسخ شنيدند كه آن حضرت سالم است ودر ميسره سپاه خود مىجنگد سپاس خدا را بجا آوردند.
در اين حال عبدالله با افراد كم خود اصرار مىورزيد كه به پيش رود وپس از كشتن نگهبانان معاويه برخود او دستيابد. ولى اشتر به او پيام داد كه پيشروى نكند ودر نقطه اى كه هست توقف نمايد و از خود دفاع كند. (17) ولى او تصور مىكرد كه با يك حمله برق آسا مىتواند صف نگهبانان را متلاشى كند وبر معاويه دستيابد. از اين جهتبه پيشروى خود ادامه داد ودر حاليكه در هر دستى شمشيرى داشتبا ياران خود حمله را آغاز كرد وهر كسى را كه پيش مىآمد با يك ضربه از پاى در مىآورد وآن قدر پيش رفت كه معاويه ناچار شد جايگاه خود را عوض كند. (18)
از شگفتيهاى حمله عبد الله اين بود كه وى به هنگام كارزار بانگهبانان شعار «يا لثارات عثمان» سر مىداد ومقصود او برادرى بود كه از وى در اين نبرد كشته شده بود، ولى دشمن از آن برداشت ديگرى داشت ودر شگفت فرو رفته بود كه چگونه عبدالله مردم را بر اخذ انتقام خون عثمان دعوت مىكند!
سرانجام كار به جايى رسيد كه معاويه جدا بر جان خود ترسيد وكرارا به فرمانده ميمنه سپاه خود حبيب بن مسلمه پيغام داد كه به داد او برسد. ولى كوششهاى حبيب جايى نرسيد وعبدالله را از تعقيب هدف باز نداشت. او فاصله چندانى با خرگاه معاويه نداشت.معاويه چاره اى جز اين نديد كه به نگهبانان دستور دهد كه با پرتاب سنگ به جنگ او بروند.اين تاكتيك مؤثر واقع شد ونگهبانان با پرتاب سنگ عبدالله را كه افراد كمى در اطراف او بودند از پاى در آوردند واو با بدن مجروح به روى زمين افتاد. (19)
در اين هنگام معاويه، كه از خطرى قطعى جان به سلامتبرده بود واز شادى در پوست نمىگنجيد، بر بالاى جسد او حاضر شد. مردى به نام عبداللهبن عامر، كه از نزديكان معاويه بود، عمامه خود را بر صورت عبدالله افكند وبر او رحمت فرستاد. معاويه اصرار ورزيد كه صورت او را باز كند ولى او ابا ورزيد، زيرا در گذشته با او دوستى داشت. معاويه با دادن قولى كه او را مثله نخواهد كرد موفق شد كه صورت فرمانده شجاع امام را ببيند. وقتى ديده معاويه بر چهره عبدالله افتاد گفت:
«هذا و الله كبش القوم. ورب الكعبة اللهم اظفرني بالاشتر النخعي و الاشعث الكندي». (19) به خدا سوگند، او بزرگ اين جمعيت است. خدايا مرا بر دو قهرمان ديگر، اشتر نخعى واشعث كندى، پيروز گردان.
آن گاه در وصف قهرمانى وشجاعت كم نظير عبدالله به اشعار عدى بن حاتم تمثل جست كه نخستين بيت آن اين است:
اخ الحرب ان عضتبه الحرب عضها وان شمرت عن ساقيها الحرب شمرا (20)
مرد جنگجو كسى است كه اگر جنگ به او دندان نشان دهد او نيز چنان كند واگر آستين بالا زند او نيز آستين بالا زند.
نبرد واقعى ميان پيروان امامعليه السلام وهواداران معاويه از آغاز ماه صفر سال سى وهشت آغاز شد وتا نيمروز سيزدهم آن ماه (21) ادامه داشت. وقايع نگاران شب نيمه آن ماه را «ليلةالهرير» مىنامند.«هرير» در لغت عرب به زوزه سگ مىگويند، زيرا سپاه معاويه در آن شب در زير ضربات سپاه امام -عليه السلام همچون سگ زوزه مىكشيد ونزديك بود كه بساط حكومت معاويه وامويان برچيده شود كه ناگهان عمروعاص، از طريق خدعه وفريب وايجاد اختلاف در ميان سپاهيان امام، نبرد خونين وسرنوشتساز را متوقف ساخت وسرانجام در روز جمعه هفدهم ماه جريان به «حكميت» كشيد واعلام آتش بس موقتشد.
مورخان حوادث صفين را تا روز دهم به ترتيب نوشته اند (22) ، ولى از آن به بعد نقل حوادث حالت زنجيره اى خود را از دست داده است ووقايع نگار بايد با شم تاريخ شناسى خود به حوادث ترتيب دهد. ما نيز وقايع اين چند روز را تا نيمه روز ليلةالهرير به گونه اى مىنگاريم.
آفتاب روز دهم صفر سينه افق را شكافت ونور خود را بر دشت صفين كه به صورت گردابى از خون درآمده بود افشاند. عاشقان شهادت وشيفتگان امام -عليه السلام، يعنى قبيله ربيعه در گرداگرد وجود او حلقه زده واو را همچون مردمك چشم احاطه كرده بودند.
يك نفر از فرماندهان آنان برخاست وگفت:«من يبايع نفسه على الموت و يشري نفسه لله؟» يعنى: كيست كه با مرگ دستبيعت دهد وجان خود را براى خدا بفروشد؟در اين موقع هفت هزار نفر برخاستند وبه نحو ياد شده با فرمانده خود بيعت كردند و افزودند كه چندان پيش بروند تا وارد خرگاه معاويه شوند وبه پشتسر نگاه نكنند.
در شيفتگى آنان همين بس كه يكى از آنان برخاست وگفت:«ليس لكم عذر في العرب ان اصيب علي فيكم، ومنكم رجل حي». يعنى: هرگز در پيشگاه مردم عرب معذور نيستيد اگر يك نفر از شما زنده باشد وعلى -عليه السلام آسيب ببيند.
وقتى معاويه رشادت وحماسه آفرينى «ربيعه» را ديد بى اختيار زبان به تحسين آنان گشود وشعر زير را سرود:
اذا قلت قدولت ربيعة اقبلت كتائب منهم كالجبال تجالد
اگر بگويى كه قبيله ربيعه پشتبه ميدان كرد، ناگهان گروههاى فشرده اى از آنان همچون كوه به نبرد مىپردازند. (23)
در برابر پايمردى ربيعه، قبيله مضر چندان از خود وفادارى نشان ندادند وجناح ميمنهسپاه امام -عليه السلام به سبب كشته شدن عبدالله بن بديل فرمانده آن وفرار افراد قبيلهمضر از ميدان، دچار شكستشد، به نحوى كه سربازان آن جناح به قلب لشكر كه فرماندهى آن با امام -عليه السلام بود پيوستند.امام،براى ترميم وضع ميمنه، سهل بن حنيف را به فرماندهى آن گمارد، ولى هجوم سيل آساى سپاه شام به فرماندهى حبيب بن مسلمه به فرمانده جديد ميمنه مهلت نداد كه به وضع موجود سر وسامانى بخشد. امام -عليه السلام چون از نااستوارى قبيله مضر در ميمنه آگاه شد فورا مالك را به حضور طلبيد وبه او فرمان داد كه به اين گروه كه انضباط اسلامى را از دست دادهاند بگويد:«اين فراركم من الموت الذي لن تعجزوه الى الحياة التي لا تبقىلكم؟» يعنى: چرا از مرگى كه توانايى مقابله با آن را نداريد به زندگى ناپدار فرار مىكنيد؟
مالك در برابر ميمنه شكستخورده قرار گرفت وضمن ابلاغ پيام امام -عليه السلام، طى سخنانى بسيار مهيج چنين گفت:
«فان الفرار فيه سلب العز و الغلبة على الفيء و ذل الحياة و الممات وعار الدنيا والآخرة و سخط الله و اليم عقابه».
فرار از ميدان جهاد مايه بر باد رفتن عزت واز دست دادن بيت المال وذلت در حيات وممات وننگ دنياوآخرت وفرا گيرى خشم خداوعذاب دردناك اوست.
آن گاه افزود:دندانها را محكم بر هم بفشاريد وبا سرهاى خود به استقبال دشمن بشتابيد. اين را گفت وميمنه را سامان بخشيد وخود آغاز به حمله كرد وميسره سپاه معاويه را كه رو در روى ميمنه سپاه امام -عليه السلام قرار داشتبه عقب راند تا آنجا كه به قلب سپاه معاويه پيوست. (24)
انسجام ميمنه پس از شكست مايهخوشحالى امام -عليه السلام شد. از اين جهت، رو به آنان آورد وفرمود:
«فالآن فاصبروا انزلت عليكم السكينة و ثبتكم الله باليقين و ليعلم المهزم بانه مسخط لربه وموبق نفسه.و في الفرار موجدة الله عليه و الذل اللازم او العار الباقي». (25)
الآن صابر وبردبار باشيد كه ثبات وآرامش بر شما از جانب خدا فرود آمد وشما را با يقين استوار ساخت. وافراد شكستخورده(نااستوار در ميدان نبرد) بدانند كه خود را در معرض خشم الهى وبلا قرار دادهاند. ودر فرار از جهاد خشم خدا وذلت پيوسته است.
خود مىكشى وخود تعزيه مىدارى!
مآرب شهرى است كه در شمال شرقى صنعا قرار دارد وبه جهتسد عظيم آن كه در بين سالهاى 542 تا 570 منهدم شد اشتهار كامل دارد. قبايل يمن به بركت اين سد به تمدن پيشرفته اى دستيافته و از كشاورزى عظيمى برخوردار بودند. انهدام سد در اثر سيل معروف «عرم» موجب پراكندگى آنان در ديگر نقاط شبه جزيره گرديد وقسمت اعظم آنان در شام واردن وفلسطين وعراق متفرق شدند، ولى در عين تفرق، انتساب خود را به قبايلشان كاملا حفظ كردند. ازا ين جهت مىبينيم تيره هايى از قبيله «ازد» و«مضر» و«كنده» و«قضاعه» و«ربيعه» در عراق وتيره هايى از همان قبايل در شام واردن وفلسطين مىزيستند.
