معاويه مىدانست تا على زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست.ايالتى ديگر هم مانده بود كه مىبايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر بود.مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى على بر شام حمله برند.و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود.غله و نقدينه فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مىآمد،و نبايد آن را از دست داد.مجلسى ترتيب داد و در آن عمرو پسر عاص،ضحاك پسر قيس،ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر سرشناسان را فراهم آورد. و از آنان راى خواست.عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود،گفت:
-«لشكرى را با فرماندهاى لايق بدانجا بفرست.چون به مصر رسد موافقان ما بدو مىپيوندند و كار تو پيش مىرود.»معاويه گفت:
-«بهتر استبه دوستان خودمان كه با على ميانه خوبى ندارند نامه بنويسم.اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر،و گرنه آنگاه لشكر مىفرستيم.عمرو تو سختگير و شتابكارى و من مىخواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود.»عمرو گفت:
-«چنان كن كه خواهى،اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»
معاويه نامهاى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت.اين دو تن از مخالفان على بودند.معاويه آنانرا بدين مخالفتستود و از ايشان خواستبه خونخواهى عثمان برخيزند،و به آنان وعده داد كه در حكومتخود شريكشان سازد.چون نامه معاويه بهآنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند:
«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفتهايم و از او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان را كيفر رساند.ما ديده به حكومت تو ندوختهايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را نزد ما بفرست.»چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با ششهزار تن به مصر فرستاد.عمرو چون بدانجا رسيد سرزمينهاى فرودين مصر را مقر خود ساخت.عثمانيان كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند.عمرو نامهاى به محمد پسر ابوبكر كه از جانب على حكومت را عهدهدار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را نمىخواهند.هر چه زودتر جان خود را نجات بده. پند مرا بشنو و از اينجا برو!محمد ماجرا را به امام نوشت.
امام بدو پاسخ داد:
«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مىفرستم.»
سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.
دستهاى دل به وعدههاى معاويه بسته و دستهاى از جنگ خسته و دستهاى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته،فرموده او را نپذيرفتند.على آنان را چنين مىفرمايد:
«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمىبريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمىدهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد.اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد پاى پس مىنهيد.بىحميت مردم انتظار چه مىبريد؟ چرا براى پيروزى نمىخيزيد؟و براى گرفتن حقتان نمىستيزيد.مرگتان رساد.خوارى بر شما باد. شگفتا!معاويه بىسر و پاهايش را مىخواند و آنان پى او مىروند بىآنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مىپردازم و از گرد من پراكنده مىشويد.» (1)
پىنوشت:
1.نهج البلاغه،خطبه 180،كامل،ج 3،ص 358.
على از زبان على يا زندگانى امير المؤمنين(ع) صفحه 151
دكتر سيد جعفر شهيدى
پس از قتل عثمان، كه همه مناطق اسلامى بجز شام در قلمرو حكومت على ـعليه السلام در آمد، امام در سال36 هجرى، نخستين سال حكومت خود، قيس بن سعد بن عباده را به عنوان استاندار مصر برگزيد وبه آنجا گسيل داشت. (1) ولى ديرى نپاييد كه امام ـعليه السلام به جهتى او را از آن مقام عزل كرد ودر همان سال، پس از جنگ جمل، محمد بن ابى بكر را به عنوان مصر برگزيد وروانه آن سرزمين كرد. تاريخ در اين مورد دو نامه از امام ـعليه السلام را ياد مىكند كه يكى را به عنوان ابلاغ رسمى نوشت وبه دست محمد بن ابى بكر داد وديگرى را پس از استقرار او در مصر ارسال كرد. هر دو نامه را مؤلف «تحف العقول»آورده است. (2) همچنان كه ابواسحاق در كتاب «الغارات» آن دو نامه را نقل كرده وتاريخ نگارش نامه نخست را اول ماه رمضان سال سى وشش قيد كرده است. نامه دوم در كتاب اخير به صورت گسترده نقل شده وامام ـعليه السلام در طى آن بسيارى از احكام اسلام را بيان كرده است وما بعدا در باره نامه دوم به تفصيل سخن خواهيم گفت وياد آور خواهيم شد كه چگونه اين نامه به دست معاويه افتاد وسپس در خاندان او دست به دست گشت.
