• /
فکر گرفتن مصر


فكر گرفتن مصر

معاويه مى‏دانست تا على زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست.ايالتى ديگر هم مانده بود كه مى‏بايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر بود.مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى على بر شام حمله برند.و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود.غله و نقدينه فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مى‏آمد،و نبايد آن را از دست داد.مجلسى ترتيب داد و در آن عمرو پسر عاص،ضحاك پسر قيس،ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر سرشناسان را فراهم آورد. و از آنان راى خواست.عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود،گفت:

-«لشكرى را با فرمانده‏اى لايق بدانجا بفرست.چون به مصر رسد موافقان ما بدو مى‏پيوندند و كار تو پيش مى‏رود.»معاويه گفت:

-«بهتر است‏به دوستان خودمان كه با على ميانه خوبى ندارند نامه بنويسم.اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر،و گرنه آنگاه لشكر مى‏فرستيم.عمرو تو سختگير و شتاب‏كارى و من مى‏خواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود.»عمرو گفت:

-«چنان كن كه خواهى،اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»

معاويه نامه‏اى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت.اين دو تن از مخالفان على بودند.معاويه آنانرا بدين مخالفت‏ستود و از ايشان خواست‏به خونخواهى عثمان برخيزند،و به آنان وعده داد كه در حكومت‏خود شريكشان سازد.چون نامه معاويه به‏آنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند:

«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفته‏ايم و از او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان را كيفر رساند.ما ديده به حكومت تو ندوخته‏ايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را نزد ما بفرست.»چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با ششهزار تن به مصر فرستاد.عمرو چون بدانجا رسيد سرزمين‏هاى فرودين مصر را مقر خود ساخت.عثمانيان كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند.عمرو نامه‏اى به محمد پسر ابوبكر كه از جانب على حكومت را عهده‏دار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را نمى‏خواهند.هر چه زودتر جان خود را نجات بده. پند مرا بشنو و از اينجا برو!محمد ماجرا را به امام نوشت.

امام بدو پاسخ داد:

«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مى‏فرستم.»

سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.

دسته‏اى دل به وعده‏هاى معاويه بسته و دسته‏اى از جنگ خسته و دسته‏اى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته،فرموده او را نپذيرفتند.على آنان را چنين مى‏فرمايد:

«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمى‏بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمى‏دهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد.اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد پاى پس مى‏نهيد.بى‏حميت مردم انتظار چه مى‏بريد؟ چرا براى پيروزى نمى‏خيزيد؟و براى گرفتن حقتان نمى‏ستيزيد.مرگتان رساد.خوارى بر شما باد. شگفتا!معاويه بى‏سر و پاهايش را مى‏خواند و آنان پى او مى‏روند بى‏آنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مى‏پردازم و از گرد من پراكنده مى‏شويد.» (1)

پى‏نوشت:

1.نهج البلاغه،خطبه 180،كامل،ج 3،ص 358.

على از زبان على يا زندگانى امير المؤمنين(ع) صفحه 151

دكتر سيد جعفر شهيدى

ارسال شده در : 1389/9/1 - 13:11:22

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
فکر گرفتن مصر

فكر گرفتن مصر

پس از قتل عثمان، كه همه مناطق اسلامى بجز شام در قلمرو حكومت على ـعليه السلام در آمد، امام در سال‏36 هجرى، نخستين سال حكومت خود، قيس بن سعد بن عباده را به عنوان استاندار مصر برگزيد وبه آنجا گسيل داشت. (1) ولى ديرى نپاييد كه امام ـعليه السلام به جهتى او را از آن مقام عزل كرد ودر همان سال، پس از جنگ جمل، محمد بن ابى بكر را به عنوان مصر برگزيد وروانه آن سرزمين كرد. تاريخ در اين مورد دو نامه از امام ـعليه السلام را ياد مى‏كند كه يكى را به عنوان ابلاغ رسمى نوشت وبه دست محمد بن ابى بكر داد وديگرى را پس از استقرار او در مصر ارسال كرد. هر دو نامه را مؤلف «تحف العقول»آورده است. (2) همچنان كه ابواسحاق در كتاب «الغارات» آن دو نامه را نقل كرده وتاريخ نگارش نامه نخست را اول ماه رمضان سال سى وشش قيد كرده است. نامه دوم در كتاب اخير به صورت گسترده نقل شده وامام ـعليه السلام در طى آن بسيارى از احكام اسلام را بيان كرده است وما بعدا در باره نامه دوم به تفصيل سخن خواهيم گفت وياد آور خواهيم شد كه چگونه اين نامه به دست معاويه افتاد وسپس در خاندان او دست به دست گشت.