سياست امام -عليه السلام درتنظيم سپاه اين بود كه افراد هر قبيله اى كه در عراق زندگى مىكردند رو در روى افراد ديگر همان قبيله قرار گيرند كه در غير عراق مىزيستند، زيرا اين تقابل مىتوانست انعطاف آفرين باشد واز خونريزى شديد جلوگيرى كند. (26)
روزى يكى از سران «خثعم» شام به نام عبد الله درخواست ملاقات با رئيس خثعم عراق كرد وپس از اندكى ملاقات تحقق پذيرفت. فرد شامى درخواست كرد كه هر دو تيرهقبيله خثعم از قتال دستبردارند ودر انتظار آينده بنشينند تا هر كدام از طرفين نبرد پيروز شد از او تبعيت كنند. ولى مذاكره اين دو رئيس سودى نبخشيد،زيرا فرد عراقى به هيچ وجه تن به اين پيشنهاد نداد وحاضر نشد دست از امام -عليه السلام بردارد. لذا جنگ تن به تن ميان افراد دو تيره آغاز شد.وهب بن مسعود خثعمى عراقى، همتاى خود از شاميان را از پاى درآورد ومتقابلا يك نفر از خثعم شام بر رئيس خثعميان عراق حمله برد وابوكعب را از پاى در آورد ولى بلافاصله پس از قتل شروع به گريستن بر مقتول كرد وگفت: من تو را به سبب اطاعت ازمعاويه كشتم،درحالى كه تو بستگى نزديكترى با من داشتى وپيش از آنان تو را دوست مىداشتم. به خدا سوگند كه نمىدانم چه بگويم، جز اينكه شيطان ما را گمراه كرده وقريش ما را آلت دستخود قرار داده است. اين نبرد تن به تن ميان تيره هاى يك قبيله با گذاردن هشتاد كشته از دو طرف خاتمه يافت. (27)
اين حادثه در نوع خود بى نظير نيست، بلكه كم وبيش در جنگ صفين نظايرى دارد كه برخى را ياد آور مىشويم:
1- نعيم بن صهيب بجلى از عراق كشته شد. پسر عموى اونعيم بن حارث بجلى، كه در ارتش شام بود، بر معاويه اصرار ورزيد كه بايد جسد پسر عموى خود را بپوشاند.وى اجازه نداد وبهانه آورد كه عثمان از ترس اين گروه شبانه به خاك سپرده شد. ولى بجلى شامى گفت:يا بايد اين كار انجام گيرد يا تو را ترك مىگويم وبه على مىپيوندم. سرانجام معاويه به او اجازه داد كه جنازه پسر عموى خود رابه خاك بسپارد. (28)
2- دو تيره از قبيه ازد رو در روى يك ديگر قرار گرفتند. يكى ازسران دو قبيله گفت: از بلاهاى بزرگ اين است كه دو تيره از يك قبيله رودر روى هم قرار گرفتهاند وبه خدا سوگند، ما با اين جنگ جز اينكه به دستخود دستها وپاهاى خويش را قطع كنيم كارى صورت نمىدهيم.اگر اين كار را نكنيم پيشوا وقبيله خود را كمك نكرده ايم واگر انجام بدهيم عزت خود را بر باد داده وآتش زندگى خود را خاموش ساخته ايم. (29)
3- مبارزى از شاميان گام به ميدان نهاد ومبارز طلبيد. مردى از عراق به ميدان او آمد وضربات شديد ميان آن دو رد وبدل شد. سرانجام عراقى دستبر گردن شامى افكند و او را محكم بر زمين كوبيد وبه روى سينه اونشست.وقتى كلاهخود ونقاب را از چهره شامى كنار زد ناگهان ديد كه برادرتنى اوست! او از ياران امام -عليه السلام درخواست كرد كه امام تكليف او را روشن ساز د و امام -عليه السلام دستور داد كه وى را رها سازد و او چنين كرد.مع الوصف، آن فرد مجددا به سپاه معاويه پيوست. (30)
4- مردى از سپاه معاويه به نام سويد گام به ميدان نهاد ومبارز طلبيد.رزمنده اى از سپاه امام -عليه السلام به نام قيس به ميدان او آمد. وقتى به هم رسيدند يكديگر را شناختند وهر كدام ديگرى را به پيشواى خود دعوت كرد. مرد عراقى مراتب ايمان خود را به امام -عليه السلام به پسر عموى خود بيان كرد وگفت: به خدايى كه جز او خدايى نيست، اگر بتوانم با اين شمشير آنچنان بر اين خيمه سفيد( خيمه معاويه) مىزنم كه اثرى از صاحب آن نماند. (31)
از شگفتيهاى روزگار(كه شگفتيهاى آن پايان ندارد) اين است كه شمر در نبرد صفين به امام -عليه السلام اخلاص مىورزيد ودر نبرد با يك شامى به نام ادهم ضربتسختى بر پيشانى او وارد آمد كه استخوان آن را شكست.او نيز به تلافى برخاست وضربه شمشيرى بر مبارز شامى وارد كرد كه مؤثر واقع نشد.شمر براى تجديد قوا به خيمه خود بازگشت وآبى نوشيد ونيزهاى بر دست گرفت وبه ميدان بازگشت ومشاهده كرد كه هماورد شامى او پا برجا ايستاده است.او به مرد شامى مهلت نداد ونيزه خود را آنچنان بر او كوفت كه او را از اسب به زمين افكند واگر شاميان به دادش نرسيده بودند كار او را يكسره كرده بود. آن گاه شمر گفت:اين نيزه در مقابل آن ضربت. (32)
افتخار به شهادت وعشق به لقاء الله در افراد با ايمان ومعتقد به سراى ديگر كه براى اهداف مقدس مىجنگند، فرهنگى است كه در ميان ديگر ملتها وجود ندارد.عشق به شهادت بزرگترين محرك وعامل قيام وجهاد است. شهيد، با اين عقيده، زندگى ناچيز چند روزه را به زندگى ابدى تبديل مىكند ودر راه آن دست از پا نمىشناسد.
در يكى از روزهاى نبرد صفين،قهرمان نيرومندى از قبيله بنى اسد از سپاه شام گام به ميدان نهاد ومبارز طلبيد. سربازان عراقى با ديدن اين قهرمان عقب كشيدند ولى ناگهان پيرمردى به نام مقطع عامرى برخاست تا به ميدان قهرمان اسدى برود. امام -عليه السلام متوجه شد واو را از رفتن به ميدان مانع گرديد. نعره هاى هل من مبارز قهرمان اسدى گوشها را كر مىكرد ودر هر بار، آن پير عاشق شهادت براى مقابله برمىخاست ولى امام او را نهى مىكرد. سرانجام پيرمرد عرض كرد:اماما، رخصتبده كه در اين نبرد شركت كنم تاكشته شوم وبه سوى بهشتبشتابم يا او را بكشم وشر او را از سر تو كوتاه سازم. امام -عليه السلام اين بار اجازه داد ودر حق او دعا كرد.
حملات دليرانه وعاشقانه اين پير آنچنان رعبى در دل قهرمان شامى افكند كه چاره اى جز فرار نديد وآن قدر دور شد تا خود را به خرگاه معاويه رسانيد ولى آن پير او را تا آن نقطه هم تعقيب كرد وچون دستبر او نيافتبه جايگاه نخستخود بازگشت.
پس از آنكه على -عليه السلام به شهادت رسيد ومردم با معاويه بيعت كردند، معاويه از مقطع عامرى سراغ گرفت و او را طلبيد.مقطع در حالى كه دوران پيرى وفرتوتى را مىگذراند بر معاويه وارد شد.
معاويه:برادر، اگر در اين حالتبر من وارد نشده بودى هرگز از دست من خلاص نمىشدى.
عامرى: تو را به خدا سوگند مىدهم مرا بكش و از اين زندگى ذلتبار نجات بخش وبه لقاء خدا نزديك ساز.
معاويه: هرگز تو را نمىكشم وبه تو نياز دارم.
عامرى:نياز تو چيست؟
معاويه: حاجتم اين است كه با تو برادر شوم.
عامرى:من از تو در گذشته براى خدا جدا شدم وبه همين حالتباقى هستم تا خدا در روز رستاخيز ما را گرد آورد ودر باره من وتو داورى كند.
معاويه: دخترت را در عقد من در آور.
عامرى: من درخواست آسانتر از آن را رد كردم، چه رسد به اين درخواست.
معاويه:صله اى از من بپذير.
عامرى: مرا نيازى به صله تو نيست. (33)
در روز دهم ويا پس از آن،آن گاه كه درگيرى شديدى ميان سوار كاران عراق با سواره نظام شام رخ داد، هزار نفر از سپاه امام -عليه السلام به محاصره شاميان درآمدند ورابطه آنان با محور اصلى سپاه قطع شد. در اين موقع، امام -عليه السلام با صداى بلند فرمود:آيا كسى نيست كه رضاى خدا را بخرد ودنياى خود را در مقابل آخرت بفروشد؟مردى به نام عبد العزيز، درحالى كه بر اسب شبرنگى سوار شده ودر آهن فرو رفته بود وجز ديدگان او چيزى از بدن او پيدانبود، به نزد امام -عليه السلام آمد وگفت: امر بفرما كه هرچه فرمان دهى انجام خواهم داد. امام او را دعا كرد وگفت: بر سپاه شام حمله كن وخود را با ياران محاصره شده برسان وچون به آنان نزديك شدى بگو كه اميرمؤمنان به شما سلام مىرساند و مىخواهد كه شما از آن سو تكبير بگوييد وما نيز از اين سو تكبيرمى گوييم وشما از آن سو وما از اين سو حمله مىكنيم تا حلقه محاصره را بشكنيم وشما را آزاد سازيم.
مامور امام -عليه السلام مردانه بر سپاه شام حمله كرد وخود را به ياران محاصره شده رساند وپيام امام را ابلاغ كرد. آنان از شنيدن پيام امامعليه السلام خوشحال شدند وآن گاه تكبير وتهليل ونبرد از دو سو آغاز گرديد وحلقه محاصره در هم شكست ومحاصره شدگان به مركز سپاه امام -عليه السلام پيوستند.شاميان با دادن هشتصد كشته عقب نشستند وآتش جنگ به طور موقت فروكش كرد. (34)
كارشناسان امور نظامى از آغاز حمله عمومى سپاه على -عليه السلام پيروزى را از آن امام مىدانستند، زيرا با چشمان خود مىديدند كه هر روز وضع جنگ به نفع آن حضرت تغيير مىيابد وسپاه معاويه را انهدام ومرگ تهديد مىكند. اين پيروزى ناشى از عواملى بود كه به برخى از آنها اشاره مىشود:
1- رهبرى داهيانه وشايسته فرمانده كل قوا، يعنى حضرت على -عليه السلام. به سبب همين قيادت نظامى صحيح بود كه سپاه معاويه تقريبا دو برابر سپاه امام -عليه السلام كشته داد. (در پايان نقل حوادث جنگ صفين آمار كشتگان طرفين را خواهيم نگاشت).
2- شجاعتبى نظير امام -عليه السلام كه چشم جهان تاكنون مانند آن را نديده است. به تعبير يكى از دشمنان آن حضرت، على -عليه السلام باهيچ قهرمانى روبرو نشد مگر اينكه زمين را با خون او سيراب كرد.در پرتو اين دلاورى، شر رزم آوران بزرگى از پيش پاى سپاه عراق برداشته شد ورعب شديدى در جان دشمن نشست وغالبافرار را بر قرار برگزيدند.
3- ايمان وعقيده راسخ سپاه امام -عليه السلام به فضيلت وتقوى وخلافت وامامتبر حق آن حضرت. آنان كه تنصيص الهى را ملاك پيشوايى مىدانستند وآنان كه انتخاب مهاجران وانصار را معيار خلافت مىانگاشتند، همگى، براى نبرد حق با باطل ومبارزه اهل عدل با اهل بغى، به زير پرچم امام -عليه السلام گرد آمده بودند.درحالى كه وضع سپاه معاويه به صورت ديگر بود.اگر گروهى به عنوان خونخواهى خليفه مظلوم در پى معاويه به راه افتاده بودند وبراى او شمشير مىزدند، گروه بى شمارى با اغراض مادى واميال دنيوى دور او را گرفته بودند وبرخى ديگر نيز به سبب عداوت ديرينه با امام -عليه السلام به اين راه آمده بودند واين حقيقت از هيچ تاريخنگارى پنهان نيست.
4- وجود چهره هاى معروف ومحبوب امت اسلامى در سپاه امام -عليه السلام ; اشخاصى كه در بدر واحد وحنين در ركاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به جهاد پرداخته بودند وپيامبر بر صداقت وپاكى آنان شهادت داده بود. از ميان آنان مىتوان عمار ياسر وابو ايوب انصارى وقيس بن سعد وحجر بن عدى وعبد الله بن بديل و... را نام برد كه شك وترديد ويرانگرى در دل بسيارى از سربازان بى غرض ولى ساده دل از سپاه معاويه انداخته بود.
اين عوامل وعواملى ديگر سبب شد كه معاويه وعقل منفصل او، عمروعاص، شكستخود را قطعى ببينند وبراى جلوگيرى از آن دستبه تلاشهاى مرموزانه بزنند تا چرخ پيروزى نظامى سپاه امام -عليه السلام را به گونه اى متوقف سازند، از جمله اين تلاشها، مكاتبه با سران سپاه على -عليه السلام وجلب علاقه آنان به خود وايجاد تفرقه وپراكندگى در سپاه آن حضرت بود.
