برنامه اميرمؤمنان -عليه السلام در نخستين روزهاى حكومتخويش پاكسازى محيط جامعه اسلامى از حكام خودكامه اى بود كه بيت المال مسلمانان را تيول خويش قرار داده،بخش مهمى از آن را به صورت گنج در آورده بودند وبخش ديگر را در راه مصالح شخصى خود مصرف مىكردند وهركدام در گوشه اى، حاكمى خود مختار وغارتگر وآفريننده اختناق بود. در راس آنان معاويه فرزند ابوسفيان بود كه از دوران خليفه دوم، به اين بهانه كه در همسايگى قيصر قرار دارد، در قصرهاى قيصرى غرق در ناز ونعمتبود وهركس كه سخنى بر ضد او مىگفت فورا تبعيد يا نابود مىشد.
وقتى خبر سرپيچى حاكم خودكامه شام به امام -عليه السلام رسيد، وى با سپاه رزمنده خويش تصميم گرفت كه به تمرد معاويه با قدرت پاسخ بگويد ودر اين فكر بود كه ناگهان نامه ام الفضل، دختر حارث بن عبد المطلب، به وسيله پيك تندرو رسيد وامام -عليه السلام را از پيمانشكنى طلحه وزبير وحركت آنان به سوى بصره آگاه ساخت. (1) ) وصول نامه تصميم امام را دگرگون ساخت وسبب شد كه آن حضرت با همان گروهى كه عازم شام بود به سمتبصره حركت كند تا پيمانشكنان را در نيمه راه دستگير كند وفتنه را در نطفه خفه سازد. از اين جهت،« تمام» فرزند عباس را به فرماندارى مدينه و«قثم» فرزند ديگر او را به فرماندارى مكه نصب كرد(2) وبا هفتصد نفر(3) فدايى از مدينه راه بصره را در پيش گرفت. وقتى به «ربذه» رسيد آگاه شد كه پيمانشكنان قبلا احتمال دستگيرى خود را در نيمه راه پيش بينى كرده بودند وبه وسيله افراد آشنا از بيراهه عازم بصره شده اند.(4)
اگر امام -عليه السلام از حركت آنان زودتر آگاه شده بود در نيمه راه دستگيرشان مىكرد ودستگيرى آنان بسيار آسان بود وبا مقاومتى روبرو نمىشد. زيرا اتحاد زبير با طلحه اتحادى صورى بود وهر يك مىخواستخود زمام امر را به دستبگيرد وديگرى را از صحنه طرد كند. نفاق آنان به حدى بود كه از لحظه حركت از مكه آثار اختلاف در بين آن دو آشكار شد. حتى در مسير بصره كار امامت در نماز به جاى باريك كشيد وهر كدام مىخواست پيشواى همراهان در نماز شود. به سبب همين اختلاف، به فرمان عايشه، هر دو از امامت در جماعت محروم شدند وامامت نماز به فرزند زبير، عبد الله واگذار شد. معاذ مىگويد:به خدا سوگند اگر اين دو نفر بر على پيروز مىشدند هرگز در مسئله خلافتبه توافق نمىرسيدند.(5)
برخى از ياران امام ياد آور شدند كه از تعقيب طلحه وزبير منصرف شود، ولى امام نظر آنان را نپذيرفت. على -عليه السلام در اين مورد سخنى دارد كه ياد آور مىشويم:
«والله لا اكون كالضبع تنام على طول اللدم حتى يصل اليها طالبها و يختلها راصدها. و لكني اضرب بالمقبل الى الحق المدبر عنه و بالسامع المطيع العاصي المريب ابداحتى ياتي علي يومي».(6)
به خدا قسم، من هرگز مانند كفتار نيستم كه با نواختن ضربات آرام وملايم بر در لانه اش به خواب رود وناگهان دستگيرش سازند.بلكه من با شمشير برنده علاقه مندان حق آنان را كه پشتبه آن كنند مىزنم وبه يارى دستهاى فرمانبرداران، عاصيان وترديد كنندگان را عقب مىرانم تا آن گاه كه مرگ من فرا رسد.
على -عليه السلام با اين سخن برنامه خود را اعلام كرد وسكوت را در برابر ياغيان وباجگيران روا نداشت وبراى تحقق اين هدف به فكر تجديد سازمان سپاهيان خود افتاد.
امام -عليه السلام پس از آگاهى از فرار ناكثان تصميم گرفت كه آنان را تا بصره تعقيب كند، ولى گروهى كه همراه آن حضرت بود از هفتصد يا نهصد نفر تجاوز نمىكرد. هرچند اكثر آنان را رزمندگان زبده مهاجرين وانصار، كه برخى در نبرد بدر نيز شركت داشتند، تشكيل مىداد، اما اين تعداد براى مقابله با گروهى كه براى نبرد اجير شده بودند وقبايلى از اطراف بصره را نيز با خود هماهنگ ساخته بودند كافى نبود. ازاين رو، امام تصميم گرفت كه به ارتش خود سازمان جديد دهد واز قبايل اطراف كه تحت اطاعت امام بودند كمك بگيرند. براين اساس، عدى بن حاتم به سوى قبيله خود (طى) رفت وآنان را از حركت على -عليه السلام براى سركوبى پيمانشكنان آگاه ساخت ودر انجمن سران قبيله چنين گفت:
بزرگان قبيله طى! شما در دوران پيامبر از نبرد با او خوددارى كرديد وخدا وپيامبرش را در حادثه «مرتدان» يارى داديد.آگاه باشيد كه على بر شما وارد مىشود. شما در عصر جاهلى براى دنيا نبرد مىكرديد; هم اكنون، در عصر اسلام، براى آخرت بجنگيد.اگر دنيا را بخواهيد، نزد خدا غنيمتهاى فراوانى وجود دارد. من شما را به دنيا وآخرت دعوت مىكنم.هم اكنون على ومجاهدان بزرگ اسلام، از مهاجرين وانصار وبدرى وغير بدرى، به سوى شما مىآيند وبر شما وارد مىشوند. تا دير نشده استبرخيزيد وبه استقبال امام بشتابيد.
سخنرانى عدى شور عجيبى در آن انجمن پديد آور دوصداى تاييد وتصويب از هر طرف بلند شد واعضاى انجمن، همگى، آمادگى خود را براى نصرت وكمك امام -عليه السلام اعلام كردند. هنگامى كه امام بر آنان وارد شد، پيرمردى در برابر آن حضرت ايستاد وبه او به اين نحو خوش آمد گفت:
آفرين بر تو اى امير المؤمنين، به خدا سوگند، اگر بيعت تو بر گردن ما نبود ما تو را به سبب خويشاونديتبا پيامبر وسوابق درخشانتيارى مىكرديم. تو راه جهاد را در پيش بگير وهمه مردم قبيله طى پشتسر تو قرار دارند وهيچ كس از آنان از سپاه تو تخلف نمىكند.
نتيجه اقدام عدى اين بود كه گروهى سوار نظام به ارتش امام -عليه السلام پيوستند وارتش او تجديد سازمان يافت.
در كنار قبيله طى قبيله بنى اسد زندگى مىكردند. يك نفر از سران آن قبيله به نام زفر، كه از مدينه ملازم امام -عليه السلام بود، از حضرتش اجازه گرفت كه وى نيز به ميان قبيله خود برود وآنان را به يارى امام دعوت كند. وى پس از مذاكره با افراد قبيله خود موفق شد كه گروهى از آنان را براى يارى على -عليه السلام آماده سازد وهمراه خود به اردوگاه آن حضرت بياورد. البته نتيجه اقدام زفر، از نظر موفقيت، به سان عدى نبود وعلت آن اين بود كه عدى، به سبب اصالتخانوادگى وبذل وبخششهاى پدرش (حاتم) در ميان قوم خود نفوذ فوق العاده اى داشت، در حالى كه زفر از اين موقعيتبرخوردار نبود. گذشته از اين، قبيله طى استوارى عقيده وانضباط اسلامى خود را در حادثه مرتدان به خوبى نشان داده بود وپس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يك نفر از آنان مرتد نشد، در صورتى كه قبيله بنى اسد راه ارتداد را در پيش گرفت وبار ديگر، بر اثر مجاهدتهاى قبيلهطى، بنى اسد به اسلام بازگشتند.(7)
پىنوشتها:
1- تاريخ طبرى، طبع مصر، ج5، ص167.