اينك ترجمه نخستين نامه امام عليه السلام:

به نام خداوند رحمن ورحيم، اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤمنان به محمد بن ابى بكر آن گاه كه او را به زمامدارى مصر گماشت. او فرمان مى‏دهد به تقواى خداواطاعت از او در خلوت وجلوت وترس از او در نهان و عيان ونرمش با مسلمانان وصلابت وخشونت با بدكاران وعدالت با اهل ذمه وگرفتن حق ستمديدگان وسختگيرى بر ستمكاران وعفو وگذشت از مردم ونيكوكارى در حد امكان، كه خدا نيكوكاران را دوست مى‏دارد وبدكاران را كيفر مى‏دهد.

او فرمان مى‏دهد كه محمد بن ابى بكر مردم را به اطاعت از حكومت مركزى وپيوستگى به مسلمانان دعوت كند، زيرا در اين كار براى آنان عافيت وپاداش بزرگى است كه نمى‏توان آن را اندازه گرفت وحقيقت آن را شناخت.

او فرمان مى‏دهد كه خراج زمين را، آنچنان كه قبلا از مردم گرفته مى‏شد، بگيرد وچيزى از آن كم نكند وچيزى بر آن نيفزايد.سپس آن را در ميان مستحقان، چنان كه سابقا تقسيم مى‏شد، تقسيم كند.

او استاندار را فرمان مى‏دهد كه در برابر مردم تواضع كند ودر مجلس آنان به همه يكسان بنگرد ودر ميان خويشان وبيگانگان از نظرحق فرقى نگذارد.

به او فرمان مى‏دهد كه در ميان مردم به حق داورى كند وعدالت را گسترش دهد. پيرو هوا وهوس نباشد ودر راه خدا از نكوهش نكوهشگران نترسد، كه خدا با كسانى است كه تقوا را پيشه كنند واطاعت او را بر ديگران مقدم بدارند. والسلام.

اين نامه به خط عبيد الله بن ابى رافع، بنده آزاد شده رسول خدا، در نخستين روز ماه رمضان سال‏36 نگارش يافت. (3)

تاريخ اين نامه، كه با عزل قيس بن عباده متقارب است، مى‏رساند كه مدت حكومت قيس بسيار كوتاه بوده است، زيرا اميرمؤمنان ـعليه السلام در اواخر سال 35 به عنوان خليفه مسلمين انتخاب شد واين نامه، پس از گذشت هشت ماه از حكومتش، نوشته شده است.وقتى كه اين نامه به دست محمد بن ابى بكر رسيد در ميان مردم مصر بپاخاست وسخنرانى كردوآن گاه نامه امام ـعليه السلام را براى آنان خواند.

محمد بن ابى بكر از مصر نامه‏اى به حضور امام ـعليه السلام نوشت ودر آن از حلال وحرام وسنتهاى اسلام پرسيد واز آن حضرت درخواست راهنمايى كرد. وى در نامه خود به امام ـعليه السلام چنين نوشت:

به بنده خدا اميرمؤمنان از محمد فرزند ابى بكر. درود بر تو. خدايى را كه جز او خدايى نيست سپاسگزارم. اگر اميرمؤمنان مصلحت ببيند براى ما نامه‏اى بنويسد كه در آن واجبات ما را روشن سازد واحكامى از قضاى اسلام را كه افرادى چون من بدان مبتلا هستند در آن بياورد. خدا بر پاداش اميرمؤمنان بيفزايد.

امام ـعليه السلام در پاسخ نامه او پيرامون مسائل مربوط به قضا، احكام وضو، مواقيت نماز، امر به معروف ونهى از منكر، صوم واعتكاف مطالبى را نوشت وسپس، به عنوان نصيحت، در باره مرگ وحساب وخصوصيات بهشت ودوزخ مسائلى را يادآور شد.