1- وفادارترين قبايل به امام -عليه السلام در نبرد صفين قبيله ربيعه بود.اگر از قبيله مضر نااستوارى مشاهده شد، ولى ربيعه مانند كوه پا برجا بود. وقتى چشم امام -عليه السلام به پرچمهاى آنان افتاد پرسيد كه اين پرچمها ازا ن كيست.گفتند: از آن ربيعه است.فرمود:«هي رايات الله. عصم الله اهلها و صبرهم وثبت اقدامهم». (35) يعنى:اينها پرچمهاى خداست. خدا صاحبان آنها را حفظ كند وبه آنان استوارى بخشد وپابرجايشان بدارد.
به امام -عليه السلام گزارش رسيد كه يكى از سران اين قبيله به نام خالد بن معمر با معاويه سر وسرى پيدا كرده ونامه يا نامه هايى ميان آن دو رد وبدل شده است. امام -عليه السلام فورا وى وبزرگان ربيعه را احضار كرد وبه آنان فرمود:شما، اى قبيلهربيعه، ياران ولبيك گويان نداى من هستيد. به من گزارش رسيده كه يكى از ياران شما با معاويه نامه نگارى داشته است. آن گاه رو به خالد كرد وگفت:اگر آنچه از تو به من رسيده است راستباشد من تو را مىبخشم وامان مىدهم، مشروط بر اينكه به عراق وحجاز يا به هرجا كه در قلمرو قدرت معاويه نيستبروى ودر آنجا زندگى كنى.واگر آنچه كه در باره تو گفته شد دروغ است، دلهاى داغ ما را با سوگندهاى اطمينان زاى خود خنك كن. او در همان مجلس سوگند ياد كرد كه هرگز چنين نبوده است.ياران او گفتند كه اگر اين نسبت راستباشد او را مىكشند،ومردى ازا ن ميان به نام زياد بن حفصه به امام -عليه السلام گفت:از خالد به گرفتن سوگندها كسب وثوق كن كه به تو خيانت نكند. (36)
قرائن گواهى مىدهد كه وى جزو ستون پنجم معاويه در سپاه امام -عليه السلام بود ودر مواقع پيروزى وحتى در لحظاتى كه نزديك بود برخود معاويه دستيابند واو را در خيمه اش دستگير كنند فرمان عقب نشينى مىداد وسپس كار خود را توجيه مىكرد. به نمونه اى در اين زمينه اشاره مىشود.
قبيله ربيعه بخش ميسره سپاه امام -عليه السلام راتشكيل مىداد وفرماندهى آن با عبد الله بن عباس بود. ميسره سپاه امام -عليه السلام در مقابل ميمنه سپاه شام قرار داشت كه آن را متنفذترين شخصيتشامى به نام ذو الكلاع حميرى وعبيد الله بن عمر رهبرى مىكردند. قبيلهحمير به فرماندهى ذو الكلاع وعبيدالله سواره وپياده حمله شديدى بر ميسره سپاه امام -عليه السلام آوردند ولى كارى از پيش نبردند. در حمله دوم عبيدالله بن عمر در پيشاپيش سپاه ايستاد ورو به مردم شام كرد وگفت: اين طايفه از مردم عراق عثمان را كشتهاند.اگر آنان را شكست دهيد انتقام خود را گرفتهايد وعلى را نابود كردهايد.در اين حمله نيز افراد ربيعه، با ثبات خاصى، از خود دفاع كردند وجز افراد ناتوان كسى گام به عقب ننهاد.
تيزبينانى از سپاه امام -عليه السلام نظر دادند كه وقتى خالد عقب نشينى گروهى از سربازان را ديد او نيز به همراه آنان عقب نشينى كرد وخواست ازاين طريق ثابت قدمان از سپاه امام را به عقب نشينى وادار كند، ولى چون ثبات آنان را مشاهده كرد فورا به سوى آنان برگشت وبه توجيه عمل خود پرداخت وگفت:هدف از انصراف اين بود كه فراريان را به سوى شما بازگردانم. (37)
ابن ابى الحديد مىنويسد:
مورخان اسلامى مانند كلبى وواقدى اتفاق نظر دارند كه او درحمله دوم عمدا فرمان عقب نشينى را صادر كرد تا سپاه امام را در ميسره دچار شكست كند، زيرا معاويه به وى قول داده بود كه اگر بر سپاه امام پيروز شود تا وقتى خالد زنده است فرمانروايى خراسان با او باشد. (38)
ابن مزاحم نيز آورده است:
معاويه به خالد پيام داده بود كه اگر در اين نبرد پيروز شود فرمانروايى خراسان، از آن اوست. خالد فريب معاويه را خورد ولى به آرزوى خود نرسيد، زيرا وقتى معاويه زمام امور را به دست گرفت او را به عنوان والى به خراسان گسيل داشت ولى خالد پيش از آنكه به محلماموريتخود برسد در نيمه راه هلاك شد. (39)
سپاه شام به وجود عبيد الله بن عمر افتخار مىكرد ومىگفت:پاكيزه، فرزند پاكيزه با ماست! وعراقيان به وجود محمد بن ابى بكر افتخار مىكردند واو را طيب بن الطيب مىناميدند.
بارى، سرانجام نبرد شديد ميان حمير از سپاه شام وربيعه از سپاه امامعليه السلام به كشته شدن تعداد زيادى از طرفين منجر گرديد وكمترين ضايعه آن اين بود:پانصد نفر از سپاه امامعليه السلام، در حالى كه تا دندان غرق سلاح بودند وجز چشمانشان چيزى از بدن آنان نمايان نبود، گام به ميدان نهادند وبه همين كم وكيف از سپاه معاويه به مقابله با آنان برخاستند. پس از نبردى شديد ميان اين دو گردان، احدى از طرفين به پايگاه خود باز نگشت وهمگى كشته شدند.
در هنگام فاصله گيرى دو سپاه، تلى از جمجمهها پديد آمد كه به آن «تل الجماجم» مىگفتند ودر همين نبرد بود كه ذو الكلاع، بزرگترين پشتيبان معاويه وآماده كننده قبيله حمير براى دفاع از جان او، به دست مردى به نام خندف كشته شد وتزلزل عجيبى در ميان حميريان پديد آمد. (40)
2- عبيد الله بن عمر در شديدترين لحظات جنگ، به منظور شيطنت وايجاد اختلاف، كسى را به نزد حضرت مجتبى -عليه السلام فرستاد و از وى درخواست ملاقات كرد. فرزند امام -عليه السلام به اذن آن حضرت با او ملاقات كرد.در ضمن مذاكره، عبيد الله به امام مجتبى گفت:پدر تو در گذشته ودر حال خون قريش را ريخته است. آيا تو آمادهاى كه جانشين او باشى وتو را خليفه مسلمين معرفى كنيم؟ فرزند امام به تندى دست رد بر سينه او زد وآن گاه از طريق علم مامتسرانجام نكبتبار عبيدالله را به او خبر داد وگفت: امروز يا فردا تو را كشته مىبينم. آگاه باش كه شيطان كار زشت تو را در نظرت زيبا جلوه داده است. راوى مىگويد:وى همان روز يا روز بعد با هنگ چهار هزار نفرى سبز پوش خود به ميدان آمد ودر همان روز به دست هانى بن خطاب از قبيله همدان به هلاكت رسيد. (41)
3- معاويه برادر خود عتبة بن ابى سفيان را، كه مرد فصيح وزبان آورى بود، به حضور طلبيد وبه او گفت:با اشعثبن قيس ملاقات كن و او را به صلح وسازش دعوت نما. او به سوى سپاه امام -عليه السلام آمد وبا صداى بلند فرزند قيس را طلبيد. به اشعثخبر دادند كه مردى از سپاه معاويه با تو قصد ملاقات دارد.گفت نام او را بپرسيد. وقتى خبر آوردند كه او عتبه فرزند ابى سفيان است گفت:او جوان خوشگذرانى است كه بايد با او ملاقات كرد. به هنگام ملاقات عتبه به اشعث چنين گفت:
اگر بنا بود معاويه با كسى غير از على ملاقات كند با تو ملاقات مىكرد، چه تو در راس مردم عراق وبزرگ يمنيان هستى وداماد عثمان واستاندار او بودى.تو خود را با ديگر فرماندهان سپاه على قياس مكن، زيرا اشتر كسى است كه عثمان را كشته و عدى بن حاتم مردم را به قتل او تحريك كرده وسعيد بن قيس همان است كه على ديه او را برگردن گرفته است وشريح و زحر بن قيس جز هواى نفس چيزى نمىشناسند. تو به عنوان نمك شناسى از اهل عراق دفاع كردى واز روى تعصب با شاميان جنگيدى، به خدا سوگند، مىدانيد كه كار ما وشما به كجا انجاميده است. نمى گويم على را ترك كن ومعاويه را يارى كن، ما تو را به ماندن كه صلاح تو وما در آن است دعوت مىكنيم.
تاريخ مدعى است كه اشعث در نهان سر وسرى با معاويه داشته ومترصد فرصتبوده كه مسير جنگ را به نفع او تغيير دهد.
او در آغاز پاسخ خود، از امام -عليه السلام ستايش كرد وسخنان عتبه را يك به يك رد كرد، ولى در پايان تلويحا موافقتخود را براى پايان دادن به جنگ اعلام نمود وگفت: شما به ماندن وزندگى كردن نيازمندتر از ما نيستيد. من در اين امر مىانديشم ونظر خود را به خواستخدا اعلام مىدارم.
وقتى عتبه به سوى معاويه بازگشت واو را از ماوقع آگاه كرد، معاويه خوشحال شد وگفت:وى علاقه خود را به صلح اعلام كرده است. (42)
4- معاويه به عمروعاص گفت:شخصيتسرشناس پس ازعلى، ابن عباس است. او اگر سخن بگويد على با آن مخالفت نمىكند.هرچه زودتر چارهاى بينديش كه جنگ هستى ما را از بين برد. ما هرگز به عراق نمىرسيم مگر اينكه مردم شام نابود شوند.
عمروعاص گفت: ابن عباس فريب نمىخورد.اگر بتوان او را فريب داد، على را نيز مىتوان، اصرار معاويه سبب شد كه عمروعاص نامهاى به ابن عباس بنويسد ودر پايان نامه شعرى نيز ضميمه آن سازد. وقتى عمرو نامه وسروده خود را به معاويه نشان داد، معاويه گفت:«لا ارى كتابك على رقة شعرك». يعنى:هرگز نامه تو به پايه زلالى شعر تو نيست!
پير خدعه وفريب در آن نامه ودر ضمن اشعارش، عباس وآل او را ستوده واز مالك نكوهش كرده وسرانجام وعده داده بود كه اگر جنگ پايان پذيرد ابن عباس عضو شورايى خواهد بود كه به وسيله آن امير معين مىگردد. چون نامه به دست ابن عباس رسيد آن را به امام -عليه السلام نشان داد. آن حضرت فرمود:خدا فرزند عاص را بكشد; چه نامه فريبندهاى است. هرچه زودتر پاسخ آن را بنويس وشعر او را برادرت فضل كه شاعر توانايى است پاسخ بگويد.
ابن عباس در پاسخ نامه نوشت:
من مردى بى حياتر از تو در ميان عرب نديدم. دين خود را به بهاى كمى فروختى ودنيا را مانند گنهكاران بزرگ مىشمارى ورياكارانه زهد مىورزى.اگر مىخواهى خدا را راضى كنى نخست هواى حكومت مصر را از سر بيرون كن وبه خانه خود باز گرد... على ومعاويه يكسان نيستند، همچنان كه مردم عراق وشام نيز يكسان نيستند. من خدا را خواسته ام، تو ولايت مصر را. آن گاه اشعارى را كه برادر او فضل بر وزن اشعار عمرو سروده بود ضميمه نامه كرد ونامه را به امام -عليه السلام نشان داد. حضرت فرمود:اگر عاقل باشد، ديگر نامه تو را پاسخ نمىگويد.
