واژه خوارج از واژه هاى متداولى است كه در علم كلام وتاريخ زياد به كار مىرود.در فرهنگ عربى اين واژه در مورد شورشيان بر حكومتها استعمال مىشود وخوارج گروهى را مىگويند كه بر دولت وقتبشورند وآن را قانونى ندانند، ولى در اصطلاح علماى كلام وتاريخ، اقليتى از سربازان على -عليه السلام رامى نامند كه به سبب پذيرفته شدن مسئله حكميت ابوموسى وعمروعاص حساب خود را از امام -عليه السلام جدا كردند وشعار خود را جمله «ان الحكم الا لله» قرار دادند واين شعار به طور ثابت در ميان آنان باقى ماند وبه جهت همين شعار آنان را در علم ملل ونحل «محكمه» مىنامند.
امام -عليه السلام پس از بستن پيمان تحكيم مصلحت ديد كه ميدان صفين را ترك گويد وبه كوفه بازگردد ودر انتظار نتيجه داورى ابوموسى وعمروعاص بنشيند.آن حضرت، به هنگام ورود به كوفه، با انشعاب ناجوانمردانهاى در سپاه خود مواجه شد. او وياران جانبازش مشاهده كردند كه سپاهيانى كه تعداد آنان به دوازده هزار نفر مىرسيد از ورود به كوفه خوددارى كردند وبه عنوان اعتراض به پذيرفتن حكميت، به جاى ورود به كوفه، روانه دهكدهاى به نام «حروراء» شدند وبرخى ديگر در اردوگاه «نخيله» سكنى گزيدند.
حكميتى كه خوارج آن را پيراهن عثمان كرده وبه رخ امام -عليه السلام مىكشيدند، همان موضوعى بود كه آنان خود در روز «بر نيزه كردن قرآنها» امام را براى تصويب آن تحت فشار قرار دادند وحتى او را تهديد به قتل كردند، ولى پس از اندكى، به سبب اعوجاج فكرى وروحيه اشكالتراشى، از عقيده خود برگشتند وآن را مايه گناه وخلاف وبلكه شرك وخروج از دين دانستند وخود توبه كردند و از امام -عليه السلام خواستند كه او نيز به گناه خود اقرار و از آن توبه كند وپيش از اعلام نتيجه حكميت مجددا لشكركشى كند وجنگ با معاويه را ادامه دهد.
اما على -عليه السلام مردى نبود كه گرد گناه بگردد وكار نامشروعى را پذيرا شود وپيمانى را كه بسته است ناديده بگيرد. امام -عليه السلام به انشعاب آنان وقعى ننهاد وپس از ورود به كوفه زندگى عادى را آغاز كرد. ولى خوارج لجوج، براى رسيدن به مقاصد شوم خود،دستبه كارهاى مختلفى مىزدند كه بعضا عبارت بودند از:
1- انجام ملاقاتهاى خصوصى با امام -عليه السلام تا بتوانند او را به نقض پيمان وادار سازند.
2- سرپيچى از حضور در نماز جماعت.
3- سردادن شعارهاى تند وزننده در مسجد بر ضدعلى (ع).
4- تكفير على (ع) وكليه كسانى كه پيمان صفين را محترم بشمارند.
5- ترور شخصيتها وايجاد ناامنى در عراق.
6- قيام مسلحانه و رودر رويى با حكومت امام (ع).
متقابلا، كارهايى كه امام -عليه السلام براى خاموش كردن فتنه خوارج انجام داد در امور زير خلاصه مىشود:
1- روشن كردن موضع خود در صفين نسبتبه مسئله حكميت واينكه او از لحظه نخستبا آن مخالفت كرد وجز جبر وفشار چيزى او را به امضاى آن وادار نساخت.
2- پاسخگويى به همه ايرادها واشكالات آنان در گفت وگوها وسخنرانيهاى متين واستوار خود.
3- اعزام اشخاصى مانند ابن عباس براى هدايت وروشن كردن اذهان آنان.
4- دادن وعده ونويد به عموم آنان كه اگر سكوت پيشه سازند، هرچند از نظر فكر ونظر تغيير نكنند، با ديگر مسلمانان تفاوتى نخواهند داشت. ازاين رو، سهم آنان را از بيت المال مىپرداخت ومستمرى آنان را قطع نكرد.