مؤلف الغارات متن كامل نامه آن حضرت را در كتاب خود آورده است. (4)

ابواسحاق ثقى مى‏نويسد:

چون نامه امام به دست محمد بن ابى بكر رسيد پيوسته به آن مى‏نگريست وطبق آن داورى مى‏كرد . آن گاه كه محمد در حمله عمروعاص به مصر مغلوب وكشته شد، نامه‏ها به دست عمروعاص افتاد واو همه را جمع كرد وبراى معاويه فرستاد. در ميان نامه‏ها اين نامه توجه معاويه را جلب كرد و با دقت بيشترى در آن نگريست. وليد بن عقبه اعجاب معاويه را مشاهده كرد وگفت: فرمان بده كه اين نامه را بسوزانند.معاويه گفت:آرام باش. تو در اين باره نبايد اظهار نظر كنى . فرزند عقبه در پاسخ معاويه گفت: تو حق رأى ندارى! آيا صحيح است كه مردم بفهمند كه احاديث ابوتراب نزد توست وتو از آنها درس مى‏گيرى وقضاوت مى‏كنى؟اگر چنين است چرا با على مى‏جنگى؟معاويه گفت: واى بر تو، به من فرمان مى‏دهى كه چنين گنجينه دانشى را بسوزانم؟به خدا سوگند كه دانشى جامع تر واستوارتر وروشنتر از آن نشنيده ام. وليد سخن پيشين خود را تكرار كرد وگفت:اگر از دانش وداورى على درشگفتى چرا با او نبرد مى‏كنى؟معاويه در پاسخ وى گفت: اگر ابوتراب عثمان را نمى‏كشت ودر مسند فتوا مى‏نشست ما از او علم مى‏آموختيم. آن گاه قدرى سكوت كرد وبه اطرافيان خود نگريست وگفت: ما هرگز نمى‏گوييم كه اينها نامه هاى على است. ما مى‏گوييم اين نامه هاى ابوبكر صديق بوده كه به فرزندش محمد به وراثت رسيده است وما نيز بر طبق آن داورى مى‏كنيم وفتوا مى‏دهيم. بارى، نامه هاى امام پيوسته در گنجينه هاى بنى اميه بود تا عمر بن عبدالعزيز زمام كار را به دست گرفت واعلام كرد كه اين نامه‏ها احاديث على بن ابى طالب است.

وقتى على ـعليه السلام، پس از فتح مصر وكشته شدن محمد، آگاه شد كه اين نامه به دست معاويه افتاده است بسيار بر آن افسوس خورد. عبد الله بن سلمه مى‏گويد: امام ـعليه السلام با ما نماز گزاردوپس از فراغت از نماز در سيماى او آثار تأثر را مشاهده كرديم. او شعرى مى‏خواند كه مضمون آن تأسف بر گذشته بود. از امام پرسيديم:مقصود شما چيست؟گفت:محمد بن ابى بكر را براى اداره امور مصر گماردم. او به من نامه نوشت كه از سنت پيامبر اطلاع فراوانى ندارد. براى او نامه‏اى نوشتم ودر آن سنتهاى رسول خدا را تشريح كردم، ولى او كشته شد ونامه به دست دشمن افتاد.

استاندار على (ع) وافراد بى طرف

در زمان استاندار معزول مصر، محمد بن قيس، گروهى از حكومت وى كناره‏گيرى كرده خود را افراد بى طرف معرفى كردند. وقتى از زمامدارى فرزند ابوبكر يك ماه گذشت وى افراد بى طرف را بين دو كار مخير ساخت كه يا اعلام اطاعت ووابستگى به حكومت كنند يا مصر راترك گويند . آنان در پاسخ استاندار گفتند:مهلت بده تا ما در اين باره فكر كنيم، ولى استاندار پاسخ آنان را نپذيرفت و آنان نيز در موضع خود مقاومت نشان دادند وآماده دفاع شدند.

در چنين وضعى نبرد صفين رخ داد. وقتى خبر رسيد كه حل اختلاف ميان امام ـعليه السلام ومعاويه به دو داور واگذار شده است وطرفين از جنگ دست كشيده‏اند جرأت اين گروه بر استاندار افزايش يافت واين بار از حالت بى طرفى در آمدند وصريحا به مخالفت با حكومت برخاستند . استاندار ناگزير شد دو نفر را به نامهاى حارث بن جمهان ويزيد بن حارث كنانى گسيل دارد تا به ارشاد ونصيحت آنان بپردازند، ولى اين دو نفر به هنگام اجراى مأموريت خود به دست مخالفان كشته شدند. فرزند ابوبكر فرد سومى را نيز اعزام كرد واو نيز در اين راه كشته شد.