وقتى نامه به دست عمرو رسيد آن را به معاويه نشان داد وگفت: تو مرا به نامه نگارى دعوت كردى. اما نه تو را سود بخشيد ونه مرا. معاويه گفت:قلب ابن عباس وعلى يكى است وهمگى فرزندان عبد المطلب هستند. (43)
5- هنگامى كه معاويه احساس كرد تحرك سربازان امام -عليه السلام بيشتر شده است ودايره محاصره تنگتر مىشود ونزديك است كه پايگاه شاميان سقوط كند، تصميم گرفت كه مستقيما به ابن عباس نامه بنويسد وياد آور شود كه اين جنگ اخگرى از عداوت بنى هاشم به بنى اميه است و او را از عواقب اين كار بترساند. در اين نامه ابن عباس را تطميع كرد وگفت:اگر مردم با تو بيعت كنند، ما به بيعتبا تو آمادهايم.
چون نامه به دست ابن عباس رسيد پاسخ مستدل ودندانشكنى به معاويه نوشت، به گونهاى كه معاويه از نوشتن نامه پشيمان شد وگفت:اين نتيجه كار خود من است. ديگر تا يك سال نامهاى به او نمىنويسم. (44)
خانواده ياسر از خانوادههاى اصيل اسلامى است كه در آغاز اسلام همگى به دعوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم لبيك گفته ودر اين راه متحمل شكنجههاى شديد شدند وسرانجام ياسر وهمسرش سميه جان خود را در راه آيين توحيد ودر زير شكنجههاى ابوجهل وهمفكران او از دست دادند. عمار فرزند جوان آن دو در سايه شفاعت جوانان مكه وابراز انزجار صورى از آيين جديد نجات يافت.خداوند اين كار عمار را با آيه زير بى اشكال اعلام كرد وفرمود:
الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان .(نحل:106)
مگر آن كس كه (به گفتن سخن كفر) مجبور گردد، در حالى كه قلب او با ايمان آرام است.
وقتى داستان عمار واظهار كفر او به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گزارش شد آن حضرت فرمود:نه، هرگز. عمار از سرتا پا سرشار از ايمان است وتوحيد با گوشت وخون او عجين شده است. در اين هنگام عمار فرا رسيد، در حالى كه به شدت اشك مىريخت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشكهاى او را پاك كرد وياد آور شد كه اگر بار ديگر نيز در چنين تنگنايى قرار گرفت اظهار برائت كند. (45)
اين تنها آيهاى نيست كه در باره اين صحابى جانباز فرود آمده، بلكه مفسران نزول دو آيه ديگر را نيز در باره او ياد آور شدهاند. (46) او پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه، ملازم ركاب او شد ودر تمام غزوهها وبرخى از سريهها شركت جست.پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، با اينكه خلافت رسمى مورد رضايت او نبود، ولى تا آنجا كه همكارى با دستگاه خلافتبه نفع اسلام بود از يارى وهمكارى با آن دريغ نكرد.
نخستين گامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از ورود به مدينه برداشت، بناى مسجد بود.عمار در ساختن آن بيش از همه زحمت مىكشيد وبه تنهايى كار چند نفر را انجام مىداد. صداقت وتعهد او به اسلام سبب شده بود كه ديگران او را بيش از تواناييش به كار وادار كنند. روزى عمار شكايت آنان را به حضور پيامبر برد وگفت: اين گروه مرا كشتند.پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن هنگام كلام تاريخى خود را گفت كه در قلوب همه حاضران نشست، فرمود:
«انك لن تموت حتى تقتلك الفئة الباغية الناكبة عن الحق، يكون آخر زادك من الدنيا شربة لبن». (47)
تو نمىميرى تا وقتى كه گروه ستمگر ومنحرف از حق تو را بكشد. آخرين توشه تو از دنيا جرعهاى شير است.
اين سخن در ميان ياران پيامبر منتشر شد وسپس دهان به دهان انتقال يافت وعمار از همان روز در ميان مسلمانان مقام وموقعيتخاصى پيدا كرد، بالاخص كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به مناسبتهايى مىستود.
در نبرد صفين انتشار خبر شركت عمار در سپاه امام -عليه السلام دلهاى فريب خوردگان سپاه معاويه را لرزاند وبرخى را بر آن داشت كه در اين مورد به تحقيق بپردازند.
عمار در هنگامى كه تصميم گرفت گام به ميدان نهد در ميان ياران امام -عليه السلام برخاست وسخن خود را چنين آغاز كرد:بندگان خدا، به نبرد قومى برخيزيد كه انتقام خون كسى را مىخواهند كه به خويش ستم كرد وبر خلاف كتاب خدا حكم نمود واو را گروه صالح، منكر تجاوز، آمر به معروف كشتند. ولى گروهى كه دنياى آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند وگفتند كه چرا او را كشتند.در پاسخ گفتيم كه به سبب كارهاى بدش كشته شد.گفتند: او كار خلافى انجام نداد! آرى، از نظر آنان،عثمان كارى بر خلاف انجام نداد. دينارها در اختيار آنان نهاد وخوردند وچريدند. آنان خواهان خون او نيستند، بلكه لذت دنيا را چشيدهاند وآن را دوست دارند ومىدانند كه اگر در چنگال ما گرفتار شوند ازآن خوردنيها وچريدنيها باز خواهند ماند.
خاندان اميه در اسلام پيشگام نبودهاند تا از اين جهتشايسته فرمانروايى باشند. آنان مردم را فريفتند وناله «امام ما مظلومانه كشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حكومت وسلطنت كنند. اين حيلهاى است كه از طريق آن به آنچه كه مىبينيد رسيدهاند. اگر چنين خدعهاى به كار نمىبردند دو نفر هم با آنان بيعت نمىكرد وبه ياريشان بر نمىخواست. (48)
عمار اين سخنان را گفت وبه سوى ميدان روانه شد وياران او به دنبالش به راه افتادند. وقتى خيمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت وفرياد برداشت كه:دين خود را در مقابل حكومت مصر فروختى.واى بر تو، اين نخستين بار نيست كه بر اسلام ضربه زدى.وچون چشم او به قرارگاه عبيد الله بن عمر افتاد فرياد زد:خدا تو را نابود سازد.دين خود را به دنياى دشمن خدا واسلام فروختى. وى در پاسخ گفت:نه، من قصاص خون شهيد مظلوم را مىخواهم.عمار گفت:دروغ مىگويى.به خدا سوگند، مىدانم كه تو هرگز خواهان رضاى خدا نيستى. تو اگر امروز كشته نشوى فردا مىميرى.بنگر كه اگر خدا بندگان خود را با نيت آنان كيفر وپاداش دهد نيت تو چيست. (49)
آن گاه، در حالى كه گرداگرد او را ياران على -عليه السلام گرفته بودند، گفت:خدايا تو مىدانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه خود را در اين دريا بيفكنم مىافكنم. اگر بدانم رضاى تو در اين است كه لبه شمشير را بر شكم قرار دهم وبر آن خم شوم كه از آن طرف به در آيد چنين خواهم كرد.خدايا مىدانم ومرا آگاه ساختى كه امروز عملى كه تو را بيش از هرچيز راضى سازد جز جهاد بااين گروه نيست، واگر مىدانستم كه جز اين عمل ديگرى هست آن را انجام مىدادم. (50)
فروغ ولايت ص582
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
شخصيت عمار وسوابق انقلابى او امرى نبود كه بر اهل شام پوشيده باشد. گفته پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در باره او عالمگير شده بود.آنچه بر مردم شام تا حدودى پوشيده بود شركت عمار در سپاه امام -عليه السلام بود. وقتى خبر شركت احتمالى او در سپاه على -عليه السلام به درون سپاه شام نفوذ كرد، كسانى كه تحت تاثير تبليغات مسموم معاويه قرار گرفته بودند در صدد تحقيق بر آمدند. يكى از اين افراد شخصيت معروف يمنى ذوالكلاع بود كه در بسيج كردن قبايل حميرى به سود معاويه فوق العاده مؤثر بود. اكنون نور حق بر قلب او تافته بود ومىخواستحقيقت را دريابد. لذا تصميم گرفتبا ابونوح، يكى از سران قبيله حمير، كه در كوفه سكنى داشت ودر سپاه امام -عليه السلام شركت كرده بود، تماس بگيرد. از اين جهت، ذوالكلاع خود را به صف مقدم سپاه معاويه رسانيد واز آنجا فرياد زد:
مى خواهم با ابونوح حميرى از تيره كلاع سخن بگويم.
ابونوح با شنيدن اين فرياد جلو آمد وگفت:تو كيستى؟ خود را معرفى كن.
ذوالكلاع:من ذوالكلاعم. درخواست مىكنم نزد ما بيا.
ابونوح: به خدا پناه مىبرم كه تنها به سوى شما بيايم، مگر با گروهى كه در اختيار دارم.
ذوالكلاع:تو در پناه خدا ورسول او ودر امان ذوالكلاع هستى.من مىخواهم در باره موضوعى با تو سخن بگويم.از اين رو،تنها از صف بيرون بيا ومن نيز تنها بيرون مىآيم ودر ميان دو صف با هم سخن مىگوييم.
هر دو از صفوف خود جدا شدند ودر ميان دو صف با هم به مذاكره پرداختند.
ذوالكلاع:من به اين جهت تو را دعوت كردم كه در گذشته (در دوران حكومت عمر بن الخطاب) از عمروعاص حديثى شنيده ام.
ابونوح:آن حديث چيست؟
ذوالكلاع:عمروعاص گفت كه رسول خدا فرمود: اهل شام واهل عراق با هم روبرو مىشوند، حق وپيشواى هدايت در يك طرف است وعمار نيز با آن طرف خواهد بود.
ابونوح: به خدا سوگند كه عمار با ماست.
ذوالكلاع:آيا در جنگ با ما كاملا مصمم است؟
ابونوح:بلى، سوگند به خداى كعبه كه او در نبرد با شما از من مصممتر است. و اراده شخص من اين است كهاى كاش همه شما يك نفر بوديد وهمه را سر مىبريدم وپيش از همه از تو آغاز مىكردم، در حالى كه تو فرزند عموى من هستى.
ذوالكلاع:چرا چنين آرزويى دارى، در حالى كه من پيوند خويشاوندى را قطع نكرده ام وتو را از اقوام نزديك خود مىدانم ودوست ندارم تو را بكشم.
ابونوح: خدا در پرتو اسلام يك رشته از پيوندها را بريده وافراد از هم گسسته را به هم پيوند داده است. تو وياران تو پيوند معنوى خود را با ما گسستهايد. ما بر حق وشما بر باطل هستيد، به گواه اينكه سران كفر واحزاب را يارى مىكنيد.
ذوالكلاع:آيا آمادهاى كه با هم به درون صفوف شام برويم؟من به تو امان مىدهم كه در اين راه نه كشته شوى ونه چيزى از تو گرفته شود ونه ملزم به بيعت گردى، بلكه هدف اين است كه عمروعاص را از وجود عمار در سپاه على آگاه سازى، شايد خدا ميان دو لشكر صلح وآرامش پديد آورد.
ابونوح: من از مكر تو وياران تو مىترسم.
ذوالكلاع:من ضامن گفتار خود هستم.
ابونوح رو به آسمان كرد وگفت:خدايا تو مىدانى كه ذوالكلاع چه امانى به من داد.تو از آنچه در دل من است آگاه هستى; مرا حفظ كن. اين را گفت وبا ذوالكلاع به سوى سپاه معاويه گام برداشت. وقتى به مقرعمروعاص ومعاويه نزديك شد مشاهده كرد كه هر دو مردم را به جنگ تحريك مىكنند.