5- تعقيب خوارج جنايتكار كه خون عبد الله خباب وهمسر باردار او را ريخته بودند.
6- مقابله با قيام مسلحانه آنان وقطع ريشه فساد.
اين عناوين محور مجموع بحثهاى ما را در اين بخش تشكيل مىدهد.خوشبختانه تاريخ به طور دقيق وقت وقوع اين جريانها را ضبط كرده است وما بر اساس محاسبات طبيعى، همه جريانها را مىآوريم.
1- ملاقاتهاى خصوصى
روزى دو نفر از سران خوارج به نامهاى زرعه طائى وحرقوص به حضور امام -عليه السلام رسيدند وگفتگوى تندى ميان آنان وامام انجام گرفت كه به نقل آن مىپردازيم.
زرعه وحرقوص:«لا حكم الا لله».
امام -عليه السلام: من نيز مىگويم:«لا حكم الا لله».
حرقوص: از خطاى خود توبه كن وازمسئله تحكيم باز گرد وما را به نبرد با معاويه گسيل ده، تا با او نبرد كنيم وبه لقاى پروردگار خود نايل آييم.
امامعليه السلام: من اين كار را مىخواستم ولى شما در صفين بر من شوريديد وتحكيم را شما بر من تحميل كرديد. اكنون ما ميان خودوآنان پيمانى را امضا كرده وشروطى را پذيرفتهايم ومواثيق به آنان دادهايم وخدا مىفرمايد: واوفوا بعهدالله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلا ان الله يعلم ما تفعلون (نحل:91).
حرقوص: اين گناهى بود كه شايسته است از آن توبه كنى.
امامعليه السلام:اين كار گناه نبود، بلكه ناتوانى در راى وضعف در تدبير بود (ومنشا آن خود شما بوديد) ومن قبلا شما را از اين كار مطلع كردم واز آن بازداشتم.
زرعه: به خدا سوگند اگر حاكميت مردان را در كتاب خدا (1) ترك نكنى با تو براى رضاى خدا نبرد مىكنم!
امام(با چهره بر افروخته):اى بدبخت، چه بد مردى هستى! به همين زودى تو را كشته مىبينم وباد بر بدنت مىوزد.
زرعه: آرزو مىكنم چنين باشد.
امامعليه السلام:شيطان عقل شما دو تن را ربوده است. از عذاب خدا بپرهيز. در اين دنيايى كه براى آن نبرد مىكنيد سودى نيست.
در اين موقع هر دو نفر محضر امام -عليه السلام را با دادن شعار«لا حكم الا لله» ترك گفتند. (2)
2- اعتراض به حكومتبا اعراض از جماعت
اقامه نماز با جماعتيك تكليف استحبابى است وتخلف از آن گناه نيست، ولى وضع در آغاز اسلام به گونهاى ديگر بود وعدم شركت در آن به طور متوالى نشانه اعتراض به حكومت ونفاق ودو رويى بود. از اين جهت، در روايات اسلامى تاكيد بر اقامه نماز با جماعتشده است كه فعلامجال نقل آنها نيست. (3)
خوارج با حضور در مسجد وعدم شركت در نماز، مخالفتخود را اظهار مىداشتند وبه هنگام اقامه نماز به دادن شعارهاى تند مىپرداختند.
روزى امام -عليه السلام به نماز ايستاده بود. ابن كواء، از سران خوارج، به عنوان اعتراض اين آيه را تلاوت كرد:
ولقد اوحي اليك و الى الذين منقبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين (زمر:65).
به تو وبه پيامبران پيش از تو وحى كرديم كه اگر شرك ورزى عمل تو تباه مىشود واز زيانكاران به شمار مىآيى.