قتل اين گروه سبب شد كه برخى به خود جرأت دهند كه همچون شاميان مردم را به گرفتن انتقام خون عثمان دعوت كنند وچون زمينه هاى مخالفت قبلا وجود داشت گروهى ديگر نيز با آنان همراه شدند وسرانجام سرزمين مصر به اغتشاش كشيده شد واستاندار جوان نتوانست آرامش را به مصر بازگرداند. اميرمؤمنان ـعليه السلام از وضع مصر آگاه شد وفرمود:تنها دو نفر مى‏توانند آرامش را به مصر بازگردانند، يكى قيس بن سعد كه قبلا زمام امور را به دست داشت وديگرى مالك اشتر. اين مطلب را موقعى گفت كه مالك را به عنوان حاكم به سرزمين «جزيره» اعزام داشته بود. قيس بن سعد ملازم ركاب امام ـعليه السلام بود، اما وجود او در ارتش امام، كه در عراق مستقر بود، ضرورى به نظر مى‏رسيد. از اين جهت، امام ـعليه السلام نامه‏اى به مالك اشتر نوشت واو در اين هنگام در سرزمين نصيبين، كه منطقه وسيعى ميان عراق وشام است، به سر مى‏برد. در آن نامه، امام ـعليه السلام وضع خود ومصر را چنين شرح مى‏دهد :

اما بعد، تو از كسانى هستى كه من به كمك آنان دين را به پاى مى‏دارم ونخوت سركشان را قلع وقمع مى‏كنم وخلأهاى هولناك را پر مى‏كنم.من محمد بن ابى بكر را براى استاندارى مصر گمارده بودم، ولى گروهى از اطاعت او بيرون رفته‏اند واو به سبب جوانى وبى تجربگى نتوانسته بر آنان پيروز شود. هرچه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را كه بايد انجام بگيرد بررسى كنيم وفرد مورد اعتمادى را جانشين خود قرار ده.

چون نامه امام ـعليه السلام به مالك رسيد او شبيب بن عامر را جانشين خود ساخت وبه سوى امام ـعليه السلام شتافت واز اوضاع ناگوار مصر باخبر شد.امام به او فرمود:هرچه زودتر به سوى مصر حركت كن كه جز تو كسى را براى اين كار در اختيار ندارم. من به سبب عقل ودرايتى كه در تو سراغ دارم چيزى را سفارش نمى‏كنم. از خدا بر مهمات كمك بگير وسختگيرى را بانرمش درآميز وتا مى‏توانى به ملايمت رفتار كن وآنجا كه جز خشونت چيزى كارساز نباشد قدرت خود را بكار بر.

چون خبر اعزام مالك از جانب امام ـعليه السلام به مصر به گوش معاويه رسيد از اين خبر وحشت كرد، زيرا چشم طمع به مصر دوخته بود. وى مى‏دانست كه اگر مالك زمام امور مصر را به دست بگيرد، وضع آنجا از زمان محمد بن ابى بكر به مراتب براى او بدتر خواهد شد. از اين رو، چاره‏اى انديشيد وبه وسيله يكى از خراجگزاران وبه قيمت معاف كردن او از خراج، مقدمات قتل مالك را فراهم ساخت.

مردم مصر از امام ـعليه السلام درخواست كردند كه هرچه زودتر استاندار ديگرى را معرفى كند وامام ـعليه السلام در پاسخ نامه آنان چنين نوشت:

از بنده خدا على بن ابى طالب اميرمؤمنان به مسلمانان مصر. سلام بر شما. خدايى را ستايش مى‏كنم كه جز او خدايى نيست.مردى را به سوى شما اعزام كردم كه در روزهاى ترس خواب به چشمان او راه ندارد وهرگز در لحظات هولناك از دشمن نمى‏ترسد وبر كافران از آتش شديدتر است.وى مالك فرزند حارث از قبيله مذحج است.سخن او را بشنويد وفرمان او را، تا آنجا كه با حق مطابق است، پيروى كنيد.او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه كند نمى‏شود وضربت او به خطا نمى‏رود. اگر فرمان حركت به سوى دشمن داد حركت كنيد واگر دستور توقف داد باز ايستيد .فرمان او فرمان من است. من، با اعزام او به سوى مصر، شما را بر خود مقدم داشتم، به سبب خيرخواهى كه نسبت به شما وسختگيرى كه بر دشمن شما دارم. (5)

