دوست ودشمن بر سادگى وكم عمقى ابوموسى اتفاق نظر داشتند و او را «چاقوى كند وبى دسته» وكم ظرفيت مىخواندند.ولى على -عليه السلام چه مىتوانستبكند؟دوستان ساده لوح وبى ظرفيت او كه غالبا از همان قماش ابوموسى بودند، دو مطلب را بر او تحميل كردند: هم اصل حكميت را وهم شخص حكم را.
امام -عليه السلام به هنگام اعزام ابوموسى به «دومة الجندل» با او وبا دبير خود عبيد الله بن ابى رافع چنين به سخن پرداخت:
امام -عليه السلام خطاب به ابوموسى:«احكم بكتاب الله و لا تجاوزه» يعنى: براساس كتاب خدا داورى كن و از آن گام فراتر منه.
وقتى ابوموسى به راه افتاد، امام فرمود: مىبينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد.
عبيد الله، اگر جريان چنين است و او فريب خواهد خورد چرا او را اعزام مىكنى؟
امام4:«لوعمل الله في خلقه بعلمه ما احتج عليهم بالرسل». (1) يعنى:اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مىكرد ديگر براى آنان پيامبرانى اعزام نمىكرد وبه وسيله آنان با ايشان احتجاج نمىنمود.
شريح بن هانى، فرماندهى كه امام -عليه السلام او را در راس يك گروه چهارصد نفرى به دومة الجندل اعزام كرد، دست ابوموسى را گرفت وبه او چنين گفت: تو مسئوليتبزرگى را به دوش گرفتهاى، كارى كه شكاف آن مرمت پذير نيست.بدان اگر معاويه بر عراق مسلط شود ديگرعراقى وجود ندارد، ولى اگر على بر شام مسلط شودبراى شاميان مشكلى وجود نخواهد داشت.تو در آغاز حكومت امام از خود وقفه نشان دادى; اگر باز چنين كارى كنى گمان به يقين واميد به نوميدى تبديل مىشود.
ابوموسى در پاسخ او گفت:گروهى كه مرا متهم مىسازند شايسته نيست كه مرا به داورى برگزينند تا باطل را از آنان دفع وحق را بر ايشان جلب كنم. (2)
نجاشى، شاعر معروف سپاه امام ودوست ديرينه ابوموسى، طى اشعارى او را به رعايتحق وعدالت توصيه كرد وچون آن اشعار را بر ابوموسى خواندند گفت:از خدا مىخواهم كه افق روشن گردد وطبق رضاى خدا انجام وظيفه كنم. (3)
آخرين فردى كه با ابوموسى وداع كرد احنف بود.وى دست ابوموسى را گرفت وبه او چنين گفت: عظمت كار را درك كن وبدان كه كار ادامه دارد. اگر عراق را ضايع كنى ديگر عراقى نيست.از مخالفتخدا بپرهيز كه خدا دنيا وآخرت را براى تو جمع مىكند.اگر فردا با عمروعاص روبه رو شدى، تو ابتدا به سلام مكن، هرچند سبقتبر سلام سنت است ولى او شايسته اين كار نيست. دست در دست او مگذار، زيرا دست تو امانت امت است.مبادا تورا در صدر مجلس بنشاند، كه اين كار خدعه وفريب است. از اينكه با تو در اطاق تنها سخن بگويد بپرهيز، زيرا ممكن است در آنجا گروهى را، به عنوان شهود، مخفى سازد تا بر ضد تو گواهى دهند.
آن گاه احنف براى آزمودن اخلاص ابوموسى نسبتبه امام -عليه السلام به او چنين پيشنهاد كرد:
اگر با عمرو در باره امام به توافق نرسيدى به او پيشنهاد كن كه عراقيان مىتوانند از قريشيان ساكن شام كسى را به عنوان خليفه برگزينند واگر اين را نپذيرفتند پيشنهاد ديگرى كن وآن اينكه شاميان مىتوانند از قريشيان ساكن عراق فردى را به عنوان خليفه انتخاب كنند. (4) ابوموسى در برابر اين سخن را كه به معنى عزل امام -عليه السلام از خلافت وتعيين خليفه ديگر بود، شنيد ولى واكنشى نشان نداد.
احنف فورا به محضر امام -عليه السلام بازگشت وجريان را به او گفت وياد آور شد كه ما كسى را براى احقاق حق خود اعزام مىكنيم كه از خلع وعزل تو پروايى ندارد. امام -عليه السلام فرمود: «ان الله غالب على امره». احنف ياد آور شد كه اين كار مايه ناراحتى ماست. (5)
سعد وقاص از كسانى بود كه از بيعتبا امام -عليه السلام سرباز زده بود ولى خود را در كشمكش وارد نساخته بود. پس از برافروخته شدن آتش نبردصفين، در سرزمين بنى سليم فرود آمده، پيوسته مراقب اخبار طرفين بود. در همين انديشهها بود كه روزى از دور سوارى را ديد كه به سوى او مىآيد.وقتى نزديك آمد معلوم شد كه وى فرزند او عمر است.(همو كه در كربلا امام حسين ويارانش را به قتل رساند).
پدر از اوضاع واحوال جويا شدوعمر از ماجراى حكميت تحميلى واجتماع حكمين در دومة الجندل خبر داد واز پدر خواست كه به سبب سوابقى كه د راسلام دارد خود رابه آن منطقه برساند، شايد كه خلافت اسلامى را قبضه كند. پدر گفت:فرزندم، آرام باش. من ازپيامبر شنيده ام كه مىگفت پس از او فتنهاى رخ مىدهد وبهترين مردم كسى است كه در آن پنهان شود واز آن دورى جويد.مسئله خلافت امرى است كه من از روز نخست در آن وارد نشدم وديگر نيز وارد نخواهم شد. واگر بنا باشد دستم را در آن فرو ببرم با على فرو مىبرم.مردم با تيزى شمشير مرا تهديد كردند ولى آن را بر آتش مقدم داشتم. (6)
سعد وقاص مساعدت هر يك از دو طرف را مساعدتى پرفتنه مىانديشيد وپايان آن را آتش مىانگاشت، ولى در عين حال، موقعيت على -عليه السلام را بر معاويه كاملا ترجيح مىداد ودر اشعارى كه در همان شب سرود وفرزندش نيز آن را شنيد على -عليه السلام را ستود ومعاويه را نكوهش كرد وگفت:
ولوكنتيوما لا محالة وافدا تبعت عليا و الهوى حيثيجعلاگر بنا باشد كه روزى به اين امر اقدام كنم از على پيروى مىكنم آنجا كه او تمايل نشان دهد.