2- تاريخ طبرى، ج5، ص169.
3- الامامة والسياسة، ص51. به نقل تاريخ طبرى(ص169)تعداد آنان نهصد نفر بود.
4و5- تاريخ طبرى، ج5، ص169.
6- نهج البلاغه، خطبه6.
7- الامامة والسياسة، صص 54-53.
فروغ ولايت ص403
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
سرزمين ربذه سرزمين خاطره هاست. امام -عليه السلام از دير باز اين منطقه آشنايى داشت، بالاخص از روزى كه ربذه به صورت تبعيدگاه برخى از ياران صميمى آن حضرت در آمد واز جمله ابوذر، صحابى بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، به جرم پرخاشگرى بر تبعيضها واسرافها به آن سرزمين تبعيد شد. پس از گذشتسالها، تقدير الهى على -عليه السلام را به اين منطقه سوق داده بود تا براى دستگيرى پيمانشكنان نيرويى گرد آورد.
امام -عليه السلام در اين سرزمين بود كه خبر ناگوار كودتاى پيمانشكنان را شنيد وآگاه شد كه طلحه وزبير وارد شهر بصره شدهاند وماموران حفاظت دار الاماره ومسجد وبيت المال وزندان را كشتهاند وبا ريختن خون صدها نفر بر شهر مسلط شدهاند واستاندار امام را، پس از ضرب وشتم وكندن موى سر وصورت، از آنجا بيرون كردهاند وبا تبليغات مسموم توانستهاند گروهى از قبايل بصره را با خود همراه سازند.
در اين مرحله، نظر امام -عليه السلام اين بود كه براى سركوبى ناكثين از مردم كوفه كمك بگيرد، چه تنها سنگرى كه براى او در سرزمين عراق باقى مانده بود شهر كوفه وقبايل اطراف آن بود. ولى در اين راه والى كوفه ابوموسى اشعرى مانع بود، زيرا هر نوع قيام را فتنه مىپنداشت ومردم را از يارى كردن امام -عليه السلام باز مىداشت.
ابو موسى پيش از بيعت مهاجرين وانصار با امام -عليه السلام والى كوفه بود وپس از روى كار آمدن آن حضرت، به صلاحديد مالك اشتر، در پستخود باقى ماند. آنچه امام را بر ابقاى او درمقام خود واداشت، علاوه بر نظر مالك اشتر، پيراستگى ابوموسى از اسراف در بيت المال وحيف وميل آن بود واز اين حيثبا ساير استانداران عثمان تفاوت وتمايز داشت.
بارى، امامعليه السلام چاره را آن ديد كه شخصيتهايى را به كوفه اعزام كند ودر اين مورد نامه هايى براى ابو موسى ومردم كوفه بفرستد تا زمينه را براى اعزام نيرو آماده سازند ودر غير اين صورت، به عزل استاندار ونصب ديگرى بپردازد. اينك شرح كارهايى كه امامعليه السلام در اين زمينه انجام داد:
1- اعزام محمد بن ابى بكر به كوفه
امام -عليه السلام محمد بن ابى بكر ومحمد بن جعفر را همراه با نامه اى به كوفه اعزام كرد تا در يك مجمع عمومى نداى استمداد او را به سمع مردم كوفه برسانند، ولى سماجت ابو موسى در راى خود، تلاش هر دو نفر را بى نتيجه ساخت.هنگامى كه مردم به ابوموسى مراجعه مىكردند، مىگفت:«القعود سبيل الآخرة و الخروج سبيل الدنيا» (1) . يعنى: در خانه نشستن راه آخرت وقيام راه دنيا است(هر كدام را مىخواهيد برگزينيد!).از اين رو،نمايندگان امام -عليه السلام بدون اخذ نتيجه كوفه را ترك گفتند ود رمحلى به نام «ذى قار» با آن حضرت ملاقات كردند وسرگذشتخود را بيان داشتند.
2- اعزام ابن عباس واشتر
امام -عليه السلام در اين مورد نيز، همچون ديگر موارد، بر آن بود كه تا كار به بن بست نرسد دستبه اقدام شديدتر نزند. لذا مصلحت ديد كه پيش از اعزام ابو موسى دو شخصيت نامى ديگر، يعنى ابن عباس ومالك اشتر، را به كوفه روانه سازد تا از طريق مذاكره مشكل را بگشايند. پس به اشتر فرمود: كارى را كه انجام دادى واكنون نتيجهبدى داده استبايد اصلاح كنى. آن گاه هر دو نفر رهسپار كوفه شدند وبا ابو موسى ملاقات ومذاكره كردند.
اين بار ابو موسى سخن خود را در قالب ديگرى ريخت وبه آنان چنين گفت:
«هذه فتنة صماء، النائم فيها خير من اليقظان و اليقظان خير من القاعد و القاعد خير من القائم والقائم خير من الراكب والراكب خير من الساعي».(2)
اين شورشى است، كه انسان خواب در آن بهتر از بيدار است وبيدار بهتر از نشسته واو بهتر از ايستاده واو بهتر از سوار وسوار بهتر از ساعى است.
سپس افزود:شمشيرها را در غلاف كنيد و...
اين بار نيز نمايندگان امام، پس از سعى وتلاش بسيار، مايوسانه به سوى امام -عليه السلام باز گشتند واو را از عناد وموضعگيرى خاص ابوموسى آگاه ساختند.
3- اعزام امام حسن(ع) وعمار ياسر
اين بار امام -عليه السلام تصميم گرفت كه براى ابلاغ پيام خود از افراد بلند پايه تر كمك بگيرد وشايسته ترين افراد براى اينكار فرزند ارشد وى حضرت مجتبى -عليه السلام وعمار ياسر بودند. اولى فرزند دختر پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم بود كه پيوسته مورد مهر او بود ودومى از سابقان در اسلام كه مسلمانان ستايش او را از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بسيار شنيده بودند. اين دو بزرگوار نيز با نامه اى از امام -عليه السلام وارد كوفه شدند. نخستحضرت مجتبى -عليه السلام نامه امام -عليه السلام را، كه بدين مضمون بود، بر مردم خواند:
از بنده خدا على امير مؤمنان به مردم كوفه، ياوران (3) شرافتمند وبلند پايگان عرب.اما بعد، من شما را از كار (قتل) عثمان آنچنان آگاه سازم كه شنيدن آن به سان ديدنش باشد. مردم بر كارهاى او خرده گرفتند ومن مردى از مهاجران بودم كه سعى مىكردم او را خرسند سازم وكمتر ملامتش كنم.د رحالى كه مثل طلحه وزبير نسبتبه او همچون شتر رميده اى بود كه كمترين فشار بر او موجب تند بردن شتر وآهسته راه بردن آن «حداء» هاى ناراحت كننده او باشد. علاوه بر اين دو، عايشه نيز ناگهان بر او خشمگين شد وسرانجام گروهى بر او دستيافتند واو را كشتند.آن گاه مردم، بدون كمترين اكراه، بلكه با كمال رغبت، با من بيعت كردند. اى مردم! براى هجرت(مدينه) اهل خود را بيرون رانده وبه صورت ديگ جوشان در آمده وفتنه بر پا شده است. به سوى فرمانده خود بشتابيد وبه جهاد با دشمن خود مبادرت ورزيد.(4)
پس از قرائت نامه امام -عليه السلام وقت آن رسيد كه نمايندگان آن حضرت نيز سخن بگويند واذهان مردم را روشن سازند. وقتى فرزند امام آغاز به سخن كرد چشمها به او دوخته شد وشنوندگان زير لب او را دعا مىكردند واز خدا مىخواستند كه منطق او را استوارتر سازد. حضرت مجتبى -عليه السلام، د رحالى كه بر عصا يا نيزه اى تكيه داده بود، سخن خود را چنين آغاز كرد:
اى مردم! ما آمدهايم كه شما را به كتاب خدا وسنت پيامبرش وبه سوى داناترين ودادگرترين وبرترين واستوارترين فرد در امر بيعت از مسلمين بخوانيم. شما را به سوى كسى دعوت كنيم كه قرآن بر او ايراد نگرفته، سنت او را انكار نكرده ودر ايمان به كسى كه با او دو پيوند داشت (:ايمان وخويشاوندى) بر همه سبقت داشته وهرگز او را تنها نگذاشته است. در روزى كه مردم از اطراف او ( پيامبر) پراكنده شده بودند، خدا به كمك او اكتفا كرد. واو با پيامبر نماز مىگزارد، در حالى كه ديگران مشرك بودند.