اينك ترجمه نخستين نامه امام عليه السلام:
به نام خداوند رحمن ورحيم، اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤمنان به محمد بن ابى بكر آن گاه كه او را به زمامدارى مصر گماشت. او فرمان مىدهد به تقواى خداواطاعت از او در خلوت وجلوت وترس از او در نهان و عيان ونرمش با مسلمانان وصلابت وخشونت با بدكاران وعدالت با اهل ذمه وگرفتن حق ستمديدگان وسختگيرى بر ستمكاران وعفو وگذشت از مردم ونيكوكارى در حد امكان، كه خدا نيكوكاران را دوست مىدارد وبدكاران را كيفر مىدهد.
او فرمان مىدهد كه محمد بن ابى بكر مردم را به اطاعت از حكومت مركزى وپيوستگى به مسلمانان دعوت كند، زيرا در اين كار براى آنان عافيت وپاداش بزرگى است كه نمىتوان آن را اندازه گرفت وحقيقت آن را شناخت.
او فرمان مىدهد كه خراج زمين را، آنچنان كه قبلا از مردم گرفته مىشد، بگيرد وچيزى از آن كم نكند وچيزى بر آن نيفزايد.سپس آن را در ميان مستحقان، چنان كه سابقا تقسيم مىشد، تقسيم كند.
او استاندار را فرمان مىدهد كه در برابر مردم تواضع كند ودر مجلس آنان به همه يكسان بنگرد ودر ميان خويشان وبيگانگان از نظرحق فرقى نگذارد.
به او فرمان مىدهد كه در ميان مردم به حق داورى كند وعدالت را گسترش دهد. پيرو هوا وهوس نباشد ودر راه خدا از نكوهش نكوهشگران نترسد، كه خدا با كسانى است كه تقوا را پيشه كنند واطاعت او را بر ديگران مقدم بدارند. والسلام.
اين نامه به خط عبيد الله بن ابى رافع، بنده آزاد شده رسول خدا، در نخستين روز ماه رمضان سال36 نگارش يافت. (3)
تاريخ اين نامه، كه با عزل قيس بن عباده متقارب است، مىرساند كه مدت حكومت قيس بسيار كوتاه بوده است، زيرا اميرمؤمنان ـعليه السلام در اواخر سال 35 به عنوان خليفه مسلمين انتخاب شد واين نامه، پس از گذشت هشت ماه از حكومتش، نوشته شده است.وقتى كه اين نامه به دست محمد بن ابى بكر رسيد در ميان مردم مصر بپاخاست وسخنرانى كردوآن گاه نامه امام ـعليه السلام را براى آنان خواند.
محمد بن ابى بكر از مصر نامهاى به حضور امام ـعليه السلام نوشت ودر آن از حلال وحرام وسنتهاى اسلام پرسيد واز آن حضرت درخواست راهنمايى كرد. وى در نامه خود به امام ـعليه السلام چنين نوشت:
به بنده خدا اميرمؤمنان از محمد فرزند ابى بكر. درود بر تو. خدايى را كه جز او خدايى نيست سپاسگزارم. اگر اميرمؤمنان مصلحت ببيند براى ما نامهاى بنويسد كه در آن واجبات ما را روشن سازد واحكامى از قضاى اسلام را كه افرادى چون من بدان مبتلا هستند در آن بياورد. خدا بر پاداش اميرمؤمنان بيفزايد.
امام ـعليه السلام در پاسخ نامه او پيرامون مسائل مربوط به قضا، احكام وضو، مواقيت نماز، امر به معروف ونهى از منكر، صوم واعتكاف مطالبى را نوشت وسپس، به عنوان نصيحت، در باره مرگ وحساب وخصوصيات بهشت ودوزخ مسائلى را يادآور شد.