امام -عليه السلام با كمال متانت وبه حكم قرآن كه و اذا قرء القران فاستمعوا له و انصتوا لعلكم ترحمون (4) (اعراف:204) سكوت كرد تا ابن كواء آيه را تمام كرد وسپس به نماز خود ادامه داد. ولى او مجددا آيه را خواند وامام نيز سكوت كرد. ابن كواء چند بار اين عمل راتكرار كرد وامام -عليه السلام با كمال صبر وحوصله سكوت را برگزيد. سرانجام امام -عليه السلام با تلاوت آيه زير به او پاسخ گفت، به گونهاى كه آسيبى به نماز او نرسيد وهم او را ساكت ومنكوب كرد:
فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يؤمنون . (روم:60)
صبر را پيشه خود ساز وكارهاى افراد غير مؤمن تو را خشمگين نسازد. (5)
ابن كواء با تلاوت آيه ياد شده، با كمال وقاحت، نخستين مؤمن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مشرك قلمداد مىكرد زيرا غير خدا را در مسئله حكم شريك قرار داده بود. ما بعدا در باره مسئله حاكميت الهى بحث گستردهاى خواهيم داشت.
3- سر دادن شعار «لا حكم الا لله»
خوارج براى اعلام موجوديتخود وابراز مخالفتبا حكومت امام -عليه السلام كرارا در مسجد وبيرون آن شعار«لا حكم الا لله»را سر مىدادند. وشعار ياد شده متخذ از قرآن است واز جمله در موارد ذيل وارد شده است:
الف: ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين (انعام:57)
حكم مخصوص خداست، به حق دستور مىدهد واو بهترين داورهاست.
ب: الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين (انعام:62).
آگاه باش كه حكم براى اوست واو سريعترين محاسب است.
ج: ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه (يوسف:40).
حكم از آن خداست; فرمان داده كه جز او را نپرستيد.
د: ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (يوسف:67).
حكم مخصوص خداست; بر او توكل كرده ام ومتوكلان نيز بر او توكل مىكنند.
ه: له الحمد في الاولى والآخرة وله الحكم واليه ترجعون (قصص:70).
ستايش در دنيا وآخرت مربوط به او وحكم از آن اوست وبه سوى او بازمى گرديد.
ز: و ان يشرك به تؤمنوا فالحكم لله العلي الكبير (غافر:12).
اگر براى او شريك قرار دهند به او ايمان مىآوريد; پس حكم از آن خداى بزرگ وبلند مرتبه است.
شكى نيست كه در اين آيات «حكم» از آن خدا دانسته شده است وانتساب آن به غير او مايه شرك به شمار خواهد رفت. اما در آيهاى ديگر ياد آور شده كه به بنى اسرائيل كتاب وحكم ونبوت داديم: ولقد آتينا بني اسرائيل الكتاب و الحكم والنبوة (جاثية:16).
در مورد ديگر خدا پيامبر را مامور مىكند كه به حق حكم كند.
فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهواءهم .(مائده: 48)
در ميان آنان به آنچه كه خدا نازل كرده است داورى كن واز هوى وهوس آنان پيروى مكن.
ودر جاى ديگر به حضرت داوود دستور مىدهد كه در ميان مردم به حق داورى كند:
فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبعالهوى .(ص:26)
بسيار درد آور است كه امام -عليه السلام دچار يك مشت جاهل ونادان شده بود كه ظاهر آيات را دستاويز خود قرار مىدادند وبه اغوا وگمراه كردن جامعه مىپرداختند.
گروه خوارج قاريان قرآن وحافظان آيات آن بودند،ولى به گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم «قرآن از گلو وسينه هاى آنان فراتر نمىرفت ودر محيط انديشه آنان وارد نمىشد».
آنان در اين فكر نبودند كه به محضر امام -عليه السلام ومفسر واقعى قرآن يا دست پرورده هاى او برسند تا آنان را به مفاد آيات الهى رهبرى كنند وبه آنان بفهمانند كه حكم به كدام معنى از آن خداست. زيرا، چنانكه گذشت، حكم داراى معانى يا به اصطلاح مواردى است كه به طور اجمال ياد آور مىشويم:
1- تدبير جهان آفرينش ونفوذ اراده خدا(يوسف:67).
2- تشريع وقانونگذارى(انعام:57).
3- حاكميتبر مردم وسلطه بر آنان به صورت يك حق اصيل(يوسف:40).
4- قضاوت وداورى در منازعات مردم طبق اصول الهى(مائده:49).
5- زعامت وسرپرستى وزمامدارى مردم به عنوان امانت دار الهى (جاثيه:16).