اى مردم! چنين كسى از شما كمك مىطلبد وشما را به حق دعوت مىكند واز شما مىخواهد كه او را پشتيبانى كنيد وبر ضد گروهى كه پيمان خود را شكستهاند وصالحان از ياران او را كشتهاند وبيت المال او را به غارت بردهاند قيام كنيد. برخيزيد، كه رحمتخدا بر شما باد وبه سوى او حركت كنيد وبه كارهاى نيك فرمان دهيد واز بديها باز داريد وآنچه را كه نيكان آماده مىسازند شما نيز آماده سازيد.
ابن ابى الحديد از قول مورخ معروف ابومخنف براى امام حسن -عليه السلام دو سخنرانى نقل مىكند كه ما به ترجمه يكى اكتفا كرديم. هر دو سخنرانى حضرت مجتبى -عليه السلام، در تحريك عواطف وتشريح مواضع على -عليه السلام، كاملا اعجاب انگيز است.(5)
وقتى سخنان امام مجتبى -عليه السلام به پايان رسيد، عمار ياسر برخاست وخدا را ثنا گفت وبر پيامبر او درود فرستاد وسپس چنين گفت:
اى مردم! برادر وپسر عم پيامبر شما را براى كمك به دين خدا مىخواند.بر شما باد امامى كه كار خلاف انجام نمىدهد ودانشمندى كه نياز به تعليم ندارد وصاحب قدرتى كه هرگز نمىترسد وداراى سابقه اى در اسلام كه كسى به پايه او نمىرسد. اگر با او روبرو شويد حقيقت را براى شما بازگو مىكند.
سخنان فرزند پيامبر وصحابى بلند پايه او دلها را بيدار ووجدانهارا بيدارتر كرد وآنچه را كه استاندار ساده لوح رشته بود از هم گسست.چيزى نگذشت كه جوش وخروش در سراسر جمعيت افتاد.خصوصا وقتى كه زيد بن صوحان نامه عايشه را بر مردم كوفه خواند همه را در اعجاب فرو برد. او در نامه خود به زيد نوشته بود كه در خانه خود بنشيند وعلى را يارى نكند. زيد پس از خواندن نامه فرياد زد:مردم! آگاه باشيد كه وظيفه ام المؤمنين در خانه نشستن است ووظيفه من نبرد كردن در ميدان جهاد. اكنون او ما را به وظيفه خودش دعوت مىكند و خود وظيفه ما را بر عهده مىگيرد!
مجموع اين وقايع وضع را به نفع امام -عليه السلام تغيير داد وگروهى آمادگى خود را براى يارى آن حضرت اعلام كردند ودر حدود دوازده هزار نفر خانه وزندگى خود را براى پيوستن به امام -عليه السلام ترك گفتند.
ابو الطفيل مىگويد: امام، پيش از ورود سپاهيان كوفه به اردوى او، به من گفت كه تعداد يارانى كه از كوفه به سوى او مىآيند دوازده هزار ويك نفرند. من همه را پس از ورود شمردم; از آن عدد نه يك نفر كم بود ونه يك نفر فزون.(6)
ولى شيخ مفيد آمار سپاهيانى را كه از كوفه به سوى امام -عليه السلام شتافتند شش هزار وششصد نفر ذكر مىكند ومىگويد:امام -عليه السلام به ابن عباس گفت كه در ظرف دو روز تعداد ياد شده به سوى او مىآيند وطلحه وزبير را مىكشند. وابن عباس مىگويد كه چون از آمار سپاهيان تحقيق كرد گفتند كه شش هزار وششصد نفرند.(7)
ابو موسى از دگرگونى وضع كوفه سختبرآشفت ورو به عمار ومردم كرد وگفت:
از پيامبر شنيده ام كه به زودى فتنه اى رخ مىدهد كه در آن نشسته بهتر از ايستاده وهر دو بهتر از سوارهاند، وخداوند خون ومال ما را به يكديگر حرام كرده است.
عمار،با روح پرخاشگرى كه داشت، گفت:آرى پيامبر خدا تو را قصد كرده وقعود تو بهتر از قيام توست نه ديگران.(8)
در اينجا بايد كمى در بارهحديثياد شده تامل كرد.
فرض مىكنيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين حديثى را بيان كرده است، ولى از كجا معلوم كه مقصود او حادثهجمل بوده است؟ آيا جلوگيرى از تجاوز گروهى كه براى كسب قدرت چهار صد نفر را مانند گوسفند سر بريدند فتته اى است كه قاعد در آن بهتر از قائم است؟
پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حادثههاى بسيارى رخ داده است; از سقيفه تا قتل عثمان. چرا حديث پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ناظر به اين حوادث نباشد؟ اگر تاريخ را ورق بزنيم وحوادث سالهاى 11تا 35 هجرى را از نظر بگذرانيم خواهيم ديد كه برخى از آن حوادث بسيار اسف انگيز بوده است. مگر مىتوان از حادثه تلخ مالك بن نويره به سادگى گذشت؟ حوادث دوران خليفه سوم را، از جمله ضرب وشتم وتبعيد صالحان، مگر مىشود فراموش كرد؟ چرا اين حديث ناظر به دوران خلافت معاويه ومروان وعبد الملك نباشد؟
به علاوه، اصولا اسلام محكماتى دارد كه به هيچ وجه نمىتوان آنها را ناديده گرفت واز آن جمله اصل اطاعت از اولو الامر است.اطاعتخليفه منصوص يا منتخب از جانب مهاجرين وانصار يك وظيفه اسلامى است كه همگان بر آن صحه گذاردهاند وابو موسى نيز امام -عليه السلام را به عنوان «ولىامر» مىشناخت، زيرا فرمان آن حضرت را پذيرفت ودر پست استاندارى كوفه باقى ماند و از آن پس هر كارى انجام مىداد به عنوان والى على -عليه السلام انجام مىداد. در اين صورت نبايد در برابر آيه: اطيعوا الله واطيعوا الرسول و اولى الامر منكم حديث مجملى را دستاويز قرار مىداد وبا نص قرآنى مخالفت مىورزيد.
اعزام نمايندگان متعدد وبى ثمر ماندن تمام كوششها، امام -عليه السلام را بر آن داشت كه ابوموسى را از مقام خود معزول دارد. آن حضرت قبلا نيز در طى نامه اى حجت را بر او تمام كرده، به وى نوشته بود:من هاشم بن عتبه را اعزام كردم كه به كمك تو مسلمانان را به جانب ما روانه سازد، لذا بايد با او همكارى كنى. وما تو را به اين مقام گمارديم كه ياور حق باشى.