در كوردلى او همين بس كه پيروى از امامى را كه امامت وپيشوايى او در غدير خم برهمگان روشن شد وپس از قتل عثمان كليه مهاجران وانصار با او بيعت كردند دخول در فتنه مىپندارد. حال آنكه رويگردانى از چنين امامى مايه ورود در دوزخ است. (7)
گروهى از صحابه وفرزندانشان، كه در عين دورى از على -عليه السلام با معاويه همكارى نكرده بودند، پس ازخاموش شدن آتش نبرد به درخواست معاويه به شام آمدند، مانند عبد الله بن زبير وعبد الله بن عمر، ومغيرة بن شعبه.
معاويه از مغيره درخواست كرد كه او را در اين جريان يارى كند واو را از انديشه حكمين آگاه سازد. مغيره اين ماموريت را پذيرفت ورهسپار دومة الجندل شد وبراى آگاهى از نظر حكمين با هر كدام جداگانه ملاقات كرد. نخستبه ابوموسى گفت:نظر تو در باره كسى كه از اين كشمكش پرهيز كرده واز خونريزى دورى جسته چيست؟ابوموسى گفت: آنان نيكوترين افرادند!پشت آنان از بار خونها سبك وشكم آنان از اموال حرام خالى است!
سپس با عمرو ملاقات كرد وهمين مسئله را از او پرسيد. او در پاسخ گفت:گروه گوشه نشين بدترين مردم اند; نه حق را شناختهاند ونه باطل را انكار كردها ند.
مغيره به سوى شام بازگشت وبه معاويه گفت:من هر دو حكم را به محك امتحان زدم. ابوموسى، على را از خلافتخلع خواهد كرد وآن را به عبد الله بن عمر كه در اين واقعه شركت نداشته است واگذار خواهد نمود. ولى عمروعاص رفيق ديرينه توست.مردم مىگويند كه او خلافت را براى خود مىخواهد وتو را شايسته تر از خود نمىداند. (8)
مسائلى كه لازم بود نمايندگان طرفين پيرامون آن به بحث وگفتگو بنشينند وحكم آنها را از كتاب وسنت استخراج كنند وبه اطلاع هواداران امام -عليه السلام ومعاويه برسانند عبارت بود از:
1- بررسى علل قتل عثمان.
2- قانونى بودن حكومت امام 4.
3- علت مخالفت معاويه با حكومت قانونى امام 4 ومبناى صحت آن.
4- آنچه در اوضاع كنونى موجب تضمين صلح مىشود.
ولى متاسفانه آنچه كه حكمين پيرامون آن بحث وگفتگو نكردند همين موضوعات چهارگانه بود. زيرا هر كدام با سابقه خاصى وارد ميدان حكميتشدند ودر صدد تحقق بخشيدن به آراء واميال شخصى خود بودند; تو گويى كه اين موضوعات اصلا در دستور حكمين نبوده است.
طولانى شدن اقامتحكمين وناظران در دومة الجندل سبب شد كه ترس وتشويش جامعه اسلامى را فرا گيرد.هر كسى به گونهاى مىانديشيد:شتابزدگان وكم مايگان به نحوى وافراد عميق ودورنگر به گونهاى ديگر.
بحث پيرامون موضع نخست مبتنى بر اين بود كه عمده اعمال مورد انتقاد خليفه سوم وعمالش، به استناد مدارك صحيح، مطرح شود وآن گاه با دعوت از دست اندركاران قتل خليفه، از عراقى ومصرى وصحابى، مسئله به دقت مورد رسيدگى قرار گيرد وادعاى قاتلان، كه خليفه اصول اسلام را زير پا نهاده واز سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وحتى شيخين منحرف شده بود، بى طرفانه بررسى شود. اما در اين مورد كارى جدى صورت نپذيرفت وفقط عمروعاص براى پيشبرد اهداف خود(خلع امام ونصب معاويه يا فرزندش عبد الله بر مسند خلافت) به ابوموسى گفت:آيا قبول دارى كه عثمان مظلوم كشته شد؟ او نيز به نوعى تصديق كرد (9) وگفت:قاتلان خليفه او را توبه دادند وآن گاه كشتند، در صورتى كه وقتى مجرم توبه كرد گناهان او بخشوده مىشود.
نيزآنچه اصلا ازا ن بحثى به ميان نيامد مسئله قانونى بودن حكومت امام -عليه السلام بود، حكومتى كه به اتفاق مهاجران وانصار بر على -عليه السلام تحميل شد وخود او در آغاز كار پذيراى آن نبود وآن گاه كه اجتماع مهاجران وانصار را ديد، كه همگى اصرار مىورزيدند كه جز او به كسى راى نمىدهند، احساس وظيفه كرد وحكومت را پذيرفت.اگر خلافتخليفه نخستبا بيعت افراد انگشتشمارى در سقيفه قانونى شد وخلافتخليفه دوم با نصب ابى بكر، خلافت امام -عليه السلام با بيعت تمام مهاجران وانصار(جز پنج نفر) قطعا رسمى وقانونى بوده وهرگز نبايد در باره آن شك وترديد مىشد.
در محور سوم نيز، همچون محور دوم، سخن به ميان نيامد.چه هر دو حكم مىدانستند كه علت مخالفت معاويه جز دفع امام -عليه السلام از مقام قانونى او وقبضه كردن خلافت نبوده است. زندگى معاويه وگفتار وكردار او، چه پيش از قتل عثمان وچه پس از آن،همگى حاكى است كه وى از مدتها پيش در صدد تاسيس خلافت اموى بوده است تا، به نام خلافت اسلامى، سلطنت كسرى وقيصر را تجديد كند ومسئله «انتقام خون خليفه» و«قصاص قاتلان» بهانه هايى براى قانون شكنى وتوجيه مخالفت او بودند. اگر او واقعاخود را ولى الدم مىدانست لازم بود همچون ساير مسلمانان از حكومت قانونى امام -عليه السلام پيروى كند وآن گاه از خليفهوقتبخواهد كه در باره قصاص قاتلان عثمان اقدام كند.