مؤلف الغارات متن كامل نامه آن حضرت را در كتاب خود آورده است. (4)
ابواسحاق ثقى مىنويسد:
چون نامه امام به دست محمد بن ابى بكر رسيد پيوسته به آن مىنگريست وطبق آن داورى مىكرد . آن گاه كه محمد در حمله عمروعاص به مصر مغلوب وكشته شد، نامهها به دست عمروعاص افتاد واو همه را جمع كرد وبراى معاويه فرستاد. در ميان نامهها اين نامه توجه معاويه را جلب كرد و با دقت بيشترى در آن نگريست. وليد بن عقبه اعجاب معاويه را مشاهده كرد وگفت: فرمان بده كه اين نامه را بسوزانند.معاويه گفت:آرام باش. تو در اين باره نبايد اظهار نظر كنى . فرزند عقبه در پاسخ معاويه گفت: تو حق رأى ندارى! آيا صحيح است كه مردم بفهمند كه احاديث ابوتراب نزد توست وتو از آنها درس مىگيرى وقضاوت مىكنى؟اگر چنين است چرا با على مىجنگى؟معاويه گفت: واى بر تو، به من فرمان مىدهى كه چنين گنجينه دانشى را بسوزانم؟به خدا سوگند كه دانشى جامع تر واستوارتر وروشنتر از آن نشنيده ام. وليد سخن پيشين خود را تكرار كرد وگفت:اگر از دانش وداورى على درشگفتى چرا با او نبرد مىكنى؟معاويه در پاسخ وى گفت: اگر ابوتراب عثمان را نمىكشت ودر مسند فتوا مىنشست ما از او علم مىآموختيم. آن گاه قدرى سكوت كرد وبه اطرافيان خود نگريست وگفت: ما هرگز نمىگوييم كه اينها نامه هاى على است. ما مىگوييم اين نامه هاى ابوبكر صديق بوده كه به فرزندش محمد به وراثت رسيده است وما نيز بر طبق آن داورى مىكنيم وفتوا مىدهيم. بارى، نامه هاى امام پيوسته در گنجينه هاى بنى اميه بود تا عمر بن عبدالعزيز زمام كار را به دست گرفت واعلام كرد كه اين نامهها احاديث على بن ابى طالب است.
وقتى على ـعليه السلام، پس از فتح مصر وكشته شدن محمد، آگاه شد كه اين نامه به دست معاويه افتاده است بسيار بر آن افسوس خورد. عبد الله بن سلمه مىگويد: امام ـعليه السلام با ما نماز گزاردوپس از فراغت از نماز در سيماى او آثار تأثر را مشاهده كرديم. او شعرى مىخواند كه مضمون آن تأسف بر گذشته بود. از امام پرسيديم:مقصود شما چيست؟گفت:محمد بن ابى بكر را براى اداره امور مصر گماردم. او به من نامه نوشت كه از سنت پيامبر اطلاع فراوانى ندارد. براى او نامهاى نوشتم ودر آن سنتهاى رسول خدا را تشريح كردم، ولى او كشته شد ونامه به دست دشمن افتاد.
در زمان استاندار معزول مصر، محمد بن قيس، گروهى از حكومت وى كنارهگيرى كرده خود را افراد بى طرف معرفى كردند. وقتى از زمامدارى فرزند ابوبكر يك ماه گذشت وى افراد بى طرف را بين دو كار مخير ساخت كه يا اعلام اطاعت ووابستگى به حكومت كنند يا مصر راترك گويند . آنان در پاسخ استاندار گفتند:مهلت بده تا ما در اين باره فكر كنيم، ولى استاندار پاسخ آنان را نپذيرفت و آنان نيز در موضع خود مقاومت نشان دادند وآماده دفاع شدند.
در چنين وضعى نبرد صفين رخ داد. وقتى خبر رسيد كه حل اختلاف ميان امام ـعليه السلام ومعاويه به دو داور واگذار شده است وطرفين از جنگ دست كشيدهاند جرأت اين گروه بر استاندار افزايش يافت واين بار از حالت بى طرفى در آمدند وصريحا به مخالفت با حكومت برخاستند . استاندار ناگزير شد دو نفر را به نامهاى حارث بن جمهان ويزيد بن حارث كنانى گسيل دارد تا به ارشاد ونصيحت آنان بپردازند، ولى اين دو نفر به هنگام اجراى مأموريت خود به دست مخالفان كشته شدند. فرزند ابوبكر فرد سومى را نيز اعزام كرد واو نيز در اين راه كشته شد.