وقتى امام -عليه السلام از تاثير نامهها واعزام شخصيتها در تغيير تفكر وراى استاندار مايوس گرديد، همراه با اعزام حضرت مجتبى -عليه السلام نامه اى نيز به ابو موسى نوشت ورسما او را از مقام ولايت معزول كرد وقرظة بن كعب را به جاى وى گمارد. متن نامه امام چنين است:
«فقد كنت ارى ان تعزب عن هذا الامر الذي لم يجعل لك منه نصيبا سيمنعك من رد امري و قد بعثت الحسن بن علي و عمار بن ياسر يستنفران الناس و بعثت قرظة بن كعب واليا على المصر فاعتزل عملنا مذموما مدحورا».
چنين مصلحت مىبينم كه از اين مقام كنار بروى ;مقامى كه خدا براى تو در آن نصيبى قرار نداده است. وخدا از پيامد مخالفت تو مرا باز مىدارد. من حسن بن على وعمار ياسر را اعزام كردم تا مردم را براى كمك به ما گسيل دارند وقرظة بن كعب را والى شهر قرار دادم. از كارگزارى ما كنار برو، د رحالى كه نكوهيده ورانده شده هستى.
مضمون نامه در شهر منتشر شد وچيزى نگذشت كه مالك اشتر، كه به درخواستخود او اين بار نيز به كوفه اعزام شده بود دار الاماره را تحويل گرفت ودر اختيار استاندار جديد قرار داد وابو موسى، پس از يك شب اقامت، كوفه را ترك گفت.(9)
پىنوشتها:
1- تاريخ طبرى، ج3، ص393، وص496.
2- تاريخ طبرى، ج3،ص496.
3- در نامه امام -عليه السلام در اينجا لفظ «جبهة الانصار» آمده است.جبهه به معنى گروه وپيشانى است ومقصود از انصار همان ياوران است، نه انصار در مقابل مهاجر، زيرا پيش از مهاجرت امام -عليه السلام ازمدينه به كوفه، اين شهر مركز انصار اصطلاحى نبود.
4- نهج البلاغه، نامه نخست.
5- ر.ك. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14، ص14- 11; تاريخ طبرى، ج3، ص500 -499.
6- ر.ك. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14، ص14- 11; تاريخ طبرى، ج3، ص500 -499.
7- جمل، ص157.
8- تاريخ طبرى، ج3، ص 498.
9- تاريخ طبرى، ج3، ص 501.
فروغ ولايت ص422
آيت الله شيخ جعفر سبحانى
پسر اميه يا منيه(يعلى را گاه به پدر و گاه به مادر مىخواندند)ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟)در اختيار جمع نهاد.سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟عبد الله عامر گفت:«به بصره مىرويم،مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى.»و سرانجام آهنگ بصره كردند.مردم مكه را گفتند:«ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مىروند.هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مىخواهد به راه بيفتد.اگر باركش و پول مىخواهد حاضر است.»
گويا روى اين فقره از سخنان على(ع)با اين گروه است.
«چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند.گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند،و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد:سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمىجويند و راه تبهكارى نمىپويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است.» (1)
جدائىطلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان،به راه افتادند و در راه مردمى به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.
چون به ذات عرق كه ميان نجد و تهامه و احرام جاى عراقيان است رسيدند،سعيدبن عاص،مروان حكم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد:«كجا مىرويد؟خود را به كشتن مىدهيد.آنان كه خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند،آنان را بكشيد سپس همگى به خانههاى خود باز گرديد .»(از خون به گردنها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود كه عثمان را در چنگ مهاجمان رها كردند .)گفت:
ـ«مىرويم شايد همه كشندگان عثمان را بكشيم.»
سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت:
ـ«راست بگوئيد اگر پيروز شديد كار حكومت را به كه مىسپاريد؟»گفتند:
ـ«هر كدام از ما كه مردم بپذيرند.»گفت:
ـ«نه كار را به فرزندان عثمان بدهيد.چه شما براى خونخواهى او بيرون شدهايد.»
گفتند:«پيران مهاجر را بگذاريم و كار را به يتيمان بسپاريم؟»
سعيد گفت:«نمىبينيد.من مىكوشم تا خلافت از بنى عبد مناف بيرون رود.»او بازگشت.عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت.مغيرة بن شعبه گفت:
ـ«سعيد درست مىگويد هر كس از ثقيف اينجاست باز گردد.»ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند. (2)
در راه بصره از مردى شترى را خريدند.شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند،و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت.نام آن مرد را عرنى نوشتهاند.وى گويد :من بر شتر خود مىرفتم.سوارى به من رسيد گفت:
ـ«شترت را مىفروشى؟»
ـ«آرى!»
ـ«چند؟»
ـ«هزار درهم!»
ـ«تو ديوانهاى،شترى را به هزار درهم مىخرند؟»ـ«آرى شتر من بدين قيمت مىارزد،چون بر او سوار شوم در پى هر كس كه باشم بدو مىرسم و اگر كسى به دنبال من بود به من نمىرسد .»
ـ«اگر بدانى آن را براى چه كسى مىخواهم سخن نمىگوئى.»
ـ«براى كه مىخواهيد؟»
ـ«ما آن را براى مادر مؤمنان عايشه مىخواهيم.»
ـ«حال كه چنين است آن را بىبها به شما مىدهم.»
ـ«نه!من به تو ماده شترى و مبلغى پول مىدهم.»
پذيرفتم و با آنها رفتم.ماده شترى را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد.سپس پرسيدند :«راه را مىدانى؟»گفتم:«آرى از همه كس بهتر.»گفتند:«پس با ما باش!»با آنان به راه افتادم،به هر جا مىرسيدند نام آن را مىپرسيدند،چون به حوئب كه نام آبى است رسيدم سگان بانگ برداشتند .پرسيدند:
ـ«نام اين آب چيست؟»
ـ«حوئب!»عايشه فريادى بلند برآورد و گفت:
ـ«إنا لله و إنا إليه راجعون.»در جمع زنان رسول خدا بودم.گفت كاش مىدانستم سگان حوئب بر كدام يك از شما بانگ مىكنند.مرا باز گردانيد.» (3)
روز و شبى همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند.عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مىگويد.عايشه نمىپذيرفت تا آنكه عبد الله گفت:«هم اكنون على بر سر ما مىرسد .»پس رو به بصره نهادند.و مرا دشنام دادند.من از آنان جدا شدم.اندكى راه رفتم كه على را با سوارانى در حدود سيصد تن ديدم. (4)
و على درباره آنان چنين مىفرمايد:
«بيرون شدند و حرم رسول خدا را با خود به اين سو و آن سو كشاندند،چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند.او را با خود به بصره بردند،وزنان خويش را در خانه نشاندند.و آن را كه رسول خدا در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته،نماياندند.با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.» (5)
هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشاندهايد و زن رسول خدا را همراه آوردهايد و به آنان نپيوست.مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند،اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.
بارى،ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند.سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامهاى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با على بيعت كردند يا با ناخشنودى.اگر با رضا بيعت كردهاند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كردهاند عثمان بصره را واگذارد.
كعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد.همه خاموش ماندند .اسامة بن زيد گفت:«با ناخشنودى بيعت كردند.»اما حاضران بر او شوريدند.كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد.جدائى طلبان،شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند .او را كوفتند و موى ريشش را كندند.گفتهاند در كار او از عايشه راى خواستند.نخست گفت :
ـ«او را بكشيد.»زنى گفت:
ـ«تو را به خدا او از صحابه رسول است.»گفت:
ـ«پس او را زندانى كنيد.»مجاشع بن مسعود گفت:
ـ«او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد.»چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد. (6)
على درباره آنان چنين مىگويد:
«بر كارگزاران و خزانهداران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند و برمردم شهر كه طاعت و بيعتم مىنمودند درآمدند.آنان را از هم پراكندند و به زيان من ميانشان اختلاف افكندند و بر شيعيان من تاختند و گروهى از آنان را طعمه مرگ ساختند.» (7)
نيز نوشتهاند:
هنگامى كه طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربى نزد آنان آمد و گفت:
ـ«شما را به خدا آيا رسول خدا درباره اين سفر به شما دستورى داده؟»طلحه برخاست و او را پاسخ نداد.وى از زبير همين را پرسيد.زبير گفت:
ـ«نه ليكن شنيديم شما پولهائى داريد آمديم تا شريك شما باشيم.» (8)
راستى چنين داستانهايى رخ داده است؟يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساختهاند؟خدا مىداند .آنچه مسلم است اينكه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشكركشى فرمان نداده بود بلكه آنان را منع كرده بود.آنان در بيعت خليفه وقت بودند،و بايستى در مدينه بمانند و او را يارى دهند.همه اين نافرمانىها را نمىتوان به حساب رأى و اجتهاد شخصى گذارد،و گفت آنان مجتهدانى بودند كه به خطا رفتند،زيرا كه در اين صورت جائى براى اجراى احكام فقه نمىماند.
اندك اندك كار آنان بالا گرفت چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مىكردند.سركوبى سركشان داخلى نيز همچون جهاد با دشمنان خارجى واجب است و گرنه امنيت از كشور رخت خواهد بست و قدرت حكومت ضعيف خواهد گشت.
قرآن در اين باره مىگويد:
«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد.» (9)
طلحه و زبير در بيعت با على بودند،يعلى پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند،اما شنيدند انبوه مردم با على بيعت كردند.آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايهاى از على دارند با او در ميان نهند اما چنين نكردند.
مادر مؤمنان نيز بايد نزد على مىآمد و يا در خانه مىنشست،اما او نيز چنين نكرد.حال على مىتواند آنان را به حال خود رها كند؟و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامى تباهى پديد آرند،نزد خدا حجتى خواهد داشت؟
على(ع)ناچار شد از مدينه روانه عراق شود.تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود:
«به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند،فريبش دهند و شكارش كنند.من تا زندهام به يارى جوينده حق با رويگردان از حق پيكار ميكنم و با فرمانبردار يكدل،نافرمان بد دل را سر جاى مىنشانم.» (10)
پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت:
«پايان اين كار جز بدانچه آغاز آن بود سازوارى نمىپذيرد خدا را يارى كنيد تا خداتان يارى كند و كار شما را سامان دهد.» (11)
و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد:
«آنچه مىگويم در عهده خويش مىدانم و خود،آن را پايندانم. (12) آنكه عبرتها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد،تقوى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد.بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت،مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را برانگيخت.به خدائى كه او را به راستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت،و چون دانه كه در غربال بيزند،يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند،روى هم خواهيد ريخت .تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود.و آنان كه واپس ماندهاند پيش برانند و آنان كه پيش افتادهاند واپس مانند.به خدا سوگند كلمهاى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم،از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كردهاند.» (13)
حاضران از خود گرانى نشان دادند.زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت:«اگر اينان آماده يارى تو نيستند.من هستم و در ركاب تو مىجنگم.»دو تن از انصار نيز همچون زياد سخنانى گفتند و على به اميد آنكه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنانبرسد،با جمعى كه شمارشان را نهصد تن نوشتهاند،روز آخر ماه ربيع الآخر سال سى و ششم هجرى از مدينه بيرون رفت . (14)
در راه مردى كه نام او عبد الله بن سلام بود نزد وى آمد و گفت:«اى امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو!كه اگر بيرون شدى قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.»حاضران او را دشنام دادند،امام فرمود بگذاريدش كه او از ياران رسول خداست.در راه رفتن به عراق،نامهاى به مردم كوفه نوشت:
«من شما را از كار عثمان آگاه مىكنم چنانكه شنيدن او همچون ديدن بود.مردم بر عثمان خرده گرفتند.من يكى از مهاجران بودم بيشتر خشنودى وى را مىخواستم و كمتر سرزنش مىنمودم .و طلحه و زبير آسانترين كارشان آن بود كه بر او بتازند،و برنجانندش و ناتوانش سازند .عايشه نيز سر برآورد و خشمى را كه از او داشت آشكار كرد و مردمى فرصت يافتند و كار او را ساختند.پس مردم با من بيعت كردند به دلخواه،نه از روى اجبار،بلكه فرمانبردارانه و به اختيار،و بدانيد!مدينه مردمش را از خود راند،و مردم آن در شهر نماند.ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاى و خروشان.پس به سوى امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يكديگر پيشى جوييد.ان شاء الله.» (15)
در ربذه مردمى از قبيله طى نزد وى آمدند.به امام گفته شد بعض اين مردم آمدهاند تا همراه تو باشند و بعضى هم آمدهاند تا نشان دهند تسليم تواند گفت:«خدا همه را پاداش نيك دهد .فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيما.»
چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائى كه يكى از آنان بود برخاست و گفت:«دل من با زبانم يكى است من در هر جا با دشمن تو مىجنگم.تو از همه مردم زمان برترى.»امام فرمود:«خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.» (16)
پىنوشتها:
1.قصص،83،نهج البلاغه،خطبه .3
2.طبرى،ج 6،ص 3104ـ3103،الكامل،ج 3،ص .209
3.المعيار و الموازنه،ص .55
4.طبرى،ج 6،ص 3109ـ3108،الكامل،ج 3،ص .210
5.خطبه .172
6.الكامل،ج 3،ص .213
7.خطبه .218
8.طبرى،ج 6،ص .3136
9.حجرات،آيه .9
10.نهج البلاغه،گفتار 6،و رجوع شود به طبرى،ج 6،ص .3108
11.كامل،ج 3،ص .211
12.ضامن.
13.خطبه .16
14.كامل،ج 3،ص 222ـ .221
15.نهج البلاغه،نامه .1
16.طبرى،ج 6،ص 3140،كامل،ج 3،ص .225
على از زبان على(ع) ص 29
جعفر شهيدى
على -عليه السلام در ربذه بود كه از كودتاى خونين ناكثان آگاه شد ودر ذى قار بود كه تصميم قاطع بر تاديب مخالفان گرفت.
اعزام شخصيتهايى مانند امام مجتبى -عليه السلام وعمار به كوفه، شور وهيجانى د رمردم كوفه پديد آورد وموجب شد كه گروهى به سوى اردوگاه امام -عليه السلام در ذى قار بشتابند. پس، على -عليه السلام با قدرت رزمى بيشتر منطقه ذى قار را به عزم بصره ترك گفت.
آن حضرت، همچون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىخواست پيش از رويارويى در ميدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام كند; هرچند حقيقتبر آنان آشكار بود. از اين رو، نامههاى جداگانه اى براى سران ناكثين، يعنى طلحه وزبير وعايشه، فرستاد ودر هر سه نامه عمل آنان را محكوم كرد وكشتار نگهبانان دار الاماره وبيت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمى كه نسبتبه عثمان بن حنيف روا داشته بودند آنان را شديدا نكوهش نمود. امام -عليه السلام هر سه نامه را به وسيله صعصعة بن صوحان فرستاد. او مىگويد:
نخستبا طلحه ملاقات كردم ونامه امام -عليه السلام را به او دادم. وى پس از خواندن نامه گفت كه آيا اكنون كه جنگ بر على فشار آورده است انعطاف نشان مىدهد؟ سپس با زبير ملاقات كردم واو را نرمتر از طلحه يافتم.سپس نامه عايشه را به او دادم، ولى او را در برپايى فتنه وجنگ آماده تر از ديگران يافتم. وى گفت:من به خونخواهى عثمان قيام كرده ام وبه خدا سوگند كه اين كار را انجام خواهم داد.