امام -عليه السلام در نخستين روزهاى مخالفت معاويه، كرارا راه اقامه دعوى بر ضد مخالفان خليفه را به او نشان داد وياد آور شد كه وظيفه نخست او حفظ وحدت كلمه واحترام به شوراى مهاجران وانصار است وسپس طرح دعوا ودرخواست قصاص وغيره، وتا او حكومتى را به رسميت نشناسد نمىتواند مسئلهاى را مطرح كند.
پيرامون محور چهارم، ابوموسى به جاى اينكه ياغيگرى معاويه برحكومتى را كه به تصويب شوراى مهاجران وانصار رسيده بود محكوم سازد يا خود را به سبب توقف در آغاز خلافت امام -عليه السلام مقصر بداند، طرفين را خطاكار شمرده، مىخواست فردى را براى خلافت نصب كند كه تنها افتخار او اين بود كه فرزند خليفه دوم است و از اين مناقشات به دور بوده است.در حالى كه عبد الله بن عمر، از نظر كاردانى به حدى ضعيف بود كه پدرش در باره او مىگفت: فرزندم چندان بى دست وپاست كه از طلاق دادن زنش هم عاجز است. (10)
شايسته حكمين اين بود كه بى طرفانه پيرامون محورهاى چهارگانه به بحث وگفتگو بنشينند، وشايدتوجه به قانونى بودن حكومت امام -عليه السلام وياغيگرى معاويه بر حكومت مركزى كافى بود كه در ديگر موارد نيز تصميم صحيح اتخاذ كنند. ولى متاسفانه دوستان بد انديش امام -عليه السلام نمايندهاى را بر او تحميل كرده بودند كه در مقام احتجاج وداورى به سان خس بى مقدارى ازاين سو به آن سو پرتاب مىشد.
عمروعاص از نخستين روز ورود به دومة الجندل، ابوموسى را به عنوان صحابى پيامبر وبزرگتر از خود، احترام مىكرد ودر مقام سخن گفتن او را جلو مىانداخت.هنگامى كه توافق كردند كه هر دو حكم، على ومعاويه را خلع كنند، باز هم عمروعاص او را براى اظهار عقيده وخلع موكل خود مقدم داشت، زيرا سيره طرفين در مدت اقامت آن دو در دومة الجندل چنين بود.ازاين رو، ابتدا ابوموسى به خلع امام -عليه السلام پرداخت وتمام سفارشهايى را كه دوستانش در آغاز كار كرده بودند زير پا نهاد.ولى عمروعاص بى درنگ معاويه را به خلافت نصب كرد!بلاهت وسادگى ابوموسى خسارت عظيمى به بار آورد كه ديگر قابل جبران نبود.در اينجا نيز گفتگوى طرفين را منعكس مىكنيم تا روشن شود كه بازى حكميت چگونه به پايان رسيد ولجاجت دوستان ساده لوح امام -عليه السلام چه خسارتى را متوجه اسلام كرد. اينك سخنان طرفين:
عمروعاص: آيا مىدانى كه عثمان مظلومانه كشته شد.
ابوموسى: آرى.
عمروعاص:مردم، شاهد باشيد كه نماينده على به قتل مظلومانه خليفه اعتراف كرد. آن گاه رو به ابوموسى كرد وگفت:چرا از معاويه، كه ولىعثمان است، روى گردانى، درحالى كه او فردى قرشى است؟واگر از اعتراض مردم مىترسى كه بگويند فردى را به خلافتبرگزيدى كه سابقهاى در اسلام ندارد، مىتوانى پاسخ دهى كه معاويه ولى خليفه مظلوم است كه براى گرفتن انتقام خون خليفه تواناست واز حيث تدبير وسياست فردى ممتاز است واز نظر نسبتبه پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم برادر همسر رسول خدا (ام حبيبه) است. گذشته از اينها، اگر او زمام خلافت را به دست گيرد به هيچ كس به اندازه تو احترام نخواهد كرد.
ابوموسى: ازخدا بترس، خلافت از آن رجال دين وفضيلت است واگر شرافتخانوادگى ملاك خلافتباشد، شريفترين قريش على است.من هرگز مهاجران نخستين را رها نكرده، معاويه را به خلافت انتخاب نمىكنم. حتى اگر معاويه به نفع من از خلافت كنار برود من به خلافت او راى نمىدهم. اگر مىخواهى نام عمربن الخطاب را زنده كنيم عبد الله بن عمر را براى خلافت در نظر بگيريم.
عمروعاص:اگر به خلافت عبد الله بن عمر علاقه مندى، چرا به فرزندم عبد الله راى نمىدهى كه هرگز از او كمتر نيست وفضيلت ودرستكارى او نيز روشن است؟
ابوموسى: او به سان پدرش در اين فتنه دست داشته وديگر شايسته خلافت نيست.
عمروعاص:خلافت از آن فردى قاطع است كه بخورد وبخوراند، وفرزند عمر را چنين توانى نيست.
اكنون كه در باره اين افراد به توافق نرسيديم بايد طرحى ديگر پيشنهاد كنى شايد در آن به توافق برسيم. در اين هنگام طرفين به تشكيل جلسه سرى مبادرت كردند ودر آن به توافقى رسيدند كه ياد آور مىشويم:
ابوموسى: نظر من اين است كه هر دو نفر (على ومعاويه) را از خلافتخلع كنيم سرنوشتخلافت را به شوراى مسلمانان واگذاريم تاهركسى را كه خواستند به عنوان خليفه برگزينند.
عمروعاص: موافقم وبايدنظر خود را به طور رسمى اعلام داريم.
ناظران وديگر كسانى كه در انتظار راى حكمين بودند دور هم گرد آمدند تا به سخنان داوران گوش فرا دهند. دراين هنگام عمرو از بلاهت وسادگى ابوموسى استفاده كرد و او را مقدم داشت كه مجلس را افتتاح كند ونظر خود را اظهار نمايد. ابوموسى، نيزغافل از آنكه ممكن است عمروعاص پس از سخنان وى از تاييد نظرى كه در خفا بر آن توافق كرده بودند خوددارى كند، شروع به سخن كرد وگفت:
من وعمروعاص بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كرديم واميدواريم كه صلاح ورستگارى مسلمين در آن باشد.