قتل اين گروه سبب شد كه برخى به خود جرأت دهند كه همچون شاميان مردم را به گرفتن انتقام خون عثمان دعوت كنند وچون زمينه هاى مخالفت قبلا وجود داشت گروهى ديگر نيز با آنان همراه شدند وسرانجام سرزمين مصر به اغتشاش كشيده شد واستاندار جوان نتوانست آرامش را به مصر بازگرداند. اميرمؤمنان ـعليه السلام از وضع مصر آگاه شد وفرمود:تنها دو نفر مىتوانند آرامش را به مصر بازگردانند، يكى قيس بن سعد كه قبلا زمام امور را به دست داشت وديگرى مالك اشتر. اين مطلب را موقعى گفت كه مالك را به عنوان حاكم به سرزمين «جزيره» اعزام داشته بود. قيس بن سعد ملازم ركاب امام ـعليه السلام بود، اما وجود او در ارتش امام، كه در عراق مستقر بود، ضرورى به نظر مىرسيد. از اين جهت، امام ـعليه السلام نامهاى به مالك اشتر نوشت واو در اين هنگام در سرزمين نصيبين، كه منطقه وسيعى ميان عراق وشام است، به سر مىبرد. در آن نامه، امام ـعليه السلام وضع خود ومصر را چنين شرح مىدهد :
اما بعد، تو از كسانى هستى كه من به كمك آنان دين را به پاى مىدارم ونخوت سركشان را قلع وقمع مىكنم وخلأهاى هولناك را پر مىكنم.من محمد بن ابى بكر را براى استاندارى مصر گمارده بودم، ولى گروهى از اطاعت او بيرون رفتهاند واو به سبب جوانى وبى تجربگى نتوانسته بر آنان پيروز شود. هرچه زودتر خود را به ما برسان تا آنچه را كه بايد انجام بگيرد بررسى كنيم وفرد مورد اعتمادى را جانشين خود قرار ده.
چون نامه امام ـعليه السلام به مالك رسيد او شبيب بن عامر را جانشين خود ساخت وبه سوى امام ـعليه السلام شتافت واز اوضاع ناگوار مصر باخبر شد.امام به او فرمود:هرچه زودتر به سوى مصر حركت كن كه جز تو كسى را براى اين كار در اختيار ندارم. من به سبب عقل ودرايتى كه در تو سراغ دارم چيزى را سفارش نمىكنم. از خدا بر مهمات كمك بگير وسختگيرى را بانرمش درآميز وتا مىتوانى به ملايمت رفتار كن وآنجا كه جز خشونت چيزى كارساز نباشد قدرت خود را بكار بر.
چون خبر اعزام مالك از جانب امام ـعليه السلام به مصر به گوش معاويه رسيد از اين خبر وحشت كرد، زيرا چشم طمع به مصر دوخته بود. وى مىدانست كه اگر مالك زمام امور مصر را به دست بگيرد، وضع آنجا از زمان محمد بن ابى بكر به مراتب براى او بدتر خواهد شد. از اين رو، چارهاى انديشيد وبه وسيله يكى از خراجگزاران وبه قيمت معاف كردن او از خراج، مقدمات قتل مالك را فراهم ساخت.
مردم مصر از امام ـعليه السلام درخواست كردند كه هرچه زودتر استاندار ديگرى را معرفى كند وامام ـعليه السلام در پاسخ نامه آنان چنين نوشت:
از بنده خدا على بن ابى طالب اميرمؤمنان به مسلمانان مصر. سلام بر شما. خدايى را ستايش مىكنم كه جز او خدايى نيست.مردى را به سوى شما اعزام كردم كه در روزهاى ترس خواب به چشمان او راه ندارد وهرگز در لحظات هولناك از دشمن نمىترسد وبر كافران از آتش شديدتر است.وى مالك فرزند حارث از قبيله مذحج است.سخن او را بشنويد وفرمان او را، تا آنجا كه با حق مطابق است، پيروى كنيد.او شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه كند نمىشود وضربت او به خطا نمىرود. اگر فرمان حركت به سوى دشمن داد حركت كنيد واگر دستور توقف داد باز ايستيد .فرمان او فرمان من است. من، با اعزام او به سوى مصر، شما را بر خود مقدم داشتم، به سبب خيرخواهى كه نسبت به شما وسختگيرى كه بر دشمن شما دارم. (5)
استاندار جديد امام ـعليه السلام با تجهيزات لازم حركت كرد وچون به منطقهاى به نام «قلزم»، (6) كه در دو منزلى «فسطاط»، (7) قرار داشت، رسيد ودر خانه مردى از مردم آنجا فرود آمد.اين مرد به سبب خوش خدمتى كه از خود نشان داد اعتماد مالك را به خود جلب كرد وسرانجام او را با شربتى از عسل مسموم ساخت وبدين گونه اين شمشير برنده خدا براى هميشه در غلاف فرو رفت وجان به جان آفرين سپرد . وى در سال 38 هجرى در سرزمين قلزم چشم از جهان بربست ودر همانجا به خاك سپرده شد.