ذوالكلاع رو به عمروعاص كرد وگفت:آيا مايلى با مردى خردمند وراستگو در بارهعمار ياسر مذاكره كنى؟
عمروعاص:آن شخص كيست؟
ذوالكلاع اشاره به ابونوح كرد وگفت: او پسر عموى من و از اهل كوفه است.
عمروعاص رو به ابونوح كرد وگفت:من درچهره تو نشانهاى از ابوتراب مىبينم.
ابونوح:بر من نشانهاى از محمد صلى الله عليه و آله و سلم وياران اوست وبر چهره تو نشانهاى از ابوجهل وفرعون است. در اين هنگام ابوالاعور، يكى از فرماندهان سپاه معاويه برخاست وشمشير خود را كشيد وگفت:اين دروغگو را كه نشانهاى از ابوتراب بر او هستبايد بكشم كه تا اين حد جرات دارد كه در ميان ما به ما دشنام مىدهد.
ذوالكلاع گفت: سوگند به خدا، اگر دستبه سوى او دراز كنى بينى تو را با شمشير خرد مىكنم. اين مرد پسر عموى من است وبا امان من وارد اين جرگه شده است. او را آورده ام تا شما را در باره عمار، كه پيوسته پيرامون آن به جدال برخاستهايد، آگاه سازد.
عمروعاص: تو را به خدا سوگند مىدهم كه راستبگويى.آيا عمار ياسر در ميان شماست.
ابونوح:پاسخ نمىگويم مگر اينكه از علت اين سؤال آگاه گردم. در حالى كه گروهى از ياران پيامبر با ما هستند كه همگى در نبرد با شما مصمماند.
عمروعاص:از پيامبر شنيدم كه عمار را گروه ستمگر مىكشد وبر عمار شايسته نيست كه از حق جدا گردد وآتش بر او حرام است.
ابونوح: به خدايى كه جز او خدايى نيستسوگند كه او با ماست واو بر قتال با شما آماده است.
عمروعاص:او آمادهنبرد با ماست؟!
ابونوح:بلى، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست كه در نبرد جمل به من گفت كه ما بر اصحاب جمل پيروز مىشويم وديروز به من گفت:اگر شاميان بر ما هجوم بياورند وما را به سرزمين «هجر» برانند دست از نبرد بر نمىداريم، زيرا مىدانيم كه ما بر حق وآنان بر باطلند وكشتگان ما در بهشت وكشتگان آنان در دوزخاند.
عمروعاص: مىتوانى كارى انجام دهى كه من با عمار ملاقات كنم؟
ابونوح:نمى دانم، ولى كوشش مىكنم كه اين ملاقات انجام بگيرد. ازاين جهت، از آنان جدا شد ودر ميان سپاه امام -عليه السلام به سوى نقطهاى كه عمار در آنجا بود رهسپار گرديد وسرگذشتخود را از آغاز تا پايان براى او شرح داد وافزود كه يك گروه دوازده نفرى كه عمروعاص يكى از آنهاست مىخواهند با تو ملاقات كنند.
عمار آمادگى خود را براى ملاقات اعلام كرد. سپس گروهى كه همگى سواره نظام بودند به آخرين نقطه از سپاه امام حركت كردند ومردى به نام عوف بن بشر از گروه عمار جدا شد وخود را به قلمرو سپاه شام رسانيد وبا صداى بلند گفت: عمروعاص كجاست؟گفتند:اينجاست. عوف جايگاه عمار را نشان داد. عمرو درخواست كرد كه عمار به سوى شام حركت كند. عوف پاسخ داد كه از حيله وخدعه شما در امان نيست. سرانجام قرار شد كه هر دو نفر، در حالى كه آن دو را گروهى حمايت كنند، در ميان دو خط به مذاكره بپردازند، هر دو گروه به سوى نقطه مورد توافق حركت كردند ولى احتياط را از دست ندادند وبه هنگام پياده شدن دستهايشان در حمايل شمشيرها قرار داشت. عمرو، به هنگام ديدار عمار، با صداى بلند به گفتن شهادتين آغاز كرد تا ازا ين طريق علاقه خود را به اسلام ابراز دارد. ولى عمار فريب او را نخورد وفرياد كشيد:ساكتشو، تو در حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وپس از او، آن را ترك كردى، اكنون چگونه به آن شعار مىدهى؟ عمروعاص با بى شرمى گفت:عمار، ما براى اين مسئله نيامده ايم.من تو را مخصلترين فرد در اين سپاه يافتم وخواستم بدانم كه چرا با ما جنگ مىكنيد، در حالى كه خدا وقبله وكتاب همهما يكى است.
عمار پس از گفتگوى كوتاهى گفت:پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر داده است كه من با پيمانشكنان ومنحرفان از راه حق نبرد خواهم كرد. با پيمانشكنان نبرد كردم وشما همان منحرفان از راه حق هستيد واما نمىدانم خارجان از دين را درك مىكنم يا نه.سپس رو به عمرو كرد وگفت:اى عقيم، تو مىدانى كه پيامبر در باره على گفت كه: «من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه».
مذاكرات هر دو گروه، پس از گفتگويى پيرامون قتل عثمان به پايان رسيد وهر دو از هم فاصله گرفتند وبه مراكز خود بازگشتند. (51)
از اين ملاقات روشن شد كه آنچه كه عمروعاص نمىخواست كسب آگاهى از شركت عمار در سپاه امام -عليه السلام بود، زيرا او سران سپاه على -عليه السلام را به خوبى مىشناخت ولذا به تسليم در برابر منطق عمار به جدال وجنجال پرداخت ومسئله قتل عثمان را به ميان كشيد تا از او اقرار بگيرد كه در قتل خليفه دست داشته است واز اين طريق شاميان ناآگاه را به شورش وادارد. البته معاويه وعمروعاص شانس آوردند كه ذوالكلاع قبل از عمار به قتل رسيد، چه اگر بعد از شهادت عمار ياسر او زنده بود ديگر عمروعاص نمىتوانستبا حرفهاى بى اساس خود او را فريب دهد وخود او در ميان سپاه شام مشكل بزرگى براى معاويه وعمروعاص مىشد. لذا پس از كشته شدن ذوالكلاع وشهادت عمار ياسر، عمروعاص خطاب به معاويه گفت:من نمىدانم به قتل كدام يك ازا ن دو بايد خوشحال شوم، به قتل ذوالكلاع يا عمار ياسر؟ به خدا قسم اگر ذوالكلاع بعد از قتل عمار ياسر زنده مىبود تمام اهل شام را به جانب على -عليه السلام بازمى گرداند. (52)
امامعليه السلام، به عنوان فرمانده كل قوا، به سان معاويه يا عمروعاص نبود كه در امنترين نقطه ودر ميان خيمهاى قرار گيرد وديوارهايى از قهرمانان سپاه حفظ وحراست او را برعهده بگيرند ودر لحظات خطر پا به فرار بگذارد. بلكه آن حضرت نقش فرماندهى خود را با گردش در قسمتهاى مختلف سپاه ايفا مىكرد ودر سخت ترين لحظات نيز، پيشاپيش سپاهيان مىجنگيد وكليد پيروزى در حملات سنگين در دست مبارك وپر قدرت او بود.
در اين صفحات نمونه هايى را از رشادتهاى آن حضرت ياد آور مىشويم. تفصيل مطلب دركتابهاى تاريخ نقلى از جمله «وقعه صفين» نوشته ابن مزاحم و«تاريخ طبرى» مندرج است، كه علاقه مندان مىتوانند به آن كتابها مراجعه بفرمايند.
1- امام (ع) در ميان رگبار تير
نظم ميمنه سپاه امام -عليه السلام با كشته شدن فرمانده آن عبدالله بن بديل دچار اختلال شد. معاويه، حبيب بن مسلمه را بر سركوبى باقيمانده قسمت ميمنه مامور كرد.متقابلا سهل بن حنيف براى سروسامان بخشيدن به اين بخش از سپاه امام -عليه السلام ماموريتيافت ولى اين تلاش به نتيجه نرسيد وگردانهاى متحير وسرگردان بخش ميمنه به قلب سپاه، كه امام -عليه السلام آن را رهبرى مىكرد، پيوستند. در اينجا تاريخ از پايمردى قبيله ربيعه وجبن وفرار قبيله مضر سخن مىگويد.امام -عليه السلام در چنان شرايطى گام به پيش نهاد وشخصا وارد نبرد شد.
زيد بن وهب، خبرنگار جنگ صفين، مىگويد:من امام -عليه السلام را در ميان رگبار تيرها مىديدم كه تيرهاى دشمن به خطا مىرفت واز ميان گردن وشانه او عبور مىكرد. فرزندان امام -عليه السلام از آن بيم داشتند كه آن حضرت در ميان تيرباران شديد دشمن آسيب ببيند.لذا، برخلاف ميل امام، به عنوان سپر بلا دور او را گرفتند ولى امام بر خلاف خواست آنان، به پيش مىرفت ودشمن را عقب مىزد.ناگهان در پيشاپيش امام، غلام وى به نام كيسان با غلام ابوسفيان به نام احمر درگير شدند وحادثه به قتل كيسان منجر شد. غلام ابوسفيان، مغرور از پيروزى خود، با شمشير برهنه به سوى امام آمد، ولى آن حضرت در نخستين لحظه مقابله، دست در گريبان زره او افكند و او را به سوى خود كشيد وبلند كرد وآنچنان محكم به زمين كوفت كه شانه وبازوان او شكست. سپس او را رها ساخت. در اين هنگام فرزندان امام، حسين -عليه السلام ومحمد حنفيه، با شمشيرهاى خود به حيات او پايان دادند وبه سوى امام بازگشتند.
امام رو به فرزند دلبند خود حسنعليه السلام كرد وگفت:چرا مانند برادراننش در كشتن او شركت نجست.فرزند امام پاسخ داد:«كفياني يا امير المؤمنين».يعنى آن دو برادر كفايت مىكردند.
زيد بن وهب مىگويد:امام -عليه السلام هرچه به لشكر شام نزديكتر مىشد به سرعتخود مىافزود.امام مجتبى -عليه السلام از ترس اينكه سپاه معاويه امام -عليه السلام را محاصر كند وحيات او مورد مخاطره قرار گيرد، رو به آن حضرت كرد وگفت:ضرر ندارد كه كمى توقف فرمايى تا ياران ثابت قدم وفداكار تو، افراد قبيله ربيعه، به تو برسند.امام -عليه السلام در پاسخ فرزند گفت:
«ان لابيك يوما لن يعدوه و لا يبطئ به عنه السعي و لا يعجل به اليه المشي. ان اباك والله لا يبالي وقع على الموت او وقع الموت عليه». (53)
براى پدر تو روز معينى است كه از آن تجاوز نمىكند; نه توقف آن را كند مىكند ونه پيشروى به سوى دشمن آن را جلو مىاندازد.پدرت واهمه ندارد كه خود به استقبال مرگ برود يا مرگ به سوى او آيد.
ابواسحاق مىگويد:امامعليه السلام در يكى از روزهاى صفين، در حالى كه نيزه كوچكى در دست داشت، بر يكى از فرماندهان سپاه خود به نام سعيد بن قيس گذشت.او به امام گفت: نمىترسى كه با اين نزديكى به دشمن، ناگهان به دست آنها كشته شوى؟امام -عليه السلام در پاسخ او فرمود:
«انه ليسمن احد الا عليه من الله حفظة يحفظونه من ان يتردى في قليب او يخر عليه حائط او تصيبه آفة.فاذا جاء القدر خلوا بينه و بينه». (54)
هيچ كس نيست مگر اينكه از جانب خدا بر او نگهبانانى است كه او را، از اينكه در دل چاه پرتاب شود يا زير ديوار بماند يا آفتى به او برسد، حفظ مىكنند.پس آنگاه كه تقدير الهى فرار رسد، او را رها مىكنند واو در تيررس سرنوشت قرار مىگيرد.