عمروعاص: صحيح است ; به سخن خود ادامه بده.
در اين موقع ابن عباس خود را به ابوموسى رسانيد وبه او هشدار داد وچنين گفت:اگر بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كردهايد اجازه بده اول عمروعاص سخن بگويد وبعد تو اظهار نظر كن. زيرا هيچ بعيد نيست كه وى خلاف آنچه را كه بر آن اتفاق كردهايد مطرح سازد. ولى ابوموسى به هشدار ابن عباس توجه نكردوگفت: رها كن، هر دو در مسئله خلافت اتفاق نظر داريم. سپس برخاست وگفت:
ما وضع امت را مطالعه كرديم وبراى رفع اختلاف وبازگشتبه وحدت بهتر از اين نديديم كه على ومعاويه را از خلافتخلع كنيم وامر خلافت را به شوراى مسلمين واگذار كنيم تا آنان هركسى را كه بخواهند به عنوان خليفه برگزينند. بر اين اساس، من على ومعاويه را از خلافت عزل كردم.
اين جمله را گفت وآن گاه عقب رفت ونشست. سپس عمرو در جايگاه قبلى ابوموسى قرارگرفت وخدا را حمد وثنا گفت وافزود:
مردم، سخنان ابوموسى را شنيديد. او امام خود را عزل كرد ومن نيز در اين مورد با او موافق هستم واو را از خلافت عزل مىكنم ولى، بر خلاف او، معاويه را بر خلافت ابقاء مىنمايم. او ولى عثمان وخونخواه اوست وشايسته ترين مردم براى خلافت است.
ابوموسى باعصبانيتخاصى رو به عمرو كرد وگفت: رستگار نشوى كه حيله ورزيدى وگناه كردى. حال تو همچون حال سگ است كه اگر بر او حمله كنند دهانش را باز مىكند وزبان خود را بيرون مىآورد واگر رهايش كنند نيز چنين است. (11)
عمروعاص:وضع تو نيز مانند خر است كه كتابى چند بر او باشد. (12)
در اين هنگام خدعه عمرو آشكار شد ومجلس به هم خورد. (13) شريح بن هانى برخاست وتازيانهاى بر فرق عمرو نواخت. فرزند عمروعاص به كمك پدر شتافت وتازيهاى بر شريح زد ومردم ميان آن دو حائل شدند. شريح بن هانى بعدها مىگفت:از آن پشيمانم كه چرا به جاى تازيانه باشمشير بر فرق او نزدم. (14)
ابن عباس: خدا روى ابوموسى را زشتسازد. من او را از حيله عمرو بر حذر داشتم ولى او توجه نكرد.
ابوموسى:صحيح است. ابن عباس مرا از حيله اين مرد فاسق برحذر داشت ولى من به او اطمينان پيدا كردم وهرگز فكر نمىكردم كه جز خيرخواهى براى من چيزى بگويد. (15)
سعيد بن قيس خطاب به هر دو داور گفت:اگر بر درستكارى اجتماع كرده بوديد چيزى برحال ما نمىافزوديد، چه رسد كه بر ضلالت وگمراهى اتفاق كرديد. نظر شما بر ما الزام آور نيست وامروز به همان وضع هستيم كه قبلا بوديم وجنگ با متمردان را ادامه خواهيم داد. (16)
در اين جريان، بيش از همه، ابوموسى واشعثبن قيس (بازيگر صحنه حكميت) مورد سرزنش قرار گرفتند. ابوموسى پيوسته به عمرو بد مىگفت وزبان اشعث كند شده وبند آمده بود وسخن نمىگفت.سرانجام عمروعاص وهواداران معاويه بار وبنهها را بستند ورهسپار شام شدند وماجرا را تفصيلا براى معاويه بيان كردند وبه او، به عنوان خليفه مسلمين، سلام گفتند.ابن عباس وشريح بن هانى نيز به سوى كوفه بازگشتند وجريان را تعريف كردند. ولى ابوموسى، به جهتخطايى كه مرتكب شده بود، پناهنده مكه شد كه در آنجا بسر برد. (17)
سرانجام نبرد صفين وحادثه حكميت، با كشته شدن چهل وپنج هزار وبه قولى نود هزار شامى وشهادت بيست الى بيست وپنج هزار عراقى (18) ، در ماه شعبان سال سى وهشت هجرى پايان پذير فت (19) ومشكلات متعددى براى حكومت اميرالمؤمنين -عليه السلام وخلافت اسلامى پديد آورد كه بسيارى از آنها هرگز رفع نشد.
پىنوشتها:
1- مناقب ابن شهر آشوب، ج2، ص 261.
2- الامامة والسياسةج1،ص 115; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص 245.
3- وقعه صفين، ص 534; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص247.
4- الامامة والسياسة، ج1، ص116; وقعه صفين، ص536; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2، ص249.
5- وقعه صفين، ص537.
6- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2،ص249.
7- وقعه صفين، ص539.
8- وقعه صفين،ص539،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج2،ص 251; كامل ابن اثير، ج3، ص167.
9- الاخبار الطوال، ص199.
10- طبقات ابن سعد، ج3، ص343، طبع بيروت.
11- مضمون آيه كريمه است كه افرادى را كه آيات خدا را تكذيب مى كنند به سگ تشبيه مى كند ومى فرمايد:
فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ذلك مثل القوم الذين كذبوا بآياتنا . (اعراف:176)
12- اقتباس از آيه قرآن ...كمثل الحمار يحمل اسفارا . (جمعه:5)
13- الاخبار الطوال ، ص199; الامامة والسياسة، ج1، ص 118; تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 38; كامل ابن اثير، ج3، ص167; تجارب السلف، ص 48; مروج الذهب، ج2، ص 408.
14و15- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 40; كامل ابن اثير، ج3، ص 168; وقعه صفين، ص546.
16- وقعه صفين، ص547.
17- الاخبار الطوال، ص 200; كامل ابن اثير، ج3، ص 168; تجارب السلف، ص49; الامامة والسياسة، ج1، ص 118.
18- مروج الذهب، ج2، ص 404.