صعصعه مىگويد:پيش از آنكه امام -عليه السلام وارد بصره شود به حضور او رسيدم. او از من پرسيد كه در پشتسر چه خبر است.گفتم:گروهى را ديدم كه جز جنگ با تو خواسته ديگرى ندارند. امام فرمود: والله المستعان. (1)
وقتى على -عليه السلام از تصميم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت: با اين سه نفر ملاقات كن وبه سبب حق بيعتى كه بر گردنشان دارم با آنان احتجاج كن. وى وقتى با طلحه ملاقات كرد وياد آور بيعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بيعت كردم در حالى كه شمشير بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را ديدم كه با كمال آزادى بيعت كردى; به اين نشانه كه در وقتبيعت، على به تو گفت كه اگر مىخواهى او با تو بيعت كند وتو گفتى كه تو با او بيعت مىكنى.طلحه گفت:درست است كه على اين سخن را گفت، ولى در آن هنگام گروهى با او بيعت كرده بودند ومرا امكان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستيم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحويل دهد وخود را از خلافتخلع كند تا خلافت در اختيار شورا قرار گيرد وشورا هر كه را خواست انتخاب كند. در غير اين صورت، هديه ما به او شمشير است.
ابن عباس فرصت را غنيمتشمرد وپرده را بالا زد وگفت: به خاطر دارى كه تو عثمان را ده روز تمام محاصره كردى واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدى وآن گاه كه على با تو مذاكره كرد كه ا جازه دهى آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نكردى ووقتى كه مصريان چنين مقاومتى را مشاهده كردند وارد خانه او شدند واو را كشتند وآن گاه مردم با كسى كه سوابق درخشان وفضائل روشن وخويشاوندى نزديكى با پيامبر داشتبيعت كردند وتو وزبير نيز بدون اكراه واجبار بيعت كرديد. اكنون آن را شكستيد. شگفتا! تو در خلافتسه خليفه پيشين ساكت وآرام بودى، اما نوبتبه على كه رسيد از جاى خود كنده شدى. به خدا سوگند، على كمتر از شما ها نيست. اينكه مىگويى بايد قاتلان عثمان را تحويل دهد، تو قاتلان او را بهتر مىشناسى، ونيز مىدانى كه على از شمشير نمىترسد.
در اين هنگام طلحه، كه در ضمير خود شرمنده منطق نيرومند ابن عباس شده بود، مذاكره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از اين مجادلهها دستبردار. ابن عباس مىگويد: من فورا به سوى على -عليه السلام شتافتم ونتيجه مذاكره را ياد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد كه با عايشه نيز مذاكره كنم وبه او بگويم:لشگر كشى شان زنان نيست وتو هرگز به اين كار مامور نشده اى، ولى به اين كار اقدام كردى وهمراه با ديگران به سوى بصره آمدى ومسلمانان را كشتى وكارگزاران را بيرون كردى ودر را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى. به خودآى كه تو از سخت ترين دشمنان عثمان بودى.
ابن عباس سخنان امام -عليه السلام را به عايشه بازگو كرد و او در پاسخ گفت: پسر عموى تو مىانديشد كه بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چيزى در دست اوست، در اختيار ما بيش از اوست.
ابن عباس گفت: براى على فضيلت وسوابقى در اسلام است ودر راه آن رنجبسيار برده است. وى گفت:طلحه نيز در نبرد احد رنج فراوان ديده است.
ابن عباس گفت: گمان نمىكنم در ميان اصحاب پيامبر كسى بيش از على در راه اسلام رنج كشيده باشد. در اين هنگام عايشه از در انصاف وارد شد وگفت:على غير از اين، مقامات ديگرى نيز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده كرد وگفت: تو را به خدا از ريختن خون مسلمانان اجتناب كن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه اى ريخته مىشود كه على وياران او خود را بكشند.
ابن عباس مىگويد: از سستى منطق ام المؤمنين تبسم كردم وگفتم: همراه على افراد با بصيرتى هستند كه در اين راه خون خود را مىريزند.سپس محضر او را ترك كرد.
ابن عباس مىگويد:
على -عليه السلام به من سفارش كرده بود كه باز بير نيز گفتگو كنم وحتى المقدور او را تنها ملاقات نمايم وفرزند وى عبد الله در آنجا نباشد.من براى اينكه او را تنها بيابم دو باره مراجعه كردم، ولى او را تنها نيافتم.بار سوم او را تنها ديدم واو از خادم خود به نام «شرحش» خواست كه به احدى اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگين يافتم ولى به تدريج او را رام كردم. وقتى خادم او از تاثير سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر كرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع كردم. فرزند زبير براى اثبات حقانيت قيام پدرش خون خليفه وموافقت ام المؤمنين را عنوان كرد. من در پاسخ گفتم:خون خليفه بر گردن پدر توست; يا او را كشته يا لااقل او را كمك نكرده است. موافقت ام المؤمنين هم دليل بر استوارى راه او نيست. او را از خانه اش بيرون آورديد، د رحالى كه رسول اكرم به او گفته بود: «عايشه! مبادا روزى برسد كه سگان سرزمين حواب بر تو بانگ زنند».
سرانجام به زبير گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنى هاشم مىشمرديم. تو فرزند صفيه خواهر ابوطالب وپسر عمه على هستى. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد پيوند خويشاوندى را قطع كرد. (2)
ولى از سخنان على -عليه السلام در نهج البلاغه استفاده مىشود كه وى از ارشاد طلحه كاملا مايوس بود و از اين رو به ابن عباس دستور داده بود كه فقط با زبير ملاقات ومذاكره كند وشايد اين دستور مربوط به ماموريت دوم ابن عباس بوده است.
اينك كلام بليغ امام در اين مورد:
«لا تلقين طلحة فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب و يقول هو الذلول! و لكن الق الزبير فانه الين عريكة فقل له يقولابن خالك عرفتني بالحجاز وانكرتني بالعراق.فما عدا مما بدا؟» (3)
با طلحه ملاقات مكن، زيرا اگر ملاقاتش كنى او را چون گاوى خواهى يافت كه شاخهايش به دور گوشهايش پيچيده باشد. او بر مركب سركش سوار مىشود ومىگويد رام وهموار است! بلكه با زبير ملاقات كن كه نرمتر است وبه او بگو كه پسر دايى تو مىگويد:مرا در حجاز شناختى ودر عراق انكار كردى. چه چيز تو را از شناخت نخستبازداشت؟
قعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در كوفه سكونت داشت ودر ميان قبيله خود از احترام خاصى برخوردار بود. او به دستور امام -عليه السلام مامور شد كه با سران ناكثين ملاقات كند.متن مذاكره او را با سران، طبرى در تاريخ خود وجزرى در «كامل» آوردهاند. او با منطق خاصى توانست در فكر ناكثان تصرف كند وآنان را براى صلح با امام -عليه السلام آماده سازد. وقتى به سوى على -عليه السلام بازگشت واو را از نتيجه مذاكره آگاه ساخت، امام -عليه السلام از نرمش آنان متعجب شد. (4)
در اين هنگام گروهى از مردم بصره به اردوگاه امام -عليه السلام آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران كوفى خود كه به امام پيوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام -عليه السلام در ميان سربازان خود به سخنرانى پرداخت وسپس از آن منطقه حركت كرد ودر محلى به نام «زاويه» فرود آمد. طلحه وزبير وعايشه نيز از جايگاه خود حركت كردند ودر منطقه اى كه بعدها محل قصر عبيد الله بن زياد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام -عليه السلام قرار گرفتند.