اكنون كه دانسته شد حكم براى خود مفاهيم يا، به عبارت صحيحتر، موارد گوناگونى دارد، چگونه مىتوان به ظاهر يك آيه استناد كرد ومراجعه به حكمين را در صفين با آن مخالف دانست؟
نخستبايد ديد كدام حكم فقط از آن خداست وسپس عمل امام -عليه السلام را بررسى كرد وموافقت ومخالفت آن را با قرآن سنجيد واين امرى است كه صبر وحوصله وتدبير وانديشه لازم دارد وهرگز با شعار وجنجال مفهوم نمىگردد.
از قضا امام -عليه السلام با صبر وحوصله مخصوص خويش، در برخى از احتجاجات خود، آنان را به اهداف آيات آشنا مىساخت وايشان را از اين جهتخلع سلاح مىكرد، ولى لجاجت وعناد درد بى درمانى است كه تمام پيامبران ومصلحان جهان از مداواى آن عاجز وناتوان بودهاند.
ما،پيش از تحليل مفاد آيات ياد شده، به نقل برخى از برخوردهاى تند وزننده خوارج مىپردازيم تا لجاجت وخودكامگى اين گروه به خوبى روشن گردد.
پىنوشتها:
1- متن تاريخ طبرى«كتاب الله» دارد، ولى ظاهرا «دين الله» صحيح است.
2- تاريخ طبرى، ج4، ص53.
3- رجوع شود به: وسائل الشيعه، ج5، ابواب نماز جماعت، باب 1، ص 370.
4- هر موقع قرآن تلاوت شد به آن گوش فرا دهيد وآرام باشيد شايد مورد رحمت الهى قرار گيريد.
5- تاريخ طبرى، ج4، ص 54 وشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص269.
فروغ ولايت ص693
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
اكنون ببينيم خوارج چه مىگفتند و از حكم داوران چه دريافتند كه به جنگ با على(ع) پرداختند.آنان به گمان نادرستخود چيزى خلاف حكم خدا ديده بودند و براى زدودن آن تا پاى جان ايستادند.آن چه بود؟آيا ادعاى معاويه در مظلوم كشته شدن عثمان بود؟اگر چنين است گماردن داور در چنين موضوع نه تنها خلاف حكم خدا نيستبلكه موافق قرآن است.قرآن درباره اين داورىها مىگويد:
«و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها». (1)
«فان جاؤك فاحكم بينهم»، (2)
«ان احكم بينهم بما انزل الله» (3)
و آيههائى از اين قبيل.و روشن است كه خوارج بر اين گونه داورى اعتراضى نداشتند.مىبينيم چون پسر عباس از جانب على نزد آنان رفت،گفت:«چرا بر گماردن داور خرده مىگيريد؟حالى كه خدا گفته است:
«ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما» (4) خوارج گفتند:
-«پارهاى مسائل است كه بنده مىتواند در آن داورى كند و خدا حكم آن را به مردم واگذارده،اما حكمى را كه خود امضاء كرده بندگان را نرسد كه در آن داورى كنند چنانكه حكم زناكار را تازيانه زدن و حكم دزد را بريدن دست معين كرده و مردم نمىتوانند در آن دخالت كنند.»