19- تاريخ طبرى، ج3، جزء6، ص 40. طبرى اين قول را از واقدى نقل مى كند ومسعودى در مروج الذهب (ج2، ص406) ودر التنبيه والاشراف (ص256)همين قول را انتخاب كرده است. ولى صحيح آن ماه صفر سال37 هجرى است. تجارب السلف، ص 50.
فروغ ولايت ص672
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
نوبتبه گزيدن داور رسيد.معلوم بود داور شاميان عمرو پسر عاص است.اما چه كسى از سوى عراقيان به داورى گزيده شود؟على(ع)مىخواست عبد الله پسر عباس را بگزيند،اما بعض فرماندهان سپاه او نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را براى چنين كار شناساندند.بيشتر از همه اشعث كوشيد تا ابوموسى از جانب سپاه على به داورى گزيده شود.طبرى نوشته است:اشعث و دو تن ديگر(كه هر دو به خوارج پيوستند)گفتند:
-«ما جز ابوموسى كسى را نمىپذيريم.»على گفت:
«به او نمىتوان اطمينان كرد.او مردم را از يارى من بازداشت.ولى آنان نپذيرفتند و بر گزيدن او پاى فشردند.»
-ابو موسى را اگر منافق ندانيم سادهلوحى او مسلم است.او هنگامى كه على عازم جنگ بصره بود از مردم خواست در خانه بنشينند و به جنگ نپردازند و سرانجام با سختگيرى مالك اشتر از دار الحكومه رانده شد.حال چنين كس مىخواهد درباره على و كار او داورى كند.اما آنچه بايد اين داوران درباره آن بينديشند چيست؟
در تاريخ طبرى و ديگر تاريخها متن آشتىنامه چنين است:
«على(ع)و مردم كوفه و معاويه و مردم شام اين داوران را گزيدند تا به كتاب خدا از آغاز آن تا انجام آن بنگرند و آنچه قرآن زنده كند،زنده كنند و آنچه بميراند،بميرانند و اگر در كتاب خدا آنچه را خواهند،نيافتند به سنت مراجعه كنند.»اين متن در كتابنصر بن مزاحم با اندك تعبيرهاى بيشترى ديده مىشود،ليكن در اصول چيزى افزونتر از آنچه طبرى آورده ندارد. (1)
چنانكه مىبينيم در اين متن اشارت نشده است كه داوران درباره چه موضوعى به داورى بنشينند.گويا ضرورتى نمىديدهاند،چون نزد آنان روشن بوده است.اما براى آنان كه در آن مجلس نبودند و از آنچه ميان آنان گذشته آگاهى نداشتند چه؟
اكنون بايد ديد جنگ بر سر چه بوده است،و داوران بايد چه كنند.مىدانيم على(ع)در نامهاى كه به معاويه نوشت از وى خواستبه راى شوراى مهاجران و انصار كه او را به خلافت معين كردهاند گردن نهد:
«شورا خاص مهاجران و انصار است.پس اگر گرد كسى فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند خشنودى خدا را خريدند.اگر كسى بر كار آنان عيب گذارد يا بدعتى پديد آرد بايد او را به جمع برگردانند.» (2)
و معاويه در نامهاى به على(ع)كه نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده چنين مىنويسد:
«طرفداران عثمان بر تو بدگمانند،چرا كه كشندگان او را پناه دادهاى و اكنون گرد تو هستند و تو را يارى مىكنند و تو خود را از خون عثمان برى مىدانى اگر راست مىگوئى آنان را در اختيار ما بگذار تا قصاصشان كنيم آنگاه براى بيعتبه سوى تو خواهم آمد.» (3)
از گفتار و از نامههاى معاويه روشن مىشود،آنچه به داوران واگذاردند اين است كه ببينند كشندگان عثمان در كار خود به حق بودهاند يا نه.وظيفه داوران نبوده استبنشينند و بينديشند كه آيا على سزاوار خلافت استيا معاويه.چنانكه نوشته شد معاويه با آنكه سوداى خلافت در سر مىپخت،بر زبان نمىآورد.چون موقع را مناسب نمىديد.معاويه بظاهر مىگفت عثمان را به ناحق كشتهاند من خويشاوند و ولى دم او هستم.قرآن به من اين حق را داده است كه گويد:
«و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا» (4)
اين داوران بايد در كتاب خدا و سنت رسول بنگرند و ببينند عثمان سزاوار كشته شدن بوده است؟اگر چنين است معاويه دستباز مىدارد،و گرنه على بايد كشندگان او را به معاويه بسپارد.
آيا مضمون آشتىنامه همان بوده است كه نوشته شد؟به نظر نمىرسد نسل بعد تغيير كلى در آن داده باشد.شايد هنگام انتقال از حافظه يكى به ديگرى برخى واژهها به واژههاى ديگر تبديل يافته و اين طبيعى است.ولى راستى اگر متن آشتىنامه همين بوده است،چرا در آن تصريح نكردند داوران بايد چه كنند؟و حدود اختيارات آنان چيست؟تا آن مشكلى كه بعد از صادر شدن راى آنان پديد آمد،پيش نيايد.
حال بايد ديد چرا سپاهيان على ندانستند يا نخواستند بدانند قرآن بر نيزه افراشتن شاميان نيرنگى است كه مىخواهند با اين نيرنگ آنان را از جنگ باز دارند و چرا سخن امام خود را نشنيدند و او را به پذيرفتن داور مجبور گردانيدند.
به نظر مىرسد تركيب سپاه على در آخرين روزهاى جنگ از سه دسته بوده است:
1-اقليتى كه گوش به فرمان امام خود داشتند و هر چه او مىگفت مىپذيرفتند يا لااقل مىخواستند جنگ به سود سپاه كوفه پايان يابد.
2-دستهاى كه از جنگ خسته شده بودند و مىديدند پايان اين جنگ نيز مانند جنگ بصره خواهد بود.مردم خود را به خاك و خون مىغلطانند و مانند جنگ بصره غنيمتى نصيبشان نمىشود.