استاندار جديد امام ـعليه السلام با تجهيزات لازم حركت كرد وچون به منطقه‏اى به نام «قلزم»، (6) كه در دو منزلى «فسطاط»، (7) قرار داشت، رسيد ودر خانه مردى از مردم آنجا فرود آمد.اين مرد به سبب خوش خدمتى كه از خود نشان داد اعتماد مالك را به خود جلب كرد وسرانجام او را با شربتى از عسل مسموم ساخت وبدين گونه اين شمشير برنده خدا براى هميشه در غلاف فرو رفت وجان به جان آفرين سپرد . وى در سال 38 هجرى در سرزمين قلزم چشم از جهان بربست ودر همانجا به خاك سپرده شد.

به طور مسلم اين ميزبان يك فرد عادى نبوده، بلكه فرد سرشناسى بوده كه مالك در خانه او فرود آمده است. وى قبلا به وسيله‏دشمن مالك، كه همان معاويه باشد، خريدارى شده بود. (8)

برخى ديگر از مورخان شهادت او را مشروحتر وبه گونه‏اى ديگر نوشته:

وقتى معاويه از تصميم امام‏عليه السلام در مورد گماردن مالك بر سرزمين مصر آگاه شد از يكى از دهقانان متنفذ سرزمين قلزم در خواست كرد كه به هر وسيله كه بتواند مالك را از بين ببرد ودر برابر، او را پس از تسلط بر مصر از پرداخت ماليات معاف خواهد كرد. معاويه به اين كار اكتفا نكرد وبراى تقويت روحيه مردم واثبات اينكه او وتمام پيروانش در راه خدا گام بر مى‏دارند از مردم شام خواست كه پيوسته مالك رإ؛ نفرين كنند واز خدا بخواهند كه او را نابود سازد.زيرا اگر مالك كشته مى‏شد مايه شادمانى مردم شام مى‏گشت وباعث مى‏شد كه آنان اعتماد بيشترى به رهبر خود پيدا كنند.

وقتى مالك به سرزمين قلزم رسيد، مأمور معاويه از او دعوت كرد كه به خانه‏اش وارد شود وبراى جلب اعتماد او گفت كه هزينه پذيرايى را از ماليات حساب خواهم كرد.

ميزبان پس از ورود مالك به خانه اش به دوستى باعلى ـعليه السلام تظاهر مى‏كرد تا آنجا كه توانست اعتماد مالك را جلب كند. او براى مالك سفره‏اى گسترد ودر آن شربتى از عسل نهاد. اين شربت به قدرى مسموم بود كه طولى نكشيد كه مالك را از پاى در آورد.

در هرحال، وقتى خبر قتل مالك به معاويه رسيد بر بالاى منبر قرار گرفت وگفت:اى مردم، فرزند ابوطالب دو دست توانا داشت كه يكى از آنها (عمار ياسر) در نبرد صفين بريده شد وديگرى (مالك اشتر) امروز قطع گرديد. (9)

مرگى كه گروهى را خنداند وگروهى را گريان ساخت

شهادت مالك مايه شادمانى مردم شام شد، زيرا آنان از زمان نبرد صفين كينه مالك را به دل داشتند.اما وقتى خبر شهادت وى به امام ـعليه السلام رسيد آن حضرت با صداى بلند گريست وفرمود:

«على مثلك فليبكين البواكي يا مالك».يعنى براى مثل تو بايد زنان نوحه گر بگريند.

آن گاه فرمود:«أين مثل مالك؟»يعنى:مانند مالك كجاست؟

سپس بر فراز منبر قرار گرفت وسخن خود را چنين آغاز كرد:

ما از خداييم وبه سوى او باز مى‏گرديم.ستايش خداوندى را سزاست كه پروردگار جهانيان است .خدايا، من مصيبت اشتر را در راه توحساب مى‏كنم، زيرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است .رحمت خدا بر مالك باد.او به پيمان خود وفا كرد وعمر خود را به پايان رساند وپروردگار خود را ملاقات كرد. ما با اينكه پس از پيامبر خود را آماده ساخته بوديم كه بر هر مصيبتى صبر كنيم، با اين حال مى‏گوييم كه مصيبت مالك از بزرگترين مصيبتهاست. (10)

فضيل مى‏گويد:

وقتى خبر شهادت مالك به على ـعليه السلام رسيد، به حضور او رسيدم وديدم كه پيوسته اظهار تأسف مى‏كند ومى‏گويد: خدا به مالك خير دهد. چه شخصيتى بود مالك. اگر كوه بود كوهى بى نظير بود واگر سنگ بود سنگ سختى بود. به خدا سوگند، مرگ تواى مالك جهانى را مى‏لرزاند وجهانى ديگر را مسرور مى‏سازد.بر مثل مالك بايد زنان نوحه‏گر گريه كنند. آيا همتايى براى مالك هست؟

سپس مى‏افزايد:

على ـعليه السلام پيوسته اظهار تأسف مى‏كرد وتا چند روز آثار اندوه بر چهره وى نمايان بود.

نامه امام عليه السلام به محمد بن ابى بكر

محمد بن ابى بكر از اينكه امام ـعليه السلام او را از فرماندارى مصر معزول داشته ومالك را به جاى او نصب كرده بود دلتنگ بود. چون خبر دلتنگى او به او امام رسيد، در طى نامه‏اى، پس از اعلام خبر شهادت مالك، از فرزند ابوبكر دلجويى كرد وبه او چنين نوشت:

به من گزارش شده است كه از اعزام اشتر به سوى مصر رنجش خاطر پيدا كرده‏اى، ولى من اين كار را نه به اين جهت انجام داده ام كه تو در انجام مأموريت مسامحه كرده‏اى. ومن اگر تو را از فرماندارى مصر معزول مى‏دارم، درعوض والى جايى قرار مى‏دهم كه اداره آن چندان مؤونه نخواهد وحكومت آنجا براى تو جالبتر باشد. شخصى را كه براى فرمانروايى مصر برگزيده بودم نسبت به ما خيرخواه ونسبت به دشمنان سختگير بود. خدا او را رحمت كند كه دوران زندگى خود را سپرى كرد ومرگ را ملاقات نمود درحالى كه ما از او راضى بوديم. خداوند نيز از او راضى گردد وپاداش او را مضاعف سازد. اكنون بر تو لازم است كه براى پيكار با دشمن، سپاه خود را به بيرون از شهر منتقل كنى ودر آنجا اردو بزنى وبا بصيرت كار را دنبال كنى وبراى جنگ كمر همت بندى. مردم را به سوى خدا دعوت كن واز او استعانت بجوى كه او در امور مهم تو را كفايت مى‏كند ودر شدايد تو را يارى مى‏رساند. (11)

نامه فرزند ابوبكر به امام عليه السلام

وقتى نامه‏امام ـعليه السلام به دست محمد رسيد، در پاسخ نامه آن حضرت چنين نگاشت:

نامه اميرمؤمنان به دست من رسيدو از محتواى آن آگاه شدم. كسى نسبت به دشمنان اميرمؤمنان سختگيرتر وبر دوستانش مهربانتر از من نيست.من در بيرون شهر اردو زده ام وبه همه مردم امان داده ام، به جز كسانى كه با ما از در جنگ درآمده‏اند وبه دشمنى با ما تظاهر كرده‏اند .در هرحال، من پيرو اميرمؤمنانم.

اعزام عمروعاص به مصر

معاويه،پس از پايان يافتن نبرد صفين وپيدايش شكاف در ارتش اميرمؤمنان‏عليه السلام به وسيله خوارج، فرصت را غنيمت شمرد وبا اعزام سپاهى به فرماندهى عمروعاص كوشيد تا مصر را از قلمرو حكومت امام ـعليه السلام خارج سازد. او براى اجراى چنين امر خطيرى گروهى ازفرماندهان سپاه رادعوت كرد. كه در آن ميان عمروعاص، حبيب بن مسلمه فهرى، بسر بن ارطاة عامرى، ضحاك بن قيس وعبد الرحمان بن خالد به چشم مى‏خوردند واز غير قريش نيز افرادى را براى مشورت فرا خواند. آن گاه رو به جمعيت كرد وگفت: مى‏دانيدچرا شما را احضار كرده ام؟

عمروعاص از راز او پرده برداشت وگفت:تو ما را براى فتح مصر دعوت كرده‏اى، چه آنجا سرزمين حاصلخيزى است وخراج فراوانى دارد وعزت تو ويارانت در گرو فتح آنجاست.