آرامش بر هر دو لشكر حاكم بود. امام -عليه السلام افرادى را اعزام مىكرد تا مسئله ياغيان را از طريق مذاكره حل كند.حتى پيام فرستاد كه اگر بر قولى كه به قعقاع دادهاند باقى هستند به تبادل افكار بپردازند. ولى قرائن نشان مىداد كه مشكل از طريق مذاكرات سياسى حل نخواهد شد وبراى رفع فتنه بايد از سلاح بهره گرفت.
احنف بن مالك علاوه بر آنكه رئيس قبيله خود بود در قبايل مجاوز نيز نفوذ كلام داشت. به هنگام محاصره خانه عثمان در مدينه بود ودر آن ايام از طلحه و زبير پرسيده بود كه پس از عثمان با چه كسى بايد بيعت كرد و هر دو نفر امام -عليه السلام را تعيين كرده بودند. وقتى احنف از سفر حجبازگشت وعثمان را كشته ديد با امام -عليه السلام بيعت كرد وبه بصره بازگشت. وهنگامى كه از پيمان شكستن طلحه وزبير آگاه شد در شگفت ماند. وقتى از طرف عايشه دعوت شد كه آنان را يارى كند درخواستشان را رد كرد وگفت: من به تصويب آن دو نفر با على بيعت كردهام وهرگز با پسر عم پيامبر وارد نبرد نمىشوم، ولى جانب بى طرفى را مىگيرم. از اين رو، به حضور امام -عليه السلام رسيد وگفت: قبيله من مىگويند كه اگر على پيروز شود مردان را مىكشد وزنان را به اسارت مىگيرد.امام -عليه السلام در پاسخ او گفت:«از مثل من نبايد ترسيد. اين كار در باره كسانى رواست كه پشتبه اسلام كنند وكفر ورزند، در حالى كه اين گروه مسلمانند» احنف با شنيدن اين جمله رو به امام -عليه السلام كرد وگفت: يكى از دو كار را برگزين. يا در ركاب تو نبرد كنم يا شر ده هزار شمشير زن را از تو برطرف سازم. امام -عليه السلام فرمود: چه بهتر كه به وعده بى طرفى كه داده اى عمل كنى. احنف در پرتو نفوذى كه در قبيله خود وقبايل مجاور داشت، همگان را از شركت در نبرد بازداشت.وقتى على -عليه السلام پيروز شد، همه آنان از در بيعتبا آن حضرت وارد شدند وبه او پيوستند.
در جمادى الثانى سال36 هجرى، امام -عليه السلام در ميان دو لشگر با سران ناكثين ملاقات كرد وهر دو طرف به اندازه اى به هم نزديك شدند كه گوشهاى اسبانشان به هم مىخورد. امام -عليه السلام نخستبا طلحه وسپس با زبير به شرح زير سخن گفت:
امامعليه السلام: شما كه اسلحه وقواى پياده وسواره آماده كردهايد، اگر براى اين كار دليل وعذرى نيز داريد بياوريد، در غير اين صورت از مخالفتخدا بپرهيزيد وهمچون زنى نباشيد كه رشتههاى خود را پنبه كرد. آيا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمىشمردم وشما نيز خون مرا محترم نمىشمرديد؟ آيا كارى كردهام كه اكنون خون مرا حلال مىشماريد؟
طلحه: تو مردم را بر كشتن عثمان تحريك كردى.
امام -عليه السلام: اگر من چنين كارى كرده ام در روز معينى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مىرساند وآن هنگام حق بر همگان آشكار خواهد شد. تو اى طلحه، آيا خون عثمان را مىطلبى؟خدا قاتلان عثمان را لعنت كند. تو همسر پيامبر را آورده اى كه در سايه او نبرد كنى، در حالى كه همسر خود را در خانه نشاندهاى. آيا با من بيعت نكرده اى؟ طلحه: بيعت كردم، اما شمشير بر سرم بود.
سپس امام -عليه السلام رو به زبير كرد وگفت: علت اين سركشى چيست؟
زبير: من تو را براى اين كار شايسته تر از خود نمىدانم.
امام -عليه السلام: آيا من شايسته اين كار نيستم؟! (زبير در شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه راى خود را به على داد). ما تو را از عبد المطلب مىشمرديم تا اينكه فرزندت عبد الله بزرگ شد وميان ما جدايى افكند. آيا به خاطر دارى روزى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبيله بنى غنم عبور مىكرد؟ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من نگريست وخنديد ومن نيز خنديدم. تو به پيامبر گفتى كه على از شوخى خود دستبر نمىدارد وپيامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبير با او مىجنگى ودر آن حال ستمگر هستى.
زبير: صحيح است واگر اين ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به اين راه نمىآمدم. به خدا سوگند كه با تو نبرد نمىكنم.
زبير تحت تاثير سخنان امام -عليه السلام قرار گرفت وبه سوى عايشه بازگشت وجريان را به او گفت. وقتى عبد الله از تصميم پدر آگاه شد، براى بازگردانيدن او از تصميم خويش، به شماتت او برخاست وگفت: اين دو گروه را در اينجا گرد آورده اى و اكنون كه يك طرف نيرومند شده است طرف ديگر را رها كرده ومىروى؟به خدا سوگند، تو از شمشيرهايى كه على برافراشته است مىترسى، زيرا مىدانى كه آنها را جوانمردانى به دوش مىكشند.
زبير گفت:من قسم خورده ام كه با على نبرد نكنم. اكنون چه كنم؟
عبد الله گفت:علاج آن كفاره است.چه بهتر كه غلامى را آزاد كنى. از اين رو، زبير غلام خود مكحول را آزادكرد.
اين جريان حاكى از نگرش سطحى زبير به حوادث است. او با ياد آورى حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سوگند مىخورد كه با على -عليه السلام نبرد نكند، سپس با تحريك فرزند خود سخن پيامبر را ناديده مىگيرد وسوگند خود را با پرداخت كفاره زير پا مىگذارد.
اوضاع گواهى مىدهد كه برخورد نظامى قطعى است. لذا ناكثان بر آن شدند كه به تقويت نيروهاى خود بپردازند.
در مناطقى كه مردم به صورت قبيله اى زندگى مىكنند زمام امور در دست رئيس قبيله است و او به صورت مطلق مورد پذيرش است. در ميان قبايل اطراف بصره شخصيتى به نام احنف بود كه پيوستن او به گروه ناكثان قدرت عظيمى به آنان مىبخشيد ومتجاوز از شش هزار نفر به زير پرچم ناكثان در مىآمد وشمار آنان را افزون مىكرد. ولى احنف با هوشيارى دريافت كه همكارى با آنان جز هوا وهوس نيست. او به روشنى درك كرد كه خون عثمان بهانه اى بيش نيست وحقيقت امر جز قدرت طلبى وكنار زدن على -عليه السلام وقبضه كردن خلافت چيز ديگر نيست. از اين رو، به تصويب امام -عليه السلام، عزلت گزيد واز پيوستن شش هزار نفر از افراد قبيله خود وقبايل اطراف به صفوف ناكثان جلوگيرى كرد.
كناره گيرى احنف براى ناكثان بسيار گران تمام شد. از او گذشته، چشم اميد به قاضى بصره، كعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پيام فرستادند، او نيز از پيوستن به صفوف ناكثان خوددارى كرد. وقتى امتناع او را مشاهده كردند تصميم گرفتند كه به ملاقات او بروند واز نزديك با او مذاكره كنند، ولى او اجازه ملاقات نداد. پس چاره اى جز اين نيافتند كه به عايشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.