به طور مسلم اين ميزبان يك فرد عادى نبوده، بلكه فرد سرشناسى بوده كه مالك در خانه او فرود آمده است. وى قبلا به وسيلهدشمن مالك، كه همان معاويه باشد، خريدارى شده بود. (8)
برخى ديگر از مورخان شهادت او را مشروحتر وبه گونهاى ديگر نوشته:
وقتى معاويه از تصميم امامعليه السلام در مورد گماردن مالك بر سرزمين مصر آگاه شد از يكى از دهقانان متنفذ سرزمين قلزم در خواست كرد كه به هر وسيله كه بتواند مالك را از بين ببرد ودر برابر، او را پس از تسلط بر مصر از پرداخت ماليات معاف خواهد كرد. معاويه به اين كار اكتفا نكرد وبراى تقويت روحيه مردم واثبات اينكه او وتمام پيروانش در راه خدا گام بر مىدارند از مردم شام خواست كه پيوسته مالك رإ؛ نفرين كنند واز خدا بخواهند كه او را نابود سازد.زيرا اگر مالك كشته مىشد مايه شادمانى مردم شام مىگشت وباعث مىشد كه آنان اعتماد بيشترى به رهبر خود پيدا كنند.
وقتى مالك به سرزمين قلزم رسيد، مأمور معاويه از او دعوت كرد كه به خانهاش وارد شود وبراى جلب اعتماد او گفت كه هزينه پذيرايى را از ماليات حساب خواهم كرد.
ميزبان پس از ورود مالك به خانه اش به دوستى باعلى ـعليه السلام تظاهر مىكرد تا آنجا كه توانست اعتماد مالك را جلب كند. او براى مالك سفرهاى گسترد ودر آن شربتى از عسل نهاد. اين شربت به قدرى مسموم بود كه طولى نكشيد كه مالك را از پاى در آورد.
در هرحال، وقتى خبر قتل مالك به معاويه رسيد بر بالاى منبر قرار گرفت وگفت:اى مردم، فرزند ابوطالب دو دست توانا داشت كه يكى از آنها (عمار ياسر) در نبرد صفين بريده شد وديگرى (مالك اشتر) امروز قطع گرديد. (9)
شهادت مالك مايه شادمانى مردم شام شد، زيرا آنان از زمان نبرد صفين كينه مالك را به دل داشتند.اما وقتى خبر شهادت وى به امام ـعليه السلام رسيد آن حضرت با صداى بلند گريست وفرمود:
«على مثلك فليبكين البواكي يا مالك».يعنى براى مثل تو بايد زنان نوحه گر بگريند.