اكنون بايد ديد حكمى كه خدا آن را امضا كرده و دگرگونىپذير نيست و ابوموسى و پسر عاص بر خلاف آن رفتهاند چيست؟
حقيقت اين است كه اين مشكل را متن آشتىنامه پديد آورده است.چنانكه در تاريخهاى دست اول مىبينيم و چنانكه اشارت شد،از عبارت آشتىنامه،نمىتوان دانست داوران در كتاب خدا و سنت رسول بنگرند تا چه موضوعى را روشن كنند.پيش از اين نوشته شد چون اشعث آشتىنامه را بر مردم مىخواند عروة بن اديه گفت:
«مىخواهيد در دين خدا داور بگماريد؟»پس به گمان او(چنانكه بعدا ديگر خوارج نيز چنان دانستند)و«لا حكم الا لله»گفتند،موضوع داورى چيزى فراتر از عثمان و كشته شدن او به حق و يا به ستم بوده است.چيزى كه بر اساس دريافتخوارج پذيرفتن آن خلاف عقيدت اسلامى و مخالف حكم خداست.بر همين اساس است كه مىبينيم چون على به خوارج گفت:«من شما را از عاقبت اين كار آگاه كردم و گفتم اين نيرنگى است از شاميان،نپذيرفتيد.»آنان گفتند:«آرى ما كافر شديم اكنون توبه مىكنيم.»روشن است كه پذيرفتن داورى درباره كشته شدن عثمان كفر نيست تا خوارج از آن توبه كنند.با آشنائى كه خوارج به حلال و حرام داشتند و با آنكه از معنى قرآن كم و بيش آگاه بودند نمىتوان گفت آنان اصولا با گماردن داوران مخالف بودند،و داور گماردن را مطلقا، مانند گرائيدن به كفر مىدانستند،چرا كه به گفته خودشان در برخى مسائل مىتوان داور گمارد و نگريستن در اينكه عثمان سزاوار كشته شدن بود يا به ناروا كشته شده است،از آن گونه مسائلى نيست كه نتوان در آن انديشه كرد و راى داد.آرى دريافتخوارج ازگماردن داوران چيز ديگرى فراتر از خونخواهى معاويه بوده است.آنان مىانديشيدند على با پذيرفتن حكومت ابوموسى و عمرو،داورى در خلافتخود را به دست آنان سپرده است.آن روز هم پسر اديه از آشتىنامه همين را پنداشت و خرده گرفت و نگران شد.اما ديگران نه و چون داوران به خلع على و معاويه از خلافت راى دادند براى همه آنان اين توهم پيش آمد كه موضوع داورى عمرو و ابوموسى خلافتبوده است و به اعتراض برخاستند.
آنان مىگفتند:«حكومت از آن خداست و خدا گزيدن خليفه را به مردم واگذارده و مردم تو را گزيدهاند و تو را حق آن نيست كه مردم را در اين باره به داورى بگمارى.خداست كه مىتواند حكومت را به كسى بدهد يا از او بگيرد و خواستخدا با اجماع مردم متحقق مىشود.»
اين بود آنچه خوارج مىپنداشتند و مىگفتند و چنانكه نوشته شد از آغاز چنين موضوعى در ميان نبود،و از داوران نخواسته بودند در اين باره به گفتگو نشينند اين نظر را نوشته يعقوبى تاييد مىكند:
«مردم چون سخن ابوموسى و عمرو پسر عاص را شنيدند بانگ برآوردند كه به خدا سوگند دو داور بر خلاف آنچه در كتاب خداست راى دادند.» (5) اين تصريح به خوبى روشن مىسازد كه خردهگيرى نخستين دسته خوارج بر مساله داورى چه بوده است.خوارج به على گفتند:
-«تو با گماردن داور،در خلافتخود دچار ترديد شدهاى.اگر شايسته خلافتى چرا داوران را برگزيدى؟و اگر در شايستگى خود شك دارى،ديگران بايستى بيش از تو در اين باره بدگمان باشند.» (6)
آنچه اين نظر را تاييد مىكند اين است كه،اسكافى نوشته استخوارج به على گفتند:«چرا در آشتىنامه نام خود و پدرت را نوشتى و لقب امير المؤمنين را كه خدا به تو داده انداختى؟» (7)
از اين اعتراض كاملا روشن استخوارج چرا از على جدا شدند،و خردهگيرى آنان بر سر داورى در مساله امامتبود نه گماردن داور.
در حالى كه على(ع)از آغاز با گماردن داور موافق نبود و چنانكه چند بار به صراحت گفت:«اين پيشنهاد را نيرنگى از جانب شاميان مىدانست.ديگر اينكه داوران را نگماردند تا بدانند چه كسى شايسته خلافت است و چه كسى نه.آنان خود را به كارى كه در عهدهشان نبود در انداختند.»
پىنوشتها:
1.نساء،آيه 35.
2.مائده،آيه 42.
3.مائده،آيه 49.
4.نساء،آيه 35.
5.تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 166.
6.ترجمه الفرق بين الفرق،ص 73.
7.المعيار و الموازنه،ص 200.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 137
دكتر سيد جعفر شهيدى
خوارج شعار«حكمى جز حكم خدا وجود ندارد»،را سر دادند و مقصود ايشان از اين كلمه آن بود كه اسلام با گزينش داور براى قطع نزاع ميان دو گروه مسلمان،مخالف است.حكم،از آن خداى يكتاست و افراد حق داورى در امور دينى را ندارند.