3-كسانى كه با امام خود،به نفاق كار مىكردند و دل بعضىشان هم به وعدههاى معاويه خوش بود.سردسته اين منافقان در لشكر على اشعث پسر قيس بود.اشعث از قبيله كنده از مردم جنوب عربستان است.در سال دهم هجرت با تنى چند از مردم خود نزد پيغمبر آمد و مسلمان شد.پس از رحلت پيغمبر از اسلام برگشت.ابوبكر سپاهى بر سر او فرستاد.اشعث اسير شد و او را بسته به مدينه آوردند.ابوبكر وى را بخشيد و خواهر خود را بدو داد.پس از كشته شدن عثمان،اشعث در شمار بيعتكنندگان با على بود او با على يكدل نبود.چرا كه امام او را با خواندن نزد خود،عملا از رياستبر قبيله كنده باز داشت.همچنين در نهج البلاغه مىبينيم كه او بر جملهاى كه على در سخنان خود آورده،خرده مىگيرد و امام او را منافق فرزند كافر خطاب مىكند. (5)
هنگام نوشتن آشتىنامه،نويسنده نوشت اين آشتىنامهاى است كه امير مؤمنان على و معاويه بر آن متفقاند.
عمرو پسر عاص نويسنده را گفت:
-«نام او و پدرش را بنويس.او امير شماست امير ما نيست.»چون نويسنده خواست لقب امير مؤمنان را محو كند،احنف پسر قيس گفت:
-«يا على،امير مؤمنان را محو مكن چه بيم آن دارم اگر اين لقب را محو كنند به تو باز نگردد. »چندى در اين باره گفتگو كردند سرانجام اشعث پسر قيس گفت:
-«آن لقب را محو كن.»على گفت:
«لا اله الا الله و الله اكبر،روزى كه آشتىنامه حديبيه را مىنوشتم از من خواستند كلمه رسول الله را در نامه نياورم و گفتند:اگر ما او را رسول خدا مىدانستيم با او جنگ نمىكرديم،و امروز با فرزندان آنان همانند آن ماجرا را داريم.»
عمرو گفت:«سبحان الله ما را به كافران تشبيه مىكنى ما مسلمانيم.»على فرمود:
-«پسر نابغه چه وقتياور كافران و دشمن مسلمانان نبودهاى؟»عمرو پاسخ داد:
-«به خدا كه از اين پس با تو در يك مجلس نخواهم نشست.»و على فرمود:-«من اميدوارم كه خدا بر تو و يارانت پيروز شود.» (6)
آشتىنامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودى خود را اعلام نمودند،تا آنكه به دستهاى از بنى تميم رسيد.عروة بن اديه از ميان آنان گفت:
-«در كار خدا حكم بر مىگماريد؟لا حكم الا لله»و برآشفت.اما جمعى كه بعدا در زمره خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند.معلوم نيست عروه از مضمون آشتىنامه همان را دانست كه مدتها پس از آن خوارج فهميدند(بحث در صلاحيتخليفه)يا نه.اين آشتىنامه روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال سى و هفت هجرى نوشته شده. (7) طبرى به سند خود نوشته است على(ع)به مردم خود گفت:
«كارى كرديد كه نيروى شما را در هم ريخت و ناتوانتان كرد.و خوارى و ذلتبرايتان آورد،شما برتر بوديد و دشمن از شما ترسيد.ضرب دستشما را ديدند و بر خود لرزيدند.قرآنها را بالا بردند و شما را به حكم آن خواندند.از اين پس در هيچ كار يك سخن نخواهيد شد و احتياط و دور انديشى را رعايت نخواهيد كرد.» (8)
جاى اقامت داوران«دومة الجندل»تعيين گرديد،واحهاى در(جوف)در مرز شمالى شبه جزيره عربستان.نگاهى به نقشه جغرافيا نشان مىدهد اقامتگاه داوران دور از مقر حكومت على و نزديك به سرزمين شام است كه معاويه بر آن حكومت داشت.چرا اين ناحيه را براى داوران گزيدند؟ روشن نيست.گويا حاكم شام مىخواسته است داوران از ديد او دور نباشند تا پيوسته بتواند از آنچه در آنجا ميگذرد آگاه شود.بهر حال ابو موسى و عمرو چندى در مقر خود به سر بردند. ابوموسى از جمله كسانى بود كه باور داشت عثمان به ناحق كشته شده است و چون عثمان به ناحق كشته شده است،كشندگان او بايد قصاص شوند.اين كشندگان هم اكنون گرداگرد على را فرا گرفتهاند.على بايد آنان را بهمعاويه بسپارد.اما كشندگان اشخاص معين و شناختهاى نبودند. آنچه از شورشيان مدينه در دو جنگ بصره و صفين شركت كردند(بيشترين اطرافيان على)قاتل عثمان به شمار مىآمدند.
چرا ياران على(ع)چنين داورى را براى خود گزيدند؟اشعث پسر قيس چرا در گزيدن ابوموسى سخت ايستاده بود؟علت آنرا علاوه بر ناخشنودى اشعث از على(ع)بايد در زنده شدن سنت و خوى قبيلهاى يافت.سرانجام روز صادر شدن راى فرا رسيد.روزى كه هر دو داور بايد نظر خود را اعلام كنند.آيا عثمان سزاوار كشتن بود يا او را به ناروا كشتند؟اما آنان به بررسى كشته شدن عثمان بسنده نكردند بلكه فراتر رفته بودند.
عمرو عاص با زيركى خاص به ابوموسى قبولاند كه على چون كشندگان عثمان را پناه داده و جنگ را به راه انداخته سزاوار حكومت نيست.ابوموسى نيز بر معاويه خرده گرفت و او را لايق خلافت نديد و مقرر داشتند ابوموسى على را از خلافتخلع كند و عمرو عاص معاويه را،و كار تعيين خليفه به شورا واگذار شود.چه كسى به آنان چنين اختيارى داده بود؟و اين حق را از كجا يافتند؟در آشتىنامه چيزى نمىبينيم.اما آنان با يكديگر چنين توافقى كردند.هنگامى كه بايست داوران راى خود را اعلام كنند عمرو عاص نيرنگ ديگرى به كار برد.ابو موسى را پيش انداخت و گفت:
-«حرمت تو واجب است و نخست تو بايد راى خود را اعلام كنى.»