آن گاه فرمود:«أين مثل مالك؟»يعنى:مانند مالك كجاست؟
سپس بر فراز منبر قرار گرفت وسخن خود را چنين آغاز كرد:
ما از خداييم وبه سوى او باز مىگرديم.ستايش خداوندى را سزاست كه پروردگار جهانيان است .خدايا، من مصيبت اشتر را در راه توحساب مىكنم، زيرا مرگ او از مصائب بزرگ روزگار است .رحمت خدا بر مالك باد.او به پيمان خود وفا كرد وعمر خود را به پايان رساند وپروردگار خود را ملاقات كرد. ما با اينكه پس از پيامبر خود را آماده ساخته بوديم كه بر هر مصيبتى صبر كنيم، با اين حال مىگوييم كه مصيبت مالك از بزرگترين مصيبتهاست. (10)
فضيل مىگويد:
وقتى خبر شهادت مالك به على ـعليه السلام رسيد، به حضور او رسيدم وديدم كه پيوسته اظهار تأسف مىكند ومىگويد: خدا به مالك خير دهد. چه شخصيتى بود مالك. اگر كوه بود كوهى بى نظير بود واگر سنگ بود سنگ سختى بود. به خدا سوگند، مرگ تواى مالك جهانى را مىلرزاند وجهانى ديگر را مسرور مىسازد.بر مثل مالك بايد زنان نوحهگر گريه كنند. آيا همتايى براى مالك هست؟
سپس مىافزايد:
على ـعليه السلام پيوسته اظهار تأسف مىكرد وتا چند روز آثار اندوه بر چهره وى نمايان بود.
محمد بن ابى بكر از اينكه امام ـعليه السلام او را از فرماندارى مصر معزول داشته ومالك را به جاى او نصب كرده بود دلتنگ بود. چون خبر دلتنگى او به او امام رسيد، در طى نامهاى، پس از اعلام خبر شهادت مالك، از فرزند ابوبكر دلجويى كرد وبه او چنين نوشت:
به من گزارش شده است كه از اعزام اشتر به سوى مصر رنجش خاطر پيدا كردهاى، ولى من اين كار را نه به اين جهت انجام داده ام كه تو در انجام مأموريت مسامحه كردهاى. ومن اگر تو را از فرماندارى مصر معزول مىدارم، درعوض والى جايى قرار مىدهم كه اداره آن چندان مؤونه نخواهد وحكومت آنجا براى تو جالبتر باشد. شخصى را كه براى فرمانروايى مصر برگزيده بودم نسبت به ما خيرخواه ونسبت به دشمنان سختگير بود. خدا او را رحمت كند كه دوران زندگى خود را سپرى كرد ومرگ را ملاقات نمود درحالى كه ما از او راضى بوديم. خداوند نيز از او راضى گردد وپاداش او را مضاعف سازد. اكنون بر تو لازم است كه براى پيكار با دشمن، سپاه خود را به بيرون از شهر منتقل كنى ودر آنجا اردو بزنى وبا بصيرت كار را دنبال كنى وبراى جنگ كمر همت بندى. مردم را به سوى خدا دعوت كن واز او استعانت بجوى كه او در امور مهم تو را كفايت مىكند ودر شدايد تو را يارى مىرساند. (11)
وقتى نامهامام ـعليه السلام به دست محمد رسيد، در پاسخ نامه آن حضرت چنين نگاشت:
نامه اميرمؤمنان به دست من رسيدو از محتواى آن آگاه شدم. كسى نسبت به دشمنان اميرمؤمنان سختگيرتر وبر دوستانش مهربانتر از من نيست.من در بيرون شهر اردو زده ام وبه همه مردم امان داده ام، به جز كسانى كه با ما از در جنگ درآمدهاند وبه دشمنى با ما تظاهر كردهاند .در هرحال، من پيرو اميرمؤمنانم.
معاويه،پس از پايان يافتن نبرد صفين وپيدايش شكاف در ارتش اميرمؤمنانعليه السلام به وسيله خوارج، فرصت را غنيمت شمرد وبا اعزام سپاهى به فرماندهى عمروعاص كوشيد تا مصر را از قلمرو حكومت امام ـعليه السلام خارج سازد. او براى اجراى چنين امر خطيرى گروهى ازفرماندهان سپاه رادعوت كرد. كه در آن ميان عمروعاص، حبيب بن مسلمه فهرى، بسر بن ارطاة عامرى، ضحاك بن قيس وعبد الرحمان بن خالد به چشم مىخوردند واز غير قريش نيز افرادى را براى مشورت فرا خواند. آن گاه رو به جمعيت كرد وگفت: مىدانيدچرا شما را احضار كرده ام؟
عمروعاص از راز او پرده برداشت وگفت:تو ما را براى فتح مصر دعوت كردهاى، چه آنجا سرزمين حاصلخيزى است وخراج فراوانى دارد وعزت تو ويارانت در گرو فتح آنجاست.