معاويه به تصديق عمروعاص برخاست وبه خاطر آورد كه در آغاز همكارى عمروعاص به او وعده داده بود كه اگر بر على پيروز شود مصر را به او ببخشد. در آن مجلس مذاكرات زيادى انجام گرفت وسرانجام تصميم بر اين شد كه نامه هاى فراوانى به مردم مصر، اعم از دوست ودشمن، نوشته شود وبه دوستان فرمان ثبات ومقاومت داده شود ودشمنان را به صلح وآرامش دعوت يا به نبرد تهديد كنند. ازاين رو، معاويه نامه‏اى به دو نفر از مخالفان على ـعليه السلام به نامهاى مسلمه ومعاويه كندى نوشت وسپس عمروعاص را در رأس سپاه انبوهى به مصر اعزام كرد. هنگامى كه عمرو به مرزهاى مصر رسيد هواداران عثمان اطراف او را گرفتند وبه او پيوستند وعمروعاص از آن نقطه به استاندار مصر نامه‏اى نوشت ودر آن چنين آورد:«من ميل ندارم با تو درگير شوم وخونت را بريزم. مردم مصر بر مخالفت با تو اتفاق نظر دارند واز پيروى تو پشيمان شده اند».

عمروعاص اين نامه را به همراه نامه‏اى كه معاويه به محمد نوشته بود براى او فرستاد. استاندار مصر هر دو نامه را پس از قرائت به حضور امام ـعليه السلام گسيل داشت ودر نامه‏اى پيشروى قواى شام را به مرزهاى مصر گزارش كرد ويادآور شد كه اگر مى‏خواهيد مصر در دست شما باقى بماند بايد مرا با پول وسپاه كمك كنيد.

امام ـعليه السلام در نامه خود استاندار مصر را به مقاومت سفارش كرد.

محمد بن أبي بكر سپس به نامه هاى عمروعاص ومعاويه پاسخ گفت وسرانجام ناچار شد با بسيج كردن مردم به استقبال ارتش عمروعاص برود. مقدمه سپاه او را دو هزار نفر به فرماندهى كنانة بن بشر تشكيل مى‏داد وخود نيز در رأس دو هزار نفر پشت سر او حركت كرد. وقتى پيشتازان سپاه مصر با ارتش شام روبرو شدند، بحق ستونهايى از ارتش شام را درهم كوبيدند، ولى سرانجام، به سبب كمى نيرو، مغلوب شدند. كنانه خود از اسب پياده شد وبا يارانش به جنگ تن به تن با دشمن پرداخت ودر حالى كه اين آيه را تلاوت مى‏كرد به شهادت رسيد.

وما كان لنفس أن تموت إلا بإذن الله كتابا مؤجلا و من يرد ثواب الدنيا نؤته منها ومن يرد ثواب الآخرة نؤته منها و سنجزي الشاكرين . (آل عمران: 145)

شأن هيچ انسانى نيست كه جز به اذن خدا ودر اجلى معين وثبت شده بميرد. هركس پاداش دنيا را بخواهد از آن به او عطا مى‏كنيم وهركس ثواب سراى ديگر را بخواهد از آن به او مى‏بخشيم وسپاسگزاران را پاداش مى‏دهيم.

پى‏نوشتها:

1ـ تاريخ طبرى، ج‏3، ص .462

2ـ تحف العقول، صص‏176تا .177

3ـ الغارات، ج‏1، ص .224

4ـ الغارات، ج‏1، صص‏250ـ .224

5ـ نهج البلاغه، نامه 38، الغارات، ج‏1، ص .260

6ـ شهرى است در ساحل درياى يمن از جانب مصر.كاروانها از آنجا تا مصر را ظرف سه روز طى مى كنند. (مراصد الاطلاع).

7ـ شهرى است در نزديكى اسكندريه.(مراصد الاطلاع).

8ـ تاريخ ابن كثير، ج‏7، ص .312

9ـ الغارات، ج‏1، ص 264؛ تاريخ طبرى، ج‏72؛ كامل ابن اثير، ج‏3، ص .352

10ـ الغارات، ج‏1، ص 264؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏6، ص‏ .77

11ـ الغارات، ج‏1، ص .268

فروغ ولايت ص‏ 751

آيت الله شيخ جعفر سبحانى

ارسال شده در : 1389/9/1 - 13:13:00

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/1 - 13:11:22

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد
ارسال شده در : 1389/9/1 - 13:13:00

این صفحه را برای یک دوست بفرستید.

با تشکر ! پيام شما ارسال شد