اين سادهلوح به ريش گرفت و هر چند ابن عباس او را برحذر داشت و بدو گفتبگذار نخست عمرو راى خود را بدهد،نپذيرفت،ميان جمع آمد و گفت:
-«من على را از خلافتخلع مىكنم چنانكه اين انگشتر را از انگشتبرون مىآورم.»پس از او عمرو به منبر رفت و گفت:
-«چنانكه او على را از خلافتخلع كرد من نيز او را خلع مىكنم و معاويه را به خلافت مىگمارم چنانكه اين انگشتر را در انگشتخود مىنهم.»
ابوموسى برآشفت و گفت:-«مثل عمرو مثل كسانى است كه خدا دربارهشان فرمود:و اتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها.» (9) عمرو نيز گفت:
-«مثلك كمثل الحمار يحمل اسفارا.» (10)
لختى يكديگر را سرزنش كردند و هر يك به سويى روان شدند و آنچه على كوفيان را از آن بيم مىداد پديد آمد.
پىنوشتها:
1.واقعه صفين،ص 504 به بعد.
2.نامه 6.
3.واقعه صفين،ص 187.
4.اسراء،آيه 23.
5.خطبه 19.
6.واقعه صفين،نصر بن مزاحم،ص 508،طبرى،ج 6،ص 3336.
7.طبرى،ج 6،ص 3340.
8.همان.
9.اعراف،آيه 175.
10.گرفته از سوره جمعه،آيه 25.
على از زبان على يا زندگانى اميرالمومنين(ع) صفحه 128
دكتر سيد جعفر شهيدى
مهمترين نكات پيمان نامهاى كه امضا شد اين بود كه داوران آنچه را كه قرآن لازم دانسته لازم شمارند و هر چه را كه خط بطلان روى آن كشيده استباطل شمارند.و از آنچه در قرآن است پيروى كنند و آنچه را هم كه در قرآن نيافتند از مواردى كه اختلاف نظر پيدا كردند،مطابق سنت عادله نيكويى عمل كنند كه موجب وحدت باشد نه تفرقه،و عهد و پيمان خدا بر ذمه داوران است كه ميان امت اصلاح نمايند و امت را به جدايى و جنگ باز نگردانند،و مدت اين داورى تا ماه رمضان است. (و اگر داوران خواستند،زودتر انجام دهند و اگر مصلحت ديدند به تاخير بيندازند.با اين كه نمىخواستند،از مدت مقرر تاخير افتاد) .و محل داورى ايشان جايى بين كوفه،شام و حجاز تعيين گرديد.
على رغم آن كه قرآن و سنت جامع پيامبر (ص) ،حق على (ع) صاحب بيعت قانونى و برادر پيامبر (ص) و صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمان را احيا مىكند،و باطل معاويه بر هم زننده وحدت و ريزنده خون مسلمانان در راه هدفهاى خود را نابود مىسازد،ولى از آن داوران انتظار چنين احياى حق و نابودى باطل نمىرفت.
هيچ كدام از داوران در اين اختلافى كه وارد شده بودند بىطرف نبودند تا حكم عادلانهاى صادر كنند. ابن عاص،رهبر دوم سپاه،در حال مبارزه با امام (ع) بود،و ابو موسى اشعرى نيز يكى از پنج نفر مخالف حكومت و سياست امام (ع) قبل از جنگ بصره بوده است.و در آن فاصله زمانى كه معاويه مانع گسترش تسلط امام (ع) به قلمروش بود و نافرمانى مسلحانه خود را اعلان داشت و ام المؤمنين،طلحه و زبير بصره را به تصرف خود درآورده بودند و با گسترش نفوذ خود چشم طمع،نسبتبه كوفه داشتند، ابو موسى مردم كوفه را از كمك به امام (ع) در باز گرداندن متصرفات اين افراد از قلمرو و حكومت وى، باز مىداشت.
ابو موسى،على رغم اين كه امام (ع) فرياد بعد از فرياد و پيام پس از پيام،براى او ومردم كوفه مىفرستاد و آنها را براى كمك به باز گرداندن حقش دعوت مىكرد،چنين موضعى را براى خود گرفته بود.و نتيجه آن موضعگيرى،باقى گذاشتن بصره تحت قدرت رهبران سه گانه و اتحاد با ايشان بوده است،و ابراز نافرمانى نسبتبه امام را در زير پوشش روش خاص دينى خود،يعنى دعوت به حرمت جنگ و مبارزه،انجام مىداد.در حالى كه فراموش كرده بود كه قرآن بطور صريح به مبارزه با هر گروهى از مسلمين كه بر گروه ديگر ستم روا دارد،دعوت مىكند.و اگر ابو موسى اشعرى به آنچه كه آن روز مىخواست دست مىيافت،و مردم كوفه فرمان او را مىبردند،حكومت امام (ع) در همان سال اول بيعتخود خاتمه يافته بود.و به همين جهت امين قرار دادن ابو موسى و عمرو بن عاص،در برابر امام (ع) در حقيقت امين دانستن دشمن درباره دشمنى بوده است.و گزينش مردم عراق ابو موسى را در واقع نوعى كنار آمدن با اهل شام روى بر كنار كردن امام (ع) بوده است.
البته آنچه انتظار مىرفت اتفاق افتاد،داوران در گفتگوى خود مدت زيادى وقت گذرانى كردند.و نتيجه گفتگوهايشان اين بود كه در ميان خود روى بر كنارى امام (ع) و معاويه همعقيده شده و به توافق رسيدند.ابو موسى برخاست و عزل هر دوى آنان را اعلان كرد و پس از او ابن عاص بپا خاست و بركنارى امام (ع) و ابقاى معاويه را به اطلاع عموم رسانيد.ابو موسى عمرو را متهم به حيلهگرى و نقض توافق كرد.و ليكن اگر ابن عاص او را فريب نداده بود و معاويه را چنان كه او امام را خلع كرد،بر كنار كرده بود هر آينه،حكم آن دو در بركنارى معاويه هيچ تاثيرى در داورى نداشت.زيرا كه معاويه در آن روز فرمانرواى شام بود،نه خليفه،و آن روز مدعى نبود كه خليفه است پس خلع او چه معنى داشت؟ زيرا كه او مردى را از مقامى بركنار ساخته بود كه نه صاحب آن مقام بوده است و نه مدعى آن.پس حكم ظالمانه ايشان زيانى به حال معاويه نداشت و تنها زيانش متوجه امام (ع) بوده است.