و شگفت آن كه اين شعار،هزاران نفر از مسلمانان را كه مدعى پاسدارى از تعليمات قرآن و سنت نبوى بودند،به خود جلب كرد.با اين كه شخص داور در امرى كه دو دسته از مسلمانان در آن امر اختلاف دارند،همان قاضى است كه از او فصل خصومت و اعلان حق در مورد دو طرف كه هر دو مدعى حقاند، در خواست مىشود.
در مورد اين كه آن دو حكم،سمت قضاوت داشتند،چيزى است كه پيمان حكميت گوياى آن است،زيرا كه عهدنامه چنين آغاز مىشود:«اين چيزى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان آن را خواستهاند.على (ع) براى مردم عراق و هر كس از افراد مؤمن و مسلمان كه پيرو اوست و معاويه براى مردم شام و هر كس از مؤمنان و مسلمانان كه پيروان او باشند،چنين خواستار شدند...»
شرع اسلام،كجا درخواست قضاوت و تعيين داوران و سر و كار داشتن با آنان،نسبتبه مسايل مسلمانان در رفع اختلافات را حرام شمرده است؟و اگر قضاوت حرام باشد پس به چه وسيله اختلافها را بر طرف مىكنند؟و آيا خوارج،به اين امر،انديشيده بودند كه پيامبر (ص) و خلفا چرا با قضاوت سروكار داشتند و به قضات كمك مىكردند؟و آيا جز اين است كه مشروعيتبلكه وجوب قضا از جمله ضروريات دينى است؟
خوارج شعار«هيچ حكمى جز حكم خدا روا نيست»را سر دادند،و من تصور نمىكنم كه آنان معنى اين شعار را درك كرده باشند و شايد اين شعار را از قول خداى متعال گرفته باشند كه در سوره يوسف مىفرمايد:«هيچ حكمى جز از خدا روا نيست،او فرمان داده است كه جز او را نپرستيد...»ليكن آيه در آن باره چيزى نمىگويد و از آيه چيز ديگرى برداشتشده است.البته آنچه مقصود آيه است اين است كه خداوند اصول و احكام دين را نازل فرموده است و تنها اوست كه تسليم در برابر فرمانش لازم،و عبادتش بر بندگان واجب است.در صورتى كه حكم يا قاضى نازل كننده شريعت و يا مورد ستايش نمىباشد بلكه تنها او كسى است كه مىتواند احكام شريعت نازل شده از طرف خدا را به مصاديق خود تطبيق دهد.پس اگر او چنين كارى را انجام داد و مطابق آنچه كه خداوند نازل كرده است داورى كرد بر مسلمانان واجب است كه تسليم حكم او شوند زيرا مطابق دستور خدا حكم كرده است.و اگر مطابق امر خدا داورى نكرد بر مسلمانان واجب است تا از حكم او سرپيچى كنند.
جاى تعجب است كه اين گروه ياغى متجاوز فراموش كرده بودند كه خداوند به پيامبرش (و پيروان پيامبر (ص) نيز) فرموده است:
«و اگر ميان ايشان مطابق دستور خداوند حكم كرد و از خواستههاى آنان پيروى نكرد...» (1) و به پيروان انجيل فرموده است:«و بايد پيروان انجيل مطابق آنچه خداوند در انجيل دستور داده استحكم كنند و هر كس مطابق دستور خداوند حكم نكند از جمله تبهكاران است» (2) و به مؤمنان مىفرمايد:«همانا خداوند به شما فرمان مىدهد كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و هر گاه ميان مردم داورى مىكنيد به عدالتحكم كنيد...» (3) .
اگر قراردادى كه ميان امام و دشمنش نوشته شد بر مسلمانان اطاعتحكم داوران را واجب و لازم مىشمرد،هر چند اگر داوران گمراه شده و بر خلاف قرآن و تعليمات پيامبر (ص) داورى مىكردند، براى موضعگيرى خوارج دليل موجهى بود;و ليكن قراردادى كه نوشته شد صراحت داشتبر اين كه داوران بايد آنچه را كه قرآن زنده داشتهاست زنده بدارند و آنچه را كه بىاثر شمرده استبىاثر شمارند، و اگر ايشان در مورد اختلاف خود عبارت روشنى از قرآن نيافتند به سنت پيامبر (ص) كه نيكو و جامع است و تفرقه افكن نيست مراجعه كنند.و اگر داوران به اين قرارداد پايبند بودند به طور قطع مطابق دستور خدا حكم مىكردند.