2- كشتن حريث غلام معاويه
در ميان سپاه شام بزرگترين قهرمان حريث غلام معاويه بود. او گاهى لباس معاويه را بر تن مىكرد وبه نبرد مىپرداخت وافراد ناآگاه گمان مىبردند كه معاويه مىجنگد.
روزى معاويه او را خواست وگفت:ازمبارزه باعلى بپرهيز، ولى با نيزه خود هركسى را خواستى نشانه بگير.وى به سوى عمروعاص رفت وسخن معاويه را به او بازگو كرد. عمرو(به هر نيتى بود) نظر معاويه را تخطئه كرد وگفت:اگر تو قرشى بودى معاويه دوست مىداشت كه على را بكشى، ولى او نمىخواهد چنين افتخارى نصيب غير قرشى گردد.پس اگر فرصت داد بر على نيز حمله كن.
اتفاقا در همان روز امام -عليه السلام در جلو سواره نظام خود به سوى ميدان آمد. حريث، تحت تاثير سخن عمرو، امام -عليه السلام را به مبارزه طلبيد.امام، پس از خواندن رجز، گام به پيش نهادو نبرد را آغاز كرد ودر همان لحظات نخست ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد. وقتى خبر به معاويه رسيد، بيش از حد متاثر شد ودر نكوهش عمروعاص كه او را فريب داده بود اشعارى سرود كه دو بيت آن رامى آوريم:
حريث الم تعلم و جهلك ضائر بان عليا للفوارس قاهر و ان عليا لم يبارزه فارس من الناس الا اقصدتهالاظافر
حريت(اى قهرمان شكستخورده من!)، آيا نمىدانستى كه على بر تمام قهرمانان قاهر وپيروز است. با على، قهرمانى به مبارزه بر نخاست مگر اينكه چنگالهاى او به خطا نرفت واو را از پاى در آورد.
قتل حريث موجى از ترس وخشم در سپاه معاويه پديد آورد. قهرمان ديگرى به نام عمرو بن الحصين گام به ميدان نهاد تا انتقام او را از امام -عليه السلام بگيرد، ولى هنوز با آن حضرت روبرو نشده بود كه به دستيكى از فرماندهان سپاه امام -عليه السلام به نام سعيد بن قيس از پاى در آمد. (55)
3- امام (ع) معاويه را به مبارزه مىطلبد
روزى امام -عليه السلام به وسط ميدان آمد ودر ميان دو صف متخاصم قرار گرفت وخواست كه براى آخرين بار حجت را بر معاويه تمام كند.
امام (ع):معاويه، معاويه، معاويه!
معاويه به ماموران مخصوص خود گفت:برويد ومرا ازمقصود او آگاه سازيد.
ماموران:چه مىگوئى فرزند ابوطالب؟
امام4:مى خواهم يك كلمه با او سخن بگويم.
ماموران رو به معاويه:على مىخواهد با شخص تو سخن بگويد.در اين هنگام معاويه همراه با عمروعاص به سوى ميدان حركت كردند ودر برابر امام -عليه السلام قرار گرفتند.
امامعليه السلام،بدون اينكه به عمروعاص توجه كند، رو به معاويه كرد وگفت:واى بر تو، چرا مردم در ميان ما، يكديگر را بكشند؟ چه بهتر كه گام به ميدان مبارزه بگذارى تا با يكديگر به نبرد برخيزيم تا هر كدام از ما كه پيروز شد زمام امور مردم را به دستخواهد گرفت.
معاويه:عمروعاص دراين باره چه نظر مىدهى؟
عمرو:على از در انصاف وارد شده است واگر تو رو برگردانى لكه ننگى بر دامن تو وخاندانت مىنشيند كه تا عرب در جهان زنده است هرگز شسته نخواهد شد.
معاويه:عمرو، هرگز مانند من فريب تو را نمىخورد.هيچ قهرمانى با على به نبرد برنخاسته مگر اينكه زمين با خون او سيراب شده است. اين جمله را گفت وهر دو نفر به سوى صفوف خود بازگشتند.
امام -عليه السلام نيز لبخندى زد وبه جايگاه خود بازگشت.
معاويه رو به عمرو كرد وگفت:چقدر تو مرد ابلهى هستى.وافزود:گمان مىكنم پيشنهاد تو جدى نبود وآميخته با شوخى بود. (56)
هاشم مرقال از فرماندهان شجاع وتواناى سپاه امام -عليه السلام بود وسوابق درخشان او در فتوحات اسلامى بر كسى پوشيده نبود.انتظار مىرفت كه شهادت او سستى چشمگيرى در سپاه امام پديد آورد، ولى خطابه آتشين فرزند وى وضع را دگرگون كرد ورهروان راه او را در پيمودن آن مصممتر ساخت. او پرچم پدر را به دست گرفت (57) و رو به جانبازان راه حق وحقيقت كرد وگفت:
هاشم بندهاى از بندگان خدا بود كه روزى او محدود وكارهايش در دفتر الهى مضبوط بود.اجلش فرا رسيد وخدايى كه نمىتوان با او به مخالفتبرخاست او را به سوى خود فرا خواند و او نيز به لقاءالله پيوست.او در راه پسر عم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جهاد كرد، در راه نخستين مؤمن به پيامبر وآگاهترين مردم به آيين خدا ومخالف سرسخت دشمنان خدا - همانان كه حرام خدا را حلال مىشمرند ودر ميان مردم با جور وستم حكومت مىكنند وشيطان بر آنان پيروز شده وكارهاى زشتشان را در نظرشان زيبا جلوه داده است.
بر شماست جهاد با كسانى كه با روش پيامبر مخالفت كرده وحدود الهى را تعطيل نموده وبا دوستان او به مخالفتبرخاستهاند.در اين جهان، جان پاك خود را در راه اطاعتخدا نثار كنيد تا به عاليترين مقام در آخرت نايل آييد(تاآنجا كه گفت:)فلو لم يكن ثواب ولا عقاب و لا جنة و لانار لكان القتال مع على افضل من القتال مع معاوية ابن آكلةالاكباد.وكيف و انتم ترجونما ترجون. (58)
اگر بر فرض، پاداش وكيفر وبهشت ودوزخى نيز در كار نباشد، نبرد در ركاب على بهتر از نبرد همراه با معاويه فرزند جگر خواره است. وچگونه چنين نباشد در حاليكه شما اميدواريد به آنچه كه اميد داريد.
هنوز طنين آهنگ سخنان فرزند فرمانده شهيد قطع نشده بود كه ابوالطفيل صحابى، كه از شيعيان مخلص امام -عليه السلام بود، اشعارى در رثاى هاشم سرود كه به نقل نخستين بيت آن اكتفا مىورزيم:
يا هاشم الخير جزيت الجنة قاتلت في الله عدو السنة (59)
شدت نبرد وفشار جنگ عرصه را بر شاميان تنگ ساخت وآتش افروزان جنگ براى تسكين ديگران ناچار شدند كه خود نيز گام به ميدان نهند تا زبان مخالفان را كوتاه سازند. عمروعاص دشمنى داشتبه نام حارث بن نصر كه اگر چه هر دو شاگرد يك مكتب بودند اما بدخواه يكديگر به شمار مىرفتند.حارث در سروده خود از عمرو انتقاد كرد كه وى چرا در مبارزه با على شركت نمىكند وفقط ديگران را روانه ميدان مىسازد. اشعار او در ميان سپاه شام منتشر شد وعمرو ناچار گرديد، ولو براى يك بار، در ميدان نبرد با امام روبه رو شود. ولى اين روباه ميدان سياست، در ميدان نبرد نيز حيله گر بود. وقتى با امام -عليه السلام مواجه شد آن حضرت به او مهلت نداد وبا فشار نيزه او را نقش زمين كرد. عمرو كه از جوانمردى امام آگاه بود فورا با كشف عورت خود، امام را از تعقيب خود منصرف كرد وامام چشم خود را فرو بست و از او روى برگرداند. (60)
رشادت مالك در ميدان نبرد خواب از ديدگان معاويه ربوده بود.لذا، به مروان بن حكم دستور داد كه به كمك گروهى به حيات مالك خاتمه دهد. ولى مروان اين مسئوليت را نپذيرفت وگفت: نزديكترين فرد به تو عمروعاص است كه حكومت مصر را به او وعده كردهاى. چه بهتر كه اين مسئوليت را بر دوش او بگذارى.او رازدار توست، نه من; او را مورد عطاى خود قرار داده ومرا در جرگهمحرومان وارد كردهاى. معاويه، از روى ناچارى، به عمروعاص ماموريت داد كه با گروهى به نبردمالك بپردازد، زيرا تدابير جنگى وشجاعتبى همتاى او صفوف شاميان را درهم كوبيده بود.
عمرو، كه از سخنان مروان آگاه بود، به ناچار ماموريت را پذيرفت، اما مگس كجا وعرصه سيمرغ كجا؟ عمروعاص به هنگام روبه رو شدن با اشتر لرزه بر اندامش افتاد، اما ننگ فرار از ميدان را نيز نپذيرفت. رجز خوانى هر دو طرف به پايان رسيد وبه يكديگر حمله بردند. عمرو به هنگام حمله اشتر خود را عقب كشيد ونيزه مالك خراشى در چهره او پديد آورد. عمرو، از ترس جان، زخم صورت را بهانه كرد وبا يك دست عنان اسب وبا دست ديگر صورت خود را گرفت وبا رعتبه سوى سپاه شام گريخت. فرار او از ميدان نبرد سبب اعتراض سربازان به معاويه شد كه چرا چنين فرد ترسو وبى عرضهاى را بر آنها; امير كرده است. (61)
در يكى از روزها اشتر در ميان صفوف عراقيان فرياد زد:آيا در ميان شما كسى هست كه جان خود را در مقابل رضاى خدا بفروشد؟ جوانى به نام اثال بن حجل گام به ميدان نهاد، معاويه نيز فرد سالمندى را به نام حجل براى مبارزه با آن جوان روانه ميدان ساخت.
طرفين در حالى كه نيزههاى خود را به سمتيكديگر نشانه مىرفتند، به بيان نسب خود پرداختند.ناگهان روشن شد كه آنان پدر وپسرند. از اين رو، از اسب پياده شدند ودست در گردن يكديگر افكندند. پدر به پسر گفت:پسرجان، به سوى دنيا بيا!پسر گفت:پدرجان، رو به آخرت آور، كه شايسته تو اين است كه اگر من هواى دنيا كنم وبه سوى شاميان بروم تو مرا از اين راه باز مىدارى. تو در بارهعلى وافراد مؤمن صالح چه مىگويى؟سرانجام بر اين تصميم گرفتند كه هر دو به جايگه پيشين خود بازگردند. (62)
در نبردى كه اساس آن را دفاع از عقيده تشكيل مىدهد هر نوع پيوندى، جز پيوند دينى، سست وناتوان است.
ابرهه يكى از فرماندهان سپاه معاويه بود كه از فزونى كشتگان سپاه معاويه رنج مىبرد وبه چشم خود مىديد كه شاميان قربانى هوا وهوس فردى به نام معاويه شدهاند كه براى حفظ حكومت غصبى خود دستبه چنين نبرد وحشت زايى زده است. از اين رو، در ميان يمنيهاى مقيم شام فرياد زد: واى بر شمااى مردم يمن،اى كسانى كه خواهان فناى خود هستيد; اين دو نفر(على ومعاويه) را به حال خود واگذاريد تا با هم به نبرد بپردازند وهر كدام كه پيروز شدند ما از او پيروى مىكنيم.وقتى سخنان ابرهه به امام -عليه السلام رسيدفرمود: سخن بسيار استوارى گفته است. من از روزى كه وارد سرزمين شام شده ام سخنى به اين خوبى نشنيدهام. انتشار اين پيشنهاد معاويه را سخت لرزاند وخود را به آخرين نقطه سپاه رسانيد وبه اطرافيان خود گفت: در خرد ابرهه خلل پديد آمده است. در حالى كه مردم يمن به اتفاق مىگفتند كه ابرهه از نظر دين وخرد وشجاعتبرترين آنهاست.