معاويه به تصديق عمروعاص برخاست وبه خاطر آورد كه در آغاز همكارى عمروعاص به او وعده داده بود كه اگر بر على پيروز شود مصر را به او ببخشد. در آن مجلس مذاكرات زيادى انجام گرفت وسرانجام تصميم بر اين شد كه نامه هاى فراوانى به مردم مصر، اعم از دوست ودشمن، نوشته شود وبه دوستان فرمان ثبات ومقاومت داده شود ودشمنان را به صلح وآرامش دعوت يا به نبرد تهديد كنند. ازاين رو، معاويه نامهاى به دو نفر از مخالفان على ـعليه السلام به نامهاى مسلمه ومعاويه كندى نوشت وسپس عمروعاص را در رأس سپاه انبوهى به مصر اعزام كرد. هنگامى كه عمرو به مرزهاى مصر رسيد هواداران عثمان اطراف او را گرفتند وبه او پيوستند وعمروعاص از آن نقطه به استاندار مصر نامهاى نوشت ودر آن چنين آورد:«من ميل ندارم با تو درگير شوم وخونت را بريزم. مردم مصر بر مخالفت با تو اتفاق نظر دارند واز پيروى تو پشيمان شده اند».
عمروعاص اين نامه را به همراه نامهاى كه معاويه به محمد نوشته بود براى او فرستاد. استاندار مصر هر دو نامه را پس از قرائت به حضور امام ـعليه السلام گسيل داشت ودر نامهاى پيشروى قواى شام را به مرزهاى مصر گزارش كرد ويادآور شد كه اگر مىخواهيد مصر در دست شما باقى بماند بايد مرا با پول وسپاه كمك كنيد.
امام ـعليه السلام در نامه خود استاندار مصر را به مقاومت سفارش كرد.
محمد بن أبي بكر سپس به نامه هاى عمروعاص ومعاويه پاسخ گفت وسرانجام ناچار شد با بسيج كردن مردم به استقبال ارتش عمروعاص برود. مقدمه سپاه او را دو هزار نفر به فرماندهى كنانة بن بشر تشكيل مىداد وخود نيز در رأس دو هزار نفر پشت سر او حركت كرد. وقتى پيشتازان سپاه مصر با ارتش شام روبرو شدند، بحق ستونهايى از ارتش شام را درهم كوبيدند، ولى سرانجام، به سبب كمى نيرو، مغلوب شدند. كنانه خود از اسب پياده شد وبا يارانش به جنگ تن به تن با دشمن پرداخت ودر حالى كه اين آيه را تلاوت مىكرد به شهادت رسيد.
وما كان لنفس أن تموت إلا بإذن الله كتابا مؤجلا و من يرد ثواب الدنيا نؤته منها ومن يرد ثواب الآخرة نؤته منها و سنجزي الشاكرين . (آل عمران: 145)
شأن هيچ انسانى نيست كه جز به اذن خدا ودر اجلى معين وثبت شده بميرد. هركس پاداش دنيا را بخواهد از آن به او عطا مىكنيم وهركس ثواب سراى ديگر را بخواهد از آن به او مىبخشيم وسپاسگزاران را پاداش مىدهيم.
پىنوشتها:
1ـ تاريخ طبرى، ج3، ص .462
2ـ تحف العقول، صص176تا .177
3ـ الغارات، ج1، ص .224
4ـ الغارات، ج1، صص250ـ .224
5ـ نهج البلاغه، نامه 38، الغارات، ج1، ص .260
6ـ شهرى است در ساحل درياى يمن از جانب مصر.كاروانها از آنجا تا مصر را ظرف سه روز طى مى كنند. (مراصد الاطلاع).
7ـ شهرى است در نزديكى اسكندريه.(مراصد الاطلاع).
8ـ تاريخ ابن كثير، ج7، ص .312
9ـ الغارات، ج1، ص 264؛ تاريخ طبرى، ج72؛ كامل ابن اثير، ج3، ص .352
10ـ الغارات، ج1، ص 264؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج6، ص .77
11ـ الغارات، ج1، ص .268
فروغ ولايت ص 751
آيت الله شيخ جعفر سبحانى