و حقيقت اين است كه اگر حكم داوران موافق شرايط پيمان داورى در احياى آنچه قرآن احيا داشته و نابود ساختن آنچه كه قرآن باطل شمرده،مىبود،البته حق اين بودكه ما فريبكارى عمرو بن عاص را نسبتبه ابو موسى اشعرى كمكى براى امام (ع) منظور كنيم نه براى معاويه.اگر ابن عاص فريب نمىداد،ضرر امام (ع) جنبه قانونى داشت و بدتر بود،زيرا راى داوران در بركنارى امام (ع) براى وى الزام آور بود در صورتى كه خلع معاويه ضررى براى معاويه نداشت و از موقعيتش چيزى را نمىكاست. زيرا بر كنار ساختن مردى از مقامى كه نداشته و مدعى آن هم نبوده است عملى بيهوده و بىاثر است.
پس اگر حكم ايشان بر طبق قرآن و سنت مىبود،مكر ابن عاص تنها چيزى بود،كه باعث جلوگيرى اجراى حكم آنان مىشد.زيرا كه آن،اختلاف ايشان و عدم توافق در حكم را اثبات مىكرد.و ليكن حكم داوران-در صورت توافق هم-مخالف قرآن و سنت مىبود،زيرا كه قرآن اعلان مىفرمايد:«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم نبرد داشتند پس ميان آنها صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آنها بر ديگرى تجاوز كرد پس با آن كه تجاوزكارستبجنگيد تا تسليم امر خدا گردد.پس اگر تسليم شد،ميان ايشان به عدالت و قسط آشتى دهيد كه خداوند دادگستران را دوست مىدارد.» (1) البته دار و دسته معاويه همان گروه تجاوزگرى است كه از فرمان خدا سر برتافته است،زيرا على (ع) بنا به نص صريح پيامبر (ص) (مطابق عقيده پيروان اهل بيت (ع) ) و به دليل بيعت عمومى كه توده اصحاب پيامبر (ص) و عموم ساكنان مدينه،مكه و عراق،مصر،يمن و ساير سرزمينهاى اسلامى-به جز مردم شام كه معاويه،بر آنها حاكم بود-خليفه قانونى بوده است.و در صورتى كه او خليفه شرعى بوده است پس بر همه مسلمانان اطاعت از او واجب بوده است زيرا كه قرآن مسلمانان را به اطاعت صاحبان امر خود،ملزم مىكند:«اى كسانى كه ايمان آوردهايد،از خدا و پيامبر (ص) و صاحبان امر خودتان اطاعت كنيد...» (2) براستى كه پيامبر (ص) اعلان فرموده بود كه على صاحب اختيار هر مؤمنى است و از خداوند درخواست كرده بود تا هر كس كه او را دوست مىدارد دوستش بدارد و هر كسكه او را دشمن مىدارد دشمنش بدارد.و معاويه دشمن و در حال جنگ با امام (ع) بوده است و ريختن خون او را حلال مىشمرده است،و هر گاه چنين است كه خداوند دعاى پيامبرش را اجابت مىكند (و ترديدى در اجابت كردن دعاى او نيست) پس معاويه با دشمنيش نسبتبه على (ع) دشمن خداست.
مسلم در صحيح خود روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«هر كس از فرمان او سرپيچى كند و از جامعه جدا شود،مرگش مرگ جاهليت است.و هر كسى زير پرچمى،كوركورانه نبرد كند به خاطر تعصب خشم بگيرد و يا به تعصب قومى دعوت كند،و يا به يارى تعصب قومى برخيزد و كشته شود،به مرگ جاهليت كشته شده است.» (3) و بدون ترديد معاويه سرپيچى از اطاعت كرده است.
و هر گاه كسى بخواهد در اين كه معاويه رئيس گروه ستمكار بوده است ترديد كند،براى رفع ترديد لازم نيست كارى بكند جز اين كه حديث متواترى را به خاطر آورد كه تمام مسلمانان بر روايت او اتفاق نظر دارند.هنگامى كه پيامبر (ص) به عمار بن ياسر در حضور همه اصحابش فرمود:«چه غمبار ستحال تو اى پسر سميه!تو را گروه ستمكار مىكشند.»و گروه معاويه همان گروهى بود كه اين صحابى بزرگوار و حبيب پيامبر (ص) را به قتل رسانيد.
و اين حديثبحدى از شهرت و تواتر رسيده بود كه زبير را تكان داد و رعشهاى بر اندام او انداخت و آنچنان به خود لرزيد كه روز جنگ بصره موقعى كه دانست عمار ميان سپاه امام (ع) است قادر به حمل اسلحه نشد،زيرا كه او مىترسيد عمار در آن جنگ كشته شود و زبير جزء گروه ستمكار بوده باشد.
و موقعى كه به عمرو بن عاص در جنگ صفين خبر دادند،عمار كشته شده است او باور نكرد و هنگامى كه پيكر شهيد عمار را ديد،رنگش تغيير كرد و بعد گفت:«آيا ما او را كشتيم؟»خير!بلكه او را كسى به قتل رسانده است كه به ميدان جنگش آوردهاست.و معاويه نيز همين حرف را زد.و موقعى كه امام (ع) حرفهاى آنها را شنيد به مسخره فرمود:«در اين صورت پيامبر خدا (ص) همان كسى است كه عمويش حمزه را به قتل رسانده است زيرا كه وى عمويش حمزه را به جبهه احد آورد».
شكى نيست كه ابو موسى اين حديث را شنيده بود و از قتل عمار اطلاع يافت و مىدانست كه معاويه و دار و دستهاش همان گروه ستمكارند و على (ع) آن امام و رهبر هدايت است،و ليكن هيچ كدام از اينها مانع او در اعلان بركنارى امام (ع) از خلافت نشد.و آن مطلب اتفاق نيفتاد مگر به اين دليل كه او دشمن امام (ع) بوده است.و من نمىخواهم بگويم كه او براى دانستههاى خود از كتاب خدا و سخنان پيامبر ارزشى قائل نبود،بلكه به اعتقاد من عداوت او با امام چشم دل او را كور كرده بود.
پىنوشتها:
1-سوره حجرات آيه 9.
2-سوره نسا،آيه 59.
3-ج 12 ص 238.
اميرالمؤمنين اسوه وحدت ص 454
محمد جواد شرى