و باز اگر خوارج مىگفتند،داورانى كه انتخاب شدند شايستگى براى حكميت نداشتند،زيرا ابن عاص، در دينداريش ضعيف است،دين خود را به دنيايش مىفروشد و دشمن امام است،و از طرف ديگر ابو موسى كم دانش و كوتاه فكر است و پيشينهاش در زمان عمر و عثمان حكايت از نداشتن تقواى دينى او مىكند و گذشتهاش در اوايل خلافت على (ع) دليل آن است كه وى پيرو هواى نفس است و با امام (ع) دشمنى مىورزيده و مردم را از يارى حق باز مىداشته است هر آينه براى موضعگيرى ايشان دليل موجهى بود.
آرى اگر ايشان به جاى گفته خود:هيچ حكمى جز حكم خدا روا نيست-اين حرف را زده بودند،دليل قابل توجيه ضعيفى بود،زيرا كه حكمين در حقيقتشايسته براى داورى در امرى كه امت در آن باره اختلاف داشتند،نبودهاند.و على رغم اين مطالب مسؤوليت اختيار در مورد تعيين داورى بر عهده امام (ع) نبوده است،زيرا كه وى بر تعيين حكم و قبول حكمين به اجبار اقدام كرد نه از روى آزادى و اختيار و خوارج خود جزيى از نيرويى بودند كه امام (ع) را مجبور به آن كار كرد.بعلاوه،شايسته نبودن حكمين براى داورى-تا وقتى كه صلاحيت ايشان مشروط به پيروى آنها از كتاب و سنتبوده است-مانع از تعيين آنها براى مقام حكميت نبود.
واقعيت اين است كه خوارج در هيچ موردى از موضعگيريهاى خود،اعتدال نمىشناختند.زيرا كه آنها در ابتداى كار بيش از همه خواستار تعيين حكم بودند و امام (ع) را-در صورت پافشارى بر ادامه جنگ-تهديد به قتل كردند،و خواست او را بر ادامه جنگ-پس از اين كه به كتاب خدا دعوت شد-جرمى غير قابل بخشش دانسته و مبارزه خود را با او مباح شمردند.و در پى آن بعد از يك روز يا كمتر از راست افراطىبه چپ افراطى تغيير موضع دادند،و پذيرش حكميت و متوقف كردن جنگ را گناهى غير قابل بخشش دانستند،بلكه آن را بدتر از كفر شمردند.
سپس در تندروىهاى خود از مرتبهاى به مرتبه بالاتر تغيير موضع دادند.به طورى كه خود را حاميان شريعت قرار دادند،در صورتى كه شناختى از شريعت نداشتند;و مسلمانان را با معيارهاى عقيدتى خود، مؤاخذه مىكردند و مخالفان با عقيده خود را با كشتن مجازات مىكردند.در حالى كه شهادت-بر اين كه:خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد،و اين كه محمد (ص) رسول خداست-را كه پيامبر (ص) اعلان فرمود،هر كس به زبان آورد،خون و مالش محفوظ است،در مورد هر مسلمانى كه با آنان همعقيده نبود، بىاعتبار شمردند،هر چند كه تمام واجبات الهى را انجام داده و از تمام محرمات الهى اجتناب كرده بود-تنها كافى بود كه با ايشان همعقيده نباشد-البته قانون جديدى وضع كرده بودند كه بر پايه آن آزمون هر مسلمانى بر عهده ايشان بود و آن آزمايش عبارت از بيزارى از على (ع) و عثمان بود.هر كس با بيزارى خود از آن دو تن،در امتحان موفق شد،خونش محفوظ است و هر كس از آن دو نفر بيزارى نجستخونش حلال است.و به اين ترتيب در نظر خوارج بيزارى از على (ع) برادر پيامبر (ص) و صاحب اختيار مؤمنان واقعى از مهمترين اصول دين اسلام،گرديد.
پىنوشتها:
1-سوره مائده (5) آيه 53.
2-سوره مائده،آيه 51.
3-سوره نساء (4) آيه 58.
اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 460
محمد جواد شرى