در اين اوضاع، براى حفظ حيثيت وروحيه سپه شام، عروه دمشقى گام به ميدان نهادوفرياد زد: اگر معاويه از مبارزه با على سرباز زد،اى على آماده مبارزه با من باش. دوستان امام -عليه السلام خواستند او را از مقابله با وى (به سبب دنائتى كه داشت) باز دارند، ولى امام نپذيرفت وفرمود: معاويه وعروه در نظر ما يكسانند. اين بگفت وبر او حمله برد وبا يك ضربت او را دو نيم كرد، به نحوى كه هر نيمى به يك طرف افتاد. هر دو سپاه از شدت ضربت على -عليه السلام تكان خوردند. آن گاه امام -عليه السلام به نعش دو نيم شده او چنين خطاب كرد:سوگند به خدايى كه پيامبر را به پيامبرى برانگيخت،آتش را ديدى وپشيمان شدى.
در اين هنگام پسر عموى عروه به انتقام او برخاست وخواهان مبارزه با امام -عليه السلام شد واو نيز با ضربتشمشير امام به عروه ملحق گرديد. (63)
زهره مردم شام از شجاعتبى همتاى امام -عليه السلام در ميدان نبرد آب شده بود.معاويه، كه از بالاى تپهاى اوضاع را مشاهده مىكرد، بى اختيار به نكوهش مردم شام پرداخت وگفت:نابود شويد; آيا در ميان شما كسى نيست كه ابوالحسن را به هنگام مبارزه يا از طريق ترور يا به وقت آميختن دو سپاه با هم ودر پوشش گرد وغبار از پاى در آورد؟وليد بن عتبه، كه در كنار معاويه ايستاده بود، به او گفت: تو به اين كار از ديگران اولى هستى.معاويه گفت: على يك بار مرا به مبارزه دعوت كرد، ولى من هرگز به ميدان او نمىروم، چه سپاه براى حفظ فرمانده است. سرانجام بسر بن ارطاة را تشويق به مقابله با امام -عليه السلام كرد وگفت:بااو در گرد وغبار به مقابله برخيز.پسر عموى بسر، كه تازه از حجاز وارد شام شده بود، او را از اين كار بازداشت، ولى بسر به سبب قولى كه به معاويه داده بود روانه ميدان شد ودر حالى كه در پوششى از آهن فرو رفته بود على -عليه السلام را به مبارزه دعوت كرد. ضربت نيزه امام -عليه السلام او را نقش بر زمين ساخت و او همچون عمروعاص دستبه كشف عورت خود زد وامام از تعقيب او منصرف شد. (64)
جنگ تمام عيار در صفين، به سبب طولانى شدن وفزونى تلفات سپاه شام، معاويه را برآن داشت كه به هر نحو كه ممكن است امام -عليه السلام را به صلح وسازش ومتاركه نبرد وبازگشت هر دو سپاه به منطقه اوليه وادار سازد واين كار را از طرقى آغاز كرد كه اهم آنها سه راه بود:
1- مذاكره با اشعثبن قيس.
2- مذاكره با قيس بن سعد.
3- نگارش نامه به امام4.
اما اين نقشهها به جهت قوت روحيه سپاه امام -عليه السلام نقش بر آب شد، تا اينكه سرانجام حادثه«ليلة الهرير» رخ داد ونزديك بود سازمان نظامى معاويه به كلى متلاشى شود. اما فريبكارى معاويه وساده لوحى عراقيان وتلاش ستون پنجم شام در داخل سپاه امام -عليه السلام جريان را به نفع سپاه شام تغيير داد. اينك تفصيل مذاكرات ملاقاتهاى معاويه:
1- معاويه برادر خود عتبة بن ابى سفيان را كه مرد سخنورى بود به حضور طلبيد وبه او ماموريت داد كه با اشعثبن قيس كه نفوذ قابل ملاحظهاى در سپاه امام داشت ملاقات كند و از او بخواهد كه بر بازماندگان از طرفين ترحم كند.
عتبه خود را به خط مقدم رسانيد واز همان جا خود را معرفى كرد واشعث را طلبيد تا پيام معاويه را به او برساند. اشعث او را شناخت وگفت:مرد اسرافگرى است كه بايد با او ملاقات كند. خلاصه پيام عتبه اين بود:اگر بنا بود معاويه با كسى جز على ملاقات كند با تو ملاقات مىكرد، چه تو رئيس مردم عراق وبزرگ اهل يمن هستى وداماد عثمان وكارگزار او بودى. حساب تو با مالك وعدى بن حاتم جداست.اشتر قاتل عثمان وعدى جزو محركان اين كار است.من نمىگويم كه على را ترك كن ومعاويه را يارى رسان، بلكه تو را به حفظ باقيماندگان دعوت مىكنم كه در آن صلاح من وتوست.
اشعث در پاسخ وى، هرچند به تكريم وتعظيم امام -عليه السلام پرداخت وگفت كه بزرگ عراق ويمن على است، ولى در پايان سخنان خود، همچون يك ديپلمات، پيشنهاد صلح را پذيرفت وگفت: نياز شما به حفظ باقيماندگان بيش از ما نيست. وقتى عتبه سخنان اشعث را براى معاويه نقل كرد وى گفت:«قد جنح للسلم»:گرايش به صلح پيدا كرده است. (65)
2- در حالى كه اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، ازمهاجران وانصار، در گرداگرد امام -عليه السلام جمع بودند ازميان انصار فقط دو نفر به نامهاى نعمان بن بشير ومسلمة بن مخلد بامعاويه همكارى مىكردند. معاويه از نعمان بن بشير خواست كه با قيس بن سعد، فرمانده شجاع سپاه امامعليه السلام، ملاقات كند وبا جلب نظر او مقدمات صلح را فراهم آورد. وى در ملاقات خود با قيس بر آسيبهايى كه بر طرفين وارد شده بود تكيه كرد وگفت:«اخذت الحرب منا و منكم ما رايتم فاتقواالله في البقية».يعنى: جنگ از ما وشما آنچه را كه مىبينى گرفته است. پس در باره باقيماندگان از خدا بترسيد(وچارهاى بينديشيد).
قيس در پاسخ نعمان بر هواداران معاويه وعلى -عليه السلام تكيه كرد وگفت:
در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما با صورت وگلوگاه، شمشير ونيزههاى دشمن را پاسخ مىگفتيم تا حق پيروز شد، درحالى كه كافران از اين امر ناراحتبودند.اى نعمان، اينك كسانى كه معاويه را يارى مىكنند جز يك مشت افراد آزاد شده وبيابانيها ويمنيهاى فريب خورده نيستند. على را بنگر كه اطراف او را مهاجران وانصار وتابعان، كه خدا از آنان راضى شده است، فرا گرفتهاند ولى در اطراف معاويه جز تو ودوست تو (مسلمة بن مخلد) كسى نيست، وهيچيك از شما، نه بدرى هستيد، نه احدى ونه سوابقى در اسلام داريد ونه آيهاى در بارهشما نازل شده است. اگر در اين مورد بر خلاف ما حركت مىكنى قبلا نيز پدر تو به چنين كارى دست زد. (66)
3- غرض از اين ملاقاتها زمينه سازى براى صلح وسازش بود، ولى مقصود معاويه را فراهم نساخت.ازاين جهت، ناچار شد كه نامهاى به امام -عليه السلام بنويسد ودر آن مطلبى را درخواست كند كه در روز نخستياغيگرى خود درخواست كرده بود، يعنى واگذارى حكومتشام به او، بدون اينكه بيعت واطاعتى بر گردن او باشد. وآن گاه افزود:ما همگى فرزندان عبد مناف هستيم وهيچيك از ما بر ديگرى برترى ندارد، مگر آن كس كه عزيزى را خوار وآزادى را بنده نسازد.
امام -عليه السلام دبير خود ابن ابى رافع را طلبيد وبه او دستور داد كه پاسخ نامه او را به نحوى كه املاء مىكند بنويسد.متن نامه آن حضرت در نهج البلاغه، تحتشماره17 آمده است. (67)
پىنوشتها:
1- وقعه صفين،ص 225،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5،ص 182;تاريخ طبرى،ج3،جزء6، صص7و8; كامل ابن اثير، ج3، ص 150.
2- به خاطر بياوريد كه اين دو فرزند عمرو عاص زاهد نمايانى بودند كه در آغاز كار پدر را از آلودگى به حمايت از فرزند «ابوسفيان» باز مى داشتند ولى حالا صميميترين يار وياور او هستند! اين جريان ما را به ياد مثلى مى اندازد كه در زبان عربى وفارسى رايج است كه:«هل تلد الحية الا الحية؟» (عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمى بزرگ شود).
3- وقعه صفين، ص226; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 182.
4- وقعه صفين، ص237; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص189و190.
5- وقعه صفين، صص 230 و231; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص176.
6- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 8; كامل ابن اثير، ج3، ص 151.
7- وقعه صفين، ص 232.
8- وقعه صفين، ص 234; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص186.
9- وقعه صفين، ص347; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 188.
10- وقعه صفين، صص241-239; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص191- 190.
11- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص196; وقعه صفين، ص 244.
12- وقعه صفين، ص243; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص196- 195.
13- كامل ابن اثير، ج3، ص 151.
14- وقعه صفين، ص 234; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص9; كامل ابن اثير، ج3، ص 151(با كمى تفاوت). 2- وقعه صفين، ص 248.
15- ابن مزاحم در واقعه صفين تعداد آنان را صد نفر مى نويسد.
16- كامل ابن اثير، ج3، ص153.
17- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 10; كامل ابن اثير، ج3، صص152- 151; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص196.
18- وقعه صفين، صص246- 245.
19و20- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، صص16-13; وقعه صفين، ص246; كامل ابن اثير، ج3، صص 154-153; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص197; مروج الذهب، ج2، ص 398.
21- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 31. ابن جرير طبرى در صفحه ياد شده تاريخ كتابت صلح را سيزدهم ماه صفر مى داند وليلة الهرير را روز جمعه معرفى مى كند(ص 24;.ولى چون آغاز ماه صفر روز چهارشنبه بوده، طبعا بايد ليلة الهرير شب هفدهم صفر باشد(سومين شب جمعه ماه). واگر مقصود دومين شب جمعه باشد، در اين صورت بايد ليلة الهرير دهم ماه صفر باشد، نه سيزدهم. مگر اينكه گفته شود در ميان نيم روز ليلة الهرير تا نگارش صلحنامه سه روز مشاجره سرد بين طرفين ادامه داشته وروز سوم به نگارش صلحنامه منجر گرديده است. ولى ظاهر آنچه در وقعه صفين ابن مزاحم آمده اين است كه نبرد پس از دهم نيز ادامه داشته است.
22- مروج الذهب، ج2، صص390-387.
23- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص242- 241; وقعه صفين، ص306.
24- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص198-197; وقعه صفين، ص 250; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 12.
25- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 14.
26- معجم البلدان، ج5، صص35- 34.
27- وقعه صفين، صص258-257; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص205- 204.
28- وقعه صفين، ص259; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص207; تاريخ طبرى، ج3، ح ح جزء6، ص 14; كامل ابن اثير، ج3، ص 154.
29- وقعه صفين، ص 262; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، 15; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص209.
30- وقعه صفين، ص 272; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 215.
31- وقعه صفين، ص 268;شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص213.
32- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 18; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص213.
33- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص224-223; وقعه صفين، ص 278.
34- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص243; وقعه صفين، ص 308.
35- تاريخ طبرى،ج3،جزء6،صص19- 18،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج5،صص226- 225.
36- تاريخ طبرى،ج3،جزء6،صص19- 18،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج5،صص226- 225.
37- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص19; كامل ابن اثير، ج3، ص156.
38- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 228.
39- وقعه صفين، ص306.
40- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص 5، ص233; وقعه صفين، ص297; الاخبار الطوال، ص179.
41- وقعه صفين، ص297; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص233.
42- وقعه صفين، ص 408.
43- وقعه صفين، ص 414- 410(با كمى تفاوت وحذف اشعار از هر دو نامه); الامامة والسياسة، ج1، صص99- 98.
44- وقعه صفين، صص،416 - 414; الامامة والسياسة، ج1، ص 100.
45- تفسير طبرى، ج 14، ص 122; اسباب النزول، ص 212; وديگر تفاسير.
46- آيات امن هو قانت آناء الليل ساجدا وقائما يحذر الآخرة (زمر:9) و ولا تطرد الذين يدعون ربهم ح ح بالغداة و العشي (انعام:52) . در اين مورد به تفاسير قرطبى، كشاف، رازى ودرالمنثور مراجعه فرماييد.
47- اين حديث را كه يكى از اخبار غيبى پيامبر است محدثان وتاريخنگاران نقل كرده اند وسيوطى در كتاب خصايص بر تواتر آن تصريح كرده است ومرحوم علامه امينى در الغدير (ج9، صص22- 21) مدارك آن را ياد آور شده است. نيز ر.ك. تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 21; كامل ابن اثير، ج3، ص157.
48- كامل ابن اثير، ج3، ص157; وقعه صفين، ص319; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص21.
49- وقعه صفين، ص336; اعيان الشيعة، ج1، ص496، طبع بيروت.
50- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 21; كامل ابن اثير، ج3، ص157; وقعه صفين، ص 320.
51- وقعه صفين، صص336- 332; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، صص 22-16.
52- كامل ابن اثير، ج3، ص157.
53- وقعه صفين، صص250- 248; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص 200 - 198; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، صص 11- 10; كامل ابن اثير، ج3، صص152- 151.
54- وقعه صفين، ص 250; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، ص199.
55- وقعه صفين، صص273- 272; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص216- 215; الاخبار الطوال، ص176.
56- وقعه صفين، صص 275- 274; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج5، صص218-217; الاخبار الطوال، صص177-176; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص23; كامل ابن اثير، ج3، ص 158(باكمى تفاوت).
57- الاخبار الطوال، ص 184; مروج الذهب، ج2، ص393; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص29.
58- وقعه صفين، ص356; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص29.
59- وقعه صفين، ص359.
60- وقعه صفين،ص423;شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج6، ص313; اعيان الشيعه، ج1،ص 501.
61- وقعه صفين، صص 441- 440; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص79.
62- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص 82; وقعه صفين، ص443.
63- وقعه صفين، ص 455; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص 94.
64- وقعه صفين، ص459.
65- وقعه صفين، ص 408; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص 61; الامامة والسياسة ، ج1، ص 102;اعيان الشيعه، ج1، ص503.
66- مقصود ماجراى سقيفه است كه بشير پدر نعمان براى اينكه گوى خلافت را پدر قيس، يعنى سعد بن عباده پسر عموى او، نبرد، برخاست وبا ابوبكر بيعت كرد واتفاق انصار را بر هم زد. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8، ص87; وقعه صفين، ص 448;الامامة والسياسة ، ج1، ص97.
67- مضمون نامه اى كه در نهج البلاغه درج شده استبا مضمون آن در الاخبار الطوال (ص187) و الامامةو السياسة (صص103 و104) ووقعه صفين (ص 471) تفاوت دارد.
فروغ ولايت ص591
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
جنگ بر سر آب به پايان رسيد و رفت و آمدها و نامهنگارىها آغاز شد.معاويه خونخواهى عثمان را بهانه مىكرد و مىگفت على كشندگان عثمان را به من بسپارد تا با او بيعت كنم.در يكى از اين گفتگوها شبثبن ربعى كه از جانب امام مامور بود گفت:«معاويه بر ما پوشيده نيست كه تو خونخواهى عثمان را بهانه كردهاى تا مردم را بدان بفريبى.تو عثمان را واگذاشتى و او را يارى نكردى و دوست داشتى كشته شود.معاويه در پاسخ او را دشنام داد و گفت ميان من و شما جز شمشير نيست.» (1)
على(ع)كوشيد تا آنجا كه ممكن است كار به جنگ نكشد،ديگر بار شبثبن ربعى را با جمعى مامور گفتگو با معاويه كرد.شبث گفت:
-«بهتر است امير المؤمنين بدو پيام دهد كه اگر بيعت كند او را حكومتى دهد يا به رتبتى سرافرازش فرمايد.»امام فرمود:
-«نزد او برو ببين چه مىخواهد؟»
در مجموعه شريف رضى(ع)نامهاى مىبينيم كه دور نيست همين روزها در پاسخ معاويه نوشته شده باشد.معاويه حكومتشام را از على مىخواهد.او مىگويد:
«اما خواستن شام!من امروز چيزى را به تو نمىبخشم كه ديروز از تو بازداشتم،و اينكه مىگوئى جنگ عرب را نابود گرداند و جز نيم نفسى براى آنان نماند،آگاه باش آنكه در راه حق از پا درآيد راه خود را به بهشت گشايد.» (2)
روشن است كه على اهل سازش نبود او از خلافت،برپائى عدالت را مىخواست نه به دست آوردن حكومت را،و گرنه نخستين روز خلافت چنانكه مغيره گفت معاويه و طلحه و زبير را حكومت مىداد و آن جنگها در نمىگرفت.
بارى روياروئى دو لشكر آغاز شد.گاه بصورت جنگهاى پراكنده و گاه جنگ رزمنده با رزمنده. چون ذو الحجه سال سى و شش به پايان رسيد.و ماه محرم پيش آمد دو لشكر دست از جنگ كشيدند و به اميد دستيابى به صلح در آن ماه آرميدند.
ماه محرم پايان يافت اما به آشتى دست نيافتند.در آغاز ماه صفر سال سى و هفتم جنگ بزرگ آغاز شد.تاريخ نويسان شمار سپاهيان على(ع)و معاويه را در اين نبرد گونهگون ثبت كردهاند.در كتاب نصر بن مزاحم شمار سپاهيان عراق و شام هر يك يكصد و پنجاه هزار تن آمده است. (3)
مسعودى نويسد در شمار سپاهيان اختلاف است.بعضى بسيار و بعضى اندك نوشتهاند.آنچه مورد اتفاق است اينكه سپاه عراق نود هزار و سپاه شام هشتاد و پنج هزار بوده است. (4) شمار كشتهشدگان را از سپاه على بيست و پنج هزار تن و از سپاه معاويه چهل و پنج هزار تن نوشتهاند. (5)
مىتوان گفت رقمهائى كه در تاريخهاى قديم ثبتشده تا حدى مبالغهاميز است.گرد آوردن سيصد هزار يا دويست و ده هزار تن سوار و پياده در صحراى صفين آسان نيست.آيا آن صحرا وسعتى در خور نبرد اين نيروى بزرگ را داشته است؟از اينكهبگذريم بايد ديد فرماندهان دو سپاه خوراك رزمندگان و علوفه اسبان را در مدت بيشتر از سه ماه چگونه فراهم آوردهاند؟دو لشكر طى اين مدت ارتباط خود را با مركز فرماندهى چگونه برقرار داشتهاند؟
پىنوشتها:
1.طبرى،ج 6،ص 72-3271.
2.نامه 17.
3.واقعه صفين،ص 156.
4.مروج الذهب،ج 2،ص 17.
5.واقعه صفين،ص 558.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 120
دكتر سيد جعفر شهيدى
دوباره،امام (ع) ،به منظور بر حذر داشتن دو گروه مسلمان از خونريزى و بازگرداندن ايشان به وحدت، كوششهاى صلح خود را پى مىگيرد.فرستادههايش نزد معاويه رفتند.اما اين تلاشها بىنتيجه بود،زيرا معاويه آرزوى رسيدن به سلطنت اسلام را داشت و هرگز چيزى او را از توجه به هدفش باز نمىداشت.
برخوردهايى ميان دو گروه آغاز شد و ليكن محدود بود.روز ديگر پيشقراولانى از يك طرف به طرف ديگر حمله مىكرد.
كار به همين منوال ادامه يافت تا اين كه ماه محرم فرا رسيد...جنگ تا آخر ماه براى رعايتحرمت آن متوقف ماند.دوباره امام (ع) تلاشهاى صلح را در خلال ماه محرم شروع كرد و اين بار هم نتيجهاى چندان متفاوت با تلاشهاى سابق نگرفت.
هنگامى كه محرم پايان گرفت،دو گروه دوباره نبردهاى كوتاه محدودى را آغازكردند.امام (ع) به اين وسيله،مىخواست هر دو دسته را از زيانهاى جبران ناپذير در جنگى،خانمانسوز،كه در صورت وقوع انتظارش مىرفت،دور نگهدارد.
آن درگيريها مانع از اين نبود كه افراد دو گروه با يكديگر در غير موقع نبرد ملاقات كنند و با هم به گفتگو بنشينند و به بحث و استدلال بپردازند.زيرا بيشترين قبايل در هر دو سپاه بعضى از ساكنان عراق و بعضى مقيم شام بودند و بين آنان اسناد و قراردادهايى وجود داشت كه با هم رد و بدل كرده بودند.معاويه به بعضى از سران سپاه عراق نامه مىنوشت و به قصد فريب دادن ايشان،قاصدهايى نزدشان مىفرستاد،و وعدههايى به ايشان مىداد تا سپاه امام (ع) را ترك كنند و به او بپيوندند. ترديدى نبود كه ياران خالص امام (ع) با خويشاوندان شامى خود تماس مىگرفتند تا بتوانند ايشان را به سوى حق بكشانند و ليكن امام (ع) به خود اجازه نمىداد تا به وسيله اموال مسلمانان،دشمنانش را بخرد و يا به جاه طلبان وعده مقام و منصب بدهد.
در ميان سپاه على (ع) افراد زيادى از دنيا طلبان بودند،و كافى بود تا در سپاه امام مردمى مانند اشعثبن قيس باشد كه ابو بكر درباره او گفت.«به هيچ بدى برخورد نكرد مگر اين كه بدان كمك كرد.» (1) تاريخ نقل مىكند كه معاويه برادرش عتبه را نزد اشعث فرستاد تا نظر او را به خود جلب كند،در صورتى كه اشعث از انتقادهاى عتبه ناراحت نبود،سرانجام،امام (ع) و سپاهيانش از بلا تكليفى دلگير شدند،امام تصميم گرفت تا با معاويه در نقطهاى دور از ميدان نبرد ديدار كند دو سپاه در بزرگترين جنگى كه تا آن روز مسلمانان به خود ديده بودند،درگير شدند و تمام روز و قسمت زيادى از شب را پيكار كردند.روز دوم هم نبرد نابود كننده خود را دنبال كردند.پس ميمنه سپاه امام (ع) ضعيف شد و افراد آن آماده فرار شدند و از آن جهت قلب لشكر تكان خورد امام (ع) ناچار شد تا آن را به ميسره لشكرش منتقل كند،جايى كه بيشترين نيروى آن از قبيله ربيعه بود،هنگامى كه امام (ع) را درميان گرفتند،راه جنگيدن را انتخاب كردند و از اين ننگ مىترسيدند كه مبادا به امام (ع) ،در حالى كه ميان آنهاست،صدمهاى برسد.پس،تا پاى جان همقسم شدند.
مالك اشتر رفت تا فراريان را برگرداند.آنان صداى او را شنيدند و برگشتند،آن گاه،تمام سپاه بار ديگر به هم رسيد و گردونه نبرد همچون آسيابى;بقيه آن روز و سراسر آن شب با سختترين شكل و هولناكترين وضع،به گردش در آمد.
پىنوشت:
1-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 446
محمد جواد شرى