عايشه بر استرى سوار شد وگروهى از مردم بصره اطراف مركب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضى، كه بزرگ قبيله ازد بود ومقامى نزد مردم يمن داشت، رفت واجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عايشه از علت عزلت او پرسيد. وى گفت: نيازى نيست كه من در اين فتنه وارد شوم. عايشه گفت: فرزندم! برخيز كه من چيزى را مىبينم كه شما نمىبينيد.(مقصود او فرشتگان بود كه به حمايت مؤمنان، يعنى ناكثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا مىترسم، كه او سخت كيفر است. وبدين ترتيب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناكثان جلب كرد.
فرزند زبير پس از آرايش سپاه ناكثان به سخنرانى پرداخت وسخنان او در ميان ياران امام پخش شد. در اين هنگام امام حسن مجتبى -عليه السلام با ايراد خطبه اى به سخنان فرزند زبير پاسخ گفت. سپس شاعر توانايى در مدح فرزند امام -عليه السلام شعرى سرود كه عواطف حاضران را تحريك كرد. سخنان امام مجتبى -عليه السلام وشعر شاعر در ميان سپاه ناكثان مؤثر افتاد، زيرا فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موضع طلحه را نسبتبه عثمان آشكار ساخت. از اين رو، طلحه به سخنرانى پرداخت وقبايلى را كه پيرو على -عليه السلام بودند منافق خواند.
سخنان طلحه بربستگان آنان كه در سپاه طلحه بودند بسيار سنگين آمد. ناگهان مردى برخاست وگفت: اى طلحه! تو به قبايل مضر وربيعه ويمن فحش مىدهى؟ به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند. اطرافيان زبير مىخواستند او را دستگير كنند ولى قبيله بنى اسد ممانعت كردند. اما جريان به همين جا خاتمه نيافت وشخص ديگرى به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تكرار كرد. اين وقايع همگى حاكى از آن بود كه طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سياست، آن هم در شرايط حساس، آگاهى نداشت.
اما معليه السلام در چنان شرايط سرنوشتسازى برخاست وخطبه اى ايراد كرد ودر آن چنين ياد آور شد:
طلحه وزبير وارد بصره شدند، در حالى كه مردم بصره در اطاعت وبيعت من بودند. آنان را به تمرد ومخالفتبا من دعوت كردند وهر كس با آنان مخالفت كرد او را كشتند. همگى مىدانيد كه آنان حكيم بن جبله ونگهبانان بيت المال را كشتند وعثمان بن حنيف را به صورت بسى شنيع از بصره بيرون راندند. اكنون كه نقاب از چهره آنان كنار رفته است اعلان جنگ دادهاند.
وقتى سخنان امام -عليه السلام به آخر رسيد، حكيم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه اى دميد. دو بيت آن شعر چنين است:
ابا حسن ايقظت من كان نائما وما كل من يدعى الى الحق يسمعاى ابو الحسن!خفتگان را بيدار كردى، ونه هر كس كه به حق دعوت مىشود گوش مىكند.
وانت امرء اعطيت من كل وجهة محاسنها والله يعطي و يمنعتو مردى هستى كه از هر كمالى بهترين آن به تو داده شده است، وخدا به هركس بخواهد مىبخشد ويا منع مىكند.
امام -عليه السلام به ناكثان سه روز مهلت داد، شايد كه از مخالفتخود دستبردارند وبه اطاعت او گردن نهند. اما وقتى از بازگشت آنان مايوس شد، در ميان ياران خود به ايراد خطابه اى پرداخت ودر آن فجايع ناكثان را شرح داد. وقتى سخنان امام -عليه السلام به پايان رسيد، شداد عبدى برخاست ودر ضمن جملاتى كوتاه، شناخت صحيح خود را از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين بازگو كرد:
وقتى خطا كاران فزون شدند ومعاندان به مخالفتبرخاستند ما به اهل بيت پيامبرمان پناه برديم;كسانى كه خدا به وسيله آنان ما را عزيز گردانيد واز گمراهى به هدايت رهنمون شد. بر شما مردم است كه دستبه دامن آنان بزنيد وكسانى را كه به راست وچپ چرخيدهاند رها كنيد وبگذاريد تا در گرداب ضلالت فرو روند. (5)
در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولاى سال36 هجرى امام -عليه السلام در برابر صفوف سپاهيان خود قرار گرفت وگفت: شتاب مكنيد تا حجت را براى آخرين بار بر اين گروه تمام كنيم. آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد وگفت: با اين قرآن به سوى سران ناكثين برو وآنان را به اين قرآن دعوت كن وبه طلحه وزبير بگو كه مگر با من بيعت نكردند؟ چرا آن را شكستند؟ وبگو كه اين كتاب خدا ميان ما وشما داور باشد.
ابن عباس نخستبه سراغ زبير رفت وسخن امام -عليه السلام را به او رساند. وى در پاسخ پيام امام گفت:بيعت من اختيارى نبود ونيازى به محاكمه قرآن نيز ندارم.سپس ابن عباس به سوى طلحه رفت وگفت: اميرمؤمنان مىگويد كه چرا بيعت را شكستى؟ گفت:من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس گفت:براى گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شايسته تر است. طلحه گفت: او فردى ناتوان است وما از او تواناتر هستيم.نهايتا ابن عباس به سوى عايشه رفت واو را در ميان كجاوه اى ديد كه بر پشتشترى قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضى بصره، كعب بن سور، در دست داشت وافرادى از قبيله ازد وضبه اطراف او را احاطه كرده بودند. وقتى چشم عايشه به ابن عباس افتاد گفت: براى چه آمده اى؟ برو به على بگو كه ميان ما واو جز شمشير چيز ديگرى نيست.
ابن عباس به سوى امام -عليه السلام آمد وجريان را بازگو كرد. امام بار ديگر خواست كه اتمام حجت كند تا با عذر روشن دستبه قبضه شمشير ببرد. اين بار فرمود: آيا كيست از شما كه اين قرآن را به سوى اين گروه ببرد وآنان را به آن دعوت كند واگر دست او را قطع كردند آن را به دست ديگر بگيرد واگر هر دو را بريدند آن را به دندان بگيرد؟ جوانى برخاست وگفت: من، اى امير مؤمنان، امام -عليه السلام بار ديگر در ميان ياران خود ندا كرد وجز همان جوان كسى به امام پاسخ نگفت.پس، امام -عليه السلام مصحف را به همان جوان داد وگفت:قرآن را بر اين گروه عرضه بدار وبگو كه اين كتاب، از آغاز تا به پايان،ميان ما وشما حاكم وداور باد.
جوان به فرمان امام -عليه السلام وهمراه با قرآن به سوى دشمن رفت. آنان هر دو دست او را قطع كردند واو كتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظه اى كه جان سپرد. (6)
وقوع اين جريان نبرد را قطعى ساخت وعناد ناكثان را آشكار نمود. مع الوصف، باز هم امام -عليه السلام سماحت وبزرگوارى نشان داد وپيش از حمله فرمود:
من مىدانم كه طلحه وزبير تا خون نريزند دست از كار خود بر نمىدارند، ولى شما آغاز به نبرد نكنيد تا آنان آغاز كنند. اگر كسى از آنان فرار كرد او راتعقيب نكنيد.زخمى را نكشيد ولباس دشمن را از تن در نياوريد. (7)
پىنوشتها:
1- الجمل، ص167.
2- الجمل، ص، 170-167.
3- نهج البلاغه، خطبه 31.
4- تاريخ كامل ابن اثير، ج3، ص229.
5- الجمل، ص179- 178.
6- تاريخ طبرى، ج3، ص 520.
7- كامل ابن اثير، ج3، ص243.
فروغ ولايت ص431
آيت الله شيخ جعفر سبحانى